eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
6.6هزار دنبال‌کننده
313 عکس
238 ویدیو
50 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
دست هاي او سپرد. **** ضعف بدي گرفته بود. روي کاناپه چسبیده به شوفاژ نشست و بازوهایش را بغل کرد. سهیل با سینی بیسکوییت و نسکافه آمد و کنارش نشست. نگاهش کرد و دست دور شانه هایش انداخت. لرزش خفیفی داشت. آرام دست پشتش کشید و گفت: قسمت ۲۰۴ باز که تو این جوري شدي. - چیزي نیست، خوب میشم. - تو قراره هر بار این حالت باشه؟ - نمی دونم. - بریم دکتر؟ - نه! خوبم! - می خواي ببرمت تو اتاق بخوابی؟ رها با استرس نگاهش کرد و گفت: - مگه قرار نبود حرف بزنیم؟ نگاه سهیل در چهره او دور زد و در نهایت روي چشمان ملتهبش ثابت ماند. - مگه چی می خواي بگی که مدام تکرار می کنی و انقدر مهمه؟ رها سرش را پایین انداخت. پاهایش را درون شکمش جمع کرد و انگشتان دستش را زیر پنجه هاي پایش قفل کرد. چانه اش را به فاصله کم میان زانوهایش فشرد و آرام گفت: - یه چیزایی هست که تو نمی دونی. یعنی بود ... ولی ... گفتنش سخت بود. هر چه تا حالا سعی کرده بود خودش را آرام نگه دارد، دیگر توانش را نداشت. حالا که وقت عمل بود داشت جا می زد ولی نه، باید هر چه بود امشب تمام می شد. در کارش مانده بود. از دو سو کشیده می شد. گاهی دلش می خواست بگوید هیچی نیست و کار را به حماد بسپارد اما باز پشیمان می شد. پیشانی اش را به زانویش فشرد که دست سهیل روي بازویش نشست و با ملایمت گفت: - بذار باشه بعد رها. - نه! - آخه چی این قدر درگیرت کرده عزیزم؟ در همان حالت پنجه هاي پایش را محکم فشرد و با صدایی تحلیل رفته گفت: - ترس از دست دادن تو! سهیل سر او را بلند کرد و به چشم هاي شرجی اش خیره شد. - دو تا چیز می تونه تو رو از من بگیره عشق من. اولیش مرگه و دومیش ... https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۲۰۵ با مکثی چند ثانیه اي به چشم هاي مضطرب او نگاه کرد که دو دو می زد. آرام افزود: - خیانت! فرشته من که اصلا خیانتو نمی شناسه. پس تا من نفس می کشم از چیزي نترس! دست او را گرفت و لب هایش لرزید. - سه سال پیش تو یه سفر دانشجویی به شیراز باهاش آشنا شدم. ابروهاي سهیل کمی به هم نزدیک شد. خیرگی چشمانش بیشتر شد و خط بین ابروهایش تیغ تیزي شد و درست جایی میان سینه اش فرو رفت. رها آب دهانش را قورت داد و دوباره شروع کرد. - تو چهارچوب خانواده من، دوستی با یه مرد جوون جایی نداشت. خصوصا تو قالب عقاید محکم بابام. واسه همین طفره می رفتم اما خیلی نتونستم در مقابل ابراز محبتایی که بهم می شد دووم بیارم و ... دست سهیل از دور تنش شل شد و رها وا داد. جاي او کنارش خالی شد و رها به قلبش چنگ زد. در یک لحظه، یک جمله از ذهن هر دو گذشت. "بالاخره از چیزي که می ترسیدم، سرم اومد." رها خیلی نتوانست دوام بیاورد. این سکوت داشت خفه اش می کرد. به زحمت و با صدایی دو رگه از استرس و هیجان گفت: - سهیل! من ... دست او بالا آمد و حکم سکوت رها صادر شد. پشت به او کنار پنجره پناه گرفت و با صدایی پایین گفت: - تا تهش رفتم. داستان تعریف نکن. رها دست و پاي شُلش را جمع کرد. دسته ي مبل را گرفت و بلند شد. پاهایش از ضعف و استرس لرزش خفیفی داشت اما درون سینه و قلبش زلزله اي عجیب بود. قدمی پیش رفت و با بغض گفت: - بذار بگم. - چرا الان میگی؟ - سهیل! - چرا روزي که اومدم خواستگاریت نگفتی؟ سکوت کرد و در پی سکوت او سهیل با چشم به دنبال چیزي گشت. به سمت دکور مثلثی بزرگ کنج نشیمن رفت و از طبقه اول بسته اي سیاه را برداشت. صداي تق بسته و موزیک ملایم فندك طلایی شبیه سمفونی مرگ بود. خط دنباله دار خاکستري از بینی اش بیرون زد و به سمت رها برگشت. قسمت ۲۰۶ فکر آبروي حاجی بودي؟ مگه من آدم بی آبرویی بودم؟ فکر کردي همه جا جار می زنم که دختر حاجی تیشه زده به پاي اعتقادات پدري که اول خرج سفرش شد مامن و خونه ایتام، بعد خونه خدا؟ به صندلی تکیه داد و سرش را زیر انداخت. نفهمید او کی مقابلش رسید و دست زیر چانه اش برد. قطره هاي اشک رها فرو چکید. سهیل انگار می خواست داد بکشد اما فقط کلافه نگاهش کرد و با همان صداي کنترل شده گفت: - چرا شب عروسیمون نگفتی؟ به دست سهیل چسبید. خاکستر سیگار او پشت دستش ریخت، اما اهمیت نداد و بی رمق گفت: - ترسیده بودم. پوزخند سهیل با پک محکمی که به سیگارش زد محو شد اما لحنش مثل مار غاشیه زهر داشت. - حتما واسه از هم پاشیدن ازدواجی که تو همون شب اولش دامادش فکر کنه یه متجاوز بی شرفه و ... بی طاقت گفت: - من اشتباه کردم سهیل. باید همون موقع بهت می گفتم ولی ... با چنان خشمی نگاهش کرد که ناخواسته سر عقب کشید و به دسته مبل چنگ زد، اما چیزي درون سهیل مدام می گفت "آرام مرد ... آرام!" - ولی هات الان درد منو دوا نمی کنه رها! گفتن الانت فقط حالمو از خودم به هم می زنه. چهره جمع کرد. آن شب لعنتی و رفتار رها رهایش نمی کرد. چهره اش جمع شد. دست هایش مدام روي صورتش بالا و پایین می شد. لب مبل نشست. رها باز به خودش جرأت داد و پیش رفت. با ترس صدایش کرد. سهیل بی آن که سر بلند کند سیگار دومش را هم تا ته خاکستر کرد و گرفته گفت: - برو بخواب رها. حرفاتو زدي. با ته سی
گار روشنش، بعدي را هم آتش زد که رها آن را از دستش کشید. - واسه ندیدن من خفه ام کنی بهتره تا خودتو اسیر این لعنتی کنی. سهیل آرام و قرار نمی گرفت. دوباره موهایش را چنگ زد و برخاست. - حدس زدم که این انتخاب ظاهرا پیشنهاد شده به تو یه رازي داره. رفتم از زیر زبون سپیده بکشم، نم پس نداد ولی چشات پر حرف بود. حرفایی که دلم می خواست تا همین الان خودمو به کري و کوري می زدم و نمی قسمت ۲۰۷ شنیدم، همون حرفایی که اون شب چشاي باباتو سرخ کرد، منم داغ می کرد. این که وقتی با همه وجودم خواستمت، لمست کردم. فکر و خیالِ تو ... دیگر نتوانست ادامه دهد. مدام راه می رفت. بی قرار بود. هضمش سخت بود. رو به انفجار خاموشی می رفت که بعید نبود موجش رها را بگیرد. خودش را به خریت زده بود. رها بی صدا گریه می کرد. کاش میان گریه اش می گفت نه! کاش باز دروغ می گفت نه! ولی ساکت بود و این بدترین سکوتی بود که دلش می خواست با یک فریاد متلاشی اش کند. انگار هواي خانه کم کم نفس گیر می شد. اکسیژن کم می شد. به نفس نفس افتاده بود. عرق کرده بود. یقه تیشرتش را پایین کشید اما بی فایده بود. هواي این خانه مثل بختک روي سینه اش چنبره زده بود. استغفار گفت. شاید برود اما این بختک قصد خفه کردنش را داشت. عاقبت طاقت نیاورد. رفتن را به ماندن ترجیح داد و از خانه بیرون زد. خانه اي که می دوید تا به آن رسد و آرامش گیرد حالا شبیه دخمه اي پر از شیطنت بود که با بستن راه تنفسی اش با مرگ شوخی می کرد. رها تا پشت در دنبالش دوید اما صداي بسته شدن در انعکاس بدي در فضاي ساکت خانه و قلب ترسیده او ایجاد کرد. مثل آوار روي زمین فرو ریخت و زانوهایش را بغل کرد. دلش پر از اقراري بود که سهیل مهلت گفتنش را نداد. اقرار به این که او جان است و نباشد رها فقط یک کالبد بی روح است. اشک هایش به جاي حرف دلش سیل آسا فرو ریخت اما تازه این دل سر ریز کرده بود. در ساعت گیج زمان گم شده بود. صداي گلبانگ اذان در گوش جسم و جانش پیچید. سر بلند کرد. ساعت زمان کجا گم شد که نمی دید! تکانی به خودش داد. تمام بدنش درد می کرد. چشم هایش می سوخت و حس می کرد پلک هایش ورم کرده. گز گز دست و پایش آزار دهنده بود. دست به دستگیره در گرفت و بلند شد. تلو تلو می خورد. درست مثل آدم هایی که الکل خونشان بالا بود. راستی بچه هاي دانشگاه چه می گفتند؟ الکل چند درصد طرف را افقی می کرد؟ دست به سرش گرفت. آلودگی خونش به غصه بود. درصدش هم آن قدر بالا بود که سایه مرگ را روي سرش می دید. نفهمید درست وضو گرفت یا نه! اما سر سجاده اش ولو شد. خدا قبول می کرد. از دل شکسته قبول می کرد. پاهایش قوت ایستادن نداشت اما این جمله مادر آویز گوشش بود "هر موقع از خدا نا امید شدي حتما شیطون بغلت کرده! وقتی سایه شیطونو نزدیک دیدي فوري بایست. سر سجاده بایستی و قامت ببندي قد شیطنتش بهت نمی رسه. فقط دست روي گوش هاش می ذاره تا صداي لبیک گفتن به درگاه حقو نشنوه. سجده که قسمت ۲۰۸ طولانی شد بدنش از تقلاي بلند کردنت درد می گیره. ذکرتو بلند بگو. بذار اون جیغ بکشه که نشنوه. کر و کور و فلجش کن حتی اگه تن خودت رو به ناتوانی بود." سلامش را داد. با گوشه چادر قطره اشکش را گرفت. تسبیحش را میان دست هایش چرخاند. شبیه تسبیح بابا بود. همان تسبیحی که سهیل یک ساعت بعد از قول دادنش برایش آورد و گفت متبرك کربلاست. کف دو دستش را به چشم هایش کشید. اسم سهیل از ذهنش هم می گذشت دلش بی قراري از سر می گرفت. می خواست با صداقت ریشه زندگیش را محکم کند. پس چرا سهیل حتی گوش نداد؟ کجاي این شهر بی در و پیکر را به خانه امنش ترجیح داد تا حقیقت را نشنود! شنیده بود حقیقت به تلخی زهر است اما خسته بود از شیرینی کاذب دروغی که طعم زهرمار و ترس داشت. هوا کم کم روشن می شد اما صداي باران هنوز می آمد. تنش سنگین تر شد. دیگر توان نشستن هم نداشت. همان جا روي سجاده اش دراز کشید. نیم رخش را روي جانماز گذاشت و دانه هاي تسبیح یکی یکی رو هم افتاد. یک بار با هر دانه تسبیح و یک بار با قطره هاي اشکش ذکر گفت. آن قدر که چشمش خسته و بسته شد اما دلش هنوز پشت در نشسته و منتظر بود. **** مغزش از شدت فکر و خیال هاي مزخرف و بی ثمر در حال انفجار بود و دلش از دلخوري! باران که قطع شد، انگار توان او هم تمام شد. چشمش به ساعت بزرگ میان میدان افتاد. تا کجا پیاده آمده و نفهمیده بود؟ آدم ها کم کم رفت و آمد روزانه را از سر می گرفتند و او هم تا ساعتی دیگر باید پشت میز مزخرفش می نشست یا میان فروشگاه راه می رفت و با مردم یکه به دو می کرد. دیگر نه حوصله بود و نه درد کف پاهایش اجازه می داد پیاده برگردد. مقابل ماشینی را گرفت و با گفتن دربست کنار راننده اي نشست که خدا را به خاطر اولین دشت
صبحش شکر می گفت. قدم داخل خانه که گذاشت، باز همه چیز روي سرش آوار شد. دوست داشت بازگردد اما بندي دیگر قلبش را از سمت مقابل کشید. میان نشیمن که رسید ایستاد. انگار کسی محکم گلویش را فشار داد. رها زیر چادر سفیدش در خود جمع شده بود. سجاده زیر تنش بود اما در آن وضعیت که می دانست بدنش حساس است حتما عواقبش را می دید. مقصر بود. از خودش بیزار می شد که این طور ضعف نشان می داد، اما به کمی دور بودن از او نیاز داشت. نیاز داشت تا دلخوري از دلبرش را در خودش هضم کند. هر چند تمام تلاشش تا حالا عبث بود. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۲۰۹ بی صدا پیش رفت و مقابلش روي زانو نشست. جزء به جزء صورت او را از نظر گذراند و نگاهش روي رد خشک شده اشک او ثابت ماند. آهی کشید. انگار خوشی و لذت با این عشق حرام بود. چرایش را هم نمی فهمید. درست در اوج احساس، زمانی که حس می کرد دنیا همان لحظه در آغوشش جا خوش کرده، ضربه اي محکم بر فرق سرش می خورد که بیدار شود. گیج و کلافه بود. شاید رها حق داشت که ... سر تکان داد. فکر آن مرد مجهول که باز به ذهنش می زد، دیوانه می شد. همین کافی بود که بداند حضور غایب او دیواري شده بود در بستر عشقش و ... شقیقه هایش را محکم فشار داد. از فکر این که رها در آغوشش به دیگري بیندیشد هم درد در نخاعش می پیچید. باید این صداي مرموز ذهنش را خفه می کرد. برخاست و روي تن رها خم شد. چادر را از سرش برداشت و مقنعه را با احتیاط از سرش بیرون کشید. رها تکانی خورد و قفسه سینه و نفسش لرزید. بغض او هنوز هم تمام نشده بود. چشمانش را محکم روي هم فشار داد و او را از روي زمین بلند کرد. دعا کرد بیدار نشود. اصلا در این موقعیت توان رو به رو شدن با او را نداشت. او را روي تخت گذاشت. رها به پهلو چرخید و دستش چرخی در اطرافش خورد. انگار دنبال راهی براي رسیدن به آغوش او می گشت اما در نهایت پتو را به سینه اش فشرد. سهیل گوشه دیگر پتو را روي تن او کشید و براي هزارمین بار به موهایش چنگ زد. دیشب اگر این موها نبود شاید به قلبش چنگ می زد و آن را بیرون می کشید. همان جا لباس هایش را در آورد و به حمام رفت. چشمش که به وان افتاد، حال عجیبی به قلبش سرازیر شد. به چیزي شک نداشت. رها پاك بود. سند پاکی اش را مثل جد و آباد سنتی اش از باکرگی اش نمی دانست. از شرم چشم هایی می دید که به هر بهانه دزدیده می شد تا میان یکی شدن تنشان به چشم هاي ملتهب او نیفتد. زمانی که خودش را با هر حجابی می پوشاند تا نگاه سهیل روي اندامش بازي نکند. حتی زمانی که تنها حجابش آغوش خودش می شد و بس! سرش را زیر آب گرفت. هزار بار زمزمه او را در ذهنش بک و پلی می کرد. کم گفت. آرام گفت. با شرم گفت ولی اقرار کرد که دوستش دارد. این کافی نبود؟ نه! اگر این زمزمه روزي براي مرد دیگري هم تکرار شده باشد، پس ... دستش را مشت کرد و به دیوار شیشه اي کنارش کوبید. لعنت به این ولی ها و تردیدها. بیرون آمد. به رها نگاه کرد. تکان هم نخورده بود. خواب ِ خواب بود اما رنگ پریده اش حاکی از حال بد و دل مضطربش بود. دست پیش برد تا صورت نازش را لمس کند. بیدارش کند. بغلش کند اما ... باز دستش بی ثمر عقب رفت. می ترسید این دست، عاشقی بهانه کرده و خطا کند. باید حداقل با خودش کنار می آمد. با حضور قسمت ۲۱۰ مردي که رفته بود و سایه نامش این گونه به همش ریخت. به چند روز تنهایی نیاز داشت، اما بارهاي پریشان مقابلش چه می کرد؟ آشفتگی ذهنش مثل بازار مکاره اي بود و هر فکري براي خودش جولان می داد. چشم بست. لباس هایش را برداشت و بیرون رفت. شاید بهتر بود رها چند روزي به خانه پدرش برود و تنها بماند. فکر دیگري به ذهنش نرسید. **** با صداي زنگ در از جا پرید و با حرکتی غیر ارادي به سمت سهیل برگشت و گفت: - اومدي سهیل؟ اما جاي او خالی بود و دست نخورده! همان به هم ریختگی شب قبل بود و بس! با بغض خم شد و بالش او را بوسید. - عزیزدلم! نمی ذارم ندیده ام بگیري. باید حرفامو تا آخر بشنوي. باید بدونی نباشی مرده و زنده رها بی فایده س! صورتش را به بالش او چسباند و عطر به جا مانده اش را با تمام وجود استشمام کرد. دوباره صداي زنگ در آمد. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و بلند شد. شاید سهیل بود و یادش رفته کلید را ببرد. دل درد خفیفی داشت اما به سمت در دوید. با ذوق در را باز کرد ولی سارا را دید و وا رفت. سلامش را جواب داد و به داخل دعوتش کرد. حوصله چیزي جز تنهایی را نداشت. کاش سارا می رفت اما او تشکر کرد و وارد شد. نگاه سارا به صورت او طولانی شد. عاقبت هم طاقت نیاورد و پرسید: - خواب بودي؟ غیر ارادي به چشم هایش دست کشید. واي! ورم زیر پلک هایش آن قدر زیاد بود که قابل لمس بود. نگاهی به خودش کرد. خوشبختانه تاپ و شلوارکش آبرومند بود. گوشه لبش را جوید و سعی کرد لبخند بزند. - راستش آره! دیشب دیر خوابیدم. سارا در حال نشستن روي مبل با لبخند پت و پهنی گفت: - پس بگو چرا سهیل صبح انقدر کسل بود. طفلک درست نخوابیده. قسمت ۲۱۱ سهیل! سهیل که اصلا خانه نیامد. دلش گرفتار تلخی شد. از کنایه شیطنت آمیز سارا گذشت. شب رویایی اش با کابوس نام سورن تمام شده بود و ... یک دفعه مکث کرد. نگاهش روي سجاده گوشه سالن خشکید و مغزش به دنبال لحظه بیداریش رفت. موجی گرم به یک باره در تنش سرازیر شد. قلبش دوباره تپشی واقعی گرفت. سهیل آمده بود، اما رها گیج
و خسته ي خواب اصلا نفهمید آغوشش را فقط خواب ندیده است. دلش ذوق کرد. اگر سارا نبود بی شک بالا می پرید و خدا را شکر می کرد، اما خودداري کرد و این بار از ته دل لبخند زد. همین بازگشت و اهمیت سهیل به جاي خواب او یک نشانه خوب بود، نبود؟! در حال جمع کردن سجاده اش گفت: - صبح اصلا متوجه رفتنش نشدم. نمی دونم چیزي خورده یا نه؟ - همین که دیشب بیدار نگهش داشتی کافیه. صبحانه نمی خواسته. سارا ریز خندید و رها فقط لبخند زد. عذرخواهی کوتاهی کرد و براي مرتب کردن سر و وضعش به اتاق رفت. بیرون که آمد از سارا پرسید: - چایی می خوري؟ - دستت درد نکنه. رها به آشپزخانه رفت و از همان جا صداي سارا را شنید. - راستش بعد از ظهر میخوام برم خرید. میگم اگه سهیل شب دوباره دیر میاد با هم بیرون بریم. باشه؟ آشپزخانه مرتب و سماور خنک حدسش را به یقین تبدیل کرد و باز دلش گرفت. کاش بیدار می شد. آهی کشید و چاي ساز را به برق زد. سارا وارد آشپزخانه شد و گفت: - نگفتی رها؟ میاي؟ به خودش آمد و لبخند زد: - باشه اما بذار با سهیل تماس بگیرم. اگه گفت دیر میاد حرفی نیست و الا باشه واسه یه روز دیگه. سارا روي صندلی پایه بلند نشست و گفت: - می دونم دیر میاد. همیشه وقتی سرشون گرمه طرحاي جدیده همینن. - مگه طرح جدید می زنن؟ قسمت ۲۱۲ آره دیگه! ازاون موقعاست که دیانا و چند تاي دیگه از طراحاي خوبشون کار تحویل بدن، بررسیشون شروع میشه. زنگ خطر با نام دیانا در گوش رها صدا کرد. در کابینت باز مانده و یادش نبود که چه می خواست. گیج و نگران به داخل قفسه نگاه می کرد که سارا یک دفعه با ذوق گفت: - جونم! رها شکلات هشتاد درصد داري؟ نفس عمیقی کشید و بسته را برداشت. شاید براي برداشتن همین بسته سراغ کابینت رفته بود. آن را دست سارا داد و گفت: - می دونم دوست داري. ببر پایین. - دستت درد نکنه ولی ... - ما دوست نداریم. نگهش داشتم واسه تو، منتها یادم می رفت بیارم پایین. سارا تشکر کرد و همان موقع بسته را باز کرد. - چی شد حالا؟ - خریدت مهمه؟ سارا در حال باز کردن زرورق تیره دور شکلات، نگاهش کرد. - چیه؟ بی حالی؟ نکنه مریض شدي؟ به قول خاله خوشگل شدي اسپند دود نکردي چشمت زدن؟ - نه بابا! فقط یه خورده بی حوصله ام. - آخه فردا کلاس ندارم. تا هر وقتم خریدمون طول بکشه مامان غرولند نمی کنه، ولی از سه شنبه دوباره وقتم با کلاسام پر میشه تا پنج شنبه. دیانام که سرش شلوغه. سحرم دوباره با سبحان کل کل کرده و بگمم نمیاد. البته چون می دونم سلیقه ام به تو نزدیک تره این بار اول به تو گفتم. ذهن خسته رها حوصله توضیح نداشت اما نمی خواست او را هم دلخور کند. چایی را ریخت و روي میز گذاشت. - اگه دوست داري بذار جمعه بریم که سهیل هم باشه. خوبه؟ - اگه نبود هم تو قولشو دادي دیگه! رها لبخند زد و باشه اي گفت. **** - چی شد؟ ا https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۲۱۳ ناقصه بابا. انگار فلاحی هر چی پیش میره پس رفت می کنه. - ولی طرحش خوشگله. - بده به دیانا. بگو روش کار کنه. - به فلاحی بر می خوره سهیل. خودکار را روي میز پرت کرد و عصبی گفت: - به درك! درست کار کنه. نمی خواد هم به سلامت. سبحان هاج و واج نگاهش کرد. سهیل کلافه از عصبانیت هاي بی جاي خود سر تکان داد و شقیقه هایش را محکم فشار داد. سرش از شدت بی خوابی و فکر و خیال در حال انفجار بود. سبحان طرح را روي میز گذاشت و به سمت او خم شد. - چته تو امروز؟ نیم نگاهی به سبحان انداخت و گفت: - هیچی! یه خورده سرم درد می کنه. - از بی خوابی یا بی محبتی؟ کلافه از شیطنت برادرش گذشت و گفت: - تو بند و بساطت قرص داري؟ - نه! ولی آب شنگولی هست، می خوري؟ - سبحان! سبحان خندید و گوشی سهیل زنگ خورد. شماره رها بود. چند لحظه معطل کرد. با تصمیم ریجکت کردن تماس گوشی را برداشت اما برعکس عمل کرد. گاهی احساس روي سر منطق می پرید و گاهی برعکس! همین اعصابش را به هم می ریخت. - بله! " در کار نبود. رها بی خود دل خوش کرد. "جانمی - سلام. خسته نباشی! - ممنون! کار داري؟ قسمت ۲۱۴ لحنش کلافه بود. غریبه بود. غریبه تر از روزهایی که رفت و مقابل رها نشست و از آینده گفت. از خوشبختی که اگر دست رد به سینه اش نمی زد با احساسش تضمین می کرد. رها آن روز نشنید. ندید. دل و ذهنش در پی حالی دیگر بود اما حالا ... حالا که نفسش به جانم هاي او بسته بود لحن سرد و غریبه اش بغض به صدایش می داد. آرام گفت: - نه! ولی ... سهیل شب زود بیا. باید حرف بزنیم، باشه؟ - اگه شد میام. فعلا کاري نداري؟ در همان فاصله هم یک ضربه کوتاه به در خورد و دیانا با ظهر بخیري بلند بالا وارد شد. قلب رها به تردید و تپش افتاد. سارا گفته بود این روزها ملاقاتشان زیاد است اما در این شرایط از سایه دیانا هم به تنش لرز می افتاد. سهیل کوتاه پاسخ دیانا را داد و در جواب رها که گفت "پس منتظرتم" فقط خداحافظی کرد و گوشی را روي میز انداخت. حوصله نگاه فضول سبحان و کنجکاو دیانا را نداشت. براي این که چیزي گفته باشد دوباره به سبحان گفت: - چی شد سبحان؟ قرص داري؟ - الان میگم یک از بچه ها بره برات بگیره. دیانا مداخله کرد. - قرص واسه چی سهیل؟ سبحان با خنده گفت: - فکر کنم دیشب رها با یه چیزي محکم کوبیده تو سرش. آخه بچه هنوز آماتوره. زن داري بلد نیست. سبحان به مسخره گفت اما واقعا همین بود. حس آدم بازي خورده و مبتدي را داشت که با غفلتش ضربه اي محکم نوش جان کرد. نیشخندي زد و گفت: - تجربه ت زیاده داداش! سبحان کنایه وار البته مثل همیشه با خنده گفت: - تجربه به مرور کسب میشه، غصه نخور. سهیل اي بابایی گفت و سر تکان داد. دیانا با تعلل کوتاهی گفت: - اگه سرت درد می کنه من مسکن دارم. می خوري؟ سهیل لبخند کم جانی زد. قسمت ۲۱۵ دستت درد نکنه! دیانا بسته قرص را از کیفش در آورد. لیوانی آب ریخت و به سمت سهیل رفت. سبحان زیر زیرکی دیانا را نگاه می کرد و چیزي هم زیر لب گفت. سهیل فهمید و چپ چپ نگاهش کرد اما به روي خود نیاورد. سبحان روي زانویش زد و برخاست. - بهت میاد دیانا. دیانا با تعجب نگاهش کرد و سبحان خبیثانه ابرو بالا انداخت. - پیش خدمتی رو میگم. دیانا چشم گرد کرد که سبحان همان دم فلنگ را بست و حین رفتن گفت: - بشین رییس کارت داره دختر عمو. موذیانه خندید و بیرون رفت. دیانا روي اولین صندلی نزدیک سهیل نشست و با خنده گفت: - سحر حق داره میگه سبحان هیچ وقت بزرگ نمی شه! سهیل انگار حرف او را نشنید. نظري نداد و پاي کار را وسط کشید. - یه طرحه که باید با تمرکز و دقت روش کار کنی دیانا. - همون که اون روز تو خونه تون گفتی؟ سهیل کمی مکث کرد. آن طرح داخل کیفش بود اما الان زمان مناسبی براي سپردنش به دیانا یا حتی شخص دیگري نبود. بنابراین گفت: - نه! اون شخصیه. باشه واسه بعد. با فلاحی هماهنگ شو. طرح تو چشمی زده ولی اصلا مرتب نیست. کلی ریزه کاري داره. یه کم ناقصه. - خب بگو خودش ... - خودش مبتدیه. تو کمکش کن یاد بگیره. ریزه کاري طرح خیلی مهمه. - باشه. خدا کنه بهش برنخوره فقط. - نمی خوره. - مشتاقم طرح خودتم زودتر ببینما! - چطور؟ - آخه یه حدسایی در موردش می زنم. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۲۱۶ سهیل با پوزخند برخاست و گفت: - جدیدا خوب حدس می زنی! دیانا به عقب تکیه داد و با چشمانی تنگ شده تماشایش کرد. - تو هم جدیدا کنایه می زنی. سهیل سنگینی تنش را لب میز انداخت و طراحی ها را ورق زد. - کنایه نیست. تو، تو لفافه لطف می کنی، منم این طوري تشکر می کنم. - بابت چی؟ - هدیه ت. خیلی به رها می اومد. دیانا خشکش زد. اصلا فکرش را نمی کرد رها به این زودي از آن پیراهن استفاده کند و بدتر از آن این که سهیل به رویش آورد. حس بدي به قلبش سرازیر شد. گرمش شد. گرمایی که نمی دانست از حسد است یا بهت! نگاه سهیل خیره و آزار دهنده بود. چشمان دیانا گریخت و گفت: - خوشحالم تو هم خوشت اومده. - یعنی نمی دونستی خوشم میاد؟ دیانا برخاست. سهیل بی پروا شده بود و علنا داشت موضوعی را به رویش می آورد که دیانا از آن فراري بود. مقابلش ایستاد و گفت: - انقدر می شناسمت که فرق طعنه و تشکرتو بفهمم سهیل، پس ... سهیل میان حرف او کارتابل را روي میز پرت کرد و گفت: - اگه می شناسیم باید بدونی فاصله بین دوستی و دشمنیمم به باریکی یه تار موئه. یه کاري نکن که همه ذهنیت خوبم ازت دود شه بره هوا. بشی یه زن شبیه عامی شبیه زناي دور و برم! همیشه گفتم دیانا فرق می کنه. پس نذار فکرم خراب شه. نذار مانع ارتباطت با رها شم. خودم هولش دادم سمت تو، نمی خوام پشیمون شم. خب؟ - فکر کردي می خوام تو زندگیت آتیش بندازم؟ - نه! ولی هر چی یادگاري و خاطره از یه رابطه سوخته داري بریز دور. زندگی من سطل زباله خاطره هاي تو نیست. قسمت ۲۱۷ اون پیرهن شبیه هدیه تو به من بود سهیل. سهیل با تمسخر و حرص گفت: - چه شباهتی! یعنی من چیزي رو که خودم خریدم نمی شناسم؟ - ذهنت خرابه. من اونو از توي یکی از همین پاساژاي تهران خریدم. - جدي؟ پس حسابی سرت کلاه رفته چون مارك اصل داخل لباس میگه همونیه که توي کشورش تولید و عرضه میشه. مشابهش با تبلیغ دیگه اي صادر میشه. از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن! ممکنه واسه خودت و بقیه دردسر درست کنی. اخم هاي دیانا در هم شد و گفت: - داري تند میري سهیل! - اشتباه نکن! الان ترمز اضطراري رو کشیدم ولی مرتبه بعد ترمزم کلا می بره. دیانا لب به هم فشرد. برایش گران تمام شده بود. با حرص گفت: - یه بارزه ي خیلی بد و پر رنگ داري که شاید تا حالا هیچ کس بهت نگفته. اونم خودخواهیته و الا می فهمیدي تو دل نو عروست چی می گذره! چشم هاي سهیل رنگ عوض کرد و دیانا بلافاصله از مزخرفی که گفت پشیمان شد، اما تیري که از چله رها شد به کمان باز نمی گردد. هدفی هم نداشته باشد، بالاخره در هدفی فرو می رود و این تیر ناغافل دیانا بی هدف تعصب و غیرت سهیل را نشان گرفت. نگاه او که طولانی شد، قدمی عقب رفت. جاي ماندن نبود اما پیش از این که از آن جا فرار کند پنجه قوي سهیل دور مچش پیچید و او را عقب کشید. بی تعارف تو صورتش رفت و خشن و محکم گفت: - من و زنم پس و پنهون از هم نداریم که یکی مثل تو بخواد ازش فتنه بسازه. دیگه دنبال نقطه هاي مبهم زندگی من نباش. شیرفهم شدي؟ این روي سهیل را هرگز ندیده بود. با ترس و دلخوري گفت: - من ... منظوري نداشتم. خودت می دونی اهل آشوب درست کردن نیستم. - به چشمام شک دارم دیانا، چه برسه به تو و این کاراي عجیب غریبت! سپس رهایش کرد و پشت به او به سمت میز رفت. - خداحافظ. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ا
قسمت ۲۱۸ سهیل به خدا من فقط حدس زدم که ... - حدساتو واسه خودت نگه دار. گذشته هر طاعونی بوده رفته و الان رها جاش تو زندگی و قلب منه. هیچ غریبه اي حتی هم خون هم باشه جایی بین ما نداره. حالام برو تا یه حرف بدتر بهت نگفتم و پشیمون نشدم. دیانا با مکث کوتاهی خم شد و طرح ها را از روي میز برداشت. پشیمان بود. نمی خواست وجهه اش پیش سهیل خراب شود. فکر او برایش مهم بود. شاید همین بود که برخلاف تذکر دیگران و خواسته قلبش به رها نزدیک شد. تا پشت در رفت اما دستگیره در را گرفت و ایستاد. آرام گفت: - متاسفم سهیل! اگه فکر می کنی نزدیک شدن من به تو یا رها مشکل ساز میشه رابطه مو باهاتون در حد یک فامیل ساده کمرنگ می کنم، حتی تو حیطه کار! اما بذار یه اقرار تلخ داشته باشم. هیچ وقت ازت نپرسیدم چرا دو سال تمام من و احساسمو بازي دادي و بعدم با یه متاسفم زدي زیرش، بدون این که به احساس من فکر کنی. گفته بودي یه رابطه معمولی که شاید آخرش نتیجه بده ولی از اولشم واسه من یه رابطه ساده نبود. می دونمم که می دونستی من فقط منتظر اشاره تو بودم ولی نشد. یهو همه چی به هم ریخت. واسم باورش سخت بود که تو چشمم زل زدي و گفتی عاشق شدي. گفتی می تونی با من زیر یه سقف بري ولی بدون احساس. باورش سخت بود اما من هضمش کردم، چون می دونستم دروغ نمی گی. اهل بازي دادن نیستی. می تونستم تو معذورات بندازمت و بگم پاي حرفت باید بایستی اما ساکت موندم چون انتخابت برام مهم بود. خوشبختی الانتم برام مهمه. شرمنده بابت اون پیراهن. نمی دونم چرا ولی تو بذار به پاي بچگی کردنم. بعد از این که به رها دادمش پشیمون شدم. می خواستم ببینم یادت مونده که ... آهی کشید و افزود: - اصلا ولش کن، ولی به یه موضوع ایمان داشته باش. حداقل من فهمیدم که تو تا جون تو تنته زنتو می خواي پس از همین امروز تا ابد فقط براي سعادت بیشترتون دعا می کنم. مراقب خودتو زندگیت و عشقت باش. خداحافظ. در اتاق که هم کوبیده شد سهیل برگشت و به اتاق خالی نگاه کرد. سر دردش شروع شد. به دیانا بدهکار بود اما بد تاوانش را با این پنهان کاري رها پس می داد. فرقش این بود در قلبش تا به آن لحظه کسی جز رها نبود ولی او ... نشست و سرش را روي دستانش گذاشت. چرا فکر می کرد جملات آخر دیانا دو پهلو است و کنایه دارد؟ نمی خواست رها را از دست بدهد. به هر قیمتی بود حفظش می کرد، ولی باید چند روز تنهایی را تجربه می کرد. قسمت ۲۱۹ دور از آن خانه و این شهر. شاید جایی شبیه کویر. تلنگري در ذهنش خورد. قرارداد با کاشان بهترین بهانه براي رفتنش بود. گوشی را برداشت و شماره سبحان را گرفت. همین امشب باید راهی تنهایی می شد تا دیوانه نشده است. **** رنگ پریده و صورت به هم ریخته اش با کمی آرایش بهتر به نظر می رسید. سعی کرد مثل شب قبل مرتب باشد اما به هم ریختگی حال دل و چشمانش مشهود بود. با وسواس لباس پوشید و عطر زد. به خودش در آینه نگاه کرد. ظاهر همه چیز خوب بود اما هراس داشت این تظاهر امشب درهم بشکند. سر تکان داد تا دوباره افکار مزخرف دیوانه اش نکند. بیرون رفت. به ساعت نگاه کرد. نه بود. به اطراف نگاه کرد. همه جا مرتب بود اما باز با دستمال به جان وسایل افتاد. هر پنج دقیقه یک بار به ساعت نگاه می کرد. این انتظار و حرکت حلزونی ساعت کم مانده بود جانش را هم بستاند. باید خودش را سرگرم می کرد و الا دیوانه می شد. مشغول درست کردن سالاد شد. آن قدر تند و با استرس بود که دستش را برید اما اصلا دردش را هم حس نمی کرد. به خورش قیمه آلو سر زد. طعمش خوب بود. سهیل می پسندید. هر دقیقه به یک بهانه دور خودش می چرخید تا صداي دنگ ساعت، ده شب را اعلام کرد و همزمان صداي باز شدن در آمد. قلبش بناي تپیدن گذاشت اما نباید کم می آورد. نفس عمیقی به ریه هایش کشید انگار به نبردي خاموش می رفت. پا تند کرد و بیرون رفت، ولی با دیدن سهیل رمقش رفت. آشفتگی از سر و رویش می بارید. سلام کرد و کوتاه پاسخ گرفت و دل رها بغض کرد از نگاهی که منتظرش بود و دریغ شد. سهیل به سمت اتاق خواب که رفت صداي ذهنش به تکاپو و توجیه افتاد. "خب رفت لباس عوض کنه! دلخوره رها. بهش حق بده. حرف مامان که یادت نرفته. حرفاي بابا چی؟ مگه همیشه نمی گفت زن روشنایی خونه است اگه خودشو از مرد دریغ کنه یا کم سو شه چشاي مردش کور میشه و ممکنه تو هر سیاه چالی بیفته؟ خودتو حفظ کن. باید بیشتر تلاش کنی. سهیل و عشقت بیشتر از دلگیري تو ارزش داره!" به آشپزخانه بازگشت .اَه! این بغض لعنتی چه از جانش می خواست؟ شده بود درد بی درمان. چاي را آماده کرد و داخل لیوان مخصوص او ریخت. از فنجان خوشش نمی آمد. می گفت چاي در فنجان مثل آبی است که فقط تشنه اي را تحریک کند و از آن به بعد این لیوان مخصوص سهیل بود و بس. شکلات آناتا هم از شکلات هاي محبوب هر دو بود. طعم
کودکی می داد. طعم سادگی! شاید به همین خاطر بود که انتخابش کرد. از دلشوره و وسواس داشت بالا می آورد، ولی باز نفس عمیق کشید. سینی را برداشت و بیرون رفت. سهیل هنوز بیرون نیامده بود. سینی را روي میز وسط نشیمن گذاشت و به سمت اتاق رفت. وارد قسمت ۲۲۰ اتاق که شد سهیل پیراهن چهارخانه سورمه ایش را می پوشید. با تعجب ایستاد. چرا این لباس؟ او که همیشه عادت به پوشیدن آستین حلقه اي یا نهایتا آستین کوتاه داشت. سهیل پشت به او داشت براي همین متوجه اش نشد. در حال بستن دکمه هایش به سمت او برگشت. چند لحظه کوتاه نگاهش کرد اما حرفی نزد. در حال بالا زدن آستین هایش به سمت کمد رفت که رها از این سکوت خسته شد و آرام گفت: - چایی ریختم برات. سرد میشه. سهیل حین کارش تشکر کوتاهی کرد. ساك دستی کوچکی از کمد بیرون آورد و روي تخت انداخت. رها جا خورد. این ساك به چه دردش می خورد؟ اما پیش از آن که چیزي بگوید سهیل آرام گفت: - چند روز میرم سفر. حاضر شو برسونمت خونه مادرت. رها جلو رفت و با بهت گفت: - سفر؟ کجا؟ با کی؟ - بعد واست توضیح میدم. رها به دو دست لباس و باقی مایحتاج که کنارش جاي می گرفت، نگاه کرد. چرا این بغض مدام رشد می کرد؟ کود کدام غم این قدر قوي بود؟! با صدایی گرفته گفت: - بعد توضیح میدي؟ تو الان داري تنهام می ذاري؟ سهیل دست از کار کشید و نگاهش کرد. دلش دیوانه بغض چشم هاي او شد اما خودش را حفظ کرد و گفت: - مجبورم! - واسه چی؟ - کارم! - کار یا ندیدن من سهیل؟ سهیل چشم هایش را بست. دوباره داشت صبرش سر می آمد. نمی خواست تند باشد. - پیله نکن رها. گفتم سر فرصت برات توضیح میدم. حاضر شو سر راه برسونمت ... - من هیچ جا نمی رم. - می خواي تنها بمونی خونه که چی؟ - تو خونه نمی مونم، هر جا بري منم میام. https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۲۲۱ نمی شه! - میشه، میام! سهیل عصبی و کلافه گفت: - مثل بچه ها لج نکن. رها نزدیکش ایستاد. به چشمانش زل زد. دستش را گرفت و با بغض گفت: - میخواي اولین سفر زندگیمونو بدون من بري، بعد میگی بچه شدم؟ از معصومیت کلام او دلش لرزید. براي لحظه اي کوتاه پشیمان شد، اما فقط براي لحظه اي کوتاه، چون دستش را پس کشید و گفت: - گفتم که کاریه! - آخه این چه سفر کاریه که یهو پیش اومد؟ - پیش میاد. - سهیل! یک دفعه از کوره در رفت و داد کشید. - د ... میگم پیله نکن رها. اولین قطره اشک از گوشه پلک رها چکید. - من بدون تو چی کار کنم؟ سهیل تمام سعیش را به کار بست نگاهش به او نیفتد. زیپ کیفش را کشید و گفت: - هر جا راحتی برو. ساکش را کشید و ایستاد. کتش را برداشت و راه افتاد که رها در کسري از زمان مقابلش رسید و به سینه اش چسبید. - تو رو خدا نرو. سهیل آشفته ساکش را رها کرد و او را بغل گرفت. دست روي موهایش کشید و آرام گفت: - نمیرم که بمیرم. میام. رها بی پروا التماس کرد. - نمی خوام بري. می ترسم بري. قسمت ۲۲۲ گفتم که حاضر شو. رها میان حرفش آمد. - فقط تو باشی دلم قرصه سهیل. سهیل دست روي گونه خیسش کشید. - واجبه. گریه نکن. - باشه. مگه نمی گی سفرت کاریه؟ منم ببر! قول میدم تو دست و پاي کارت نباشم. سهیل به موهایش چنگ زد. داشت دیوانه می شد. - نمی شه. دو سه روز بیشتر نیست. زود میام. رها دل به دریا زد. او با هیچ ترفندي از حرفش کوتاه نمی آمد. حس می کرد در پی این رفتن او خیلی چیزها را از دست می دهد. - بمون بذار حرفمو بزنم ... دیشب ... انگشت او روي لبش ساکتش کرد و رها به جاي ادامه حرفش اشک ریخت. سهیل به همان آرامی شب قبل، با نگاهی به آشفتگی شب قبل گفت: - دلیل این سفر خیلی چیزاست. فقط موضوع دیشب نیست، اما دیگه نمی خوام چیزي در موردش بشنوم. چند روز به تنهایی احتیاج دارم تا به خیلی چیزا فکر کنم. - به چی؟ به این که پشت پا بزنی به زندگی و عشقمون؟ نگاه سهیل در چشمانش بی حرکت ماند. به سختی گفت: - عشق؟ این عشق خیلی برام شیرین شد، ولی ... تهش اون قدر تلخ شد که همه چی دلم به هم ریخته. این که شاید همه چی یه تظاهر باشه. رها با ناباوري نگاهش کرد: - من ... دروغ نگفتم، فقط نگفتم ... مثل تو که ... - رها خوب بشین به روزایی که با هم داشتیم فکر کن. ببین حال من و تو یکی بود؟ به اندازه تفاوت حالمون، حسمون به آدماي پر رنگ گذشته فرق داشته. - من که گفتم ببخشید. - خیلی چیزا با یه ببخشید حل نمی شه. منم اینو نمی خوام. قسمت ۲۲۳ پس چی کار کنم؟ - یه مدت دور باش. همین! از کنارش رد شد که باز رها با صدایی شکسته گفت: - فکر می کردم بیشتر از اینا دوستم داري! سهیل باز مکث کرد چیزي بگوید، اما حتی نگاهش هم نکرد و این بار سریع تر حرکت کرد. به همین سادگی! رفت. رها کمی عقب عقب رفت. روي اولین مبل نشست. چشمش روي لیوان چاي یخ زده ثابت ماند و ذهن و دلش در پی حرف هاي سهیل دوید. دلش بی قرار شد. باز نتوانست بنشیند. به سرعت چادرش را برداشت و بیرون دوید. از ته دل خدا را صدا کرد تا به او برسد ولی از پنجره ماشین او را دید که بیرون رفت. اشک هایش جاري شد و همان جا روي پله نشست. **** دست هایش دور تنش گره خورده و گهواره وار تکان می خورد. هنوز سینی چاي روي میز مقابل چشمش بود. بوي سوختگی غذا در خانه پیچیده بود. هوا روشن بود. روز شروع شد ولی رها تکان نخورد. چراهایی مثل خوره مغزش را می خورد. چرا سورن سر راه زندگیش آمد؟ چرا بابا مخالفت کرد؟ چرا سهیل آمد؟ چرا این ازدواج را قبول کرد؟ چرا سورن ادعایش را از سر گرفت؟ چرا عاشق سهیل شد؟ چرا بابا این قدر ناگهانی ترکشان کرد؟ چرا حقیقت را گفت؟ چرا سهیل رفت؟ چرا همه چیز تا مرز فروپاشی پیش رفت. چرا ... چرا ... چرا! جواب همه را می دانست و گیج بود. تلفن زنگ خورد، ولی رها گیج بود. میان گیجی صداي سهیل را روي پیغامگیر شنید. "سلام رها. اگه خونه هم هستی تلفنو جواب نده. می دونم دلخور شدي اما دلِ دلخور و پر گلایه من به هم ریخته تر از اونیه که بتونم آرومش کنم. حال دل و عقلم نمی خونه. سر جنگ داره. واسه همین این دوري ازت لازم بود. تلفنمو خاموش می کنم، چون نمی خوام صداتم تو تصمیمم سستی ایجاد کنه، چون نمی خوام برگردم و آزارت بدم. باید یه تصمیم درست بگیرم و برگردم. مراقب خودت باش. خداحافظ." صداي بوق ممتد در سالن پیچید. سر رها روي زانوهایش افتاد و با بی رمقی و دلخوري زمزمه کرد: - خودخواه، بی انصاف! پس من چی؟ دل من چی؟ https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت ۲۲۴ اشک هایش باز راه گرفت. **** یک ساعتی می شد که بیدار بود اما ناي تکان خوردن نداشت. در این بیست و چهار ساعت تنها خوراکش غصه بود و آبش، اشک شور چشمانش! اما هنوز از سهیل خبري نبود. ساکت عکس هاي روي دیوار را نگاه می کرد. با گله و بغض. همین! تلفنش روي میز خبر از آمدن پیام می داد. به خیال و رویاي تماس سهیل گوشی را برداشت اما باز پیام سپیده بود. بدون آن که پیام را باز کند گوشی را کنارش پرت کرد و پتو را روي سرش کشید. این بار تلفنش با شماره تلفن منزل پدري سپیده زنگ خورد. حوصله نداشت اما جواب داد: - سلام سپیده! ولی صداي مادر سپیده بود. - سلام رها جان! خوبی خاله؟ شوهرت خوبه؟ چه شده مادر سپیده تماس گرفته بود؟ اصولا حالش را از دخترش می پرسید و بس. با تمام ناخوش احوالی اش مودبانه تشکر کرد و حالشان را پرسید. زن پس از مکث کوتاهی با کمی تردید گفت: - می تونی بیاي این جا خاله؟ نگران شد و پرسید: - چیزي شده؟ - چند روزه حال سپیده خوش نیست. تب داشت. تازه یه ذره بهتر شده اما خیلی تو خودشه و مدام گریه می کنه. حرفم نمی زنه. الهی قربونت برم خاله. باز تو دوستشی. بیا شاید بفهمی چشه. میاي؟ با این که حال خودش بد بود اما التماس صداي زن و دلنگرانی که یک باره به دلش چنگ زد، باعث شد نه نگوید. تلفن را که قطع کرد، برخاست. **** با دیدن چهره رنگ پریده و چشم هاي به گود نشسته سپیده با بهت تماشایش کرد. سپیده با بغض کمی نگاهش کرد و لب هایش لرزید. - کجا بودي تو؟ رها دست هاي سردش را گرفت و با ناباوري گفت: قسمت ۲۲۵ چی شده؟ این چه حال و روزیه؟ سپیده زیر گریه زد. دست هایش را دور گردن او انداخت و سر روي شانه اش گذاشت. رها بی خبر از همه جا بغلش کرد و سعی کرد آرامش کند. چند دقیقه بعد کنار هم روي مبل نشستند. مادر سپیده به بهانه خرید بیرون رفت و در واقع خواست دخترها راحت باشند. سپیده دستمال زیر پلک مرطوب و ملتهبش کشید و با صدایی گرفته گفت: - ببخش رها. حالم خیلی بده! رها آرام گفت: - نمی خواي بگی چی شده؟ - چرا، میگم. منتظر بودم شاید زودتر بیاي سراغم ولی نیومدي. رها حلقه اش را در انگشتش چرخاند و آه کشید. - اون قدر به هم ریختم که حواسم به هیچی نبود و نیست. بلافاصله سپیده دستانش را محکم فشار داد و نگران گفت: - چرا؟ چی شده؟ رها مثل کودکی معصوم لب برچید و با بغض گفت: - به سهیل گفتم. اونم گذاشت و رفت. سپیده با دهانی نیمه باز از بهت نگاهش کرد. انگار غصه از یاد برد. اشک از گوشه پلک رها چکید. سپیده بی طاقت گفت: - یعنی چی که گذاشت رفت؟ کجا رفت؟ - نمی دونم! نگفت. از دیروزم تلفنشو خاموش کرده. بغض گلوي سپیده بزرگ تر شد. شاید مقصر تمام این غصه و اشک ها او بود. باز زنگ پیامک آمد. رها فورا دستش را عقب کشید و پیام را باز کرد. بهتش برد. به سپیده نگاه کرد که او پرسید: - چیه رها؟ - گوشیت کو سپیده؟ حالت نگاه سپیده عوض شد. - گوشیم؟ واسه چی؟ قسمت ۲۲۶ مگه من الان پیش تو نیستم؟ پس این پیامو کی فرستاده؟ سپیده تقریبا گوشی را از دست رها قاپ زد و پیام را میان ناباوري خواند. "این آدرس خونه ایه که گفتم. امروز میاي این جا همو ببینیم؟" - پس چرا بهتت زده سپیده؟ سپیده کوتاه نگاهش کرد. گوشی را میان انگشتانش فشرد و به سختی گفت: - فکرمی کردم گم کردم ولی الان ... با مکثش رها سریع گفت: - یعنی این چند روز تو نبودي که بهم پیام می دادي؟ اشک از گوشه پلک سپیده سر خورد و سر تکان داد که نه! رها وارفته عقب نشست و پرسید: - پس این کیه که ... - سورنه رها! رها در سکوتی مطلق تماشایش کرد و سپیده نگاهش را به نقطه اي نامعلوم دوخت. - یادته تو همون روزایی که سهیل اومد خواستگاریت؟ همون دفعه اول که دیدمش چی بهت گفتم؟ گفتم رها این پسر واقعا دوست داره. به خاطر عشق بی سر و ته سورن نپرونش، ولی بهش بگو چی از سر دلت گذشته. بگو یکی بوده که می خواستی باشه و نیست. یادته رها؟ - به حد کافی این روزها حماقتم چوب شده و تو سرم خورده. تو دیگه تکرارش نکن، اما نمی فهمم چه ربطی داره به گوشی تو که میگی دست سورنه! گوشی تو دست اون چی کار می کنه؟ - بهت میگم اما قبلش بدون اشتباه تو فقط نادیده گرفتن سهیل نبود. خیلی پیشتر از اون دو تا اشتباه بزرگ تر کردي که حالا داري چوبشو می خوري. - چی داري میگی سپیده؟ سپیده با چشم هاي خیس نگاهش کرد. - فردا دارم میرم رها. نمی دانست چرا این قدر حرف هاي سپیده بی ربط به هم بیان می شود. یعنی او ربطش را نمی فهمید. - کجا؟ - کانادا. شایدم دبی پیش عمه ام. هر جا غیر از ایران! https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh