قسمت ۱۰۰
نمی دونستم هنرمندي!
- هنر چیه؟ مگه نمی بینی چی میگه؟
- شوخی می کنه.
- ایشون همیشه شوخی شوخی حال منو گرفته.
سهیل خندید و گازي به سیبش زد.
- حرص نخور. میوه بخور.
دیانا موزي برداشت و مشغول تکه تکه کردنش شد و ذهنش به چند ماه پیش برگشت.
- شوخی می کنی؟
- نه! مگه مرض دارم؟
با ناباوري نگاهش کرد.
- اما من ...
سهیل قدمی به سویش برداشت و آرام گفت:
- ببین دیانا، من واقعا متاسفم، اما این رابطه تموم بشه بهتره.
دیانا با بغض گفت:
- حالا که من بهت وابسته شدم. حالا که ...
- قرارمون همین بود از اول، نه؟
- آره، آره همین بود ولی تو دو ماه پیش به من گفتی کم کم رابطه مون رسمی میشه.
سهیل دست پشت گردنش کشید و رو برگرداند.
- ببخش دختر عمو. نشد. یعنی ...
نگاهش کرد و با مکثی کوتاه افزود.
- عاشق شدم.
- میگم منم یه طرح سفارشی دارم. خراب نمی کنی بهت بدم؟
دیانا بغضش را قورت داد و از گذشته فاصله گرفت.
- چه طرحی؟
- حالا بهت نشون میدم. ببین می تونی از پسش بربیاي..
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
سکوت دشوار است وقتی میان چند نفر حاکم میشود که هر کدام حرفی ناگفته زیر زبان دارند.
در چنین احوالی اگر آدمها به یکدیگر نگاه هم بکنند٬ سعی میکنند توی چشمهایشان حرفی خوانده نشود.
#بنی_آدم
#محمود_دولت_آبادی
📘☕️
در کنار ساحل قدم می زدم و میخواستم به جایی دیگر بروم که درخشش چیزی از فاصله دور توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم تا به شی درخشان رسیدم. نگاه کردم دیدم یه قوطی نوشابه است، با خودم فکر کردم، در زندگی چند بار چیزهای بی ارزش من را فریب داده و من را از مسیر اصلی خودم غافل کرده است و وقتی به آن رسیدم دیدم که چقدر بیهوده بوده است،
ولی آیا اگر به سمت آن شیء بی ارزش نمیرفتم، واقعا می فهمیدم که بی ارزش است یا سالها حسرت آن را میخوردم...
#مکتوب
#پائولو_کوئلیو
📘☕️
وقتی ما آدمها را همانطور که هستند ببینیم، بدون این که رفتار و گفتار آنها را به خود بگیریم، هرگز از آنها آزار نمیبینیم. حتی اگر دیگران به شما دروغ بگویند ایرادی ندارد. آنها به شما دروغ میگویند، چون میترسند. میترسند که متوجه شوید آنها کامل نیستند. چهره برداشتن از این نقاب اجتماعی دشوار است. شما وقتی قویاً عادت کردید که هیچ چیز را به خود نگیرید، از بسیاری از ناراحتیها در زندگی اجتناب خواهید کرد. خشم، حسادت و حسرت شما ناپدید خواهد شد و حتی غم شما ناپدید میشود.
#چهار_میثاق
#دون_میگوئل_روئیز
📘☕️
قسمت ۱۰۱
تکه اي موز داخل دهانش گذاشت.
- سعیمو می کنم.
- پس اومدي واسه طرحاي نهایی بهت نشونش میدم.
- باشه.
دیانا به رها که مثل همیشه کم حرف بود نگاه کرد و گفت:
- فردا می خوام دعوتت کنم به یه جمع دوستانه رها. رومو که زمین نمیندازي؟
رها تکان خورد.
- فردا؟
- اوهوم. نکنه کار داري؟
- نه! کار خاصی که ندارم ولی ...
دیانا بی تعارف دستش را گرفت و گفت:
- قول میدم بهت خوش بگذره. دیگه باید سهیل منو با بهونه تو ببینه. نه تو منو با بهونه اون ...
رها در منگنه گیر افتاده بود. نگاه دیانا هم عجیب بود و اصرارش عجیب تر.
- آخه فردا با سپیده قرار داشتم.
گوشه ابروي دیانا بالا رفت.
- جمع ما صمیمیه. جا واسه همه هست. مگه کار خاصی داشته باشی که در اون صورت مزاحمت نمی شم.
سهیل مداخله کرد.
- به نظر من برو رها.
بدتر شد. چرا همه چیز به هم می پیچید. با سورن دوباره چه می کرد! اگر این بار هم نمی رفت ممکن بود
آبروریزي راه بیفتد.
- سهیل این جوري ازت بله نگرفته ها خانم خوشگله! قول میدم بهت خوش بگذره.
به ظاهر کلام او طنز داشت اما نیش تیز کنایه اش رها را آزرد. خودش را به خدا سپرد.
- فقط میشه بگی چه ساعتی؟
- صبح میریم تا سه و چهار بعد از ظهر.
پس می توانست براي ساعت پنج و شش با سورن هماهنگ کند. لبخندي زد.
قسمت ۱۰۲
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
باشه. مزاحم میشم.
- اختیار داري افتخار میدي. خودم میام دنبالت. به دوستتم بگو که ...
- معلوم نیست سپیده بیاد. باشه صبح بهت خبر میدم.
دیانا برخاست و تعارف آن ها را براي شام رد کرد.
با نگاهی به محیط سر سبز و شاد باغ لبخند زد و به دیانا نگاه کرد.
- فکرم به همه جا رفت جز یه باغ!
- چرا؟
- دلیل خاصی نداره. همین طوري گفتم.
- قراره این جا نهار بخوریم بعد بریم باغ پرندگان بچرخیم.
- باغ پرندگان لویزان دیگه؟
- آره، رفتی؟ خیلی خوشگله!
لبخند تلخی زد.
- آره، منم اون جا رو دوست دارم. خصوصا قسمتاي مدور میان باغو.
دیانا تیزتر از آن بود که متوجه تغییر لحن رها نشود. اصلا او را با خود همراه آورده بود که خیلی از مسائل را زیر
و رو کند. از همین نکته کوچک هم نگذشت اما ماهرتر از آن بود که لو دهد. بازیگر متبحري بود.
- معلومه تو هم مث من خاطره هاي خوبی داري.
- یه بار بیشتر نرفتم اونم با ...
یک دفعه مکث کرد و نیم نگاهی به چشمان کنجکاو دیانا انداخت.
- با سپیده و چند تا از بچه هاي دانشگاه. بیشتر از اون که از باغ دیدن کنیم خندیدیم.
دیانا خندید تا نقاب به چهره کنجکاوش کشد.
- مام همین جوري هستیم. جایی میریم هیچی نمی فهمیم. فقط یه بار با سهیل رفتم و تونستم بفهمم اصلا
کجا رفتم.
رها باز تکان خورد. از همان نوع دیروز بعد از ظهر. حالا مطمئن بود دیانا هدفی دارد.دیانا کوتاه نگاهش کرد.
- فکر می کردم می دونی من و سهیل بیشتر از یه دختر عموو پسر عمو بودیم.
قسمت ۱۰۳
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
به وضوح رنگ رها تغییر کرد. می دانست. خوب هم می دانست، اما توقع این به رو آوردن را نداشت. این قدر
راحت و بی پروا! پاهایش براي ادامه مسیر یارییش نکرد و ایستاد. دیانا بلافاصله درك کرد و جمله اش را صلح
جویانه اصلاح کرد. دلش نمی خواست حالا که رها مهمانش است جو بدي برایش رقم بزند.
- فکر بد نکنی یه وقت عروس خانم! دیروز که برخوردمونو دیدي. بیشتر دوستیم تا فامیل.
رها لبخند کجی زد. دلش می خواست بگوید خودتی، اما هنوز از این رابطه اي که دیانا به رخش می کشید فقط
یک خلاصه مختصر می دانست. این که دیانا انتخاب خانواده براي سهیل بود، همین! شاید خود سهیل توضیح
بهتري داشت که بدهد. به ساختمان قدیمی ساخت میان باغ رسیدند. دختر جوانی به استقبالشان آمد. انگار از
قبل هم خبر داشت که دیانا مهمانی همراه خود دارد. به گرمی دستش را فشرد و خوشامد گفت. بعد از آن دیانا
رها را با همه آشنا کرد. دقایقی بعد فهمید اکیپ این شش دختر از دبیرستان استارت خورده و تا به الان پایدار
بوده است. فقط حرف از سانازي زده می شد که بعد از ازدواجش کمتر در این محافل مجردي حضور پیدا می
کرد که با وجود رها و شرط پایه ثابت شدنش گفت که بیشتر سر خواهد زد. دوستان دیگر بر سر ساناز ریختند و
همگی متفق القول شدند نو که بیاد به بازار کهنه میشه دل آزار، اما دیانا با خنده میانه گیري کرد و حرف و
شرط ساناز را با این تشابه که هر دو متاهل هستند، ماست مالی کرد. فرناز دست دور گردن ساناز انداخته و با
لودگی ادعا می کرد که او هم چیزي از متاهل ها کم ندارد و ساناز می تواند اطلاعات بگیرد و درد و دل کند.
خلاصه که سوژه ناب پیدا کردند براي بر سر و کله هم کوبیدن و خندیدن. احساس غریبگی رها هم فقط نیم
ساعت طول کشید و زود توانست با آن ها اخت شود و احساس کرد چقدر جاي سپیده میان این جمع پر شور
خالی است. همان موقع تصمیم گرفت اگر بار دیگر به این محفل دع
وت شد، سپیده را هم بی خبر نگذارد.تا بعد
از ظهر همه چیز خیلی خوب پیش رفت و کم کم براي بیرون رفتن آماده می شدند که تلفن رها زنگ خورد. با
دیدن نام سهیل لبخند زد و با عذرخواهی کوتاهی از جمع بیرون رفت.
- خوش می گذره؟-
جات خالی، آره!
سهیل خندید که رها با تعجب پرسید:
- چرا می خندي؟
- مطمئنی دوست داري من اون جا باشم؟
- نه! بیام خونه به حسابت می رسم.
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
ا
قسمت ۱۰۴
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
سهیل بلندتر خندید.
- چرا؟
- حالا. خودت کجایی؟
- اومدم خونه. میگم اگه خسته اي بیام دنبالت؟
- نه! تازه داریم میریم بیرون. بعد از اونم میرم یه سر به سپیده می زنم میام. باشه؟
- تو که گفتی سپیده امروز کار داره و الا باهات می اومد!
- آره خب، صبح می خواست یه سر بره دانشگاه ولی بعد از ظهر وقتش آزاده. حالا اگه مشکلی داري نرم.
- نه! به کارت برس. فقط باهام تماس بگیر خودم بیام دنبالت.
- باشه.
با بوق هشداري که میان مکالمه اش خورد خداحافظی را کوتاه کرد و به شماره چشمک زن روي صفحه نگاه
کرد. نه! سورن دست بردار نبود.
- نمیاي داخل رها جون؟
هیجان زده به پشت سرش نگاه کرد و لیلا را دید. مسخره بود ولی از این شماره بدون نام هم هراس داشت.
دست و پایش را جمع کرد و لبخند مضحکی زد.
- چرا، الان میام.
- بچه ها تقریبا آماده رفتنن. گفتم بیاي.
- باشه. مرسی.
رد تماس کرد و دنبال لیلا راه افتاد. با تداوم تماس سورن تلفنش را روي سایلنت گذاشت ولی لرزش داخل
جیب مانتویش هم دلش را می لرزاند. عاقبت با یک پیامک خودش را راحت کرد. "سر ساعت شش سر قرارم"
و بعد تلفنش را خاموش کرد.دیانا خندید.
- امان از دست تو شیما. چه گیري هم داده!
فرناز رها را نشان داد.
- خودش اومد دیگه. از خودش بپرس.
رها با تعجب و کنجکاوي نگاهشان کرد.
- چیزي شده؟
قسمت ۱۰۵#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
فرناز گفت:
- شیما مصره که تو رو قبلا جایی دیده و می شناستت. تو چیزي یادت نمیاد؟
رها به شیما نگاه کرد و لبخند زد.
- نه متاسفانه، ولی خب تو دانشکده هنر درس می خونم. هنوز یه ترم دارم. تو دانشجوي اون جا نیستی؟
- نه ولی دختر خالم هست.ساناز با خنده برخاست.
- حتما شرح چشاي خوشگل رها رو بهت داده الان فکر می کنی دیدیش قبلا.شیما مشتی به او زد.
- گمشو تو هم. همه رو مثل خودت گیج فرض کردي؟
سپس رو به رها با لبخند گفت:
- شاید شباهت ظاهري باشه، بی خیال. حاضر میشی بریم؟
رها کیفش را برداشت و اعلام آمادگی کرد. وقتی برگشت هنوز شیما کنجکاوانه نگاهش می کرد که باعث خنده
خودش و بقیه شد.
****
ساناز دست به کمر ایستاد و هن هن کنان گفت:
- بترکی دیانا. خبر مرگت می ذاشتی یکی از اون ونا رو سوار شیم. از نفس افتادم.
دیانا بی خیال دست هایش را بغل کرد.
- راه برو بذار پات باز شه.- دهن منو باز نکن دیانا که ...-
خب می خواي برگردیم پایین ون سوار شیم. ون ندیده!
- مگه مثل تو خر کله مو گاز گرفته؟
- منظور؟
ساناز با چشم و ابرو به رها اشاره کرد. نفسی گرفت و کنار دیانا به راه افتاد.آرام زیر گوشش گفت:
- یا تو سهیلو نمی خواستی و سرکارش گذاشته بودي یا به مرگیت شده که هووتو تو جمع کشیدي.
- هوو؟ من کی زن سهیل شدم خودم بی خبرم؟
- داشتی می شدي.
- به هر حال نشد. یه رابطه ساده بود که به هم خورد.
- من تو رو نشناسم میرم می میرم دیانا.
قسمت ۱۰۶
چه خوب! تو این قحطی شوهر روزبه هم گزینه خوبی میشه.
-خاك تو سر بی غیرتت. بی ناموس شدي حسابی رفته.
دیانا خندید که ساناز دوباره پرسید:
- جون ساناز راستشو بگو دیانا. نکنه می خواي بینشون اختلاف بندازي و ...
با نگاه تند و تیز دیانا ساناز بادش خوابید.
- ابله! مگه مرض دارم؟ رها دختر خوبیه فقط می خوام باهاش دوست باشم، همین! سهیلم هر چی بود همون
موقع که گفت دیانا شرمندتم تموم شد واسه من.
- تو یه سال معطلش بودي، همین؟
- خودم خواستم. از اول گفت فقط به حرمت قول و قراراي بزرگ ترا بیا به هم فرصت بدیم. شاید تونستیم به
ازدواجم فکر کنیم. هر خواستگاري برام اومد بد برخورد نکرد. طلبکارم نبود. بعد من چی می گفتم؟ چهار
چنگولی روي کدوم احساس چنگ مینداختم؟! احساس و قلبی که تو چند تا برخورد واسه یه زن دیگه رفت به
چه دردم می خورد؟ من یه سال با سهیل بودم، فقط اندازه یه دوست بهش نزدیک شدم نه عشق. رها با یه
برخورد سهیلو دچار کرد، اما رابطه ما با تمام تلاش و خواستن من به بن بست خورد، چون سهیل ته دلش
راضی نبود. واسه همینم دلش لرزید و رفت. تقصیر هیچ کسم نبود.
- یعنی اگه الان سهیل جدا بشه و برگرده طرف تو، بهش نه میگی؟
دیانا لب باز کرد دوباره چیزي بگوید اما نتوانست. این بار ساکت ماند و فقط دقیقه اي بعد عصبی گفت:
- بس کن این چرندیاتو ساناز. سهیل واسه من دیگه یه دوست و پسرعموئه، نه بیشتر. بجنب که با تن پروریت
خیلی از بچه ها عقب موندیم.
قدم هایش را تند کرد و بی توجه به اعتراض ساناز جلوتر راه افتاد، اما هنوز دلش غوغا بود. اگر سهیل جدا میشد
چه؟ محال بود! با آن عشقی که به رها داشت محال بود. مگر دلیلی براي یک بن بست وعشق یک طرفه
سهیل پیدا می شد. سهیل مرد تحمیل شدن نبود. مرد خودخواهی نبود. زیر بار هیچ منتی نمی رفت. حتی اگر از
نوع عشق باشد. حتی اگر رها باشد. حتی
...
سري تکان داد تا افکار موذي راحتش بگذارد. خودش را گول می زد. فقط می خواست سر از کار رها در آورد،
همین! اما فقط این نبود.
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۰۷
چند دقیقه بیشتر نبود که وارد پارك شدند. صداي آشنایی تعجبش را برانگیخت. برگشت و در کمال حیرت دید
اشتباه نمی کند و شیما مشغول گفتگو با سپیده است. سپیده تازه متوجه رها شد و ابرویش بالا پرید.
- وا! سلام رها. تو این جا چی کار می کنی؟
دست هم را فشردند و رها گفت:
- با دوستان اومدیم. تو چی؟
- من با دخترخاله هام بودم. حالا بعدا واست میگم.
همان موقع شیما قدمی نزدیک تر آمد.
- گفتم قبلا دیدمت رها. نگو با سپیده دیدمت.
- کجا که من یادم نمیاد؟
سپیده مداخله کرد.
- شیما دخترخاله رکساناس. تو پاساژ آینه همو دیدیم. تولد منم اومد. یادت اومد؟
تکه هاي پازل داشت کنار هم جفت و جور می شد. رکسانا، شیما، تولد سپیده و سورن! واي نه! از این بدتر نمی
شد. رنگ که از رخ رها پرید، چشم هاي سپیده هم در اطراف به دو دو افتاد. انگار دنبال کسی می گشت. شیما
حتما سورن را هم به یاد داشت، چون در آن خرید با هم بودند. سرش داشت گیج می رفت. سپیده هم با خبر از
ماجرا حالش دست کمی از رها نداشت. با این حال سعی کرد سر رشته در رفته کلام را به دست گیرد تا از نگاه
پر سوال شیما در امان بمانند.
- این رها همیشه گیج می زنه. یادت نیومد؟
صداي رها خفه به گوش رسید.
- چرا، چرا یادم اومد. چه خوب یادت مونده شیما.
شیما با لبخند گفت:
- یکی از ویژگی هام همینه. اگه واسه یه لحظه هم کسیو ببینم محاله مرتبه بعد ببینمش و یادم نیاد. تو هم
استثنا بودي. خب دو سال پیش صورتت بچه گونه تر بود. ازدواج خیلی تاثیر میذاره. واسه این بود شک کردم و
...
قسمت ۱۰۸
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
یک لحظه شیما مکث کرد و چشم هایش جمع شد. انگار موضوع تازه اي یادش آمد که نگاهش بین رها و
سپیده چرخید. قلب رها داشت از کار می افتاد. حدسش هم درست بود. شیما سورن را هم به خاطر داشت، اما
دقیقا نمی دانست همراه کدام یک از دخترها بود.
- اون روز یه آقایی باهات بود سپیده. بند به پاش بستی یا نه؟
انگار یکی محکم به سینه رها کوبید و چشم هاي سپیده رنگ و حالت خاصی گرفت.
- با من؟ کی؟
شیما لب هایش را جلو داد.
- وا! همون روز که با رها دیدمتون دیگه. یه آقا خوش تیپه باهاتون بود که دست به سینه عقب وایستاده بود و
تماشامون می کرد و ...
- سورنو میگه سپیده!
چشم هاي سپیده دیدن داشت.
- میزگرد گذاشتید؟
آمدن دیانا به این آشفته بازار آخرین چیزي بود که رها خواست، ولی آمد. خیلی زود به سپیده معرفی شد و شیما
خندید.
- رها بهتر یادشه ها!
سپیده نگاه معناداري به رها کرد و گفت:
- تورمون پاره بود بندو آب دادیم.
شیما دست هایش را به هم زد.
- اي جان! آدرسی، تلفنی چیزي ازش نداري؟ طناب ما محکمه لامصب!
لبخند تلخی به لب رها و حتی سپیده آمد.
- بیخیال شیما جون. از این کیسا زیاده.
- خوشم میاد هنوز روش غیرت داري.
میان این کلام هاي در رفت و آمد نبض هاي رها یکی در میان می زد. نمی دانست بابت چه، اما راضی بود و
نبود و دلش درگرو ساعتی دیگر بود.
ساکت کنار سپیده راه افتاد. سپیده دستش را گرفت.
قسمت ۱۰۹
رنگت مثل گچ شده بود ضایع!
ضایع! کم ترین واژه اي که لایقش بود.
- یه ساعت دیگه میرم ببینمش.
- با وجود این جغدي که می پادت؟ آخه تو عقل داري رها؟ هر کی گفت دنبالم بیا باید عین جوجه اي که
دنبال ننه ش میره پشتش راه بیفتی؟ نمی گی سر از کارت دربیاره که ...
- سهیل خواست باهاش باشم. نمی دونم دیگه چی درسته، چی غلط! فقط باید سایه سورن از رو سر زندگیم
کنار بره.
نگاهی به ساعتش انداخت. این بار نباید دیر می شد. نباید رد می شد.
- بیا بریم سپیده.
تا سپیده به خود بجنبد رها دستش را بالا گرفت و گفت:
- دیانا جان! من با سپیده میرم کار دارم. به سهیل گفتم خودم بر می گردم.
دیانا نزدیک آمد.
- می خواي باهات بیام؟
- ممنون با سپیده میرم خونه شون، از اون جام آژانس می گیرم یا ... نه، زنگ می زنم سهیل بیاد.
دیانا با لبخند دستش را فشرد.
- ممنون که اومدي.
- ممنون از شما. خیلی بهم خوش گذشت.
- پس دفعه بعد پیش پیش با سپیده دعوتی.
لبخند زورکی لب هایش را کج کرد.
- حتما! بازم مرسی. به همگی سلام برسون.
- تو هم پسر عموي گل ما رو ببوس!
فرناز گفت:
- مدلشو مشخص کن دفعه بعد جاي خالی بپرسیم.
صداي خنده شان بلند شد و دیانا خاك تو سري نثار فرناز کرد و دست پشت رها گذاشت.
- اینا بی شعور و شوهر ندیده ان دیگه. برو به کارت برس عزیزم.
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
ت بخوام واسه همیشه بري! واسه همیشه فراموش کنی و ...
سورن کلافه به سمتش خم شد.
- چی تو چشاته که ترسوندتم. تو صدات چی پنهونه؟ اصل مطلبو بگو که چی شده بد شدم؟ وقتی می دونی
نفسم برات میره!
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۱۰
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
خداحافظی کردند و به سمت در اصلی برگشتند. حوصله پیاده روي نداشت. با این که شلوغ بود اما با آمدن اولین
ون ببخشید گویان راه باز کرد و نشست. سپیده دست سردش را گرفت.
- هنوز وقت داري نري رها. از همین جا بهش تلفن بزن و بگو که ...
- نمی شه. دیگه نمی شه سپیده. باید این اسم از دل من کنده شه. باید این حس سر بریده شه. باید ثابت شه
که سورن اشتباه بود. نمی خوام خوشبختیمو با سهیل از دست بدم.
به چشم هاي مرطوب سپیده نگاه کرد و تکرار کرد:
- نمی خوام سهیلو از دست بدم.
سپیده دست او را فشرد و رها چشمانش را بست. سپیده سر به عقب تکیه داد و قطره اشک گوشه چشمش را
گرفت. چرا باید هر زاویه این مثلث می شکست؟! سه دل در هر ضلع یک مدل شکست. بی آنکه صداي آخی
بلند شود، اما این ضلع آخر ترس داشت.
- مطمئنی رها؟
سر تکان داد. از درون می لرزید ولی مصمم گفت آره!. موبایلش را روشن کرد و همان موقع پیامی آمد.
- من منتظرم رها. کجایی پس تو؟
بغضش را قورت داد و از سپیده خواست بماند تا بازگردد. سپیده سر تکان داد. خواست مراقب خودش باشد و زود
برگردد.
نگاهی به نماي رستوران انداخت و زیر لب ذکري گفت. بابا رضا همیشه می گفت "ذکر بگو دلت آروم می
گیره." کمی که پیش رفت جوانی با اونیفرم سرمه اي و زرشکی مقابلش ایستاد.
- خوش اومدید سرکار خانم. راهنماییتون کنم؟
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مسلط رفتار کند.
- نمی دونم از قبل میزي رزرو شده یا نه، ولی قرار دارم.
- چند لحظه اجازه بدید.
رفت و برگشت پیش خدمت دو دقیقه هم نشد.
- خانم ستوده؟
- بله!
دست به قسمت انتهایی سالن کشید و گفت:
قسمت ۱۱۱
همراهتون در قسمت آزاد و لژ خانوادگی منتظرتون هستن. راهنماییتون می کنم.
تشکر کرد و در پی پیش خدمت جوان به راه افتاد. هر قدمی که بر می داشت انگار یک نفس به مرگ نزدیک
تر می شد. وارد فضاي باز رستوران شدند. بی آنکه نفسش تازه شود قلبش گرفت. هنوز نمی دانست پایان این
راه به کجاست.
نزدیک میزي مدور در جوار آبشاري مصنوعی شدند. آب هایی که از سنگ هاي تزیینی فرو می ریخت باید ریه
هایش را پر از خنکی می کرد، اما در جهنمی گرفتار بود که آب زمزم هم خنکش نمی کرد.
از پشت سر سورن را شناخت. دست هایش از آرنج تا و زیر صورتش حتما قفل بود، مثل همیشه. مگر می شد
مردي را که بیشتر از دو سال روز و شب به یادش نفس می کشید نشناسد! دیگر نه صداي قلب می شنید و نه
حس نفس کشیدن داشت. انگار سورن عطر تازه او را هم می شناخت که چند قدم مانده به رسیدن رها سر
برگرداند. نفس رها رفت. خودش بود. او که ایستاد زمان هم ایستاد. انگار نه انگار که دقایقی پیش چه اعترافی
کرده بود.
خیره همان چشم هاي روشنی شد که روزي آرزویش بود و حالا کابوس شب هاي زندگیش.
با پیش آمدن او نگاهش را پس کشید و سلام گفتن هیجان زده او را آرام پاسخ داد. تقریبا روي صندلی شیک
پشت میز مدور داشت از حال می رفت. سورن تشکري کوتاه از پیش خدمت کرد و با دادن سفارشی او را دور
کرد. خودش بی درنگ روي صندلی جاگیر شد و تند گفت:
- بالاخره اومدي!
رها به خودش جرات داد و سر بلند کرد. چشمانش به کنکاش چهره مرد مقابلش پرداخت. هیچ تغییري نکرده
بود. انگار پخته تر شده بود. موهایش کمی کوتاه تر از قبل و صورت همیشه صافش با اندکی ته ریش مزین
بود. چقدر به چهره اش می آمد ولی ... باز دو گوي براق و سیاه پیش چشمش تصویر کشید و از گوشه جانش
صدایی جیغ کشید "عاشقتم رها."
- چقدر عوض شدي رها!
صداي سورن بود که به گوشش رسید، اما نگاه سهیل هنوز هم پیش چشمانش بود. آب دهانش را قورت داد و
نگاه دزدید.
- خیلی چیزا عوض شده.
- جبران می کنم.
قسمت ۱۱۲
با بغض و نگاهی که میان خیسی مردمک هایش به هر سو سر می کشید گفت:
- چیو؟
- نبودنمو. یه سال نبودم که همه عمرم کنارت باشم.
دستانش در هم پیچ خورد. دستکش گیپور و سفیدي که دستانش را پوشانده بود هم داشت خفه اش می کرد.
دستکشی که شد یک پرده بر حقیقت.
- گفتی بیا، اصرار کردي بیام و الا ...
سورن فورا صندلی عوض کرد و کنارش نشست.
- رها! به من نگاه کن. می دونی که واسم چقدر عزیز بودي و هستی. هر جا رفتم، هر کاري کردم واسه این
بود که ...
- فایده نداره.
- تو منو نگاه کن.
چشمان رها که باز فرار کرد، سورن دست روي دستش گذاشت. انگار به تن رها برق وصل شد و با واکنشی تند
دستش را پس کشید و روي سینه اش گذاشت.
- سورن ...
- چرا این جوري می کنی؟
رها نفس عمیقی کشید. انگار اکسیژن به مغزش نمی رسید، اما وقت تنگ بود.
- دیگه این کارو نکن.
- چرا؟
رها سر برگرداند و سورن افزود:
- می دونم حساسی ولی دلم برات تنگ شده بود بی معرفت. این دل لامصب ...
- نیومدم حرفاي گذشته رو تو گوشم تکرار کنی سورن. نیومدم اعتراف کنی هنوز دوستم داري. نیومدم بدونی
هنوزم حسی بهت دارم. اومدم از