قسمت ۱۰۷
چند دقیقه بیشتر نبود که وارد پارك شدند. صداي آشنایی تعجبش را برانگیخت. برگشت و در کمال حیرت دید
اشتباه نمی کند و شیما مشغول گفتگو با سپیده است. سپیده تازه متوجه رها شد و ابرویش بالا پرید.
- وا! سلام رها. تو این جا چی کار می کنی؟
دست هم را فشردند و رها گفت:
- با دوستان اومدیم. تو چی؟
- من با دخترخاله هام بودم. حالا بعدا واست میگم.
همان موقع شیما قدمی نزدیک تر آمد.
- گفتم قبلا دیدمت رها. نگو با سپیده دیدمت.
- کجا که من یادم نمیاد؟
سپیده مداخله کرد.
- شیما دخترخاله رکساناس. تو پاساژ آینه همو دیدیم. تولد منم اومد. یادت اومد؟
تکه هاي پازل داشت کنار هم جفت و جور می شد. رکسانا، شیما، تولد سپیده و سورن! واي نه! از این بدتر نمی
شد. رنگ که از رخ رها پرید، چشم هاي سپیده هم در اطراف به دو دو افتاد. انگار دنبال کسی می گشت. شیما
حتما سورن را هم به یاد داشت، چون در آن خرید با هم بودند. سرش داشت گیج می رفت. سپیده هم با خبر از
ماجرا حالش دست کمی از رها نداشت. با این حال سعی کرد سر رشته در رفته کلام را به دست گیرد تا از نگاه
پر سوال شیما در امان بمانند.
- این رها همیشه گیج می زنه. یادت نیومد؟
صداي رها خفه به گوش رسید.
- چرا، چرا یادم اومد. چه خوب یادت مونده شیما.
شیما با لبخند گفت:
- یکی از ویژگی هام همینه. اگه واسه یه لحظه هم کسیو ببینم محاله مرتبه بعد ببینمش و یادم نیاد. تو هم
استثنا بودي. خب دو سال پیش صورتت بچه گونه تر بود. ازدواج خیلی تاثیر میذاره. واسه این بود شک کردم و
...
قسمت ۱۰۸
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
یک لحظه شیما مکث کرد و چشم هایش جمع شد. انگار موضوع تازه اي یادش آمد که نگاهش بین رها و
سپیده چرخید. قلب رها داشت از کار می افتاد. حدسش هم درست بود. شیما سورن را هم به خاطر داشت، اما
دقیقا نمی دانست همراه کدام یک از دخترها بود.
- اون روز یه آقایی باهات بود سپیده. بند به پاش بستی یا نه؟
انگار یکی محکم به سینه رها کوبید و چشم هاي سپیده رنگ و حالت خاصی گرفت.
- با من؟ کی؟
شیما لب هایش را جلو داد.
- وا! همون روز که با رها دیدمتون دیگه. یه آقا خوش تیپه باهاتون بود که دست به سینه عقب وایستاده بود و
تماشامون می کرد و ...
- سورنو میگه سپیده!
چشم هاي سپیده دیدن داشت.
- میزگرد گذاشتید؟
آمدن دیانا به این آشفته بازار آخرین چیزي بود که رها خواست، ولی آمد. خیلی زود به سپیده معرفی شد و شیما
خندید.
- رها بهتر یادشه ها!
سپیده نگاه معناداري به رها کرد و گفت:
- تورمون پاره بود بندو آب دادیم.
شیما دست هایش را به هم زد.
- اي جان! آدرسی، تلفنی چیزي ازش نداري؟ طناب ما محکمه لامصب!
لبخند تلخی به لب رها و حتی سپیده آمد.
- بیخیال شیما جون. از این کیسا زیاده.
- خوشم میاد هنوز روش غیرت داري.
میان این کلام هاي در رفت و آمد نبض هاي رها یکی در میان می زد. نمی دانست بابت چه، اما راضی بود و
نبود و دلش درگرو ساعتی دیگر بود.
ساکت کنار سپیده راه افتاد. سپیده دستش را گرفت.
قسمت ۱۰۹
رنگت مثل گچ شده بود ضایع!
ضایع! کم ترین واژه اي که لایقش بود.
- یه ساعت دیگه میرم ببینمش.
- با وجود این جغدي که می پادت؟ آخه تو عقل داري رها؟ هر کی گفت دنبالم بیا باید عین جوجه اي که
دنبال ننه ش میره پشتش راه بیفتی؟ نمی گی سر از کارت دربیاره که ...
- سهیل خواست باهاش باشم. نمی دونم دیگه چی درسته، چی غلط! فقط باید سایه سورن از رو سر زندگیم
کنار بره.
نگاهی به ساعتش انداخت. این بار نباید دیر می شد. نباید رد می شد.
- بیا بریم سپیده.
تا سپیده به خود بجنبد رها دستش را بالا گرفت و گفت:
- دیانا جان! من با سپیده میرم کار دارم. به سهیل گفتم خودم بر می گردم.
دیانا نزدیک آمد.
- می خواي باهات بیام؟
- ممنون با سپیده میرم خونه شون، از اون جام آژانس می گیرم یا ... نه، زنگ می زنم سهیل بیاد.
دیانا با لبخند دستش را فشرد.
- ممنون که اومدي.
- ممنون از شما. خیلی بهم خوش گذشت.
- پس دفعه بعد پیش پیش با سپیده دعوتی.
لبخند زورکی لب هایش را کج کرد.
- حتما! بازم مرسی. به همگی سلام برسون.
- تو هم پسر عموي گل ما رو ببوس!
فرناز گفت:
- مدلشو مشخص کن دفعه بعد جاي خالی بپرسیم.
صداي خنده شان بلند شد و دیانا خاك تو سري نثار فرناز کرد و دست پشت رها گذاشت.
- اینا بی شعور و شوهر ندیده ان دیگه. برو به کارت برس عزیزم.
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
ت بخوام واسه همیشه بري! واسه همیشه فراموش کنی و ...
سورن کلافه به سمتش خم شد.
- چی تو چشاته که ترسوندتم. تو صدات چی پنهونه؟ اصل مطلبو بگو که چی شده بد شدم؟ وقتی می دونی
نفسم برات میره!
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۱۰
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
خداحافظی کردند و به سمت در اصلی برگشتند. حوصله پیاده روي نداشت. با این که شلوغ بود اما با آمدن اولین
ون ببخشید گویان راه باز کرد و نشست. سپیده دست سردش را گرفت.
- هنوز وقت داري نري رها. از همین جا بهش تلفن بزن و بگو که ...
- نمی شه. دیگه نمی شه سپیده. باید این اسم از دل من کنده شه. باید این حس سر بریده شه. باید ثابت شه
که سورن اشتباه بود. نمی خوام خوشبختیمو با سهیل از دست بدم.
به چشم هاي مرطوب سپیده نگاه کرد و تکرار کرد:
- نمی خوام سهیلو از دست بدم.
سپیده دست او را فشرد و رها چشمانش را بست. سپیده سر به عقب تکیه داد و قطره اشک گوشه چشمش را
گرفت. چرا باید هر زاویه این مثلث می شکست؟! سه دل در هر ضلع یک مدل شکست. بی آنکه صداي آخی
بلند شود، اما این ضلع آخر ترس داشت.
- مطمئنی رها؟
سر تکان داد. از درون می لرزید ولی مصمم گفت آره!. موبایلش را روشن کرد و همان موقع پیامی آمد.
- من منتظرم رها. کجایی پس تو؟
بغضش را قورت داد و از سپیده خواست بماند تا بازگردد. سپیده سر تکان داد. خواست مراقب خودش باشد و زود
برگردد.
نگاهی به نماي رستوران انداخت و زیر لب ذکري گفت. بابا رضا همیشه می گفت "ذکر بگو دلت آروم می
گیره." کمی که پیش رفت جوانی با اونیفرم سرمه اي و زرشکی مقابلش ایستاد.
- خوش اومدید سرکار خانم. راهنماییتون کنم؟
آب دهانش را قورت داد و سعی کرد مسلط رفتار کند.
- نمی دونم از قبل میزي رزرو شده یا نه، ولی قرار دارم.
- چند لحظه اجازه بدید.
رفت و برگشت پیش خدمت دو دقیقه هم نشد.
- خانم ستوده؟
- بله!
دست به قسمت انتهایی سالن کشید و گفت:
قسمت ۱۱۱
همراهتون در قسمت آزاد و لژ خانوادگی منتظرتون هستن. راهنماییتون می کنم.
تشکر کرد و در پی پیش خدمت جوان به راه افتاد. هر قدمی که بر می داشت انگار یک نفس به مرگ نزدیک
تر می شد. وارد فضاي باز رستوران شدند. بی آنکه نفسش تازه شود قلبش گرفت. هنوز نمی دانست پایان این
راه به کجاست.
نزدیک میزي مدور در جوار آبشاري مصنوعی شدند. آب هایی که از سنگ هاي تزیینی فرو می ریخت باید ریه
هایش را پر از خنکی می کرد، اما در جهنمی گرفتار بود که آب زمزم هم خنکش نمی کرد.
از پشت سر سورن را شناخت. دست هایش از آرنج تا و زیر صورتش حتما قفل بود، مثل همیشه. مگر می شد
مردي را که بیشتر از دو سال روز و شب به یادش نفس می کشید نشناسد! دیگر نه صداي قلب می شنید و نه
حس نفس کشیدن داشت. انگار سورن عطر تازه او را هم می شناخت که چند قدم مانده به رسیدن رها سر
برگرداند. نفس رها رفت. خودش بود. او که ایستاد زمان هم ایستاد. انگار نه انگار که دقایقی پیش چه اعترافی
کرده بود.
خیره همان چشم هاي روشنی شد که روزي آرزویش بود و حالا کابوس شب هاي زندگیش.
با پیش آمدن او نگاهش را پس کشید و سلام گفتن هیجان زده او را آرام پاسخ داد. تقریبا روي صندلی شیک
پشت میز مدور داشت از حال می رفت. سورن تشکري کوتاه از پیش خدمت کرد و با دادن سفارشی او را دور
کرد. خودش بی درنگ روي صندلی جاگیر شد و تند گفت:
- بالاخره اومدي!
رها به خودش جرات داد و سر بلند کرد. چشمانش به کنکاش چهره مرد مقابلش پرداخت. هیچ تغییري نکرده
بود. انگار پخته تر شده بود. موهایش کمی کوتاه تر از قبل و صورت همیشه صافش با اندکی ته ریش مزین
بود. چقدر به چهره اش می آمد ولی ... باز دو گوي براق و سیاه پیش چشمش تصویر کشید و از گوشه جانش
صدایی جیغ کشید "عاشقتم رها."
- چقدر عوض شدي رها!
صداي سورن بود که به گوشش رسید، اما نگاه سهیل هنوز هم پیش چشمانش بود. آب دهانش را قورت داد و
نگاه دزدید.
- خیلی چیزا عوض شده.
- جبران می کنم.
قسمت ۱۱۲
با بغض و نگاهی که میان خیسی مردمک هایش به هر سو سر می کشید گفت:
- چیو؟
- نبودنمو. یه سال نبودم که همه عمرم کنارت باشم.
دستانش در هم پیچ خورد. دستکش گیپور و سفیدي که دستانش را پوشانده بود هم داشت خفه اش می کرد.
دستکشی که شد یک پرده بر حقیقت.
- گفتی بیا، اصرار کردي بیام و الا ...
سورن فورا صندلی عوض کرد و کنارش نشست.
- رها! به من نگاه کن. می دونی که واسم چقدر عزیز بودي و هستی. هر جا رفتم، هر کاري کردم واسه این
بود که ...
- فایده نداره.
- تو منو نگاه کن.
چشمان رها که باز فرار کرد، سورن دست روي دستش گذاشت. انگار به تن رها برق وصل شد و با واکنشی تند
دستش را پس کشید و روي سینه اش گذاشت.
- سورن ...
- چرا این جوري می کنی؟
رها نفس عمیقی کشید. انگار اکسیژن به مغزش نمی رسید، اما وقت تنگ بود.
- دیگه این کارو نکن.
- چرا؟
رها سر برگرداند و سورن افزود:
- می دونم حساسی ولی دلم برات تنگ شده بود بی معرفت. این دل لامصب ...
- نیومدم حرفاي گذشته رو تو گوشم تکرار کنی سورن. نیومدم اعتراف کنی هنوز دوستم داري. نیومدم بدونی
هنوزم حسی بهت دارم. اومدم از
لاق چندین بار، هزار بار شاید در سرش اکو شد. انعکاس بدي داشت. باز خیال سهیل سر بر داشت.
سرش تکان خورد. واژه کم جان نه لب هایش را تکان داد. سخت به گوش رسید، اما سورن شنید و تا خواست
قدمی دوباره به سمتش بردارد رها به سمت دیگر خیابان دوید. سپیده لحظه ي آخر به او رسید و در تاکسی را
گرفت، اما سورن سر جایش ایستاده بود و فرار او را تماشا کرد. دلش دنبال قدم هاي دخترك کشیده شد.
مشتش رو کاپوت ماشین فرود آمد و گوشی اش را بیرون کشید.
شماره اي آشنا وارد کرد اما تماسش ریجکت شد. عصبی پشت فرمان نشست اما همین که از پارکینگ بیرون
آمد با ماشین سفید رنگی شاخ به شاخ شد. روي ترمز کوبید.
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۱۳
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
انگشتان رها روي دستکشش سرخورد و دست چپش مقابل چشم هاي مرد مبهوت مقابلش بالا آمد. حلقه
تعهدش به سهیل بند دل و غرور مرد مقابلش را پاره کرد و صداي آرامش ناقوسی بر سر او کوبید.
- ازدواج کردم.
رگه هاي سرخ درون سفیدي چشمان سورن تکثیر شد و نگاه همیشه سبزش رنگ شب شد. انگار از پنجره به
طوفان نگاه کرد. انگار کبود می شد. انگار داشت می مرد. قفسه سینه رها تند تند حرکت می کرد. چه مرگش
بود! چه چیزي روي سینه اش کوه شد و به بند کیفش چنگ انداخت فرار کند که سورن بازویش را کشید و
تقریبا روي صندلی پرت شد. ترسید. لرزید و نگاهش میخکوب چشمان کبود او شد.
- این مزخرفات چیه سر هم می کنی؟ فکر کردي من خرم؟ اینم بازي جدید حاج باباي محترم و ...
با بغض و ترس کمی عقب رفت.
- بس کن سورن. تو حق نداري به خانواده من توهین کنی.
سورن دست هایش را بالا نگه داشت. انگار می خواست تظاهر به خونسردي و آرامش کند یا نه دنبال تظاهر به
آرامش می گشت.
- خیلی خب، خیلی خب، معذرت می خوام. حق با توئه. زده به سرم دارم چرت و پرت میگم. مثل تو که مزخرف
تحویل من دادي، خب؟
صداي رها میان بغض و دلهره گیر کرد.
- حقیقت زندگی من مزخرف نیست. دروغ نیست. من ...
- حرفشو نزن رها. می دونی من دیوونم.
اشک هاي رها سرازیر شد.
- من ازدواج کردم. شوهرمم دوست دارم. من ...
- تو غلط کردي!
با دادي که سورن زد هق هقش به سکسکه مبدل شد و با واهمه به او زل زد. نگاه هاي اطرافیان در آن دقایق
تنها چیزهایی بود که بی اهمیت بود. دلش می خواست فرار کند. دلش یک آغوش امن می خواست. دلش
سهیل را خواست. چقدر سورنی که روزي همه خواهشش بود غریبه بود. ناآشنا بود و ...
برخاست و قدمی پا پس کشید.
قسمت ۱۱۴
همین که گفتم. واقعیت همینه. عاشق شوهرمم. تو هم دست از سر زندگیم بردار. تو رو خدا دیگه سراغمم
نگیر.
قدم هایش را مقابل چشم هاي حیرت زده او عقب می کشید و حرف هایش را زد. بعد هم به دنبال دست
محکم و راهنمایی غیبی قدم هایش تند شد و به سمت در خروجی دوم رستوران دوید. دوباره سکسکه اش شده
بود هق هق. دوباره راه و بیراهه شبیه هم بود. دوباره گیج خواستن و نخواستن بود و دوباره اشک بود که راه
نگاهش را تار کرد. مه تمام چشمانش را گرفت. مثل زندگیش که در مهی غلیظ داشت فرو می رفت این میان.
در ضربه هاي پراکنده نبض احساسش، سهیل بیشتر پا می کوبید تا سورنی که چند دقیقه پیش کنارش بود.
چقدر دوید، نمی دانست! نفسش داشت تمام می شد. سپیده را دید. خواست نفس بگیرد که دیوار تمام قد یک
انسان تمام سرعتش را به صفر رساند و اگر دست به کاپوت ماشینی نمی انداخت الان صاف در آغوشش بود.
چشم هاي ترسیده و خیسش که بالا کشیده شد قلبش براي ثانیه اي ایستاد و نتیجه اش شد بازدمی پر لرز چند
مرحله اي از سینه اش. چشم هاي مه گرفته و سرخ سورن همه چیز را به بدترین نحو ممکن به صورتش کوبید.
با تک قدم او دو قدم عقب رفت و سپیده به طرفشان دوید.
- سورن واسم دردسر درست نکن. بذار برم!
چشم هاي سورن تنگ شد. دست ها و شانه هایش بالا افتاد.
- بري؟ کجا؟ به همین سادگی؟
بعد این همه بدبختی که دوباره کشیدم و ...
- من مجبورت کردم؟
- مگه بابات بدبختیمو به روم نکشید؟ مگه بی کس و کاریمو به روم نکشید؟ رفتم اونی بشم که زبون حاج رضا
رو ببنده. که نتونه بگه تو لایق آوردن اسم دختر منم نیستی. که ...
- تصمیم خودم بود، ربطی به بابام نداشت.
- پس من چی؟ هان؟
از داد او دست روي گوش هایش گذاشت و سپیده نفس زنان سر رسید.
- چه خبرته سورن؟ داري سکته ش میدي؟
سورن به سمت او انگشت تهدید کشید.
- تو ساکت شو! تویی که شدي شریک دزد و رفیق قافله.
قسمت ۱۱۵
رنگ چهره سپیده کبود شد.
- من بهت گفتم نمی خواد ببینتت. نگفتم؟
رها گیج تر از آن بود که به مکالمه آن ها اهمیت دهد. با کف دست اشک هایش را کنار زد.
- حق داري ناراحت باشی سورن. من معذرت می خوام. بابت تمام اون دو سال! همون روزایی که پا به پات
اومدم و تلاش کردم ولی نشد. سرنوشت نذاشت. من مقصر نیستم. من ...
سورن چنگی میان موهاي انبوه و خوش حالتش زد. انگار می خواست از ریشه هم بیرونشان کشد.
- خدایا! این چه خوابیه؟ چه کابوسیه؟
رها جرات پیدا کرد باز حرف بزند.
- هر چی خاطره بود خط بزن. بذار ...
دوباره با داد او از جا پرید.
- حالا؟ حالا که به خاطرت تا خرخره تو لجن فرو رفتم؟
رها گیج نگاهش کرد و سورن نزدیکش شد. با مکثی چند ثانیه اي گفت:
- دروغ گفتی، آره؟ داري بازیم میدي، نه؟
اشک هاي رها دوباره سرازیر شد.
- نه به خدا! من ...
- طلاق بگیر.
انگار با باتوم برقی بر فرق سر رها کوبیده شد. چشم هایش سیاهی رفت. براي حفظ تعادل چنگ به اطرافش
انداخت تا تکیه گاهی بیابد. سپیده بازویش را گرفت اما چشم هاي رها از چشم هاي مصمم سورن کنده نمی
شد. واژه ط
قسمت ۱۱۶
حالش بد بود. انگار دنیا داشت دور سرش می چرخید. اصلا نمی شنید سپیده چه می گوید تا لحظه اي که
دستش را کشید و با داد گفت:
- با توام. مگه کري رها؟ کجا میري؟ گوشیت صد دفعه زنگ خورده!
لب هاي خشکیده اش را تکان داد. صدایش خفه بود. انگار زیر آب گیر کرده و ناي نفس کشیدن نداشت.
- بابام باید جوابمو بده. منو می خواست به پول بده؟ خودش گفت پول براش مهم نیست، اما سورن ...
- چرا خودتو زدي به اون راه رها؟ سورن توقع پس زدن تو رو نداشت. توقع نداشت جاش به این زودي، با یه
نقش محکم تر و پر رنگ تر، با یه مرد دیگه تو زندگیت پر بشه. داشت از فشار ناراحتی سکته می کرد. توقع
چی داشتی ازش؟
دستش را پس کشید و راه افتاد. سپیده که دید حریفش نمی شود جلوتر حرکت کرد و به جاي آیفون خانه پدري
رها، آیفون منزل حماد را زد. صداي یلدا چند دقیقه بعد آمد. سپیده سعی کرد لبخند بزند و آرام باشد، اما حال بد
و آشفته رها از داخل همان مانیتور کوچک هم معلوم بود تا یلدا سراسیمه و نگران بپرسد:
- رها، خوبی تو؟
سپیده فوري گفت:
- یلدا جون تا خاله زهرا نرسیده درو باز کن لطفا.
- واي ببخشید! بیاید تو.
سپیده دست رها را گرفت و ملتمس گفت:
- بریم پیش یلدا. یه کم آروم شو بعد میریم خونه مامانت اینا. خب؟
دیگر حرفی نزد و دنبال سیپده راه افتاد. یلدا بالاي پله ها منتظر ایستاده و با دیدن آن ها چند پله پایین آمد. با
دیدن چهره بی رنگ و روي هر دو دختر آرام پشت دستش زد.
- خدا مرگم بده. چتون شده شما دو تا؟
سپیده سعی کرد ماست مالی کند قصه را اما مگر میشد تکه هاي آهن را در آب حل کرد! داخل خانه که شدند
یلدا با دو لیوان آب میوه بازگشت. یاسین مقابل رها ایستاده بود و بر و بر نگاهش می کرد. فقط دست هایش را
گشود تا کودك بخندد و به سمت آغوشش بدود. یلدا خواست بنشیند اما سپیده فوري لیوانش را سر کشید و
برخاست.
- ببخشید من اینو بذارم آشپزخونه یه لیوان آبم بخورم. خیلی گرممه.
قسمت ۱۱۷
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
چشمکی به یلدا زد و سر به سمت آشپزخانه انداخت. یلدا فورا داستان را گرفت و گفت:
- پس بذار بیام بهت بدم. یخ ساز یخچال کار نمی کنه.
نفهمید چند دقیقه گذشت اما یاسین دو ساله در آغوشش کلافه شد و دست و پا زنان بیرون آمد. دستش از زیر
شالش میان موهاي خیس از عرقش فرو رفت و پیشانی به کف دستش فشرد. انگار دنیا چرخ و فلک بود و او در
مرکزش می چرخید و جز سرگیجه چیزي نصیبش نمی شد. چرخ می خورد و باد ناشی از چرخش مثل سیلی به
صورتش می خورد. هر طرف سر می چرخاند یک چهره بود و یک طلبکار. چرا! چرا به همه بدهکار شد؟ نالید:
- چرا خدایا؟
- پاشو لباساتو در بیار رها.
سر تکان داد و کمرش را به پشتی مبل تحمیل کرد.
- می خوام برم. بابا مثل همیشه همون ساعت نه و ده میاد؟
یلدا مقابلش نشست.
- آره. پاشو لباساتو در بیار. با سهیلم تماس بگیر بگو شام درست کردم بیاد اینجا.
یک دفعه سیخ نشست.
- سهیل چرا؟
یلدا با تعجب نگاهش کرد. سپیده طرف دیگرش نشست.
- رها یه زنگ بهش بزن. بنده خدا از نگرانی پس میفته. صد بار زنگ زده.
سرش تند تند تکان خورد.
- نه! الان نه! باید اول تکلیف خودمو بدونم. خسته شدم از این احساس در به درم. خسته شدم!
در این لحظات پر تنش، حسی و فکري آنی تصمیم می گرفت و عمل می کرد. برخاست و هم زمان سپیده و
یلدا هم بلند شدند. به کیفش که چنگ زد یلدا دستش را گرفت.
- کجا رها؟
- پایین!
- مامان با این حال ببینتت، خداي نکرده دوباره ...
- حال منو ببین یلدا. دارم دیوونه میشم. کی دلش به حال من سوخت؟ کی منو دید؟ کی منو خواست؟ هر کی
سنگ خودشو به سینه کوبید. نه! به سینه من کوبیدن. به دل من! به احساس من! خرد شدم. پودر شدم. نه
قسمت ۱۱۸
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
احساس برام مونده نه حال درست. نه شعور، نه جوونی. می ترسم. از همه عالم و آدم می ترسم. از احساس
خودم بدم میاد. از این که دلم سهیلو می خواد و نمی تونم مثل یه زن کنارش باشم. این که سورنو پس می زنم،
ولی دلم پیشش می مونه. این که ...
دست بیخ گلویش گذاشت و بلند نفس کشید.
- این که آرزو کنم بمیرم و تموم شه این سرگیجه ها.
- سرگیجه از یه انتخاب درست ناشی نمی شه رها. پس دردت چیه؟
به پشت سرش نگاه کرد و با دیدن حماد قلبش فرو ریخت. اشک هایش تازه تر شد و زمزمه وار گفت:
- دارم می میرم حماد.
حماد با نگاهی به یلدا و سپیده پیش رفت. آن ها خوب می دانستند تعصب بی جا فاصله اي بین این خواهر و
برادر نمی اندازد و در حال حاضر بهترین تسکین دهنده و گوش شنوا براي رها همین حماد است. یلدا یاسین را
بغل کرد و همراه سپیده به آشپزخانه رفتند.
حماد بازوي رها را گرفت و او را روي مبل نشاند.
- بابا اومد؟
- اومدي باهاش دعوا که چی؟
با چشم هاي خیس نگاهش کرد.
- فقط می خوام بدون
م حماد. پرسیدن که جرم نیست. نکنه حرف زدنمم آبروشو می بره!
- طلبکار چی می خواي بشی عزیزم؟
- این که سورنو دنبال نخود سیاه فرستاده. مگه من خودم نگفتم دیگه نمی خوام. منو می خواست به پول شوهر
بده مگه؟ می خواست منو
با چی معامله کنه که حالا بیاد طلبکار جلو روم وایسه بگه من مسبب بدبختیش شدم. که داد بزنه طلاق بگیر.
من چه گناهی داشتم حماد؟
ابروهاي حماد به هم نزدیک شد.
- چرته اگه بپرسم چون جوابش معلومه اما رها دلم نمی خواد بشنوم که رفتی سراغ سورن.
سرش را گرفتار حلقه ظریف دو دستش کرد.
- دست از سرم بر نمی داشت، مجبور شدم!
قسمت ۱۱۹#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
حماد دست به صورتش کشید و زیر لب استغفاري گفت. با مکثی کوتاه به رها نگاه کرد. انگشتان ظریف و
خوش تراشش در هم و روي پیشانیش قفل بود. لرزشش نشان از فشار عجیب درونی دختر جوان داشت. دلش
سوخت. مثل همیشه می خواست همه جانبه بسنجد و یک تنه به قاضی نرود با همان تعصبات گاها غلطی که
عده اي را به بیراهه می کشید. بیراهه جهالتی که رویش سر پوش غیرت می گذاشتند. غیرت هایی که شده بود
در اطرافش فردي را سینه قبرستان می خواباند و باز ادعاي برتري داشت. حالش از این توهمات به هم می
خورد. از این که گاهی اسم جهالت را غیرت و مردانگی می گذاشتند و به مرد بودنشان افتخار می کردند.
دست رها را گرفت و انگشت زیر صورتش کشید.
- منو ببین رها.
چشم هاي رها زیر لایه ضخیمی از بغض و شرم به سوي او برگشت.
- می دونم کارم اشتباه بود حماد ولی ...
- مهم اینه خودت می دونی کارت اشتباست. الان دنبال اینم نیستم که برم بالاي منبر عزیز من. فقط از خودت
می پرسم. جوابش یه کلمه است.
از سهیل چقدر بدي دیدي تو این مدت کوتاه؟
مردمک چشم هاي رها به دو دو افتاد و با صدایی خفه گفت:
- سهیل ...
- ازش بدت میاد؟
- حماد حالمو بدتر نکن!
حماد با نگاهش و از عمق چشمان خیس رها می خواست به قلبش نفوذ کند. باز سهیل را پیش کشید.
- حالتو به هم می زنه؟
رها چشمانش را پس کشید و دست روي صورتش گذاشت تا بهترین جواب براي حماد باشد. یک کلمه مطلق
"نه" گاهی چشم ها را باید پوشاند تا جیغ نکشند و از راز مگو چیزي نگویند، ولی این بار رها خجالت کشید
دست دل و چشمانش را رو کند. این که چقدر دلش می خواهد حالا رو به رویش سهیل می نشست و آرامش
می کرد، نه حماد.
یک دفعه مثل آتشفشانی فوران کرده که در برخورد با بهمنی عظیم دمایش معتدل شود، پس کشید، اما حماد
فرصت نداد تا دوباره به مرز آرامش برسد و پس کشد و با حرفش کودتاي نرم دیگري به پا کرد.
قسمت ۱۲۰
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
خواستن سهیل واسه تو اجبار نبود. همین طور که دوست داشتنش واست اجبار نیست. من تو رو می شناسم
رها. با تموم آرومیت اگه بخواي کوهو رو شونه ت جا به جا می کنی و نمی ذاري آب از آب تکون بخوره. فکر
می کنی نفهمیدم موقعی که سهیل اومد نگاشم نکردي و بله رو دادي؟ فکر کردي نفهمیدم می خواي به بابا
ثابت کنی که میشه بدون سورن هم خوشبخت نبود.
با نگاه گیج رها به آرامی ادامه داد:
- می خواستم سفت و سخت جلوت در بیام اما می شد به سهیل اطمینان کرد. این شد که ساکت موندم ولی
انگار اون چیزي که من محاسبه کردم اشتباه از کار در اومد.
رها با صدایی شکسته و بی غرور گفت:
- به چی من شک کردي حماد؟ به ...
حماد انگشت مقابل بینی گرفت و عصبی گفت:
- به نفس کشیدنم شک کنم به نجابت تو شک نمی کنم!
- پس دنبال کدوم معادله می گردي؟
- اشتراك خوبی و احساس! مرد بودن و عاشقی کردن! نمی دونم سهیل. نور چشم حاج صادق کجا تو رو دید
که یهو سر و کله اش تو خونه ما پیدا شد ولی چشاش داد می زد، نگاهاش پر از حرف بود. این که همه جوره
می خوادت. این که باور کنی خوشبختی کنار یه مرد همه چی تموم می تونه خاطره نه چندان پر رنگ یه
محبت گذرا رو از بین ببره، ولی چرا نشده رها؟ چرا خواهر من وقتی می دونه متعهده، وقتی می دونه
اشتباهاتش تا چه حد اعتقاداتشو خط خطی می کنه، اون خطا رو انجام میده؟
- من نمی خواستم حماد.
- دیدن سورن چیز دیگه اي میگه!
- دیدمش تا از سماجت دست برداره.
- تو باور می کنی که سورن تو این مدت نفهمیده تو ازدواج کردي؟ چطور یهو سر و کله اش پیدا شد؟ این یه
سال کجا بوده و ...
- نمی دونست حماد. می گفت بابا فرستادش که بره و دست پر بیاد.
- ول کن این بهونه هاي مسخره رو رها. سورن از بابا نه شنید، فقط واسه دلیلی که خودشون می دونن. ظاهر
قصه تو و سورن با باطنش خیلی فرق می کنه.
ا
قسمت ۱۲۱
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
احساسی گنگ به سینه رها چنگ زد. دنبال یک بهانه براي تبرئه پدر و پیدا کردن راه احساسش بود.
- چی؟
- نمی دونم.
- حماد بگو.
- به جون یاسین نمی دونم رها.
- بابا که می دونه.
خواست بلند شود که حماد با گرفتن مچش، متوقفش کرد و آرام گفت:
- زندگیت با سهیل چقدر ارزش داره؟
- سهیل حال و آینده منه. ربطی به گذشته پر اشتباهم نداره.
- این گذشته پر اشتباهت، امروز، روزي که حق نداري، شرعا بدون اجازه شوهرت پا به خونه پدرت بذاري،
باعث شده بري سر قرارش. بعد راحت میگی ربطی نداره؟ چرا خودتو زدي به اون راه خواهر من؟
پاهاي سستش لرزید. حق با حماد بود.
- دارم بهت میگم رها. اگه سهیلو نمی خواي این گند و هم بزن و الا تو گذشته ت دفنش کن. حالا بشین
کامل با خودت فکر کن کی ارزش فدا شدن داره. سهیل و زندگیت براي سورنی که خودشم درگیر اشتباهاتشه
یا گذشته اي که فراموش کردنش با سهیل خیلی هم سخت نبوده.
- من فقط می خوام بدونم کی راست میگه؟
- تو فکر کن سورن راست گفته و بابا فرستادش دنبال نخود سیاه که از تو دور بمونه. اگه انتخابت سهیله، نباید
برات مهم باشه.
- حماد اگه چیزي می دونی بهم بگو. من فقط همینو می خوام بدونم.
- من هیچی نمی دونم رها. اصرارم به بابا هم فایده نداشت و همین حرف منو به تو زد. فکر کنید واسه بی
پولی ردش کردم، همین! تو خودتم بکشی همین جوابو ازش می شنوي، ولی من بهت میگم. برو بشین به
بیست و یک سال زندگیت فکر کن. ببین کی برات پدري نکرده. کی غیر از محبت ازش دیدي. کی بدتو
خواسته. برو بشین به اینا فکر کن شاید به نتیجه رسیدي.
دست به چشم هایش کشید و زمزمه کرد:
- این شایدا منو می کشه.
قسمت ۱۲۲
حماد سر خم کرد و دلسوزانه گفت:
- زندگیت حیفه رها. آتیش بهش نزن سر هیچی.
سر رها بیشتر خم شد.
- می ترسم سورن دوباره ...
- اونو بسپارش به من. حلش می کنم.
- می ترسم به سهیل بگم.
- سورن یه خواستگار بوده رها، نه بیشتر، مثل بقیه. منتها این میان خواستن کوتاه مدت تو هم کمی متفاوتش
کرده که با مخالفت خانواده نه گفتی! نذار چیزي پنهان بمونه.
- ولی نمی تونم بهش بگم. آخه ... یه چیزایی هست که ...
با مکثش حماد دست به موهاي پریشانش کشید.
- تو زندگی همه زوجا ناگفته هایی هست که فقط مال خودشونه. مشکلت که با سهیل حل شد، جوري که
باعث اشتباهش نشه بهش بگو. البته اگه کنجکاو شد.
با ترس به حماد نگاه کرد.
- چرا باید کنجکاو شه؟
آشفتگی حال رها از مطرح کردن چند باره ترسش و هر بار به نحوي معلوم بود.
- کی نیم ساعت پیش حرف از طلبکاري سورن می زد که خواسته از زندگیت جدا شی، هان؟
رنگ از رخ رها پرید.
- ممکنه سراغ سهیلم بره؟
- اگه بخواد می تونه بختک زندگیت شه رها، اما تو بایه شجاعت زندگیتو بیمه کن. مثل مادري که با یه آیت
الکرسی خوندن به بچش دلش قرص از سلامت و حفاظتش میشه. زندگیتو بیمه صداقتت کن.
باز سر شرمنده رها پایین افتاد.
حماد با مهربانی گفت:
- پیشگیري خیلی بهتر از درمانیه که شاید جواب نده. مراقب خودت و احساست و زندگیت باش.
وقتی دید رها آرام و ساکت سر به یقه کشید. دست پشت سرش گذاشت و او را با محبت به آغوش خود چسباند.
قسمت ۱۲۳
خیالم راحته که از زندگیت راضی هستی. تا خدا و ما رو داري از هیچی نترس. مثل چشمه اي باش که در
قلب کوه طراوت زیبایی و مهرو بغل کرده. مرد کوه و زن اون چشمه. کوه پشت سرت نباشه تو هم جمال
نداري. هواي احساس خودتو سهیلو داشته باشه. ریزش کنه سیل خانه برانداز میشه ولی وقتی سد محکمی دژ
بشه مقابل طغیان اشتباه، اون وقت می تونی از همه زندگیت و محبتتون لذت ببرید. اون بیرون خبري جز
خشکیده شدن نیست.
بوسه اي بر پیشانی خواهرش زد و سر عقب کشید.
- بهتري؟
سرش تکان خورد.
- پس پاشو یه زنگ بزن بیاد اینجا شام با هم باشیم.
- نه! می خوام برم خونه.
حماد اصراري نکرد.
- پس خودم می رسونمت. پاشو تا دیرتر نشده.
****
دست حماد را فشرد که او دستش را نگه داشت و آرام گفت:
- یادت نره چی گفتم رها. سورن دوباره سر و کله نشون داد فقط خودمو در جریان بذار، خب؟
به چشم هاي مهربانش نگاه کرد و با بغض گفت:
- مرسی داداش.
حماد لبخند زد و دست به گونه اش کشید. خداحافظی کرد و پیاده شد. همان موقع در شرقی عمارت باز شد و
ماشین سفید سهیل با سرعت پیچید اما با دیدن ماشین حماد روي ترمز زد و بی مکث پیاده شد. آشفتگی و
عصبانیت از چهره اش می بارید.
- رها ...
سر برگرداند و قلبش ریخت. چه چیز باعث این همه آشوب شده بود؟
با هر قدم بلند او تپش قلبش بلندتر و کوبنده تر شد. به یک قدمی اش که رسید ناخواسته قدم عقب کشید و با
صدایی تحلیل رفته سلام کرد. سلام گفتنش با صداي حماد هم زمان شد.
- چی شده سهیل؟ چقدر پریشونی!
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
داد. چقدر دلش خواست در آغوش صاحب این عطر ملایم حل شود. چقدر کمبود
آرامش داشت. چقدر دلش یک حلال، مهر حلال می خواست.
تخت کمی پایین رفت اما برنگشت. صداي آرام سهیل را شنید.
- نمی خواي بیاي بیرون؟
جواب نداد.
- گرسنه ت نیست؟
سکوتش طولانی تر شد.
- می خوام غذا سفارش بدم. با تو ام رها!
روحش بیش از جسمش تحلیل رفته بود و به انرژي احتیاج داشت اما باز سکوت کرد و این بار سهیل هم
مکثش را طولانی تر کرد. دو دقیقه بعد هم باز تخت تکان خورد. قفسه سینه اش تنگ شد. کاش می ماند اما
انگار او هم خسته بود و ترجیح داد برود. چشمانش را بست و پتو را روي سرش کشید، اما خیلی نگذشت که پتو
از روي تنش پایین کشیده شد و دوباره حضور سهیل را حس کرد. هیجان به تنش آمد و کمی گرم شد.
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
قسمت ۱۲۴
سهیل درحال فشردن دست پیش آمده حماد نگاه کوتاه و پر از دلخوري به رها انداخت.
- پریشونی که سهله! کم مونده بود سر به بیابون بذارم. چرا گوشیتو جواب نمی دادي رها؟
رها نگاهش را دزدید و زیر لب عذرخواهی کرد. می ترسید به چشم هاي او نگاه کند و عصبانیت و دلخوري اش
ته مانده توانش را برباید و همین جا مدهوش شود. حماد با خنده گفت:
- به من ببخشش سهیل جان! دیگه باید خانما رو شناخته باشی. دور هم جمع میشن گذر زمان از دستشون در
میره.
- نمی دونستم میان منزل شما و الا انقدر نگران نمی شدم.
- حالا که صحیح و سالم تحویل شماست. عادت می کنی نگران نشی.
سهیل لبخند زد. معلوم بود به احترام حماد است و الا آخرین کار ممکنش در آن دقایق لبخند زدن بود. حماد با
فشردن مجدد دست هر دو چشمکی به رها زد و خداحافظی کرد. تا ماشین پس از بوق زدن کوتاهی حرکت کرد
و نگاه سهیل به سمتش برگشت. پا تند کرد و تقریبا به سمت خانه دوید. از پله هاي اضطراري پشت ساختمان
رفت تا با کسی برخورد نکند. حوصله هیچ کس را نداشت. در را که باز کرد و پا داخل گذاشت اما یک لحظه
نفسش از بوي تند و غلیظ باقی مانده از دود سیگارهایی که حتما پشت هم خاکستر شده بود، گرفت. هنوز هاله
اي کمرنگ و خاکستري در اطراف جا سیگاري پر شده روي میز بود. انگار ته یک فیلتر نیمه سوخته هنوز
روشن بود. دلش نمی خواست احساسش مثل یک فیلتر نیمه سوخته فقط خاکستر شود.
- من باید با تو چی کار کنم رها؟
بی مکث عقب چرخید. نگاه عصبانی سهیل با لحن آرامش مغایر بود. پس سعی داشت خود را آرام نگه دارد.
- حق داري. ببخشید!
- ترسیدي بگی میخوام برم خونه داداشم، بگم بی من نرو؟
- یهویی پیش اومد. گفتم که میرم پیش سپیده، فاصله خونه سپیده و بابام هم فقط دو تا کوچه ست!
- توقع داشتی زنگ بزنم از بابات بپرسم از زنم خبر داري یا دخترتو گم کردم؟ شایدم می گفتم از دستم فرار
کرده، هان؟!
لعنت به این اشک ها! انگار قطب زیر حرارت خورشید استوا رفته و قطره هاي آبش چکه چکه می ریخت. به
آنی صورتش خیس شد.
- من که گفتم ببخشید. اگه می خواي داد بکش ولی این بحثو کش نده.
قسمت ۱۲۵
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
ابروهاي سهیل به هم نزدیک شد و خودش به رها نزدیک تر.
- چیه؟ چرا گریه می کنی؟
- خیلی دوست داري از دستت فرار کنم؟ شایدم پی به اشتباهت بردي. شایدم ... اصلا مطمئن باش، من اون
چیزي که تو فکر می کنی نیستم. طلاقمم بدي و ندي کاري بهت ندارم. دیانام می تونه به من کار نداشته
باشه. حتما اون قدر ارزش داري براش که منو اصلا نبینه و ...
- چرا چرت و پرت میگی رها؟ جواب چند ساعت نگرانی من شده اشک ریختن و حرفاي بی ربط؟
- بی ربط؟ باشه میشه با سکوت بی ربطش کرد. اصلا به من چه!
تا برگشت، سهیل دستش را محکم کشید و صدایش بالا رفت.
- مثل بچه آدم حرف بزن رها. چته؟ دیر اومدنت چه ربطی به دیانا داره؟
خودش هم نمی دانست چرا این مزخرفات را سر هم کرده است. از کجا به کجا رسید؟ جاي این که سهیل
طلبکار باشد، قصه بر عکس شد!
- هیچی! دارم دري وري میگم.
- من از هیچ دري وري و مزخرفی نمی گذرم. حرف زدي وسط راه ولش نکن. تا تهش برو.
- نشنیده بگیر.
- باشه. دیانا می تونه توضیح بده امروز چی شده.
یک لحظه قلبش از حرکت ایستاد. الکی الکی داشت شر به پا می شد. فوري خودش را مقابل او رساند و گفت:
- به جون مامانم کسی بهم حرف نزده سهیل!
- پس چته؟
- حالم خوب نیست. دنبال بهونه می گردم.
سهیل خنده اي عصبی کرد.
- جالبه! من باید پی بهونه باشم، تو جورش می کنی!
رها قدمی عقب رفت.
- خب جوره جوره. می خواي داد بزنی بزن، می خواي ...
- می خواستم داد بکشم وسط کوچه می کشیدم که تا مرز انفجار رفتم رها. نه حالا که واسه پنهون کردن دلیل
بغض سنگینت توپو انداختی تو زمین من و منتظر هوار کشیدنمی.
قسمت ۱۲۶
به چشم هایش خیره شد و در کم ترین فاصله ایستاد.
- چت شده امروز که منو از بی خبري تا مرز جنون می کشی؟
دو قطره تازه اشک روي گونه رها سر خورد. لب هایش لرزید و صدایش خفه به گوش سهیل رسید.
- نمی خوام از دستت بدم سهیل!
سهیل آن قدر شوکه شد که پلک هایش تکان خورد. این سوال و جواب چه ربطی به هم داشت؟ ربط داشت.
یک ربط که خودش هم از آن سر در نمی آورد. موج این احساس دچارش کرد و فقط توانست به قدم هاي تند
رها که دور شد نگاه کند.
****
روي تخت در خود مچاله شده بود و به اتفاقات و تنش هاي امروز فکر می کرد. به دیدن سورنی که بعد از مدت
ها با احساسی پر رنگ تر انگار آمده بود اما دیگر جاي خالی در دلش نبود. سهیل خوب توانسته بود خلا
احساسش را پر کند. این را وقتی فهمید که ناخواسته دلهره تمام روز پر اضطرابش را با یک جمله به زبان آورد.
با نفوذ نور از لاي در باز شده به اتاق غرق در ظلمت حضور سهیل را حس کرد. هر چند عطرش همیشه جلوتر
از خودش خبر آمدنش را می
قسمت ۱۲۷
#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh
خصوصا وقتی نیم تنه او از پشت سر روي اندامش خیمه زد و انگشتانش با مهربانی موهایش را به بازي گرفت
و بوسه نرمی روي بازویش نشست.
- قهري خانومم؟ رها؟
کمی بیشتر در خود جمع شد. سهیل از پشت سر محکم بغلش کرد و سر شانه اش بلوزش را کمی پایین کشید.
بوسه هایش ریز و نرم تا زیر گردنش پیشروي کرد.
- من طاقت قهر تو رو ندارم ها. یه دفعه دیدي ...
با برگشتن رها مکث کرد و مجبور شد کمی عقب برود. لبخندش مثل چشم هایش برق داشت.
- ترسیدي؟
سر تکان داد.
- بلد نیستم قهر کنم.
- از دو ساعت پیشت معلومه که تو این اتاق در بسته خودتو جا کردي.
موهایش را عقب زد و نیم خیز شد که سهیل اجازه نداد.
- کجا؟
- مگه گرسنه ت نیست؟
- حتما ساعت یازده و نیم شب می خواي قرمه سبزي درست کنی.
لحن پرخنده اش لبخند به لب رها هم آورد. با اولین کشش دست او دوباره به آغوشش کشیده شد و زمزمه او را
کنار گوشش شنید.
- آدمو حالی به حالی می کنی بعد در میري خوشگله؟
- من؟ کی؟
فکر کرد او باز هوس بوسیدن دارد. لب که به زیر گردنش کشید، پلک هایش روي هم افتاد اما لحظه اي بعد
صداي جیغش بلند شد و سر او را محکم پس زد. صداي خنده سهیل آرام بود. گردنش را گرفت و با حرص
گفت:
- چرا این جوري می کنی؟ دردم اومد.
- حکایت شماس دیگه. یه جمله میگی آدم هوس کنه همون جا قورتت بده بعد فلنگو می بندي. لب چشمه
بردن و تشنه برگردوندنو منم بلدم.
قسمت ۱۲۸
یک دفعه منظور او را گرفت و تنش از شرم داغ شد. دست زیر گلویش کشید و مشت آرامش به سینه او اصابت
کرد و سهیل باز خندید.
- نزن بابا. همین الان جبران می کنم.
- نمی خوام.
- ولی من می خوام.
- مشکل خودته.
- باشه. بعد نگی دیانا رو ...
یک دفعه سر بلند کرد.
- سهیل ... دیگه ...
دوباره آن بغض لعنتی به گلویش پرید. سهیل سریع به حالش پی برد.
- شوخی کردم.
- از این شوخی مسخره تر پیدا نکردي؟
- واسه مهر تایید گرفتن رو احساسی که داره فقط مال من میشه، نه!
صداي آرامش همان ساحل آرامشی بود که دلش برایش ضعف می رفت. دستانش که باز شد به سمت آرامشش
هجوم برد و این براي اولین بار بود این قدر بی پروا براي خواستنش پیش قدم شد، اما سهیل قصدي دیگر
داشت. او را محکم میان آغوشش فشرد و گفت:
- برام تعریف کن که چته.
- زود دچارت شدم سهیل!
- خودم یا ...
- چرا درکم نمی کنی؟ پس زدنت دست خودم نبود.
- مثل این که اعتماد نکردن زود هنگام منم به احساس تو دست خودم نیست.
یک دفعه تمام احساسش یخ زد. با ناباوري نگاهش کرد. سهیل آرام پیشانی اش را بوسید.
- بپرس رها. بذار احساست بهم یه دست شه. نمی خوام سایه شک اذیتت کنه.
- احساسی که نمی تونی درکش کنی به چه دردم می خوره؟
- من عاشق همه ي احساستم عزیزم اما ...
قسمت ۱۲۹
او را پس زد و برخاست. با بغض گفت:
- حالم از این اماها به هم می خوره. از این که می خوام از این گیجی رها بشم و نمی ذاري سهیل.
سهیل آرام صدایش کرد اما رها با غلتیدن اولین قطره اشکش از اتاق بیرون رفت.
روي مبل مقابل تلویزیون نشست و پاهایش را بغل کرد. کنترل اشک هایش را نداشت. چرا این جوري می کرد!
خودش هم وامانده بود!
- باز قهر کردي؟
سرش را روي پاهاي بغل کرده اش گذاشت.
- حوصله ندارم.
- از این مبل خوشت میاد؟ نکنه چون همیشه اینجا بغلت می کنم دوسش داري!
کلافه بلند شد اما سهیل مقابلش دیوار کشید و نگهش داشت.
- گیج چی هستی؟ این که من می خوامت یا نه؟
با سماجت نگاهش را دور نگه داشت.
- برام مهم نیست.
- بشین حرف بزنیم.
- حوصله حرف تکراري ندارم.
سر خم کرد و توي صورتش رفت که رها عقب کشید و باحرص گفت:
- زن بودن نشونه زیردست بودن نیست.
ابروهاي سهیل بالا رفت.
- کی گفته زن زیر دسته؟
- موجوداي خودخواهی به اسم مرد! حالا تو هر نقشی می خوان باشن. پدر، برادر، شوهر. وقتی زنی میشی،
عروسک خیمه بازي میشی. وسیله میشی، یه هوس!
- رها کم کم داري رو اعصابم قدم رو میري. اون از جنجال سر شبت، اینم از حالا که ریشه مردي و مردونگی
رو بستی به رگبار توهین. اینا سرپوش چیه؟
- اشتباهام. این که اعتماد کردم. احساس خرج کردم. وابسته شدم، اما انگار باید تو مغز پوکم فرو بره که زن
نباید بخواد. فقط باید خواسته شه و نباید وابسته شه. فقط باید وسیله باشه. درست مث یه جنس تاریخ دار تا
قسمت ۱۳۰
تاریخ انقضاش تموم نشده قابل استفاده است و به محض گذشتن از اون مرز تعیین شده دور انداخته میشه. تو
هر مرحله و دست هر مردي یه جور، یه مدل ظلم، یه مدل حقارت و ...
گریه اش شده بود. هق هق و جملاتش شده بود کلماتی منقطع و نیمه جان. انگار حرص این مدت خصوصا
روزي که گذرانده بود داشت با هم بیرون می ریخت. احساس خفگی داشت. می خواست از زیر بند چشم هاي
ساکت شده او فرار کند. هواي آزاد می خواست. نفس می خواست.
سهیل بی حرف نگاهش می
کرد. فقط نگاهش می کرد تا دل پر گلایه رها خالی شود. تا به سر این قصه برسد،
اما او عادت داشت بگوید و برود.
تا خواست به عادتش و بی تفاوت به او به راه گریز بزند؛ دست دور بدنش انداخت. او را به خود چسباند و
صورتش میان موهایش فرو رفت. رها تقلا کرد کنارش بزند، اما صداي او با لحن متفاوتی به گوشش رسید.
- آتیش بگیره دنیایی که قدیسه خاکی اش بشه یه وسیله براي هوس!
تقلاي رها تمام شد. آرام گرفت. انگار یک حس قوي آرامش به رگ و پی تنش تزریق شد. قلبش باز به تکاپو
افتاد، اما خودش ساکت ایستاد و فقط اشک هایش بود که ساکت نماندند. سهیل کمی بعد عقب رفت و صورت
او را بالا گرفت. به چشم هاي خیس و صورت باران خورده او دست کشید.
- اگه زن نبود بهانه اي براي خلقت نبود. این حرف من نیست قربون چشات، حرف خود خود خداست که گفت
به واسطه محمد نبود زمین، به واسطه علی نبود محمد و به واسطه فاطمه نبود هیچ کدومو نمی آفریدم. زن
بزرگ ترین موهبت خدا روي زمینه.
لب هاي رها لرزید. پشیمان بود، اما تا خواست حرفی بزند انگشت سهیل روي لبش نشست.
- بذار حرف بزنیم. باشه؟
روي همان مبل نشست و دوباره او میان آغوشش جا خوش کرد.
- بذار از اولش بهت بگم. از لحظه اي که صداي گریه یه دختر بعد از متولد شدنش به گوش می رسه. از همون
لحظه به پدر نوید میدن به خونه ت برکت اومد. مادر میشه مدعی یکی از درهاي باز شده بهشت. دختر ظریفه،
دوست داشتنیه. نمی گم پسر نیست، اما دختر یه چیز دیگه اس. از همون روز اول حواس بابا بهشه، نگاه کسی
چپ بهش نیفته. دست ضخیمی حریر تنشو لمس نکنه که نکنه دردش بیاد. اگه حصار غیرت دورش می کشه
واسه اینه که نکنه خاري به گلبرگ تنش بشینه. این حصار زندان نیست عزیز دلم، صدفه! صدفیه که اون دختر
کوچولو رشد کنه. بالنده بشه تا یه در زیبا پرورش بده. تا یکی پیدا بشه قدر این گوهر بی همتا رو بدونه.
ا#رمان_رویای_خیس_چشمانت
https://eitaa.com/roman_kadeh
@roman_kadeh