داد بیدار شدم. اما چشمم را باز نکردم. دلم می خواست اذیتش کنم و او هم با سماجت خاص خودش صدا می زد: "بلند شو دخترم. دختر فرنگی، هویج فرنگی، با سیخ اومدم ها. اونم چه سیخی! بلند می شی یا سیخو تو چشمت بکنم؟"
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام رو بگیرم. چشمم را باز کردم و یک سیخ بلند جگر را جلوی بینی ام دیدم. دستش را کنار زدم و بلند شدم. در حالی که خمیازه می کشیدم گفتم:
قسمت دهم
"نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم." و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله. اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی."
دهانم پر بود. ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد."
نسیم گفت: "واقعاً می گم. چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره، اونم آبی. اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود. باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین. این یه سیخ برای چشیدن بود."
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم. در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید. به ایوان رفتیم. آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری."
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود. یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند. مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند. عمه ملوک زنی چاق و مسن بود. پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند. او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند. آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند. عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد. برگشتم. سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند. جلو رفتم و بوسیدمش. او هم مرا بوسید: "عمه، هزار ماشاءا... چقدر خوشگل شدی." و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست، مبادا حرومش بکنی، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه."
مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید. هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید." خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم. صدای زنگ بلند شد. نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست."
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو، یک چای داغ برای پدرت بریز. بفرمایید، بفرمایید. به موقع اومدی."
احمد آقا شوهر عمه ملوک بود. مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم، همه کاره زندگی اش می باشد. او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد. دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید. نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا."
ا را گرمتر جلوه می داد. پرده های تور سپید پنجره های دور تا دور سالن دایره ای شکل را احاطه کرده بود و پرده های مخمل زرشکی پرده های تور را قاب گرفته بودند. شیدهای آفتاب از میان تورها سالن را به روز مهمان می کرد. بوی غذا آن قدر اشتهاآور بود که پدر ابراز گرسنگی کرد و عمه مهناز که در آشپزخانه بود گفت: "همین الآن غذا رو می آرم." و با یک سینی پر از لیوان های بلوری شربت آلبالو به سالن آمد. واقعاً هم تشنه بودم.
قسمت هشتم
بعد از تعارف به مادرم، لیوانی برداشتم و تا آخرش را سر کشیدم. آنقدر سریع خوردم که وقتی لیوان را روی عسلی کنارم گذاشتم، متوجه شدم که همه با تعجب نگاهم می کنند و یک دفعه همه با هم زدیم زیرِ خنده. آقا جون به من و مادر اصرار کرد که تعارف نکنید و اگر می خواهید بروید بالا و لباس هایتان را سبک کنید و خستگی در کنید. اما عمه مهناز پیشنهاد داد: "صبر کنید، غذا رو که خوردین، بعد برین استراحت."
پدر در سالن نبود. با اشاره دست به مادرم گفتم: "پدر کجاست؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "نمی دونم."
دقایقی نگذشته بود که پدر و عزیز پله هایی که سالن پایین را بالا وصل می کرد نمایان شدند. هر دو با چشمان خیس، در حالی که دست پدر عصایی برای عزیز شده بود و عزیز با دست دیگرش تکیه بر دیوار، پله ها را پایین می آمد. بلند شدیم و به پایین پله ها آمدیم. عزیز اول مرا بوسید و بعد از آن مادر را در آغوش گرفت: "دخترم حلالمان کن، خیلی خوش اومدی."
عزیز، زیباتر و نورانی تر از آنچه در قاب عکس بود به نظر می رسید و نگاهش شیفتگی مادری عاشق و خسته را نشان می داد. دخترها برای چیدن میز ناهار بلند شدند. وقتی سر میز رفتیم، دو شمع زیبای قرمز روشن بود و انواع غذاهای خوشمزه ای که دیدن آنها برای سیر شدن کافی بود، خودنمایی می کرد.
چقدر با سلیقه بودند. غذا رو خوردیم و در جمع کردن میز هر چه اصرار کردم نگذاشتند کمکشان کنم. دقایقی نگذشته بود که عمه با چای و شیرینی آمد: "موافقید بریم بالا و مردا رو تنها بذاریم؟" همه موافق بودند. عمه چای و ظرف شیرینی را دو قسمت کرد و بالا رفتیم. وسعت طبقه بالا هم به اندازه پایین بود و با فرش های بزرگ قرمز پر شده بود که شانه به شانه هم پهن شده بودند. شش اتاق خواب یک طرف بود و طرف دیگر پشتی های قرمز نقش خشتی، گذاشته شده بود. تلویزیونی هم در سمت راست، انتهای سالن قرار داشت. نشستیم و بر پشتی ها تکیه زدیم. دخترها چادرهایشان را برداشتند و ما هم روسری هایمان را. کمی خنک شدم. عمه شروع به معرفی کرد. دختری حدود 27 یا 28 ساله و گندمگون با جثه ای متوسط را مخاطب قرار داد و گفت: "این خانم، راحله، دختر خواهر ملوکم." گفتم: "خوشبختم." و او لبخند ملایمی تحویلم داد و بعد از آن نسیم را معرفی کرد، دختر خودش بود و تقریباً هم سن من بود. او چهره ای سفید با چشم های مشکی داشت و اگر کمی به خودش می رسید، کاملاً زیبا نشان می داد. پس از آن دختر عمو مسعود که 20 سالش بود. سبزه رو و با نمک. هانیه صدایش می زدند. حالا باید من شروع می کردم. عمه رو به من گفت: "شما بگو."
گفتم: "کتایون هستم، کتی صِدام می کنن و 19 سالمه."
خیلی رسمی شده بود. نسیم با خنده ادامه داد: "با آب و برق و تلفن. دیگه؟" خندیدیم. از همان لحظه یک جورهایی از نسیم خوشم آمد. سرحال تر از بقیه به نظر می رسید.
مادر سراغ عمه ملوک را گرفت و راحله جواب داد: "مادرم توی یک خیریه کار می کنه. از صبح تا بعدازظهر وقتش رو اینجوری پر کرده. البته خیریه وقف آقاجون و حاج مهدی است. تا شما کمی استراحت کنید، مادرم هم اومده."
بعد از خوردن چای و شیرینی عمه گفت: "بهتره استراحتی بکنین. عصر برنامه داریم." و لبخندی چاشنی کلامش کرد.
هانیه هم بلند شد و استکان های چای را در سینی گذاشت. چادرش را سر کرد و گفت: "پس با اجازه."
قسمت نهم
گفتم: "خواهش می کنم."
نسیم رو به مادرش گفت: "کتی رو به اتاقش ببرم؟" و عمه با گفتن: "آره، حتماً."
من و نسیم را بلند کرد. واقعاً خسته بودم.
نسیم جلوتر وارد یکی از اتاق خواب ها شد و من پشت او داخل شدم. اتاق ساده و زیبایی بود. روتختی و پرده های مخمل گل بهی آرامش خاصی می دادند. کف اتاق هم با موکت گل بهی، یک دست شده بود. نسیم پرده های مخمل را کنار زد. در حالی که تور سفید از میان آنها بیرون می آمد گفت: "این اتاق به تمام باغ مشرفه. هوای خوبی هم داره. فقط حیف از این تخت دو نفره که باید یک نفره روش بخوابی."
ترکیدم از خنده. آنقدر خندیدم که اشکم درآمد. نه به آن چادر سر کردنش، نه به محجوبیتش و نه به این شیطنت هایش.
روی تخت نشستم و مانتوام را درآوردم. نسیم گفت: "راحت بخواب. خودم به موقع می یام و بیدارت می کنم." با لبخندی تشکر کردم. در را بست و روی تخت دراز کشیدم. کم کم خنک شدم. کولر مستقیم روی تخت می زد. رو تختی را عقب زدم و رویم کشیدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
با صدای نسیم که چیزی را نزدیک بینی ام گرفته بود و بوی کباب می
قسمت دهم
"نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم." و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله. اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی."
دهانم پر بود. ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد."
نسیم گفت: "واقعاً می گم. چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره، اونم آبی. اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود. باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین. این یه سیخ برای چشیدن بود."
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم. در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید. به ایوان رفتیم. آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری."
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود. یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند. مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند. عمه ملوک زنی چاق و مسن بود. پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند. او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند. آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند. عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد. برگشتم. سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند. جلو رفتم و بوسیدمش. او هم مرا بوسید: "عمه، هزار ماشاءا... چقدر خوشگل شدی." و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست، مبادا حرومش بکنی، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه."
مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید. هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید." خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم. صدای زنگ بلند شد. نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست."
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو، یک چای داغ برای پدرت بریز. بفرمایید، بفرمایید. به موقع اومدی."
احمد آقا شوهر عمه ملوک بود. مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم، همه کاره زندگی اش می باشد. او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد. دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید. نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا."
قسمت ۱۱
پرسیدم: "کجا؟"
"نترس. نمی خورمت."
از جمع جدا شدیم و به سمت چپ عمارت پیچیدیم. زمین بازی کوچکی آنجا بود: تاب، سرسره، میز پینگ پنگ. شروع به بازی پینگ پنگ کردیم. راحله و هانیه هم روی دو کنده درخت نشسته بودند و تماشا می کردند. مدام می باختم. آخر نسیم گفت: "ای بابا، ما گفتیم تو اروپا رفته ای، حرفه ای هستی."
گفتم: "توی اروپا بیشتر پسرها دنبال باشگاه و ورزش اند."
راحله ادامه داد: "حتماً دخترها هم دنبال پسران!" همگی خندیدیم.
نسیم گفت: "چه رشته ای خوندی؟" گفتم: "هنر." بعد یک پایش را روی کنده درختی گذاشت و دستش را به کمر زد و گفت: "من حقوق خوندم، راحله هم ادبیات." و با اشاره به هانیه گفت: "این بیچاره هم زبان می خونه. راستی کتی، قصد ازدواج داری؟"
گفتم: "اصلاً." و راحله ادامه داد: "با دست پس می زنه و با پا پیش می کشه، نه کتی جان؟" خندیدیم: "باور کنید تا حالا جدی به این موضوع فکر نکردم." و نسیم میان حرفم دوید و گفت: "اما اگر مورد خوب و نجیب و پولدار و ذلیلی پیدا بشه بله رو می گه؛ نه کتی جان؟"
قسمت ۱۲
هانیه گفت: "من که اگه آقا جون رضایت بده، همین فردا صبح عقد می کنم." با تعجب نگاهش کردم. نسیم گفت: "این بیچاره عاشقه. پسره هم توی دانشگاه باهاش همکلاسه. پسرخوبی هم هست. اما آقا جون می گه قرتی یه. به درد نمی خوره."
پرسیدم: "چرا؟ مگه چیزی ازش دیده؟"
هانیه گفت: "به خدا نمی دونیم. به ما هم حرفی نمی زنه؛ فقط می گه نه."
پرسیدم: "عمو مسعود چی کاره س؟"
گفت: "قاضی دادگستریه." رو به نسیم کردم و گفتم: "پدر تو چی؟"
نسیم لبخند تلخی به لبش آورد و گفت: "پدر من شهید شده
و 5 سالی می شه که ما با آقا جون و عزیز زندگی می کنیم."
صدای کتی کتی مادرم بلند شد. عذرخواهی کردم و خواستم به طرف عمارت بروم که نسیم گفت: "شب شده، بهترِ ما هم بیایم. همه راه افتادیم."
مادر تا مرا دید اشاره کرد بیا:"دختر مواظب باش یک وقت چیزی نگی!"
"مگه من بچه ام؟ خیالت راحت. اونا چیزی لو ندن، از من چیزی در نمی یاد."
شب زیبایی بود. صدای شرشر آب، محیط را دل انگیزتر کرده بود و بوی کباب اشتها را تحریک می کرد. روی ایوان سفره انداختند و همه دور هم شام خوردیم. آخر شب عمو مسعود و خانواده اش و عمه ملوک و بقیه خداحافظی کردند و ما ماندیم و عمه مهناز.
موهایم به هم ریخته بود. به اتاقم رفتم. کمی سر و وضعم را مرتب کردم و به سراغ نسیم آمدم. تلویزیون تماشا می کرد. تا چشمش به من افتاد شروع به تعریف و تمجید از سریالی کرد که پخش می شد و مرا به تماشای آن دعوت کرد. حوصله فیلم دیدن نداشتم. کتاب داستانی از او گرفتم و به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و مشغول خواندن شدم. یک ساعت نگذشته بود که صدای ضربه ای به در اتاقم شنیدم. نشستم و گفتم: "بفرمایید." در باز شد. عزیز بود که با لبخندی مهربان و دستی لرزان، سنگینی اش را به عصایش تکیه داده و آهسته آهسته جلو می آمد.
کنارم روی تخت نشست و گفت: "مزاحمت شدم؟"
گفتم: "اصلاً عزیز، خیلی دوست دارم با شما حرف بزنم."
عزیز در حالی که لبخند میزد از درون کیسه ای که دستش بود پارچه ای مشکی درآورد که روی آن با منجوق و ملیله کار شده بود. روی پایم گذاشت و گفت: " از این خوشت می یاد؟"
"البته عزیز. هم قشنگه و هم باید گرون قیمت باشه."
"چند سال پیش مکه رفته بودم. به نیت همه خرید کردم، این پارچه رو هم به نیت تو خریدم. توی رویاهایم روزی رو می دیدم برگشتین."
بغلش کردم و گفتم: "عزیز، برای همیشه اینجا می مونم. مطمئن باشید حالا حالاها کار داریم. ما تازه به شما رسیدیم."
عزیز که با ناامیدی سر تکان می داد گفت: "شما تازه اومدید، اما من رفتنی ام."
دست هایش را گرفتم. چقدر دوستش دادشتم. گفتم: "عزیز، تو رو خدا از این حرفا نزن، می خواید غصّه بخورم؟"
دستی به موهایم کشید و گفت: "نه عزیزم. خدا نکنه. فردا به خیاط زنگ می زنم تا بیاد و این پارچه رو برات بدوزه."
گفتم: "چه عجله ای یه. باشه. بعداً." عزیز دستی به شانه ام زد و گفت: "دختر، چند روز دیگه محرمه. کلّی مراسم داریم. باید جلوی همه ی نوه من بهترین باشه." و عصا زنان از اتاقم رفت.
قسمت ۱۳
#بامداد_سرنوشت
صبح بود در رختخواب بودم و نسبتا سردم بود.ملافه را تا گردنم بالا کشیدم و سرم را بیشتر د ربالش فرو کردم.کمی لای چشمهایم را باز کردم تا با دیدن ساعت با اطمینان به خوابم ادامه بدهم.خدای من ساعت 10:30 بود.چشمهایم گشاد شد.ساعت کوچک بالای سرم را با دست راست بلند کردم و جلو آوردم .بله ساعت 10:30 بود.چقدر خوابیدم!مثل اینکه تمام خستگی های عالم از تنم بیرون رفته بود.کش و قوسی به تنم دادم و با خمیازه ای بلند شدم.پشت پنجره رفتم و نظاره گر باغ شدم.واقعا زیبا بود.باید عجله میکردم.حتما الان همه میگویند چه دختر تنبلی داری مه تاج خانم!مثل خرس از شب تا حالا خوابیده.موهایم را با گل سر جمع کردم و دستی به گوشه های چشمم کشیدم.چقدر پف کردم راهی طبقه پایین بودم که مادرم را میان راه پله دیدم:کتی چقدر خوابیدی!
-نمیدونم چرا؟واقعا خودم هم نفهمیدم.فکر کنم هوای کولر گرفتتم.
با مادر پایین آمدیم.عزیز روی یک صندلی نزدیک به آشپزخانه نشسته بود و عمه مهناز با کاسه رنگ مو و قلم مویش بالای سر عزیز ایستاده بود.مدام قلم مویش را داخل کاسه میکرد و به سر عزیز میکشید.بوی رنگ پیچیده بود سلام کردم.عزیز و عمه هنوز جواب سلامم را نداده بودند که از درون آشپزخانه زنی لاغر و ریزه میزه بیرون آمد.روسری ای دور گردنش بسته بود و چادرش هم دور کمرش بود.یک دستش ملاقه بود و دست دیگر را به چهارچوب در آشپزخانه زد:هزار ماشالله عزیز خانم دختر آقا مهرداده؟
عزیز که سعی میکرد سرش را تکان ندهد با اشاره چشم گفت:آره قمر خانم.
زن رو بمن کرد :بیا مادر صبحانه بخور.از دیشب تا الان ضعف کردی.ساعت ده و نیمه.بیا.خواست دیر بلند شدنم را به رخم بکشد.لبخندی زدم و روانه آشپزخانه شدم.میز چوبی اشپزخانه پر بود از انواع ناشتایی.کره عسل پنیر نان سنگک بریده شده خانه آب میوه و شیر و خلاصه همه چیز بود.صندلی را عقب کشیدم و نشستم.لقمه ای نان برداشتم و در عسل فرو کردم به دهانم نرسیده بود که بشقاب نیمرو را جلویم گذاشت:بخور مادر میخوای لقمه بگیرم؟
-نه خیلی ممنون.
-اگر بدونی چقدر عزیزت دل نگران شماها بود.
قسمت ۱۴
آهی کشید و رفت جلوی ظرفشویی ایستاد.همه صبحانه خورده بودند و او مشغول شستن ظرفها بود.چند لقمه خوردم.آن زن هم که قمر صدایش میکردند یک ریز حرف میزد.عمه مهناز با دست و روی رنگی کشوی کابینت را باز کرد و کیسه فریزری برداشت.در حالیکه کسیه را از وسط پاره میکرد رو به من گفت:عمه خوب
خوابیدی؟
-بله خیلی خسته بودم.
سیر بلند شدم:قمر خانم دستت درد نکنه.
شروع کردم به جمع و جور کردن میز.اما مگر میگذاشت.قربان و صدقه م میرفت:بخدا اگر دست بزنی نه من نه شما مگر من مرده ام شما بفرمایید.
بیرون عزیز با سر نایلون بسته اش نشسته بود.پرسیدم:عزیز نسیم کجاست؟
-رفت تا سر کوچه چند تا ئکمه بخره آخه تا نیم ساعت دیگه زری خانم میاد.یک دستی داره!هر چه دوخته خوب از کار د راومده.
تازه متوجه شدم که خیاط در راه است.چقدر زنهای اینجا به خودشان میرسند.حتما باید خیاط می آمد و لباس مخصوص هر کس را میدوخت.صدای زنگ در بلند شد.قمر خانم دوان دوان رفت و نفس نفس زنان برگشت:عزیز خانم نسیم بود.و راهی آشپزخانه شد.
عزیز رو به من گفت:قمر از قدیم اینجاست 40 سال .چند روز بود خواهش مریض احوال بود رفته بود دهات دیدن خواهرش.
نسیم در را باز کرد و با آه و ناله از گرمای شدید هوا وارد شد.چادرش را برداشت و روی کاناپه گذاشت.نشست نگاهی بمن کرد و خندید:سلام خانم خانمها ساعت خواب.فکر نمیکنی زود بیدار شدی؟
عزیز لبخندی زد و گفت:نگو به بچه ام.بالاخره چی خریدی؟
-دکمه ای که من میخواستم نداشت.خلاصه آنقدر دکمه آورد و برد تا بالاخره یکی خریدم.
در کیفش را باز کرد و بسته دکمه را در آورد.دکمه های قشنگی بود پر از نگین های سفید.عزیز کف دستش گذاشت و نگاهی انداخت:بدک نیست کوچیکتر نداشت؟
-نه دیگه خیلی معطلم کرد.از گرما هلاک شدم آتیش میباره.
صدای زنگ در بلند شد .نسیم گفت:حتما دیگه زری خانمه.دوید که در را باز کند.مادرم حمام کرده حوله کوچکی به سرش پیچیده و در حالیکه اب موهایش را میگرفت به جمع ما پیوست.
در باز شد زن نسبتا چاق ومیانسالی وارد شد.نفس نفس میزد سرخ شده بود و عرق میریخت.چادرش را که با کش به سرش بود برداشت و روی صندلی ولو شد.یک ساک بزرگ هم دستش بود.عزیز سلام گرمی کرد:کجایی زن؟خیلی سرت شلوغ شده سایه ت سنگین شده زری خانم.یک کم ما رو هم تحویل بگیر.
زری خانم بیچاره که یک دستش را از تپش قلب روی سینه اش گذاشته بود بریده بریده گفت:اختیار دارید این حرفا چیه؟ما نمک پرورده ایم عزیز خانم.
قسمت ۱۵
قمر لیوان شربت را جلوی زری خانم گرفت:بفرمایید نوش جان.
او هم از روی عطش یکجا همه لیوان را سر کشید.تازه چشمش باز شد:به سلامتی پسرت اومده؟
عزیز لبخندی زد:آره.
با گوشه چشم مرا ورانداز کرد و ادامه داد:این نوه خوشگلت ازدواج کرده؟
-نه هنوز انشالله دستت خوب باشه و بخت خوبی هم قسمتش بشه.
نسیم با خنده دستهایش را رو به بالا گرفت و گفت:الهی آمین.
زری خانم گفت:بلا گرفته.خوب از کی شروع کنیم؟
قمر میان حرفش دوید:زری خانم چادر سفید منم دوختی؟
بله دوختم.بعد دستش را در ساکش کرد و یک چادر سفید با گلهای ابی بیرون اورد:بفرمایید مبارکت باشه انشالله همیشه به شادی.
باز دستش در ساکش رفت و سه چادر مشکی دوخته شده در آورد یکی را به نسیم داد و دیگری را به عمه و یکی را هم به عزیز.
عزیز بلند شد:با اجازه من برم سرم رو بشورم.زری خانم فدای دستت بشم اندازه های کتی ومهتاج خانم رو هم بگیر.دوست دارم ابرو داری کنی یه چیزی حسابی بدوزی ها!
-به روی چشم خیالتون راحت.بسپارید به من.مگه تاحالا چیز بدی از من دیدی؟
-خدا وکیلی نه بر منکرش لعنت.و به حمام رفت.
زری خانم رو بمن کرد و گفت:بیا عزیزم تا اندازه هات رو بگیرم.
جلو رفتم و او تند تند مثل یک ماشین کار خودش را کرد.بعد هم نوبت مادر شد.قمر خانم با ظرف بزرگ میوه های شسته شده تابستانی آمد.گیلاس و زردالو و سیب و خیار و خلاصه همه چیز بود.
-بفرمایید بخورید.خنک شید.یک پیش دستی پر کرد و به روی پاهای من گذاشت.چشمکی زد و گفت:بیکار نشین بخور!
نسیم لباسش را پوشید.یک دست کت و شلوار مشکی!واقعا زیبا شده بود درست مثل مانکنهای پشت ویترین.گفت:کتی خوبه؟
-خیلی.
-جان من راست بگو.
-باور کن حرف نداری.چقدر هم بهت میاد.
زری خانم که لبخند موفقیت آمیزی میزد بلند شد و بطرف نسیم رفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.
قسمت ۱۶
دستی روی درزهای لباس کشید و یقه لباس را کمی این طرف و انطرف کرد.حالا عمه هم لباس پوشیده برای گرفتن تایید از جمع آمد.کت و دامن مشکی که روی یقه و دامنش کار دست شده بود که با قد بلند عمه مهناز زیباتر بنظر میرسید.
عمه رو به زری خانم کرد:زری خانم کمی کمرش برام گشاده.اگه میشه یه درزی بگیر.
-روی چشمم.درش بیار همین الان درست میکنم.
خلاصه همه چیز مرتب شد و زری خانم رفت تا فردا لباس دوخته ما رابا ماشین بفرستد.
حال خوبی داشتم.انگار در یک مهمانی بزرگ که سالها از آن خبری نبود شرکت داشتم بعد از ظهر آن روز عمه ملوک آمد و یک شال مشکی گل ابریشم هم برای من خریده بود.با هزار اب و تاب جلویم گذاشت:عمه ات که بد سلیقه نیست؟
-نه عمه دست شما درد نکنه.خیلی تو زحمت افتادین.
-خیلی گشتم به فروشنده گفتم یه چیز حسابی میخوام.یه چیزی که در شان دختر فرنگی باشه.
همه خندیدیم.میخواست بمن بفهماند که هم جنس خارجی خریده انصافا هم قشنگ
بود.مادر با چشم و ابرو بمن اشاره کرد که سرم بکنم.با سر کردن شال هر کدام یک جور زبان ریختند.قمر که خفه ام کرده بود از بس ورد میخواند و در صورتم فوت میکرد بعد هم اسپند به دست دور من میچرخید.زن زرنگی بود کارش را خوب بلد بود.میدانست که اگر از من تعریف کند و بمن محبت کند عزیز خوشش می آید و بیشتر در دل عزیز جا میگیرد.
شربتی خوریدم و عمه ملوک به عزیز گفت:این فاکتورها رو آقا مهدی برای آقاجون فرستاده حتما به دستش برسونید.مبلغها همه بالاست خدای نکرده گم و گور نشه.بعد یک مشت کاغذی را که از کیفش بیرون آورده بود روی میز جلوی عزیز گذاشت.اولین بار اسم آقا مهدی را از دهان عمه شنیدم و بی توجه گذشتم.
روز پر کاری بود.سرمان حسابی شلوغ بود.شام خوردیم و خسته خوابیدیم.صبح روز بعد با صدای به هم کوبیدن تکه های آهن از خواب بیدار شدم.صدای چند مرد در حیاط به گوش میرسید.ساعت 8:30 بود.به سرعت کنار پنجره رفتم با اخمی از تعجب پرده را کنار زدم و سرک کشیدم.شلوغ بود زن و مرد بودند که میرفتند و می آمدند.دیگهای بزرگی که حمل میشدند و پایه های اجاق یکی پشت سر دیگری زده میشد.چند پسر جوان لابه لای درختها مشغول بستن پرچم بودند.مانتو و روسری ام را سر کردم و به طبقه پایین رفتم.سه چهار خانم در سالن پایین روی زمین نشسته بودند و کلی سبزی جلویشان بود.آشنایی میانشان ندیدم راهم رابطرف آشپزخانه کج کردم.
-سلام قمر خانم.
-سلام به روی ماهت بشین ناشتایی بخور.
-نه قمر خانم فقط یک چای تلخ میخورم.
-اوا چرا مادر؟حالت خوب نیست؟
بیتوجه به سوال قمر خانم گفتم:عزیز و عمه و بقیه کجا هستن؟
-هر کدوم رفتن دنبال یه کاری.
با اشاره به سالن و با صدای آهسته پرسیدم:اینا کی هستن؟چه خبره؟
-ای بابا فردا شب اول ماهه دیگه.ده شب مراسم داریم.
قسمت ۱۷
تازه خبردار شدم.پرسیدم:نسیم کجاست؟
-توی حسینیه اون طرف حیاط تو همون ساختمون سفیده.میخواهی بری اونجا؟
چای را که ریخته بود از دستش گرفتم و راه افتادم.زنها پچ پچ میکردند.حتما راجع به من بود اما نمیدانستم چه میگویند.
درون باغ از در عمارت اصلی تا حسینیه را چادر زده بودند و من بی توجه به این حفاظ از میان مردها راه افتادم.
عمو مسعود دور بود.تا چشمش به من افتاد قدمهایش را تند کرد بهم که رسیدیم سلام کردم عمو مسعود گفت:سلام عموجون اینجا چیکار میکنی؟
-دارم میرم پیش خانمها.چای را به عمو مسعود تعارف کردم.
-خیلی ممنون اما عمو جون خانمها از اینجا نباید بیان.از پشت این حفاظ برو
با تعجب نگاه کردم:چشم حتما.
راهم را کج کردم و با خودم گفتم:یعنی چه!مسخره ها!
در ساختمان کناری باز بود و چند جفت دمپایی جلوی آن .وارد شدم نسیم و عمه و مادرم آنجا بودند.حسینیه با فرشهای پهن کرم رنگ پوشیده شده بود و با پشتی های نخودی هماهنگی داشت.در وسط حوض مستطیل شکلی پر از شنهای سبز بود.پرده های مخمل سبز و تور سفید با هم در آمیخته و شعاعهایی از آفتاب روی فرشها امتداد یافته بود.در دو گوشه حسینیه دو سکو قرار داشت و روی دیوار به سمت سقف پارچه نوشته های سیاهی کوبیده شده بود.دور تا دور
نسمی جارو میکرد و عمه روی نردبان لوسترها را تمیز میکرد.مادر هم شلنگ اب به دستش جلوی حوض نشسته بود و پر شدن حوضچه را تماشا میکرد سلام کردم.نسیم گفت:خسته نباشی بفرمایید چای!
خنده ام گرفت.راست میگفت.حداقل میتونستم یک سینی چای با خودم بیارم.خواستم برگردم که عمه اصرار کرد:نمیخواد عمه جون الان قمر سر و کله اش پیدا میشه.چپ چپ نسیم را نگاه میکرد:این نسیم تو دهنی نخورده زیاد حرف میزنه.
ولی من ننشستم.رفتم و با سینی چای در فنجانهای بلوری برگشتم.نسیم گفت:دستت درد نکنه انشالله عروس بشی.
مادر رو به نسیم کرد:تو که لالایی بلدی چرا خودت نمیخوابی؟
عمه ادامه حرف مادر را گرفت:همین را بگو.بخدا من که خسته شدم.مسئولیت دختر خیلی سنگینه اونم بدون پدر.
نسیم که کم نمی آورد گفت:ای بابا کو شوهر؟کو یک مرد نازنین؟
قسمت ۱۸
مشغول حرف زدن بودیم که قمر سر رسید:کتی خانم کتی خانم!برگشتم بسویش:بیایید زری خانم لباست رو فرستاده.
عمه گفت:مه تاج خانم چی؟
-وای خاک بر سرم.آره مه تاج خانم هم تشریف بیاورین.حواس که نیست!داخل شد و سینی را از استکانهای خالی پر کرد و در حال رفتن نگاهی به دور و بر انداخت و گفت:انشالله که همه حاجت بگیرین.
من و مادر و نسیم و عمه پشت سر او را افتادیم.زنها هنوز در سالن پایین مشغول سبزی پاک کردن بودند.بالا رفتیم و لباسها را پوشیدیم.نسیم زیپ پشت لباسم رامیبست که عزیز با عصایش آمد و پشت سرم ایستاد.من جلوی آینه بودم.نگاهم میکرد و حظ میبرد.انگار در دلش قند آب میکردند.گفت:مبارکت باشه لعنت بر یزید.انشالله لباس سفید عروسی بپوشی.
الحق که لباس بود.یقه اش باز و از بالا جذب بود.در پایین دامن نیلوفری میشد.آستینها هم دور بازویم را کیپ گرفته بودند و دور مچ گشاد میشدند.سفیدی پوستم بیشتر به چشم میزد.قمر سریعتر از همه خودش را رساند:به به چه لعبتی شده ع
زیز خانم خدا حفظت کنه.بعد هم پند تا صد تومانی دور سرم چرخاند:کور بشه چسم حسود و بخیل.مادر هم آمد لباس او هم برازنده بود.سالها میشد چنین برق شادی را د رچشمهایش ندیده بودم.
-کتی خوبه؟
-خیلی بهت میاد.عالیه مال من چی؟
-تو که حرف نداری!بعد رو به عزیز کرد:دستتون درد نکنه بخدا خیلی توی زحمت افتادید.
-این حرفا چیه دختر من سالهاست ارزوی چنین روزی رو داشتم.آه بلندی کشید.
من محو جمال خودم در آینه بودم چپ و راست میچرخیدم و کیف میکردم.عزیز نزدیکتر آمد از پشت دست در گردنم کرد و یک سینه ریز مجلل به گردنم بست.وای چقدر زیبا بود.طلای زرد با نگین های دانه اناری سرخ آویخته.چشمانم برق زد و گشاد شد.داد زدم:وای عزیز.
خنده ای کرد:قشنگه؟
بغلش کردم.اشک در چشمم جمع شده بود.دلم نمیخواست چنین عزیزی را ازدست بدهم.قمر هم که شریک تمام روزهای تنهایی و تلخ عزیز بود گریه اش گرفت و در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد گفت:الهی قربونت بشم یه تیکه ماه شدی عزیز خانم یعنی من بچه کتی خانم رو میبینم؟
-انشالله.
نسیم و عمه و بقیه تعریف و تمجید میکردند.
مادر غرق لذت بود. شب خیلی طولانی شده بود. دلم می خواست زودتر فردا شب می رسید.صبح نسیم بیدارم کرد. با هم به حسینیه رفتیم. بسته های شمع را روی دو سکو گذاشتیم و گلدان های بزرگ را از گل های مریم پر کردیم. ان قدر معطل بودند که هر کس وارد می شد مست می شد. به نسیم گفتم: این شمع ها مال چیه؟
« هر کسی حاجت داره روشن می کنه. اگر حاجت گرفت، سال بعد عم شمع میاره، در پخت غذا هم شریک می شه.»
با خنده گفتم: کسی هم حاجت گرفته؟
متوجه تمسخرم شد و گقت: امتحان کن.
قسمت ۱۹
بعدازظهر بود. دلم شور می زد. عزیز در اشپزخانه حلوا پختن عمه مهناز را نظارت می کرد. مادر هم استکان هایی را که قمر شسته بود خشک می کرد و در سینی می چید.
باغ شلوغ بود. روی ایوان چند سماور بزرگ غل غل می کرد و جوان ها در رفت و امد بودند. طبقه بالا مردانه بود. بوی قورمه سبزی همه جا را پر کرده بود. فواره ها روشن بودند و چند متر به چند متر لامپ های گازی گذاشته شده بود. اذان مغرب شد و همه به نماز ایستادند. وضو گرفتم ولی از نماز فقط حمد و سوره را بلد بودم. دولا و راست شدم، به رو نیاوردم. با عزیز و عمه مهناز و بقیه راه افتادیم طرف حسینیه. قمر پای بساط چای نشسته بود و چند خانم هم در حسینیه بودند. همه لباس های شیک پوشیده بودند و چادرهایشان دم از تمولشان می زد. سینه ریزهای جواهر از لابه لای روسری ها برق می زد و انگشترهای الماسی بود که در دست هایشان فخر می فروخت. کنار عزیز نشستم. یکی دو تا از خانم ها به من اشاره کردند و به عزیز گفتند: به سلامتی عروس جدید گرفته اید؟
«نه نوه مه، دختر مهردادم.»
« هزار ماشاا... همه چی تموم هستند.»
« بله از خانمی بگیر تا متانت و نجابت و هنر.»
سرم را پایین انداخته بودم. بعضی خیره خیره به من نگاه می کردند. احساس پیروزی می کردم. مردم یکی یکی می امدند. راحله و هانیه هم به خودشان رسیده بودند و سنگ تمام گذاشهت بودند. از دور با چشم و ابرو، قد و بالای مرا نشان می دادند. یعنی اوه چقدر به خودش رسیده خانم.
هانیه و نسیم و چند دختر دیگر پذیرایی می کردند. نیم ساعتی نکشید که حسینیه پر شد. پچ پچ زن ها، صدا به صدا را نمی رساند. صلواتی از بلندگو شنیده می شد. همه ساکت شدند. یکی تسبیح به دست ذکر می گفت. یکی به شمع ها زل زده بود. یکی کتاب دعا می خواند. توجهم به سخنران بود. متن صحبتش مقایسه اسلام با دین های دیگر بود. نمی دانم، ولی انگار خدا همه چیز را جفت و جور کرده بود برای من. مطالب دینی را با مسائل روان شناسی بیان می کرد. با سواد و پر بود. حرف هایش هم عجیب به دل می نشست.
مداحی شروع شد. زن ها به سر و سینه خود می کوبیدند. اما من اعتقادی به انها نداشتم و فقط تماشاچی بودم. چراغ ها روشن شد. همه به هم می گفتند: قبول باشه.
قسمت ۲۰
بعد هم قمر، سینی های اماده ی چای را پشت سر هم دست دخترها می داد و انها هم سینی های چای را می چرخاندند. هر کدام هم اطواری می ریختند. شاید هم می خواستند نظر خانم های پسردار را جلب کنند. شام را پسرهای جوان اوردند. فقط قمر خانم اجازه داشت سینی غذاها را بگیرد و دست دخترها بدهد تا انها پخش کنند. نسیم و هانیه وسط بودند. به من اشاره کردند: جاات راحته؟
یعنی به خودت زحمت ندهی بلند شوی و کمکی بکنی! خندیدم، ولی باز هم نشستم. بعضی پیرزن ها ایستاده بودند و غر می زدند: خانم ما شام خوردیم، بذار بریم.
قمر هم صدا در صدا می انداخت: صبر کنید، به خدا اگه شام نخورده برید، حاج صادق خیلی ناراحت می شه.
کم کم همه رفتند و فقط خودمان ماندیم. قمر به تعدادمان چای ریخت و اورد و سینی را جلوی عزیز گذاشت: بفرمایید.
«دستت درد نکنه، اجرت با حضرت زهرا(س)»
قمر لبخندی زد و گفت: عزیز خانم، حاج خانم سالاری نیومده بود؛ نفهمیدی چرا؟
نسیم که قصد اذیت کردن قمر را داش
ت ، گفت: حتما شوهر کرده! همه زدیم زیر خنده.
قمر اخمی کرد و نسیم را چپ چپ نگاه کرد: وا، تو یاد بگیر! بعد خودش هم زد زیر خنده!
چند شب به همین منوال سپری شد. زن ها درد دل های چند وقت را به هم می گفتند. هر کدام حکایتی داشتند و خیلی خوش می گذشت. حسابی سرگرم شده بودم. چندین خواستگار پولدار و خوب برایم پیدا شده بود.
روز ششم یا هفتم که مادرم بر خلاف روزهای دیگر خودش بیدارم کرد.
«بلند شو، می خوایم بریم.»
لای پلک هایم را به زور باز کردم: کجا؟
« تو پاشو تا بگم.» و ملافه را از رویم کنار زد.
بلند شدم و نشستم: خوب، بگو دیگه.
مادر خنده ای کرد و گفت: می خوام سری به مادربزرگت بزنم.
منگ بودم. فقط ابی به صورتم زدم و حاضر شدم. از همه خداحافظی کردیم و راه افتادیم. نیم ساعتی کشید تا رسیدیم. همان در قهوه ای اما کهنه تر.
مادر بی خبر امده بود. زنگ زدیم و در باز شد. خانه شان اپارتمانی بود چهار طبقه، که ماردبزرگم در طبقه دوم زندگی می کرد و با خاله ترشیده ام تنها بودند. بالا که رفتیم، در ورودی باز شد. خاله مهری چشمش که به مادر افتاد چنان جیغی کشید که گفتم مامان مهین پس افتاد. مادر و خاله مهری یکدیگر را در اغوش کشیدند و اشک مجال حرف زدن نمی داد. مادربزرگ حمام بود. صدا زد: مهری چی شده؟
خاله که صورت غرق اشکش را پاک می کرد، جواب داد: هیچی، زودتر بیا بیرون.
قسمت ۲۱
به چند دقیقه نکشید که مامان مهین هم امد. کلی گریه کرد. من از خانواده مادری فقط دو خاله داشتم و یک دایی ناتنی که از زن دیگر پدربزرگ مرحومم بود. خاله شیرینی و میوه اورد، اما حرف امان هیچ کاری نمی داد. مامان مهینم از عزیز جوان تر بود. چاق و تپل و مپل، و با یک تلفن، خاله مینو را هم دعوت کرد. ناهار می خوردیم که خاله بزرگم رسید. باورش نمی شد. لقمه در گلوی مادرم ماند و با بغض فرو رفت. خانه خشک و خلوتی بود. بی روح بی روح.
مبلهای سرمه ای و پرده های مخمل ضخیم که هیچ نوری را به داخل راه نمی داد دست به دست هم داده بودند و فضا را غم انگیزتر نشان می دادند. لوسترهای قدیمی و عتیقه جات که در هر طرف چیده شده بودند ادم را به صد سال پیش برده می برد و بی شباهت به خانه ارواح نبود.
مادر از خانواده ی پدرم می گفت، از مهربانی هایشان، از اینکه بالاخره روزگار به زانویشان در اورده بود. بی انصافی می کرد.خاله مینو هر از گاهی نگاهی به من می کرد و ان روز حسابی وراندازم کرد. بعد از همه حرف ها و رو به مادر گفت: ماشا...چه خانمی شده. دیگه کم کم باید داماد بگیری.
همه خندیند. خاله ام زن توپر و قد بلندی بود. وضع مالیش در خانواده مادری از همه بهتر بود. شوهرش ملاک بود. دست هایش تا ارنج النگوی طلا داشت و یک ماشین مدل بالا هم زیر پای خانم. اما چهره اش شاداب نبود. کم کم حرف ها حکایت ها را بیرون کشیدند. بیچاره خاله مینو می گفت شوهرش خوشگذران است و دائم دنبال زن ها و دهان خاله را با پول می بندد. اشک هایش روی صورتش می غلتید و از کثافت کاری های شوهرش می گفت. دلم برایش سوخت. می گفت همان بهتر که شوهرت پول ندارد. مال زیادی هوای همه کاری را به سر مردها می اندازد. می خواستم بگویم نه خاله جان، خانواده پدر من صدتای شما پول دارند اما یکی از یکی....مشکل جای دیگریست. خلاصه من فقط گوش دادم و گوش دادم و مادرم دلداری.
قسمت ۲۲
تنها پسر خاله مینو سه سال از من بزرگتر بود. حالا برای خودش مهندسی شده بود. خاله مدام از سروش تعریف می کرد. پسرم مهندس نساجی است. فلان است. بهمان است. مادر هم کیف می کرد و حظ می برد تا خاله به جایی رسید که حرف دل مادر را زدک مه تاج، کتی باید عروس خودم بشه، تو که مخالف نیستی؟
مادر خنده اش بیشتر شد. انگار از خدا می خواست چون خاله از جنس خدش بود هم پسرش پول دار و تحصیل کرده. جواب داد: والا چی بگم. بالاخره باید مهرداد هم بدونه. نظر اونم شرطه.
مثل اینکه فقط نظر من مهم نبود.
انگار نه انگار منم ادمم.
با اخم گفتم: دِ مامان.
هنوز جمله ام تموم نشده بود که خاله ام پرید وسط حرفم: خوبه بابا، فکر نکن به همین زودی کار تموم می شه.
و غش غش خندید. خجالت کشیدم. سرم را پایین انداختم. با خواستگاری خاله مینو اتش به زندگیم افتاد و مرا برای همیشه سوزاند.
انقدر عصبانی بودم که از جا بلند شدم، دست به سینه جلو پنجره ایستادم و بیرون را تماشا می کردم. حقش بود. ادم از خود راضی. همان بهتر که شوهرش بچزاندش. مادر ساده من هم...وای خدا اصلا ارام و قرار نداشتم. چرا مادر بله داد؟ چرا به همین راحتی منو بی ارزش کرد؟ در خانواده پدر اینقدر مرا بالا و پایین می کردند و ان وقت اینها....
ثانیه ها به سختی سپری می شد. کلافه بودم. بالاخره عصر شد و ما شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. موقع خداحافظی خاله مرا بوسید و گفت: مواظب عروس گلم باش . دست شما امانت.
خنده ای با حرص کردم و امدیو مادر هر چه حرف می زد و از حسن های خاله و پسرش می گفت. صم بکم رویم را به پنجره کرده بودم و بیرون رو نگاه می کردم. او هم متوجه عصبانیتم شد اما به رویش نمی اورد. ان قدر خودش سرحال امده بود که انگار پسرشاه از من خواستگاری کرده. رسیدیم.. دلم داشت می ترکسید. دنبال نسیم بودم. نسیم بیچاره در اتاقش خواب بود. چنان در را باز کردم که بنده خدا مثل فنر پرید. با چشمان پف کرده و قرمز روی تخت نیم خیز شد : چی شده کتی؟
«سلام نسیم.» جوابم را داد. صدایم را پایین اوردم و لبه تختش نشستم.
باز پرسید: کتی چیزی شده؟
«نه بابا هول نکن.» آه بلندی کشید و روی بالشش افتاد. نگاهش به من بود. ادامه دادم: نسیم دارم خفه می شم.
و زدم زیر گریه.
بیچاره دوباره بند شد و دستش را دور شانه هایم انداخت و مرا به سمت خودش کشید و با لحنی خواهرانه گفت: کتی حرف بزن. باز خل شدی؟
سیر گریه کردم و بعد همه وقایع را تعریف کردم: پسره پررو. از بچگی هم خیلی بی ادب بود. حالا هم شده لنگه باباش. اونوقت برای من لقمه می گیرن. به خدا نسیم اصلا نگفتند تو هم امدی یا درازگوش.
نسیم که حالا همه چیز را فهمیده بود با لبخند گفت: ای بابا، تو چنان گریه کردی که من فکر کردم عقدت کردند. بلندشو. اینجا از این خبرا نیست. کو حالا تا عروسی!
«نسیم می ترسم.»
« نترس. بلند شو دو رکعت نماز بخون، خدا خودش کمک می کنه.»
رودربایستی رو کنار گذاشتم و گفتم: راستش من درست نماز را بلد نیستم.
قسمت
۲۳
«عیب نداره، یادت می دهم. بعدا هم با هم حساب می کنیم»و خندید.
چه ارامشی داشت. سبک شدم. صورتم را بوسید و گفت: بلند شو ابی به صورتت بزن. تابلو شدی.
بعد هم لباس هایش را عوض کرد. نزدیک غروب بود. من هم لباس های رسمی ام را پوشیدم . قبل از همه با نسیم به حسینیه رفتیم. هنوز کسی نیامده بود. قمر در حال چیدن استکان ها و اماده کردن بساط چای بود. کنار حوض وسط حسینیه نشستم و به اب زل زدم. می دانستم که در خانه ما، مادرم هر طوری شده پدر را راضی می کند. کم کم خانمها امدند. عزیز و بقیه هم امدند . کنار عزیز نشستم. چقدر میان اینها احساس بزرگی می کردم.
ان شب با دلی پر گریه کردم و از خدا خواستم تا کمکم کند. شمعی روشن کردم و با نیتی که نسیم گفته بود، روی سکو گذاشتم، بالاخره دهه محرم تمام شد و من با اعتقاداتم کلنجار می رفتم. همه چیز تازگی داشت. دلم می خواست همه چیز را امتحان کنم.
باز مادر پیشنهاد رفتن داد. نمی خواستم بروم. ان هم این دفعه خانه خاله مینو. نقشه شان کاملا معلوم بود. اما چاره ای نداشتم. فقط نسیم از هم چیز خبر داشت و مرا به ارامش دعوت می کرد. من همراه مادر راه افتادم و ربع ساعتی نکشید که به خانه خاله رسیدیم. خانه ای دو طبقه و جنوبی بود. بزرگ به نظر می رسید. یک سبد گل خریدیم و داخل رفتیم. خاله زبان می ریخت و مدام خانه و وسایلش را به رخ می کشید: فلان تابلو را از پاریس اوردم، صندلی کار چین است، فلان فرش فلان است.
حالم داشت به هم می خورد. چند لیوان اب خوردم. هنوز ده دقیقه نگذشته بود که صدای زنگ در بلند شد. مادرم پرسید: مهمان داری؟
خاله جواب داد: نه بابا سروشه. اومده تو رو ببینه.
در دلم گفتم اره ارواح پدرت، اومده خاله شو ببینه یا دختر خاله شو!
در باز شد و پسر میانه قدی وارد شد. موهایش نسبتا بلند بود، خط ریشش چکمه ای تا پایین صورتش امده بود. شلوار لی به پا داشت و تی شرت به تنش بود. ی عینک دودی هم بالای سرش زده بود. فورا شالم را سرم کرد. خاله که متوجه شد، گفت: از کی تا حالا شما با حجاب شدید مه تاج خانم؟
مادر که خنده اش گرفته بود گفت: وا...دختر چرا جلوی سروش روسری گذاشتی؟ این اداها چیه؟
و لبش را گزید.
سروش که خنده موفقیت امیزی از انتخاب مادرش بر لب داشت گفت: لابد فقط منو مرد دیده، اخه مرد کم گیر میاد، نه خانوم خوشگله؟
سرخ شدم، چقدر زشت و بی حیا حرف می زد. سر و ضعش نشان از شخصیتش می داد. وضعش معلوم بود از صبح تا شب در خیابان ها ول است. یا دختر بازی می کنه یا رفیق بازی و عیاشی.
گفتم: نه...من چند روزی می شه...
که خاله میان حرف پرید: پاشو پاشو. لباس هات رو هم سبک کن. من اصلا از این امل بازی ها خوشم نمی یاد. اگر قراره عروس من بشی از این اداها خبری نیست.
قسمت ۲۴
بعد رو به مادر گفت: تو که گفتی کتی مثل خودمونه. این که مثل خانواده عقب افتاده اوناس.
مادر که هول شده بود گفت: نه بابا، اصلا اینطوری نیست. این مارمولکه.
سروش قهقهه ای زد و گفتک سیانور هم داره؟
دیگر عصبانیت در چهره ام موج می زد. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم. مادر گفت: چرا اذیتش کردی؟ بچه ام ناراحت شد. برو از دلش دربیار.
سرمش هم از خدا خواسته امد. لبه تخت نشسته بودم. کتابی را که روی تخت بود برداشته بودم و ورق می زدم.. سروش پایین پایم روی زمین نشست و با دهان باز حیران مرا نگاه می کرد.
گفتم: چیه ادم ندیدی؟
ان قدر وارد بود که انگار صد سال علم کلاس درس داده. گفت: فرشته ندیدم.
«خوب حالا که دیدی، برو»
«تی، من خیلی خرابت شدم، جلوی خاله نگفتم. تو همونی هستی که من می خوام.»
«اما من لیلی تو نیستم، اشتباه گرفتی.»
« چرا کتی؟ منو دوست نداری؟»
« من و تو به درد هم نمی خوریم. ما خیلی با هم فرق می کنیم. از زمین تا اسمون.»
« اخه چرا؟ هر طور تو بخوای من همونطور می شم، خوبه؟»
مثل اینکه بچه گیر آورده بود.من ساده بودم اما نه اینقدر.با قیافه قالتاقش چنان در نقش فرو رفته بود که خودش هم قاطی کرده بود.گفتم:ببین اقا سروش اینهمه دختر.من اصلا نسبت بتو هیچ احساسی ندارم.
دوباره گفت:خوب حالا اولشه.یه کم بگذره بعم علاقه مند میشی.
هر چه میگفتم به شاخه دیگری میپرید.خسته شدم.از اتاق بیرون آمدم و گفتم:مامان بریم؟
مادرم که جلوی خاله ضایع شده بود سریع جمع و جور کرد و گفت:آره بهتره زودتر بریم عزیز هم حال نداره.
خاله مینو که فکر میکرد پسر زرنگش طعمه را صید کرده لبخند زنان بطرف من آمد و گفت:خاله از من دلگیر نشی.من فقط حرف دلم رو زدم.من اصلا از این مقدسا خوشم نمیاد...
هنوز حرفش تمام نشده بود که سروش پرسید وسط:مادر اجازه میدید من برسونمشون؟
قسمت ۲۵
-باشه فقط آروم برو.
خداحافظی کردیم.ماشینش پاترول مشکی بود.سوار شدیم و راه افتادیم.دلم میخواست مادر را خفه کنم.او هم میخواست مرا بکشد.بالاخره رسیدیم.سروش چشمش که به باغ افتاد کم آورد و گفت:ای بابا ما رو هم تحویل بگیرید خاله.
مادر گفت:دستت درد نکنه سلام
به بابا برسون.
سروش منتظر بود که دعوتش کنیم تا بیاید تو.اما آنقدر هر دور عصبانی بودیم که سریع از او جدا شدیم و آمدیم داخل.نه من به صورت مادر نگاه میکردم و نه او به من.
عصر تا شب را بسختی گذراندیم و بالاخره خوابیدیم.اما نیمه های شب بود که با صدای پدرم بیدار شدم.جیغ عمه می آمد.هیاهو شده بود قدرت بلند شدن نداشتم بدنم میلرزید.به زحمت از تخت پایین آمدم و با پاهایی که از سنگینی مثل کوهی از آهن شده بودند بیرون رفتم.چراغ اتاق اقاجون و پدرم روشن بود و همه آنجا جمع شده بودند.آقاجون بیهوش شده بود.دندانهایش جفت بودند پدر داد میزد عزیز گریه میکرد.عمه آب به صورتش میپاشید.رنگش مثل گچ سفید شده بود چشمهایش گشاد شده بودند.پنجه به صورتم کشیدم:وای خدا چی شده؟
نسیم در حالیکه گریه میکرد دستهایم را گرفت:دعا کن تو رو خدا.
صدای زنگ در بلند شد.قمر رفت و با مامور اورژانس برگشت.سریع اتاق را خلوت کردند.آمپول میزدند.فشار میگرفتند.تنفس مصنوعی میدادند.صدای گریه بلند شده بود و همه به انتظار.یکی از مردها به طرف پدرم آمد و گفت:باید سریع به بیمارستان منتقلش کنیم.میل خودتان است.هر جا بخواهید میبریم.
پدرم دهانش خشک شده بود دور لبهایش کف سفید جمع بود و به سختی حرف میزد:چی شده اقا؟
-چیزی نیست سکته کرده.خدا رو شکر زود فهمیدید.
عمه مهناز جلو آمد و گفت:داداش سریع به اقا مهدی زنگ بزن اون توی کلینیک آشنا داره.
پدر هاج و واج نگاه میکرد.یک دفعه داد زد:خوب چرا معطلی برو زنگ بزن ببین کجا بیاد ببریمش!
قسمت ۲۶
عمه دوید.دقیقه ای نگذشته بود که برگشت و نشانی داد.حاج صادق را بردند و من و عمه مهناز و نسیم و پدرم هم با ماشین خودمان راه افتادیم.کلینیک نزدیک بود.جسم بی جان پدربزرگم را در راهروها میچرخاندند تا در سی سی یو جای گرفت.من و عمه پشت شیشه ایستاده بودیم و نگاهش میکردیم.نسیم روی نیمکت در راهرو دعا میخواند.متوجه شخص دیگری شدم پسری 27 یا 28 ساله بنظر می آمد.قد بلندی داشت و در کت و شلوار چهار شانه بنظر میرسید.موهایش از وسط فرق باز کرده بود و رو به بالا شانه زده بود صورتش گندمگون بود و ریش کوتاه ومرتبش مردانه تر جلوه اش میداد.موبایلی در دستش بود.سر به زیر چند متر دورتر از ما ایستاده بود و به زمین خیره شده بود.صدای قدمهای پدر در سکوت نیمه شب راهرو پیچید و همه را بسوی خود چرخاند.پدرم یکراست به طرف آن مرد رفت و با او شروع به صحبت کرد.اما برای ما قابل شنیدن نبود.عمه در حال خودش اشک میریخت.کنار نسیم آمدم و از نسیم پرسیدم:این اقا کیه؟
-آقا مهدی و به ذکرش مشغول شد.
حالا صورتش را بهتر میدیدم چشمان درشت مشکی با مژه های بلند و بینی قلمی.لبهایش گوشتی و صورتی بود و در میان ریش مشکلی جذاب بنظر می امد.میدانستم آقا مهدی پسر دوست آقاجون است و در حال حاضر شریک خیریه و مرکز مشاوره است.
موبایلش را به پدر داد و شنیدم که گفت:بدید حاج خانم زنگ بزنند منزل.و پدر تلفن را به عمه داد.بعد هم بطرف من و نسیم آمد و گفت:بهتره بریم.هر چه به این اقا مهدی میگم که من میمونم اصرار میکنه که ما بریم.خودش میخواد بمونه حریفش نمیشم.
نسیم سرش را بالا گرفت و گفت:همینطوریه.فایده هم نداره باید کار خودش رو بکنه.
نسیم بلند شد و منهم بلند شدم و با خداحافظی و تشکر عمه مهناز و پدرم از آقا مهدی براه افتادیم.عمه لخ لخ خودش را میکشید و پدر جلوتر میرفت.باور کردنی نبود چنین اتفاقی بیفتد آنهم برای حاج صادق.
صبح زود همه بیدار شدند و با تلفن جویای حال آقاجون بودند.به گفته اقا مهدی حال آقاجون خوب بود و خطر رفع شده بود.پدر به بیمارستان رفت و ساعت 2 بعدازظهر بود که دیدیم آقا مهدی دنبال ما آمده تا به ملاقات برویم.عمه مهناز و عزیز و من ومادرم حاضر شدیم و بیرون آمدیم.جلوی در باغ پرایدی بود و اقا مهدی خودش مودب و سر بزیر کنار دیوار باغ ایستاده بود.
عزیز با سختی قدم برمیداشت و اقا مهدی سریع در جلو را باز کرد و عزیز نشست.ما هم به هر سختی بود عقب جا گرفتیم.عمه سر حرف را باز کرد:آقا مهدی خیلی زحمت دادیم.
-این حرفها چیه حاج خانم این وظیفه است.
-نه بخدا خدا مادرت رو برات حفظ کنه.
و عزیز ادامه داد:آقا مهدی نگفتند چی شده؟آقا مهدی هنوز دهان باز نکرده بود که عزیز دوباره گفت:فقط راست و حسینی بگو.و خندید.
آقا مهدی پشت چراغ قرمز ایستاد و با انگشتانش به لبه فرمان ضربه میزد:حاج خانم چیزی نبود.دکتر که میگفت سکته قلبی بوده و به خیر هم گذشته.
قسمت ۲۷
عزیز سرش را رو به بالا کرد:خدا رو شکر خدا رو شکر.
به سختی رانندگی میکرد.چون به محض نشستن در ماشین آینه را بالا داد تا ما راحت باشیم و دیده نشویم.برایم جالب بود.مرد این مدلی ندیده بودم.رسیدیم.پیاده شدیم.و اقا مهدی طبقه و شماره اتاق را گفت و رفت تا ماشین را پارک کند.به اتفاق آمدیم.عمو مسعود و پدرم در راهرو جلوی در اتاق آقاجون ایستاده بودند.سلام و احوال پرسی کردیم و داخل شدیم.عمه ملوک و شوهرش راحله و هانیه ه
مه آمده بودند.
آقاجون رنگ و رویش خراب بود.کنارش رفتم.دستم را گرفت.دستهایش میلرزید.اشک در چشمش جمع شد.انگار مرگ را تجربه کرده بود و حالا ترس بیشتری داشت:خوبی بابا؟
جواب دادم:بله شما چطورید؟
-الحمدالله.و ساکت به ملافه زل زد.شوکه شده بود.هر کس چیزی میگفت.فضا پر از دلسوزی بود.عزیز روی صندلی کنار تختش نشسته بود و عصایش را زیر چانه اش ستون کرده بود.خیره نگاهش میکرد.عاشقانه و دلسوزانه التماس میکرد که تو بمان و بعد از من برو.آقاجون نگاهش را از عزیز دور میکرد شاید برای اینکه نگاهش را میخواند و اشک امانش نمیداد.دوری او را نمیتوانست تحمل کند.فضای سنگینی بود.
یاالله.یاالله.
برگشتیم رو به در.آقا مهدی بود.از سر تا کمرش پشت سبد گلی از گلهای مریم و رز قرمز پنهان شده بود.سبد خیلی بزرگ بود.عمو مسعود با شوخ طبعی گفت:آقا چرا زحمت کشیدی؟سبد گل خواستگاری آوردی؟
آقاجون هم خنده بر لبش شکفت:انشالله خدا از دهانت بشنود مسعود.
آقا مهدی سرخ شد.کاملا مشخص بود عرق میکند.تا آمد خانمها سریع دور تخت را خالی کردند.پچ پچ میکردند.پدرم و عمو مسعود هم بودند و هر ازگاهی صدای قهقهه خنده شان بلند میشد.چقدر مهربان و دلسوز بود.نجابت به معنای واقعی در چهره اش موج میزد.به قول ما آکبند آکبند بود.آقاجون دو روز دیگر هم در بیمارستان ماند و بالاخره مرخص شد.پدرم دنبالش رفت و عمو مسعود باز هم با یک گوسفند انتظار رسیدنشان را میکشید.
قسمت ۲۸
آقا مهدی هم رفته بود تا داروهایش را پیدا کند و با هر قیمتی که شده بخرد.آقاجون رسید.دوستش داشتم.انگار که عروس کشان باشد پدرم بوق میزد.همه سرحال بودند.قمر اسپند به دست روی ایوان ایستاده بود.گوسفند جلوی پای اقاجون کشته شد.همه صلوات میفرستادند.روی تخت تشک انداخته بودند و آقاجون دراز کشید.قمر لیوانهای شربت را آورد و در چله تابستان چقدر مزه کرد.خنک و خوشمزه گفتیم و شنیدیم و خندیدیم.آقا مهدی که آمد دخترها جمع و جور شدند و داخل رفتند.فقط قمر با عمه مهناز اجازه داشت برای پذیرایی بیرون برود.
رو به نسیم گفتم:اه.بر خرمگس معرکه لعنت.
نسیم با خنده گفت:نگو گناه داره.خیلی مرد خوبیه.هم خیره هم خیلی مومنه.
راحله پرید وسط حرف نسیم:نه بابا فکر نکنم این اقا مهدی مرد باشه.
خندیدم.گفتم:پس اگر خواجه ست که بریم بیرون دیگه.
نسیم با کوسن مبل کوبید به سینه ام و گفت:بدجنس.
صدای خنده مان بلند شده بود که عمه مهناز از آشپزخانه داد زد:چه خبره هیس!آرومتر.
قرار بود شیرینی درست کنیم.هر کس یک گوشه ی کار را گرفت من و هانیه و راحله و نسیم یک ساعت و نیم کشید تا شیرینی ها حاضر شد.واقعا که آشپز چند تا بشود اش یا شور میشود یا بی نمک.
ته گرفته بود.شکرش کم بود و مثل سنگ سفت شده بود.اما بوی وانیل آنقدر فضا را پر کرده بود که همه برای آماده شدنش بیتابی میکردند.چاره ای نبود.نسیم د ربشقاب میچید و میگفت:اگر توی دیوار بزنی برمیگردد.
هانیه میگفت:شکر پاش را هم گوشه سینی بزار.
راحله داشت میخورد که از خنده دهانش باز شد و همه شیرینی ها پاشید بیرون.دیگر خنده امانمان را بریده بود.بشقاب شیرینی را دادیم به قمر خانم تا ببرد برای پذیرایی.همه آمدیم پشت پنجره ها و از لای پرده های تور بیرون را تماشا میکردیم.بیچاره اقای مهدی اولین نفری بود که تعارفش کردند.بعد آقاجون و خلاصه گاز اول به دوم همه بزور چای و شربت فرو میدادند.از قیافه مهدی خوشم می آمد.وقتی میخندید دندانهای سفید و مرتبش از بین لبهای گوشتالودش نمایان میشد و جلوه دلنشینی به صورتش میداد.نگاهش مردانه بود.کناره گیری اش از زنها اولین تیری بود که به قلبم خورد و برای من حسود دلنشین بود.چنین مردی را در رویاها تصور میکردم و واقعا باورم نمیشد که وجود خارجی هم داشته باشد.چند روز گذشت.آقا مهدی به هوای آقاجون می آمد و میرفت.واقعا دل میسوزاند و میگفتند در حق همه همینطور است.کم کم فضولی ام گل کرد.سراغ نسیم آمدم و از او پرسیدم چیکاره است و چه دارد و چه ندارد.
ما از جنس هم نبودیم.خودم هم باور نمیکردم که به او فکر کنم حتی فکر!
هر با که به ملاقات آقاجون می آمد بستنی میخرید آنهم به تعداد همه.پس مرا هم دیده بود.حسابم میکرد.دختره ی دیوانه!او فرسنگها از تو فاصله دارد.امثال تو را تف هم نمیکند.
قسمت ۲۹
دیگر دنبال بهانه بودم.چه بهانه ای بهتر از کمک به عمه ملوک.یک روز که عمه ملوک برای احوال پرسی آمد کنارش نشستم و سر حرف را باز کردم.در مورد کارش پرسیدم و ابراز علاقه کردم که من هم خیلی از این کارها دوست دارم.خلاصه عمه از همه جا بیخبر مرا فردا برای دیدن کارهایش و محیط کارش به ناهار دعوت کرد.سر از پا نمیشناختم تیر به هدف خورده بود.میخواستم بیشتر بدانم.صبح زود بیدار شدم.روی ایوان کوچک اتاقم آمدم و ریه هایم را از هوای تازه ی صبح پر کردم.لباسهایم را پوشیدم.شال تیره ای برداشتم و پایین رفتم.همه تعجب کردند.مادر سراپای مرا نظر انداخت:کجا؟با اینهمه عجله!
در حالیکه لقمه ای از ر