دستم و بردم بالا و گذاشتم رو صورتش ..
متعجب شد و بهت زده نگاهم کرد
با انگشت شصتم صورتشو نوازش کردم و سرمو بردم جلوتر کنار گوشش گفتم
+ من کلافه و خسته کننده ام؟
کشیدم عقب و تو صورتش نگاه کردم ..اصلا تو حال خودش نبود اما سعی میکرد جدی به نظر برسه ..
کم کم لبخند نشست رو لبش و هولم داد عقب که خوردم به دیوار و خودشم اومد طرفم دوباره خودشو چسپوند بهم و با نیشخندی گفت
+ کارای جدید ... رفتار جدید .. لباس جدید ..
خم شد تو صورتم و ل *بش نشست رو صورتم مثله برق گرفته هاتکونی خوردم اما چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم برم عقب ...
#رمان_گلاب_۹۸
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۹۹
دستی به لباسم کشیدم که در باز شد و ترسیده برگشتم.سمت در ...
چشمم که به الوند خورد جا خوردم ..
اما باز افسون اومد تو ذهنم .این دختر انگار واقعا منو جادو کرده بود.
میگفت محکم حرف بزن و به مِن مِن نیفت .میگفت مردا از زنهای قدرتمند خوشون میاد
یک تای ابرومو انداختم بالا و خدا میدونست تو دلم چخبره
_ گلاب
+ بله .
اومد طرفم و نگاهی بعم انداخت لبخند نشست رو لبش اما سریع جمعش کرد
_ ماه جانجان گفته که امشب و باید اینجا بگذرونم ظاهرا .
صورتم تو هم شد ..فقط به خواست ماهجانجان و از رو اجبار اومده بود .
تلخ شدم و تلخی کردم
+ ما از این شبا زیاد باهم داشتیم .. جای نگرانی نیست .
ازش رو گرفتم و برگشتم سمت آینه .. عصبی شده بودم و دلم میخواست آینه رو توسرش خورد کنم چرا باید این حرفو میزد که به من میفهموند بر مهم نیستم و به خواست و احبار یکی دیگه اینجاست .
+ گلاب..
بی توجه بهش بتول و صدا زدم که اومد تو اتاق
_ بگو شام بیارن
نگاهی به من و الوند انداخت و گفت
+ برای اقا هم بیارن اینجا؟
_ بله . خان مجبوره امشب اینجا شام بخوره ...
بتول لب گزید و از اتاق رفت بیرون الوند اومد طرفم و بازومو گرفت برگردوند طرف خودش
دستش نشست زیر چونه ام و سرمو کشید بالا
_یادم نمیاد بهت گفته باشم مجبورم ..
+ وقتی میگین ماه جانجان یعنی مجبورین دیگه ..
_ گلاب نمیخوام امشبم باهات بحث کنم خب ..؟
پوزخندی زدم و یک قدم رفتم عقب
+ یادم رفته بود ..چشم ارباب ...
تو یک حرکت بازومو گرفت و کشید سمت خودش انقدر یهویی اینکارو کرد که خوردم به سنه اش و دستم نشست رو شونه اش خم شد تو صورنم .فاصله امون انقدر کم بود که نفساش میخورد تو صورتم .
_ انقدر لجباز نباش گلاب .. کلافه ام میکنی
دوباره افسون زنگ خورد تو گوشام
" کلافه اش کن اینجوری همیشه تو ذهنشی و بهت فکر میکنه "
لبخندی رو لبم نشست که از چشمش دور نموند از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم اما باید انجامش میدادم ..
دستم و بردم بالا و گذاشتم رو صورتش ..
متعجب شد و بهت زده نگاهم کرد
با انگشت شصتم صورتشو نوازش کردم و سرمو بردم جلوتر کنار گوشش گفتم
+ من کلافه و خسته کننده ام؟
کشیدم عقب و تو صورتش نگاه کردم ..اصلا تو حال خودش نبود اما سعی میکرد جدی به نظر برسه ..
کم کم لبخند نشست رو لبش و هولم داد عقب که خوردم به دیوار و خودشم اومد طرفم دوباره خودشو چسپوند بهم و با نیشخندی گفت
+ کارای جدید ... رفتار جدید .. لباس جدید ..
خم شد تو صورتم و ل *بش نشست رو صورتم مثله برق گرفته هاتکونی خوردم اما چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم برم عقب ...
#رمان_گلاب_۹۹
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۰
چسبیده بودم به دیوار و نمیتونستم برم عقب
الوند جلوتراومد صداش خیلی اروم کنار گوشم بلند شد
+ وسو سه کننده ای گلاب .. فقط..
کشید عقب و سری تکون داد
+ اعتماد کردن بهت سخته ..
نگاهش خیره چشمام بود و همه باورام تو یک لحظه خراب شدن .. نمیتونستم حتی ازش چشم بگیرم .. عصبی بودم و هیچکاری ازم برنمیومد .. ضربه ای به در خورد و بتول اومد داخل پشت سرشم صغری
سفره رو انداختم و غذا ها رو میدن .همه مدت من برگشته بودم و به خودم تو اینه نگاه میکردم .خیلی ساده بودم که فکر میکردم توروز اول با یک لباس پوشیدن الوند میشه عاشق و شیفته ام
بتول و صغری که از اتاق رفتن بیرون رفتم سمت سفره و نشستم
نمیخواستم ضعیف به نظر برسم نمیخواستم فکر کنه میتونه هر وقت دلش خواست بیاد و هر کار دوست داره بکنه بعدم مثله یک تیکه اشغال من و پس بزنه
من نمیخواستم مثل ترنج باشم .. اصلا نمیخواستم ..
برای خودم غذا کشیدم و الوند همچنان بالای سرم بود و خیره نگاهم میکرد .سنگینی نگاهشو احساس میکردم اما سعی میکردم توجهی نکنم .
شروع کردم به غذا خوردن که خودش بلاخره خسته شد و اومد رو به روم نشست تو سکوت برای خودش غذا کشید و شروع کرد به خوردن
وسطای غذا بودیم و سکوت اتاق واقعا داشت غیرقابل تحمل و عذاب اور میشد که بلاخره الوند گفت
+ من عاشق مرغ ترشم
به ظرف مرغ که خالی شده بود نگاه کردم و جوابی بهش ندادم که خودش ادامه داد
+ خوراکت کم شده ..
_میل ندارم
+ گلاب ..
ظرفشو گذاشت زمین و سرمو گرفتم بالا چشم دوختم بهش
+گلاب میدونم این مدت خیلی اذیت شدی اما .. من هیچ وقت نخواستم عذابت بدم .. اگه تمام این مدت ازت دوری کردم چون فکر میکردم تو هنوزم همه فکرت میشه ارسلانه ..
لب گزیدم و یک قاشق دیگه پلو دهنم گذاشتم ..به زحمت بغضم و با پلوها قورت دادم ..
+همه این مدت سکوت کردی و من نمیدونم این و به پای چی بزارم ..موافقتت؟ یا نا رضایتیت از این وضع .. اما صبح که ماهجانجان ازدواج من و ترنج و اعلام کرد و دیدمت که بهم ریختی ..
ادامه حرفشو خورد ..نفسی کشید و کلافه گفت
_گلاب میخوام که یک فرصت به هر دومون بدم .. یا خودتو بهم ثابت میکنی یا اینکه حداقل تکلیف من با خودم روشن میشه و دیگه عذاب وجدان ندارم از کاری که میخوام بکنم
+چیکار ازدواج با ترنج؟
پوزخندی زدم که سری تکون داد
_اره
+ الان داری میگی چیزی هم هست که بتونه تو رو از ازدواج با ترنج منصرف کنه ..
الوند بعد مکثی گفت
_شاید ...
هم جا خوردم هم متعجب شدم!
+ فردا میخام برم بالای ابادی باید به زمینای چشمه سر بزنم ...
#رمان_گلاب_۱۰۰
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
رمان کده.PDF_ROMAN
۸۱ چشمامو سرمه کشیدنو لبامو سرخ کردن . از همون رنگ لبام منیژه زد به لپامو انقدر با دستش کشید که احسا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱۰۱
+ فردا میخام برم بالای ابادی باید به زمینای چشمه سر بزنم .کسی نیست اونجا میخوای بیای؟
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد
_ترنج دوست داره من و همراهی کنه اما ..
اجازه ندادم حرفشو تموم کنه و با عصبانیت گفتم
پس با ترنج برو ..
+ منظورم این نبود ..
نمیخواستم منتی سرم باشع از اون گذشته با دست پس بزن با پا پیش بکش
_مهم نیست با ترنج برو
از پای سفره بلند شدم و رفتم سمت در بتول و صدا زدم و بهش گفتم بیاد سفره رو جمع کنه .
الوند که ظاهرا خیلی شوکه شده بود و از طرفی بهش برخورده بود این رفتار من با اخمای درهمش از جاش بلند شد و از اتاق زد بیرون .. امشب سهم اتاق من بود اما ظاهرا باز باید میبخشیدمش به ترنج ..کاش ماهجانجان نبینه ...
***
صبح زود با سر و صدا از خواب بیدار شدم
گیج سر جام نشسته بودم که بتول اومد تو اتاق .. صورتش توهم بود و ناراحت به نظر میرسید
_چی شده بتول؟
+خانم جان اصلا غصه نخوری ها خلایق هر چه لایق
_چی شده بتول؟
+الوند خان و ترنج خانم الان وسایلشونو بستن و راهی شدن ...
احساس کردم یک پارچ اب یخ ریختن رو سرم ..میدونستم که حتما از لج من ترنج و میبره اما نمیدونم چرا باز شوکه شده بودم!
_وسایل بستن؟مگه چند روز میخوان برن
+چند روز که نه خانم تا شب برمیگردن ..
لب گزیدم و سعی کردم خودمو کنترل کنم ..اصلا به درک برام مهم نبود .منکه عاشق الوند نبودم که بخوام به خاطرش غصه بخورم و خودمو اذیت کنم ..
سعی میکردم خودمو قانع کنم اما نمیتونستم یک چیزی ته دلم تکون میخورد و نمیذاشت که از فکرشون بیام بیرون ..
ظهر شده بود و خانواده ترنج رسیده بودن به عمارت...
خان دستور داده بود که شب ترنج و الوند برمیگردن شام و همه دور هم باشن ...
از فکر کردن به شام و قرار گرفتن مقابل ترنج خانواده اش ..از فکر به اینکه الوند باز ترنج و انتخاب میکنه و من چقدر باید تحقیر بشم ..میترسیدم ..
گلبهار از ظهر اومده بود تو اتاقم .میگفت دیشب فرخ لقا با خان بحث کرده ..سر اینکه خان هر شب میره پیش مامان ...
میگفت مامان از صبح تو فکره که یکجوری حال فرخ لقا رو بگیره و بنشونتش سر جاش ...
گلبهارم داشت من و نصیحت میکرد که یکم شبیه مامان باش و از زندگیت دفاع کن چرا تو زنشی باهاش نرفتی که ترنج بره
گلبهار میگفت و من بدون توجه به حرفاش تو صندوقچه ام دنبال یک لباس مناسب میگشتم .کاش میشد امروز میتونستم افسون و ببینم اما امروز به شدت عمارت شلوغ بود و جرئت نمیکردم بفرستم دنبالش
بلاخره لباسی که میخواستم و پیدا کردم و لبخندی زدم ...
یک لباس سبز تیره
گلبهار گفت
_با توام گلاب
+بله
_شنیدی چی گفتم؟!
#رمان_گلاب_۱۰۱
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۲
_شنیدی چی گفتم؟ میگم خان دیشب به مامان گفت یک نفر من و خاستگاری کرده از خان ..
+کی؟
_یکی از دوستای خان برای پسرش
+خب اینکه خیلی خوبه
_قرار فردا بیان اما نگرانم
+از چی؟
_از اینکه یکی باشن مثل اونای قبلی
+همه که مثل هم نیستن حالا میان میبینی
گلبهار لبخندی زد ...
_راستی مامان گفت بهت بگم برای امشب سعی کن با الوند خوب رفتار کنی که بیاد سمت تو .جلوی چشم خانواده ترنج تا بفهمن که تو زن خانی نه دخترشون
+همین قصد و هم دارم ..
با عصبانیت اسم ترنج و به زبون اوردم ..
عصر شده بود و همچنان از اتاق بیرون نرفته بودم بتول برام خبر میاورد که خانواده ترنج خصوصا مادرش از ظهر رو ایوونه به امید اینکه من برم بیرون و من و ببینه اما از قصد نرفته بودم .
به بتول گفتم بره طاهره رو صداش کنه بیاد میخواستم صورتم و اصلاح کنه تا صورتم از هم باز بشه .
گلبهارم رفت که برای شب اماده بشه .مطمئن بودم امشب بی دردسر نیست و یک جر و بحثی پیش میاد.شک نداشتم خانواده ترنج خصوصا مادرش که اسمشو خیلی از زبون این و اون شنیده بودم که به زرنگی معروف بود امشب یک کاری میکرد که بحثی بیفته وسط و من و جلوی بقیه خراب کنه..اصلا نمیخواستم این موقعیتو به دستش بدم ..
دم غروب بود و کار صورتم بلاخره تموم شد پاشدم تو اینه نگاهی به خودم انداختم که سرو صدایی به پا شد . صدای ترنج و تشخیص دادم و صدای مادرشو ..پس برگشته بودن .طاهره با اجازه ای گفت و از اتاق رفت بیرون .
لباسمو پوشیدم و چارقدمو اونجوری که طاهره یادم داد بالای سرم بستم .
دوباره مثله دیروز سرمه کشیدم و لبامو رنگ زدم .
باید یک روز یکی و میفرستادم شهر تا از این خرت و پرتا بخره برام .
داشتم لباسمو مرتب میکردم که در اتاق باز شدو با دیدن الوند از تو اینه اخمامو کشیدم توهم .اخمامو کشیدم تو هم و برنگشتم طرفش در و بست اومد طرفم
_گلاب
توجهی بهش نکردم و همچنان داشتم لباسمو تو تنم مرتب میکردم که اومد جلوتر و پشت سرم وایستاد دستش نشست رو کمرم و گفت
_خوشگل شدی
جوابی بهش ندادم و خودمو سرگرم کردم که دوباره گفت
+ گلاب .. ماهجانجان فرستادم دنبالت .گفت که باید برم زنمو بیارم
_پس باید از ماهجانجان تشکر کنم
بازومو گرفت و برمگردوند سمت خودش .صورتش توهم بود
+ماهجانجانم نمیگفت من خودم میومدم سراغت ...
_مهم نیست الوند ..
+من تاحالا جلوی بقیه باهات بدرفتاری کردم ؟
_نه اما الان مهم نیست
+چرا
_چی چرا؟ ظهر خانواده ترنج اومدن و چیزی که نباید و فهمیدن .. دیگه لازم نیست وانمود کنی که من برات مهممو زنتم و ...
+من وانمود نمیکنم
نیشخندی زدم ...
#رمان_گلاب_۱۰۲
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۳
+من وانمود نمیکنم
نیشخندی زدم ...
_اره تو کاری که میخوای و میکنی .. هیچ چیزم برات مهم نیست
+گلاب من دیشب بهت گفتم بیا باهم بریم تو خودت نیومدی ...
_باشه
+خوشم نمیاد با من اینجوری حرف بزنی
_چشم خان ببخشید ...
عصبی بازوهام گرفت و تکونم داد ..
+داری روانیم میکنی گلاب تو چرا انقدر سرتقی
جوابی بهش ندادم که دوباره چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا
_ گلاب دارم با تو حرف میزنم پس به من نگاه کن
+حرف نمیزنی اتیش میزنی ...
_تو خودت نخواستی که با من باشی
+من نخواستم؟ تو چی فرصتی به من دادی
_گلاب بهت گفتم بهت اعتماد ندارم به من ثابت کن خودتو
+چجوری؟چجوری بهت ثابت کنم وقتی هیچ وقت نمیدیدمت .. تو حتی شب از اتاق من فرار میکردی..تو میرفتی و من مجبور بودم به بقیه جواب پس بدم .من مجبور بودم نگاه سنگین این و اون تحمل کنم .از هر جای این عمارت کوفتی رد میشم یک نفر داره میگه دختره بیچاره ..دختره بدبخت شوهرش ازش فرار میکنه میره پیش نشونش.حتما یک عیب و ایرادی داره دیگه همینه دیگه دختر گدا که بشه عروس خان عاقبتشم همینه ...
تحملم و از دست دادم و بغضم ترکید الوند مات شده نگاهم میکرد و ازش رو گرفتم که چشمای اشکیمو نبینه
+گلاب من اصلا نمیخواستم که .. که اوضاع اینجوری بشه .. فقط میخواستم ازت مطمئن بشم ...
با عصبانیت برگشتم سمتش و توپیدم بهش
_به من فرصت دادی؟ تو کی به من فرصت دادی که من بخوام خودمو ثابت کنم کی؟
از صدای بلندم جا خورد اومد جلو و کشیدم تو بغلش ...
سرمو رو بازوش گذاشتم و گریه کردم ..نمیدونم چرا اما انقدر دلم پر بود که احتیاجی به نقش بازی کردنم نبود فقط گریه کردم و الوند من و تو بغلش نگه داشت...
ده دقیقه ای گذشته بود که بلاخره ازش جدا شدم دستی به چشمان کشیدم ...
سرمه چشمام ریخته بود و صورتم کثیف شده بود .الوند سکوت کرده بود و حرفی نمیزد با دستمال صورتم و دور چشمام و تمیز کردم .
+گلاب
نگاهی بهش انداختم که گفت
_من نمیخواستم انقدر برات مشکل درست کنم اما هر وقت که نزدیک میشدم تو رفتار بدی داشتی احساس میکردم ازم متنفری و اینکه ازت دور باشم هم برای تو بهتره هم من...
من نمیخواستم اذیت بشی گلاب .. چند باری اومدم طرفت اما ..روی خوشی از تو ندیدم ...
چند لحظه سکوت کرد و گفت
+من بیرون منتظرتم اماده شدی بیا
از اتاق رفت بیرون و لبخند نشست رو لبم .. این سری جواب داد .. هیچ دلم نمیخواست این موقعیت و از دست بدم پس باید کوتاه میومدم و حرفی نمیزدم .دوباره سرمه کشیدم به چشمام و چارقدم و مرتب کردم
ترنج امشب چه حالی میشد وقتی همه برای صحبت عروسیشون جمع بودن و الوند کنار من مینشست ...
#رمان_گلاب_۱۰۳
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۴
از اتاق رفتم بیرون و نگاهی به دور و بر انداختم که الوند اومد طرفم ...
_اماده ای؟
اروم جواب دادم
+بله
_بریم دیر شده همه جمعن
رفتیم سمت اتاق مهمان که اخر عمارت بود و فقط موقع مهمونیا ازش استفاده میشد
از پشت شیشه های رنگی داخل دیده نمیشد با الوند وارد شدیم که همه نگاها برگشت طرف ما ...
با دیدن اتاق فقط یاد دفعه هایی افتادم که با گلبهار دوتایی اتاق به این بزرگی و جارو میزدیم و کمرمون میگرفت ...
الوند سلام کلی گفت و اخماشو کشید تو هم .منم به تبعیت از الوند فقط سلام دادم مامان لبخند رو لباش بود و با غرور به ما نگاه میکرد فرخ لقا اما با عصبانیت خیره من بود ...
ترنج کنار زنی که بهش میخورد مادرش باشه نشسته بود خیره ما بود ...
ماه جانجان که بالای سفره نشسته بود گفت
+خوش امدین . منتظرتون بودیم بشینین
کنار الوند یک جا نشستیم و ترنج همچنان خیره صورت الوند بود .الوندم فقط اخم کرده بود و با کسی حرف نمیزد به خواست ماهجانجان همه مشغول شدن و الوند بشقاب و از پلو پر کرد و گذاشت پیش روم ...
بی اختیار لبخند نشست رو لبام و زیر لب ازش تشکرد کردم
سنگینی نگاه بقیه رو روی خودم احساس میکردم و این حس خوبی بهم میداد که الوند داره بهم توجه میکنه اونم جلوی بقیه ...
لبخندی زدم و با ارامش مشغول غذا خوردن شدم ...
یکم تو سکوت گذشت که مامان ترنج گفت
+ به نظرم بساط عروسی و هر چی زودتر به پا کنیم به اندازه کافی این دوتا جوون و منتظر گذاشتیم...
خان نگاهی به مامان انداخت که اخماش توهم بود نمیدونستم مامان چجوری اینکار و کرده بود اما خان به کل تغییر کرده بود اصلا شده بود برده و مطیع مامان .عاشق و شیفته اش بود،مطمئن بودم اگه مامان به خان میگفت خان اصلا اجازه نمیداد که این عروسی سر بگیره.
ماه جانجان به جای خان جواب داد
+ همون تاریخی که معین کردم خوبه تا اون موقع بقیه کارا رو هم انجام میدیم!
مامان ترنج صورتش رفت توهم
ترنج خودش گفت
_ ماه جانجان کاری نیست که از اون گذشته الوند هم نمیتونه دیگه..
با نگاه تند ماه جانجان ساکت شد لبخندی زدم که الوند لیوان دوغی به دستم داد که از نگاه تیز ماهجانجان دور نموند!
پدر ترنج گفت
+ بعد از ازدواجتون زمینای بالای ده من که به اسم ترنج میشه مال تو الوند میدونی که اون زمینا خیلی می ارزه!
برای اینکه یکی بیاد دخترشو بگیره داشت بهش رشوه میداد
الوند سری تکون داد
_ میخوام که حواستو خوب جمع کنی یک روز باید بشینیم درموردش باهم حرف بزنیم ...
+ بله حتما
چه چیزا باج نمیداد که دخترش بی شوهر نمونه ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا ...
#رمان_گلاب_۱۰۴
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۵
ترنج با غرور و افتخار سرشو گرفته بود بالا .کم و بیش صحبت راجب عروسی الوند و ترنج بود و من فقط حرص میخوردم و دلیل این حرص خوردن رو هم نمیفهمیدم...
من هیچ علاقه ای به الوند نداشتم چرا باید دلم نخواد که الوند با یکی دیگه ازدواج کنه وقتی الانشم برای من نبود ...
به فرخ لقا نگاه کردم که از سر شب با دیدن من کنار الوند صورتش توهم بود ...
بعد شام همچنان همه دور هم نشسته بودن .الوند اروم کنار گوشم گفت
_ اگه خانواده ترنج حرفی زدن جوابی بهشون نده
متعجب نگاهش کردم که پلکاشو روی هم گذاشت
_ سکوت کن چیزی نگو گلاب ...
ناچار سری تکون دادم .
+ کاش زود تر بریم اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد .
خواست جوابی بهم بده که فرخ لقا گفت
_ فردا مراسم پیشکش و انجام میدیم برای عروسم کلی پیشکش اماده کردم
مادر ترنج با لبخند ازش تشکر کرد و صورت من توهم رفت
+ پس فردا هم لباس عروسیشو میدوزیم و تو ابادی شیرینی پخش میکنیم..
ماه جانجان عصبانی گفت
_ زوده برای این حرفا
فرخ لقا با عصبانیت توپید بهش
+ چرا ماهجانجان؟ من مادرشم و من میگم کی باید این مراسمات انجام بشه این حق و وظیفه منه نه کسی دیگه.. عروسی که تو انتخاب کردی یه پسرمو گرفت دیگه نمیزارم پسر دیگه امو هم بگیره
ماهجانجان عصاشو به زمین کوبید و صداشو برد بالا
_ فرخ لقا مواظب باش چی میگی!
ناریه که کنار ماهجانجان نشسته بود دستشو گذاشت رو شونه اش
+ اروم باش ماهجانجان ..اروم
فرخ لقا بدون توجه به بقیه گفت
_ همین که گفتم ..
مامانم ساکت نموند و خودشو قاطی کرد
+ پسرتو دختر من ازت نگرفت فرخ لقا کارای خودت ازت گرفت..حواست باشه که فراموشت نشه. بقیه نمی دونن خودت که میدونی چه غلطی کردی!
خان بلند داد زد
_ بسه...همه ساکت...
از صدای بلندش همه ساکت شدن و من مضطرب به مامان نگاه میکردم!
خان صداشو صاف کردو گفت
+ هر چی ماه جانجان بگه.بزرگ این عمارت اونه نه تو فرخ لقا
پدر ترنج انگار که این حرف به مذاقش خوش نیومده بود گفت
_ ایرج دختر من تا الانم مسخره همه شده.الوند تا اخر همین هفته بیشتر فرصت نداره یا دخترمو عقد میکنه یا من دخترمو برمیدارم و میبرم و همه چیز بین ما بهم میخوره همه چیز...خودت میدونی دختر من کم خواهان نداره با اینکه چند سال نشون پسر تو بوده اما همچنان پسر عبدالله خواهانشه و من اراده کنم میاد جلو!
با حرص لبامو رو هم فشار دادم.
دست گذاشته بود رو نقطه ضعف خان.عبدالله یکی از خانای ابادیای پایین که به شدت با خان مشکل داشت و دشمن هم بودن!!!
پدر ترنج داشت تهدید میکرد که اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میگیره ...
#رمان_گلاب_۱۰۵
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۶
اگه این ازدواج بهم بخوره همه امتیازاتی که به ما داده رو میده به ابادی عبدالله ..
+ من دیگه بیشتر از این نمیتونم صبر کنم..کارام مونده و باید برگردم فقط تا اخر همین هفته تحمل میکنم الوند فقط تا اخر این هفته..حرفمم عوض نمیشه
از جاش بلندشد و ترنج و مادرشم پشت سرش بلندشدن واز اتاق بیرون زدن .
تو چشمای ترنج برق خوشحالی و پیروزی میدرخشید ...
خان نگاه تندشو حواله فرخ لقا کرد و سرش دادزد
+ تو این بحث و شروعش کردی
فرخ لقا که انگار به هدفش رسیده بود با لبخند گفت
_ این دوتا که اول و اخر باید ازدواج کنن چه بهتر که زودتر این اتفاقی بیفته
مامان براق شد سمت فرخ لقا
+ تو که تا دو روز پیش سایه ترنج و با تیر میزدی ..الان شدی عاشق و شیداش؟
_ تحمل ترنج کنار پسرم خیلی بهتر از تحمل دختر تو کنارشه .
+ اما به کوری چشمت فعلا اونی که کنار پسرته دختر منه
ماه جانجان باز عصاشو به زمین کوبید
_ همین الان تمومش کنید
فرخ لقا پوزخندی زد و بی توجه به بقیه گفت
+ اینکه فقط سر شب کنارش باشه و نیمه شب از اتاقش بزنه بیرون کافی نیست گلبانو خودتم میدونی.. معلوم نیست دخترت چه عیب و ایرادی داره که ...
الوند با عصبانیت داد زد
_ مادر بس کن
فرخ لقا که توقع این رفتار و نداشت تکونی خورد و سکوت کرد خان از جاش بلند شد و گفت
+ تا ۵ دیقه دیگه همه برن تو اتاقاشون نمیخوام هیچکس و اینجا ببینم .گلبانو بریم!
مامان با غرور بلند شد و از مقابل چشمای بهت زده فرخ لقا گذشت و کنار خان قدم برداشت.
به دستور خان همه بلند شدن و یکی یکی عزم رفتن کردن. از حرفای فرخ لقا سنگین شده بودم و دلم میخواست میتونستم بشینم یک گوشه و گریه کنم
الوند کنار گوشم گفت
+ بریم؟
متعجب نگاهش کردم که با اخمای درهم گفت
_ بریم...
خودش رفت سمت اتاق و منم متعجب پشت سرش راه افتادم .
وارد اتاق که شدیم در و پشت سرش بست مردد بودم که سوالمو بپرسم یا نه اخرم طاقت نیاوردم و گفتم
_امشب اینجا میمونی؟
+خودت گفتی بهم فرصت ندادی میخوام بهت فرصت بدم
لبخندی رو لبم نشست
اومد طرفم و بغلم گرفت که ضربان قلبم رفت بالا
_بهت اعتماد میکنم گلاب اما نیاد روزی که بفهمم بهم پشت کردی.بفهمم حواست هنوز پی ..
انگشتمو به نشونه سکوت گذاشتم رو لبش که ساکت شد و حلقه دستش تنگ تر شد...
باید امشب همه چیز و تموم میکردم باید این وضعیت تموم میشد و این بازی میچرخید طرف من!
ارسلانی قرار نبود برگرده و قرارنبود الوند چیزی از حس من متوجه بشه من تا اخر عمر خانم این عمارت میشدم و زندگیمو میکردم و فرخ لقا رو لحظه به لحظه زجرش میدادم ...
#رمان_گلاب_۱۰۶
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۷
نور خورشید از کنار درز پنجره رد شده بود و مستقیم تو چشمم افتاده بود غلتی زدم که با دیدن الوند یک لحظه شوکه شدم و تکونی خوردم...
بیدار بود و طاق باز دراز کشیده بود.
سرشو برگردوند طرفم و گفت
+بیدار شدی؟
با خجالت از وضعیتم پتو رو بیشتر رو خودم کشیدم که متوجه شد و خنده اش گرفت
برخلاف من ظاهرا اون صبح زود پاشده بود و سر و سامونی به وضعیتش داده بود
_میرم بیرون توهم بلند شو میگم برات صبحانه بیارن
سری تکون دادم که از اتاق زد بیرون و در چوبی و پشت سرش بست
سریع از جام بلند شدم و لباس پوشیدم و تشکا رو جمع کردم.
جلوی اینه به موهام شونه میکشیدم که در باز شد و الوند اومد تو پشت سرم بتول
سفره انداخت و مشغول چیدن وسایل سینی مسی تو سفره شد .
الوند هم نشست پای سفره اما نگاهش به من بود.
بتول که از اتاق رفت بیرون بهم اشاره زد و رفتم طرفش
_ بیا اینجا گلاب
کنارش نشستم
+ امروز باید برم بیرون کاری دارم تا شبم نمیام عمارت خان ام میاد و اینجا دست تنهایی پیش مادرت بمون یا اینکه از اتاقت نیا بیرون .با ترنج و به خصوص مادرش دهن به دهن نزار و ازشون دور باش...
_ چرا؟
+ چون من مادر ترنج و میشناسم .میتونه از هیچی برات یک درد سر بزرگ بسازه فقط به حرفم گوش کن ...
سری تکون دادم حرفی میومد تو دهنم و میخواستم بهش بگم اما نمیتونستم ...
اخرم خودش فهمید و گفت
_حرفتو بزن گلاب
+ تا دیروز به من نگاه نمیکردی الان نگرانمی.. باور کنم این نگرانیاتو الوند؟!
_ چون تا دیروز فکر میکردم یک مهمونی تو این خونه اما از دیروز شدی زنم
صورتم رفت توهم
+ فقط برای یک شب؟
_ نه برای این نه گلاب برای حرفایی که دیروز زدی..بهم ثابت شد که قصدت زندگی کردنه و بهت اعتماد کردم .. الان تو زن منی و وظیفه منم مواظبت کردن ازته ..
سری تکون دادم و دیگه کسی حرفی نزد .موقع رفتن دوباره تاکید کرد از ترنج و مادرش دور بمونم و از اتاق زد بیرون .
بعد رفتن الوند بتول اومد تو اتاق و با ذوق و هیجان گفت
_ خانم جان چیشدش ؟دیشب باهم بودین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین
+ درد ندارین؟
سری به نشونه منفی تکون دادم
_ بتول
+ جانم خانم
_ ملافه یکم ...یکم کثیف شد من ...
ادامه حرفمو خوردم و باز با خجالت سرخ و سفید شدم که با لبخند گفت
+همینجا بمون
رفت بیرون و من متعجب سر جام موندم اما وقتی بعد ده دقیقه مامان ماه جانجان و فرخ لقا اومدن تو اتاق با ترس چشم
غره ای به بتول رفتم ماه جانجان اومد جلو و گفت
_ گلاب
با خجالت سرم و انداختم پایین
+ خجالت نکش دختر سرتو بگیر بالا
بتول رفت سمت ملافه و ...
#رمان_گلاب_۱۰۷
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
۱۰۸
بتول رفت سمت ملافه سفید و برش داشت به همه نشون داد و ماه جانجان یکی از النگوهاشو دراورد و دستم کرد .فرخ لقا هم مجبوری یکی از النگوهاشو دستم کرد و بتول شروع کرد به کل کشیدن .
متعجب به کاراشون نگاه میکردم
+سر بلندمون کردی دختر .. فقط سعی کن هر چی زود تر یک بچه بدی به الوند
ماه جانجان از اتاق رفت بیرون و فرخ لقا پوزخندی بهم زد
_ به همین هوا باش که الوند بخواد پدر بچه ای باشه که مادرش یک گدایی مثله توعه ...
مامان توپید بهش
+ فعلا که مجبور شدی النگو دستتو بکنی تو دست همین گدا حالا هم گمشو برو بیرون
_ زبونت خیلی دراز شده گلبانو یادت رفته نوکر من بودی؟!
+ از روزی که شوهرت شبا به جای تو، تو اتاق من میخوابید زبونم دراز شده
فرخ لقا هجوم اورد طرف مامان که بتول گرفتش و کشیدش عقب
_ خانم جانم این چه کاریه
فرخ لقا برگشت طرفم و نگاه اخر و بهم انداخت
+به این هوا نباش گلاب .. نمیزارم تو بشی مادر بچه الوند!!
از اتاق زد بیرون و مامان اومد طرفم
_ افرین دختر افرین .. حالا دیگه نوبت توعه ..به حرفای فرخ لقا گوش نکن تو دختر منی گلاب .. فقط سعی کن بکشیش طرف خودت ...
سری تکون دادم
+ امروز برای گلبهار خواستگار میاد توهم باید باشی
_ چشم مامان
اومد جلو و پیشونیمو بوسید
+ افرین گلاب همینجوری ادامه بده.یادت نره تو دختر منی و این یعنی تو میتونی هر کاری بکنی ..خب؟
پیشونیمو بوسید و از اتاق رفت بیرون . متعجب و متحیر از کار مامان به رفتنش نگاه کردم .. تا یادم میاد مامان فقط و فقط به فکر این بود که یکجوری خودشو از اون وضعیت نجات بده و بعضی وقتا فکر میکردم شاید حاضر بشه برای این خواسته اش من وگلبهار و هم قربونی کنه .. چندین سال بود که از این محبتا از مامان ندیده بودم ...
تا ظهر تو اتاق بودم و حوصله ام سر رفته بود دیگه
اخرم طاقت نیاوردم و رفتم بیرون .ترنج و مادرش رو ایوون بودن و به محض اینکه از اتاق زدم بیرون باهاشون چشم تو چشم شدم نمیدونم ترنج چیزی شنیده بود یا نه اما صورتش به شدت توهم بود ..شایدم فهمیده بود که دیشب الوند تو اتاق من بوده .
از امشب نمیذاشتم که الوند برای اون باشه .. دیگه اجازه نمیدادم .
بتول و فرستادم دنبال افسون و خودمم رفتم سمت اتاق گلبهار
زری هم پیش گلبهار بود و صدای خنده هاشون تا رو ایوونم میومد
رفتم تو اتاق و با دیدنم ساکت شدن .گلبهار گفت
_ شنیدم گل کاشتی...
چشم و ابرویی براش اومدم
+ مامان گفت بهت؟
_ اره
زری ناز و عشوه ای اومد و گفت
+ ترنج و دیدی داشت میترکید .. گلاب امشب هر جور هست الوند و بکشون تو اتاقت بزار دق کنه این دختره چشم سفید ...
#رمان_گلاب_۱۰۸
#رمان
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞