لباس ھایم را بھ ھمراه حولھ برمی دارم.
خداراشکر بھ دنبالم نمی اید چون از لحاظ عصبی واقعا ظرفیتم پر
است.
گفتم حس انسانی کھ از او سو استفاده شده را ندارم؟.. حالا آن
حس را دارم.
**
*
لبخند می زند.
- چیھ ترلان جان! باز اونجوری نگام میکنی؟
پوف بلند بالایی می کشم.
- رحمتی جان بگو چھ مرگمھ؟
قسمت ۲۹۵
دستش را زیر چانھ اش می زند.
- شما ھیچ مرگت نیست عزیزم. حالت خوبھ از منم سالم تری.
فقط یکم عقلت پاره سنگ برداشتھ کھ اونم فقط باید خدا نطر
بندازه!
قھقھھ می زند و من چشمانم درشت می شود.
- خیلی ممنون واقعا!
دستانش را از ھم باز می کند.
- خب چی بگم بھت!
خنده اش را کنترل می کند.
- بھ کسی حرفی ھم زدی؟
سرم را تکان می دھم.
- بھ جز خود پسرخالم کھ جریانو بھم گفت بھ کسی چیزی نگفتم.
دستش را زیر چانھ اش می زند.
- و تو الھھ خانمو تھدید کردی و نتیجھ عکس داد و از اشاره ھای
بقیھ بھ این نتیجھ رسیدی کھ میزان خطاھاش بیش از چیزیھ کھ تو
میدونی.
سرم را تند تکان می دھم.
- در واقع من ھیچ چیز نمی دونم. من ھمھ تلاشم این بود کھ
زندگیشو حفظ کنم.
خیلی جدی می گوید.
- و با خودتم نگفتی کھ بھ تو مربوط نیست؟
- آخھ الھھ رفیق خوبی بود! حقشھ یھ زندگی اروم و عاشقانھ
داشتھ باشھ.
عاقل اندر سفیھ نگاھم می کند.
- لابد ھم با عارف! دختر تو صبحونھ چی می خوری؟ مغزِ....
وای خدا! بعضی وقتا شک می کنم کھ آدم تحصیل کرده و اجتماع
دیده ای باشی!
لبھایم را جلو می دھم.
- یعنی ھر کس دلش برای کسی بسوزه عقلش کمھ؟
- نھ اصلا اینطور نیست. ولی نمیشھ زوری کسیو بھ راه راست
ھدایت کرد! اونم کسی کھ اصلا دلش نمیخواد بھت چیزی بگھ!
قسمت ۲۹۶
پیشانی ام را ماساژ می دھم.
- اصلا ھمھ چیز بھ ھم ریخت. داشت یکم جو آروم می شد. حس
می کنم ھر لحظھ یھ جنگ بزرگ قراره اتفاق بیفتھ.
تنھا نگاھم می کند. ادامھ می دھم.
- واقعا نمی دونم برخورد درست چیھ. مثلا وقتی عارف روم
دست بلند کرد یا بینمون...
می فھمد دلم نمیخواھد دوباره تکرار کنم. خودش حرف را ادامھ
می دھد.
- با عمل عارف کاری ندارم. این کھ اول بزنھ و بعد جذبت بشھ
باید بھ رفتارای قبل و بعدش دقت کرد. در صورت تکرار اصلا
طبیعی نیست، اما در مورد واکنشت بھ سیلی عارف بھ نظرم کار
درستی کردی کھ خیلی زود توضیح دادی علت فرار کردنت رو.
و اتفاق بینتون ھم من حدس می زدم اینطور بشھ. نمیدونم
خداروشکر کنیم کھ مشکلی نداری یا نھ!
لبھایم را جمع می کنم.
- فکر می کردم تا ابد از ھیچ مردی لذت نبرم!
لبخند مھربانی می زند.
- ھمسر دومت گزینھ مناسبی نبود و البتھ خیلی ھم بد موقع
ازدواج کردین. درست یکسال بعد از مرگ شوھرت و زمانی کھ
ھنوز داغش تازه بود.
سرم را تکان می دھم.
- خب حالا بھ نظرت راه درست چیھ؟
میخندد.
- من کھ ھر چیزی بگم تو راه خودت رو میری. ھم دفعھ پیش ھم
این دفعھ بھت گفتم ازدواج نکن. ولی تو کار خودتو کردی... در
حال حاضر بھ نظرم بھتره سرت تو لاک خودت باشھ و بذاری
ھر اتفاقی کھ ممکنھ بیفتھ و البتھ چیزھای مربوط بھ خودت رو از
شوھرت پنھان نکن.
بھ در اتاق ضربھ می خورد. سرھایمان بھ سمت در می چرخد و
نغمھ سرش را داخل می آورد.
- ببخشید وسط حرفاتون مزاحم شدم. دلسا جان یھ آقایی اومده
قسمت ۲۹۷
دیدنت، جای برادری خیلی ھم خوش بر و رو و خوش ھیکلھ. از
این بادی بیلدینگا.
رحمتی می خندد.
- عاشق شیطنتاتم سعادتی!
نغمھ تمام قد وارد می شود.
- واقعا؟ چرا زودتر نگفتی فدات شم؟ نگاه موھامم تازه رنگ
کردم. بھ نظرت اگر جاریام حسادت کردن چجوری واکنش نشون
بدم؟
در حالی کھ می خندم از روی صندلی بلند می شوم.
- عزیز من برم ببینم مھمونم کیھ. شما بھ نغمھ مشاوره بده.
با خنده سر تکان می دھد و از اتاق خارج می شوم. شَکم بیشتر بھ
حامد می برد و با ورودم بھ اتاق بھ یقین تبدیل می شود.
حامد با دیدنم از روی صندلی بلند می شود و لبخند می زند. خیلی
سریع لبخندش رنگ می بازد.
- کار عارفھ؟
دستم را روی ھوا تکان می دھم.
- بیخیال پسرخالھ.
ھنوز آن اخم وحشتناک را دارد.
- چرا بھش اجازه میدی باھات این کارو کنھ؟ تو آدم تو سری
خوری نیستی دلسا!
پشت میزم می نشینم.
- گفتم بیخیال. فقط دیدن مامان نرفتم کھ صورتمو نبینھ. بیا
برگردیم سر بحث خودمون. خوبی؟ اینجا چھ می کنی؟
و نمی گویم کھ کلیدھای خانھ را ھم از عارف گرفتھ ام. ھمچنان
اخم دارد.
- میخوای من برم باھاش صحبت کنم؟ مثلا فکشو بیارم پایین؟
می خندم.
- نھ قربونت. تو خودتو دخالت ندی بھتره.
سرش را از روی تاسف تکان می دھد.
من نمی دانم این ھمھ دلپیچھ را از کجا می آورم. منتظر می مانم تا
خودش حرف بزند.
قسمت ۲۹۸
بھت توصیھ می کنم ھیچ رازی رو بھ الھھ نگی. بھ محض اینکھ
کوچکترین بحثی با عارف کنھ ھمھ چیزو میذاره کف دست
ساسان. ساسان ھم اونقدر دختر بازه کھ مقید بھ ھیچ چیز نیست و
ھمھ چیو برای من تعریف می کنھ. البتھ فقط در مورد الھھ حرف
نمی زنھ. در مورد ھمھ دخترھای بخت برگشتھ ای کھ باھاشن
دھنش لقھ.
ناراحت می شوم. چھ شد کھ الھھ اینطور شد؟ کاش با عارف عقد
نمی کردم تا تصویر الھھ برای ھمیشھ در نظرم خوب می ماند. آه
می کشم.
- الھھ خیلی دلسوز و مھربون بود. ھمیشھ فکر می کردم اونھا
اونقدر ھمدیگھ رو دوست دارن کھ نمیخوان بچھ دار بشن.
- الھھ خیلی دلسوز و مھربون بود برام. ھمیشھ فکر می کردم
اونھا اونقدر ھمدیگھ رو دوست دارن کھ دلشون نمی خواد بچھ دار
بشن.
- گمونم مشکل از برادرشوھرتھ.
سرم را تکان می دھم.
- آره می دونم. ولی خب اینھا تصویر قشنگی بودن کھ تا قبل از
پیشنھاد ازدواج عارف ازشون توی ذھنم داشتم. عارفی کھ ھمھ
جوره ھوای الھھ رو داشت و الھھ ای کھ بدون اجازه عارف آب
ھم نمیخورد.
پوزخند می زند.
- عوضش زیرآبی می رفتھ.
سرم را بھ چپ و راست تکان می دھم.
- خیلی بده! خیلی بده کھ یھ ظاھر و وجھھ خوب اینطوری یھویی
در نظر آدم خراب بشھ.
قسمت ۲۹۹
با پوزخند نگاھم می کند. می توانم تصور کنم کھ در ذھنش مرا آدم
احمقی می پندارد. سکوت می کنم.
- اونھا مدتیھ طلاق عاطفی گرفتن. این عارفھ کھ اونو طلاق
نمیده. نمیدونم الھھ راست گفتھ یا دروغ اما بیشتر از چھار پنج
سالھ کھ باھم مشکل دارن.
یخ کرده ام. این یکی در ذھنم نمی گنجد. وقتی عارف گفت تحت
فشار است ھر چیزی را تصور کردم بھ جز طلاق عاطفی! شاید
الھھ بھ ساسان دروغ گفتھ است! آخر خودش ھمیشھ از گرمای
عارف می گفت. بعد ذھنم تجزیھ و تحلیل می کند. او ھمیشھ از
پیشنھاد ھای عارف می گفت اما تھش را روی ھوا ول می کرد.
چون ما ھیچ
وقت با یکدیگر در مورد مسائل این چنینی حرف
نمی زدیم.
- چیھ رفتی تو فکر؟
با استیصال سرم را تکان می دھم.
- سرم درد گرفت حامد. باور نمیکنم.
نغمھ بھ در اتاق ضربھ می زند.
- ببخشید با اجازه.
حامد برایش سر خم می کند.
- خواھش می کنم. ببخشید وقت شمارو ھم گرفتم.
نغمھ لبخند محجوبانھ ای می زند.
- خواھش می کنم این چھ حرفیھ؟ تا چند دقیقھ دیگھ پایان ساعت
کاریمونھ. مجبور شدم بیام توی اتاق کھ وسایلمو جمع کنم وگرنھ
مزاحمتون نمی شدم.
بھ ساعت موبایلم نگاه می کنم. حق با نغمھ است. شروع می کنم بھ
مرتب کردن میزم و رو بھ حامد کھ چانھ اش بھ نغمھ گرم شده
می گویم.
- تا کی می مونی؟
- رفتم خونتون از مامانت خداحافظی کنم اونقدر بغض و آه و نالھ
کرد کھ فردا شب عقد دنیا بمونم. بعدش میرم.
لبخند می زنم.
- خیلی خوبھ. خوشحالم کھ اینقدر دلرحم شدی و بھ بغض و آه
قسمت ۲۹۹
دیگران می مونی.
لبخند مھربانی می زند.
- نگاه بھ ھیکلم نکن جوجھ. من دلم خیلی نازکھ!
نغمھ با لبخندی بھ جفتمان از اتاق خارج می شود. لبخند حامد
عریض تر می شود.
- البتھ خوشگلی خواھرشوھر دنیا بی تاثیر نیست تو موندنم.
چشمانم کھ گرد می شود، قھقھھ می زند.
- بھ خدا تو آدم بشو نیستی.
- نھ میشم. قول میدم شصتو کھ رد کردم بشم!
از پشت میز بلند می شوم و "زھرمار"ی نثارش می کنم.
با ھم از اداره خارج می شویم و قبل از آنکھ بھ سمت ماشینش
برویم صدای بوق ماشین از سمت دیگر خیابان توجھمان را جلب
می کند.
عارف از اتومبیلش با یک من اخم پیاده می شود و بھ سمتمان قدم
بر می دارد. بھ شکل احمقانھ ای می ترسم.
حامد آرام زمزمھ می کند.
- صاحابش اومد.
بھ ما می رسد. سلام می کنیم. با حامد دست می دھند و با خشکی و
عبوسی تمام بھ یکدیگر تعارف می زنند. حامد ھنوز دست عارف
را در دستش نگھ داشتھ است. رو بھ من می گوید.
- روز خوبی داشتھ باشی دخترخالھ. خوشحال شدم دیدمت.
خدافظ.
یعنی باید آنھا را تنھا بگذارم. لبخند دست و پاشکستھ ای می زنم و
سوییچ را از عارف می گیرم و بھ سمت ماشینش می روم. وقتی
سوار می شوم از دور می بینم کھ حامد تند تند چیزی می گوید و
آنقدر عصبی است کھ احتمال دعوا وجود دارد. می دانم اھل خالھ
زنک بازی نیست وگرنھ شک می کردم کھ الان دارد الھھ را لو
می دھد.
چند دقیقھ می گذرد و ھر دو با ابروھای در ھم از یکدیگر
خداحافظی میکنند. حالا انگار واجب است با این ژست دعوایی با
یکدیگر دست ھم بدھند!!
قسمت ۳۰۰
عارف سوار ماشین می شود و حرکت می کند. سعی می کنم لبخندم
را مخفی کنم.
- یعنی باید بھ عالم و آدم جواب پس بدیم کھ یھ دونھ زنمونو زدیم!
جلوی جمع بگم غلط کردم خوبھ؟
ابروھایم را بالا می فرستم. ای حامد ناقلا.
- واسھ چی اومده بود دیدنت؟
نفس عمیقی می گیرم.
- حرفای مھمی داشت. شاید یھ روز بھت گفتم. بذار بھ حساب
دردودل فعلا!
- چرا با تو؟ یعنی ھیچ کس دیگھ توی طایفتون نیست کھ بیاد با تو
دردودل کنھ؟
دلخور نگاھش می کنم.
- باز داری توی ذھنت منو متھم می کنی!
کلافھ بھ روبرو نگاه می کند و با تاخیر جواب می دھد.
- ولش کن.
من ھم چیزی را نچسبیده ام!!
- شناسنامت ھمراھتھ؟
با تعجب می گویم.
- آره چطور؟
ماشین را گوشھ ای متوقف میکند.
- بده ازش کپی بگیرم لازم دارم.
با تعجب شناسنامھ را بھ دستش می دھم.
- واسھ چی؟
- الان میام میگم.
بھ رفتنش نگاه می کنم کھ بھ سمت عکاسی می رود و بعد از
دقایقی برمی گردد. اصل شناسنامھ را بھ دستم می دھد و کپی آن را
داخل جیب پالتوی کوتاھش می گذارد.
- پیشنھاد مھدیارو قبول کردم. دو سھ روزه پیگیرم و بھ نظرم
حق با توئھ. فکر خوبیھ.
لبخند می زنم.
- خیلی خوبھ.حالا کپی شناسنامھ منو واسھ چی میخوای؟
قسمت ۳۰۱
بھ صورتم نگاه کوتاھی می اندازد.
- ده درصد سھامش رو ھم برای تو خریدم.
اخم می کنم.
- این کھ من ازت خواستم بھ شراکت فکر کنی بھ خاطر این نبود
کھ برای خودمم سھم بخری!
شانھ ھایش را بالا می اندازد.
- تو فکر کن ھدیھ منت کشیھ.
میخواھم خنده ام را کنترل کنم تا اخمم حفظ شود.
- من نیازی ندارم.
کلافھ می شود.
- باشھ بابا. میدونم پولداری! بذار فعلا بھ حساب مھریھ ات.
خوبھ؟
بالاخره لبخندم پیروز می شود.
- چی بگم از دست تو!
پیروزمندانھ بھ روبرو زل می زند و دقاقی بعد در خانھ مھدیار
یک سری فرم را امضا می زنیم و بعد از خوردن چای از خانھ
خارج می شویم. توی ماشین کھ می نشینیم عارف بی مقدمھ
می گوید.
- الھھ رفتھ مسافرت.
سعی می کنم تودار باشم.
- کجا؟
- کیش. با خانوادش رفتن.
ابروھایم را بالا می فرستم.
- تو چرا باھاش نرفتی؟
قسمت ۳۰۲
لبش را کج می کند و با تمسخر می گوید:
- کسی از من دعوت نکرد.
سکوت می کنم. متوجھ می شوم مسیر جدیدی را در پیش گرفتھ.
دقایقی بعد جلوی خانھ ای بزرگ و شیک در منطقھ ای کھ ملک
در آن گران است، توقف می کند. متعجب می گویم.
- اینجا خونھ جدیدتھ کھ دیروز جابجا شدین؟
پوزخند می زند.
- خونھ من نھ! خونھ الھھ اس... یھ سری مدارک میخوام بردارم.
میای داخل یا منتظر می مونی.
- اگر عیبی نداره بیام تو.
لبخند مھربانی می زند.
- چھ عیبی!
ھر دو پیاده می شویم و او کلید می اندازد. داخل حیاط موبایلش
زنگ می خورد. نمی دانم چھ کسی پشت خط است اما از ھمان
اول بسم االله بحث می کنند. در داخلی ساختمان را باز می کند و
وارد می شویم. چند پلھ کوتاه دارد و بعد در چوبی بزرگ ورودی
قرار دارد.
بعد از در چوبی سرسرای بزرگی قرار دارد و اتاق ھا بالای یک
راه پلھ مارپیچی بزرگ. سمت راست در ورودی یک آشپزخانھ
بزرگ و خیلی شیک قرار دارد. زیاد سرم را نمی چرخانم تا دید
زدنم ضایع نباشد. تلفنش تمام می شود.
با خودش غر می زند.
- مفت خور.
از او نمی پرسم چھ شده؟ دوباره تلفنش زنگ میخورد. بالای راه
پلھ را اشاره می کند.
- کیفم طبقھ اول کمد دیواریھ. اتاق دومی. میشھ برام بیاریش؟
سرم را تکان می دھم و بھ سمت راه پلھ می روم. جواب می دھد.
- جانم الھھ.
ناخودآگاه اخم می کنم. با این حجم وسیع اطلاعات تلخی کھ
دریافت کرده ام بھترین واکنش را نشان دادم!
از پلھ ھا بالا می روم و سعی می کنم بھ حرف ھایشان گوش ندھم
قسمت ۳۰۳
اما نمی شود.
- نھ نرفتم... چتھ! دعوا داری! وقت نکردم.... چیھ از راه دور
قدرت گرفتی؟ باز معلمات دوره ات کردن؟
وارد اتاق می شوم اما در را نمی بندم. تخت دونفره اتاق حس بدی
را بھ من القا می کند. این مدتی کھ طلاق عاطفی گرفتھ اند دقیقا
چند وقت است؟
یعنی کنار ھم می خوابند اما خواھر و برادری یا ھر کدام اتاق
خودشان را دارند. شاید الھھ بھ ساسان دروغ گفتھ است. شاید ھم
ساسان بھ حامد!
بھ سمت کمد دیواری می چرخم. صدای عارف تقریبا کل سالن را
پر کرده است.
- اونی کھ باید الان طلبکار باشھ منم نھ تو! اگر فکر کردی ولت
می کنم بھ امون خدا کور خوندی... چی؟... آره بھ ھمین خیال
باش... یادت رفتھ حرفای قبلتو؟..
الکی معطل می کنم. شاید بھتر باشد اول تلفنش تمام شود.
- فکر طلاقو از سرت بیرون کن، ھمین من یھ نفر دارم ازت
می کشم بسھ!
ابروھایم در ھم می روند. خب اگر الھھ طلاق می خواھد این کمی
تفکرم را نسبت بھ او بھبود می بخشد اما در مورد عارف..!
- تو خیال می کنی از من جدا بشی خوشبخت میشی؟ نھ جونم!....
چی؟ من تفکرم بستھ اس؟ آھاااا خانواده ات خیلی خوب فکر
میکنن!
خب می توانم حدس بزنم الھھ پشت خط چھ می گوید و این را ھم
متوجھ میشوم کھ از عمد میخواھد لج عارف را در بیاورد وگرنھ
ھمھ می دانیم الھھ خانواده سخت گیری دارد. حتی خودش بارھا
می گفت پدرش بھ عارف خرده می گیرد کھ چرا اجازه داده الھھ
مانتویی شود!
- من اگر بدونم این خط ھای جدید فکری رو کی یادت میده کھ
می دونم چطور آتیشش بزنم!
خط ھای جدید فکری! شاید ساسان کسراییان!
- بیخود پای دلسا رو دسط نکش کھ خودت بھتر از ھر کس
قسمت ۳۰۴
می دونی گیر و گورای تو مال قبل از اونھ. ببین الھھ یھ چیزی
میگم آویزه گوشت کن... خفھ شو دارم حرف می زنم.
از فریادش تکان می خورم و کیف را بیشتر بھ خودم فشار
می دھم.
- اگر موھات رنگ دندونات بشھ طلاقت نمی دم. خیلی حرف
بزنی حبست می کنم توی خونھ ماسماسکاتم ازت می گیرم و اونی
می کنمت کھ خودم می خوام. کاری می کنم یادت بره پنج سالھ
چطور داری اسبتو می تازونی.
دوباره داد می زند.
- جبران این یھ سالم می کنم.
یک حساب سرانگشتی می کنم. البتھ شاید ھم اشتباه باشد! پنج سال
است کھ می دانند عارف بچھ دار نمی شود و یک سال است کھ
طلاق عاطفی گرفتند. اصلا ھر چھ ھست بھ درک.
تکیھ بھ دیوار روی زمین می نشینم و پیشانیم را بھ کیف تو
ی
دست ھایم تکیھ می دھم و ھمھ حواسم را معطوف بھ فکرھای
درھم و برھم می کنم تا حرف ھایشان را نشنوم.
دلسای وکیل توی ذھنم این بار عینکش را برداشتھ و پشت میز
نشستھ است.
- دیدی عزیزم؟ اون فقط می خواست نیازشو برطرف کنھ. دید
کتکت زد ھیچی نگفتی. لباتو بوسید چیزی نگفتی. گفت یھ دستم
باھاش بخوابیم. ھومممم. خوب خری ھستی عزیزم!
اشک ھای گرم مزاحم آرام از گوشھ چشمم راه می گیرند و خیلی
سریع پاکشان می کنم و با چند نفس عمیق این بغض احمقانھ و
حقیرانھ را پس می زنم.
از روی زمین بلند می شوم و از اتاق بیرون می آیم. بھ او کھ
قسمت ۳۰۵
حواسش بھ من نیست نگاه می کنم.
تازه از فریاد ھای بی وقفھ فارغ شده است.
پشت پنجره سرتاسری سالن ایستاده و انگار قامتش از ھمیشھ
کشیده تر دیده می شود!
از پلھ ھا سرازیر می شوم و پشت سرش قرار میگیرم، دستم را
دراز میکنم تا روی شانھ اش بگذارم اما نیمھ راه پس می کشم.
- چی میخوای؟
تکان سختی میخورم. دست و پایم را گم میکنم. توقع نداشتم او
اول صحبت کند؛
- چیزی میخوری برات بیارم داداش عارف؟!
دقیقا نمیدانم اسمش را توانستم کامل بھ زبان بیاورم، یا نھ! چون
بھ سرعت بر میگردد و بازوی راستم را در در دست می گیرد.
صدایش کمی از حد طبیعی بالاتر است.
- داداش عارف و مرض!!!! با ھمین دو کلمھ مارو مضحکھ
خاص و عام کردی!
اول یکھ می خورم. کاملا بی حواس این کلمھ را گفتم. اما کم کم
بھتم جایش را بھ خشم می دھد.
دستم را از توی دستش بیرون می کشم.
- چھ خبرتھ! دلت از جای دیگھ پره سر من خالی نکن!
چشمانش گرد می شود. اخم کرده ادامھ می دھم.
- حواسم نبود اشتباھی گفتم. اینم کیفت.
کیفش را داخل بغلش می اندازم و بھ سمت در می روم.
- بیرون منتظرتم.
از خانھ خارج می شوم و عصبانی راه خروجی حیاط را در پیش
می گیرم. مردک دیوانھ زھره ترکم کرد!
کنار ماشین می ایستم. آنقدر عصبانی و سرخورده ھستم کھ اگر
کوچھ خلوت بود لگدی ھم حوالھ ماشینش می کردم.
بعد از چند دقیقھ تاخیر، زمانی کھ نوک بینی ام از سرما بی حس
می شود. از خانھ خارج میشود و ھر دو سوار ماشین می شویم.
بخاری را روشن می کند.
- ھوا خوبھ.
قسمت ۳۰۶
دوباره خاموش می کند. دروغ گفتم ھوا خیلی ھم سرد است. اما
حرارت داخل بدنم زیاد است. آخر سر ھم طاقت نمیارم.
- چرا الھھ طلاق می خواد؟
آھستھ رانندگی می کند. معلوم است خیلی خودداری می کند. ادامھ
می دھم.
- منظورت از این پنج سال و یک سال کھ گفتی چی بود؟
باز ھم جوابی نمی دھد. عصبانی تر می شوم.
- مگھ جدیدا چیکار میکنھ. چی گفت کھ گفتی بھ دلسا ربطش نده؟
نفس عمیقی می کشد.
- برام افت داره کھ یھ زن ازم سواری بگیره. اونم کسی کھ خودم
بزرگش کردم!
چشمانم را ریز می کنم. پس آنچنان کھ نشان می دھد بی خیال و
بی خبر نیست. پوزخند می زنم.
- تو خودت سواری دادی. اون ازت سواری نگرفت!
حرف نمی زند و ھمچنان بھ روبرو نگاه می کند.
- بھ خاطر من بھش تالارو دادی. من ارزش اون باجو نداشتم.
خودت خوب میدونی کھ برات جایگاه یھ زن عادی رو ندارم و
ھیچ آینده مشخصی واسمون نیست.
- باج؟! نھ باج نبود... مھریھ اش بود. بھ جای ھزار سکھ مھریھ
اش تالارو کلھم بھش دادم. یعنی خودش اینطور خواست. ثبت ھم
کردیم کھ مھریشو گرفتھ و ھیچ حقی در این رابطھ نداره.
سکوت می کنم. ھزار سکھ مھریھ و تالار معروف شھر را با
چھارده سکھ و ده درصد سھام پرورش ماھی مقایسھ می کنم. البتھ
قیاس مع الفارقی است. مھریھ ام را خودم مشخص کردم. با توجھ
بھ جایگاه ھمسر دوم بودن و عقد صوریمان.
- داری بھ چی فکر می کنی؟
این بار من جوابش را نمی دھم.
- خونھ رو ھم خودش قراره پولشو بده.
بھ او نگاه می کنم.
- مگر منبع درآمدی داره؟
شانھ ھایش را بالا می اندازد. متوجھ نمی شوم.
قسمت ۳۰۷
یعنی پول این خونھ...
حرفم را نصفھ رھا میکنم. یک ابرویش را بالا می دھد.
- واقعا فکر کردی من اینقدر احمقم؟!
منتظر نگاھش می کنم تا حرفش را کامل کند.
- توی حساب تالار ھمیشھ یھ مبلغی ھست. کھ حقوق کارگرا و
ھزینھ ھای خود تالارو میریزم. مثل قبوض و خرج غذا و
نوشیدنی و دسر و سالاد و این چیزا. و ھمین طور یھ مبلغ
ھمیشگی ھم ھست برای خرج ھای احتمالی مثل تغییر
دکوراسیون. این حساب بھ غیر از اون مبلغ ھمیشگیھ ھر ماه از
درآمد تالار پر میشھ. کلش چیزی حدود ششصد میلیون کھ الھھ
خانم زحمت کشیده و این حسابو خالی کرده!
با تعجب می گویم.
- پس حقوق این ماه کارکنا و مخارج تالار چی میشھ؟
دو طرف لبھایش را برای ثانیھ ای پایین می دھد.
- ھنوز دو ھفتھ تا پایان این ماه مونده. و دقیقا ده شب مراسم
داریم. کھ این تعداد ھفتاد درصد از پولشونو ندادن. حقوق
کارکنان رو میشھ یھ کاریش کرد. حداقل نصف حقوق این ماھو
میشھ داد اما بقیش...
نمی دانم چھ در سرش می گذرد. بھ زبان می آورم.
- پول فروش خونھ قبلی چی؟
لبخند مطمئنی میزند.
- اون خونھ متعلق بھ منھ و تا وقتی کھ فکری نداشتھ باشم قصد
فروشش رو ندارم.
شانھ ھایش را کوتاه بالا می برد.
- الھھ مختاره در مورد اون مبلغی کھ غیب کرده خودش تصمیم
بگیره!
قسمت ۳۰۸
متعجب می گویم.
- یعنی نمیخوای بقیھ پول این خونھ جدیدو بدی؟ این درست نیست
زنت بھ کسی بدھکار باشھ! اینکھ معاملھ رو فسخ کنی یا
مجبورش می کردی خونھ جدید رو بھ نامت بزنھ خیلی بھتر بود تا
اینکھ اونو طرف حساب طلبکار قرار بدی!
نفسش را فوت می کند.
- اینطوریام کھ تو فکر می کنی نیست. اون از من خواست تالارو
بھ جای مھریھ بھ نامش بزنم و حساب تالار رو بھش انتقال بدم.
منم این کارو کردم و با این حال دارم ھمچنان تالار و رستورانو
می چرخونم. بعد خانم میاد بی خبر کلی پولو جابجا می کنھ. اگر
شماره موبایل من روی حساب فعال نبود یعنی نمی خواستھ بھ من
اطلاع بده! حالا اگر می رفت باقیمانده پول خونھ رو پرداخت
می کرد یھ چیزی! من بھ عنوان صاحب حساب قبلی نھ! بھ عنوان
شوھرش، بھ عنوان کسی کھ ھشت سال باھاش زیر یھ سقف
زندگی کرده نباید بدونم با اون پول چیکار داره؟
لب ھایم را جلو می دھم.
- چرا بھ خودت رجوع نمی کنی کھ چرا زنت این ھمھ باھات
غریبھ شده؟!
از گوشھ چشم نگاھم می کند.
- دلسردی ممکنھ توی ھر زندگی بھ وجود بیاد. اما پنھان کاری!
اونم بھ این بزرگی؟ شوھر اگر قراره شوھر محسوب بشھ تو ھمھ
زمینھ ھا باید باشھ نھ این کھ فقط بھ چشم کیسھ پول ببینیش!
دلم نمی خواھد از الھھ دفاع کنم. اما تنھا برای ثانیھ ای از دید او بھ
این قضیھ نگاه می کنم. ھر چند کھ اصلا بھ او حق نمی دھم اما
حتما او ھم با دلایلی خودش را قانع کرده است.
- داخل شھر جایی کار نداری؟
کوتاه جواب منفی می دھم. دقایقی بعد جلوی آپارتمان نگھ
می دارد.
ماشین کھ خاموش می شود متوجھ می شوم قصد ھمراھیم را دارد.
دوست دارم بھ او بگویم نیاید اما وقتی زودتر پیاده می شود دودل
قسمت ۳۰۹
می شوم.
شاید درست نباشد اینجا حرفم را بزنم. اصلا چھ چیزی باید
بگویم؟
قبل از آنکھ واکنشی نشان دھم در سمت شاگرد را برایم باز
می کند.
کیفم را روی دوشم جابجا می کنم و پیاده می شوم.
با ھم وارد ساختمان می شویم و بھ سمت آسانسور می رویم. حس
خوبی ندارم.
تا ورود بھ خانھ حرفی نمی زنم. در واحد کھ بستھ می شود بھ
سمت آشپزخانھ می روم و در ھمان حال می گویم.
- چای می خوری؟
- نھ ممنون. الان زنگ می زنم علیرضا برامون از رستوران
ناھار بیاره.
نمی پرسم علیرضا کیست. ھر کھ ھست از او ممنونم. لیوان آبی
می خورم و از آشپزخانھ خارج می شوم. چند ثانیھ جلوی در
آشپزخانھ بلاتکلیف می ایستم و بھ او کھ مشغول صحبت با
علیرضا است نگاه می کنم.
الان باید برم و لباس راحتی بپوشم؟ ولی احساس راحتی نمی کنم!
از طرفی من چند شب پیش با او خوابیده ام! دیگر حجاب گرفتن
برای او چیز بی معنی بھ شمار می آید!
بھ تماسش خاتمھ می دھد.
- چیزی می خوای بگی؟
سرم را بھ نشانھ "نمی دانم" تکان می دھم.
بھ سمتم قدم بر می دارد.
- اتفاقی افتاده؟
نفسم را فوت می کنم و رک می گویم.
- خنده داره ولی من الان نمی دونم چطوری باید جلوی تو لباس
بپوشم.
چند ثانیھ بی حالت نگاھم می کند. کمی معذب می شوم. اشتباه کردم
کھ رک حرفم را گفتم؛ من کھ با اخلاق او آشنایی ندارم! نگاه
می گیرم و بھ سمت اتاق خواب قدم بر می دارم اما قدم رفتھ را
قسمت ۳۱۰
دوباره برگشت می خورم و در آغوشش قرار می گیرم.
از پشت سر توی گوشم زمزمھ می کند.
- می دونی من چجوری دوست دارم؟
از گرمایی کھ بھ پوست صورتم برخورد می کند مور مورم
می شود. منتظر جواب من نمی ماند و با لحن شیطنت آمیزی ادامھ
می دھد.
- دوست دارم ھیچی نپوشی.
پیشانی ام داغ می شود؛ از توی دستش سر می خورم و با قدم ھای
بلند خودم را بھ اتاق می رسانم. صدای خنده آرامش را می شنوم و
بیشتر حرص می خورم.
وارد اتاق می شوم و در را می بندم. پشت در تازه فرصت می کنم
چند نفس عمیق بکشم.
مقنعھ ام را در می آورم و در حالی کھ بھ سمت تخت می روم
دکمھ ھای مانتو را باز می کنم. تی شرت و شلوارم را از لبھ تخت
برمی دارم و لباسم را تعویض می کنم.
جلوی آینھ موھایم را کمی مرتب می کنم و برای خود بی ظرفیتم
خط و نشان می کشم.
وقتی از اتاق بیرون می آیم عارف را در خانھ نمی بینم. حدس
می زنم برای تحویل گرفتن غذا پایین رفتھ باشد.
بھ سمت آشپزخانھ می روم و مشغول چیدن میز غذا می شوم.
دقایقی بعد زنگ خانھ بھ صدا در می آید. در را باز می کنم و
عارف وارد خانھ می شود.
سنگینی نگاھش را تا رسیدن بھ آشپزخانھ روی خودم حس می کنم
و وقتی جلوی میز ناھارخوری بھ سمتش می چرخم مچش را در
حال دید زدن باسنم می گیرم.
خب... این اصلا خوشایند نیست!
نیم ساعت قبل حس ابزار ارضای نیاز را بھ تو القا کند و حالا با
نگاھش اندامت را وجب کند.
اخم می کنم و پشت میز می نشینم. متوجھ ناراحتیم می شود.
قسمت ۳۱۱
وسایل توی دستش را روی میز می گذارد و بھ سمت سینک
می رود و در حالی کھ دست ھایش را می شوید می پرسد.
- از اینکھ خودمو دعوت کردم ناراحتی؟
اول پلاستیک مخلفات را خالی می کنم.
- نھ. از این کھ اینجوری نگام می کنی ناراحتم. حس بدی بھم
دست میده.
برمی گردد و متعجب نگاھم می کند.
- چرا اون وقت؟
در ظرف سالاد و زیتون پرورده را باز می کنم.
- میشھ اول غذا بخوریم؟ من خیلی گشنمھ.
با چھره جدی سرش را آرام تکان می دھد. با قدمی آھستھ اما بلند
خودش را بھ میز می رساند و روبروی من می نشیند.
برنج را از پلاستیک دیگر خارج می کند و من ھم طرف خورشت
را برمی دارم و باز می کنم. بوی برنج محلی و خورشت قیمھ توی
بینیم می پیچد.
در سکوت غذا خوردمان را شروع می کنیم. اما او زیاد دوام
نمی آورد.
- ھمھ سعیمو کردم کھ اون شب راضیت کنم. چرا باید حس بد
بھت دست بده؟
جرعھ ای نوشابھ می خورم.
- تو یھ مردی و از دید تو شاید من و الھھ توی شرایط حادی
نباشیم! حدود یک ساعت قبل تو با الھھ اتمام حجت کردی کھ
طلاقش نمیدی و بعد با من حرف مثبت ھجده می زنی و حالت
خاصی نگام می کنی.
ابروھایش را بالا می فرستد.
- تو می خوای کھ الھھ رو طلاق بدم؟
نمی فھمم چنین برداشتی را از کجای جملات من استخراج کرد!!
قسمت ۳۱۲
اخم می کنم.
- نھ! می خوام کھ بھ قول و قرارمون پایبند باشی. ھیچ با خودت
فکر نکردی چند وقت دیگھ کھ روابطت با الھھ خوب شد، اگر من
اون موقع بھت وابستھ شده باشم چی بھ سرم میاد؟ سر حرفت
بمون.
قاشق و چنگالش را توی بشقاب می گذارد و با ابروھای در ھم
کمی بھ جلو خم می شود.
- سر... حرفم... نمی مونم.. میخوام بدونم کی جلومو می گیره!
از عصبانیت چانھ ام می لرزد.
- تو خیلی خودخواھی!
سرش را بھ چپ و راست تکان می دھد.
- نھ! من خودخواه نیستم. تویی کھ داری از خودت و نیازت
می گذری بھ خاطر عھد و پیمانت با کسی کھ حتی روی یکی از
حرفاش پایبند نبود!
بعضی حرف ھا را راحت نمی شود گفت. اما اگر نگویی حناق
می شود توی گلویت!
- می خوای زندگیت رو با الھھ حفظ کنی و رفع نیازتو با من، تا
وقتی کھ الھھ بھ زندگی برگرده! زن اگر زنھ باید برای ھمھ چی
زن باشھ نھ اینکھ بھ چشم بالش خواب بھش نگاه کنی!
خشکش می زند. حرفش را بھ خودش برگرداندم. حس می کنم
واقعیت محض ھمین است کھ گفتم! دیگر اشتھایی بھ خوردن
ندارم. گفتنش خیلی سخت بود اما گفتم.
حالا دلم می خواھد از اینجا و روبروی این مرد خودخواه بروم و
خودم را گم و گور کنم تا این حس سرخوردگی آزاردھنده از بین
برود.
آرام صندلی را عقب می دھم. سنگینی نگاھش را حس می کنم و
از نگاه کردن بھ صورتش طفره می روم. ھر دو دستم را لبھ میز
می گذارم و بلند می شوم. بھ سختی لب باز می کنم.
- بابت ناھار ممنون... خوشمزه بود.
میز را دور می زنم و با قدم ھای آھستھ بھ سمت خروجی
آشپزخانھ حرکت می کنم. از کنارش کھ می گذرم مچ دستم را
قسمت ۳۱۳
می چسبد. درمانده نگاھش می کنم.
- خواھش می کنم...
حرفم را ادامھ نمی دھم. کمی صندلی اش را عقب می دھد و دستم
را بھ سمت خودش می کشد و مجبورم می کند روی پاھایش بنشینم.
روی موھایم را می بوسد.
- دیگھ چھ چیزایی داره تو اون سر کوچولوت می گذره؟
اشک آرام از گوشھ چشمم راه می گیرد. آن را با نوک انگشتش
برمی دارد و رد اشک را آرام می بوسد.
- ھی! یھ درصدم فکر نمیکردم اینقدر باعث اذیتت شده باشم.
با دستش سرم را بھ سمت گودی گردنش ھدایت می کند و بھ
راحتی توی آغوشش جا می گیرم. نفس گرمش را روی پوست
سرم حس می کنم.
- اگر حرکات و نگاه ھای من باعث شده تو چنین برداشت ھایی
داشتھ باشی من معذرت می خوام... تو زن عاقل و باھوشی
ھستی. فکر می کردم خودت برداشت درستو می کنی. برام مھمی
کھ جلوی تو از راز بزرگ زندگیم گفتم. وگرنھ منی کھ یکسال
تحمل کردم بازم تحمل می کردم! نفس عمیقی می گیرد.
- بھت گفتم آرامش من باش چون آینده آروم تری رو با تو در
نظر دارم. ما با ھم فھمیدیم کھ مشکل تو حالا یا بھ خاطر من یا
بھ خاطر گذشت زمان درمان شده و یھ بخش از قول و قرارمون
این بود کھ بعد از درمان شدنت ھر وقت خواستی بذارم بری
اما...
با خنده دلگرم کننده ای ادامھ می دھد.
- من و دل بریدن از تو؟! چھ محال خنده داری!
سرم را بلند می کنم و بھ صورتش نگاه می کنم. اگر دنیا اینجا بود
میگفت عارف عجیب خوب خر کردن بلد است!
سرش را پایین می آورد و آھستھ و سریع لبھایم را می بوسد. وقتی
سرش را عقب می کشد، می گوید:
- میشھ خواھش کنم دیگھ این فکرا رو نکنی؟
بینیم را بالا می کشم.
- نھ! سختھ.
قسمت ۳۱۴
می خندد و مرا بیشتر بھ خودش می فشارد.
لبخند آرام آرام روی لبھایم نقش می بندد. دست ھایش زیر
زانوھایم می لغزد و قبل از آنکھ تکانی بخورم روی دست ھایش
معلق می شوم. جیغ خفھ ای می کشم.
- بذارم زمین الان می افتم.
روی تخ
ت توی اتاق خواب رھایم می کند.
- مگر عارف مرده باشھ کھ تو از دستاش بیفتی!
لبم را گاز می گیرم. با انگشتش لبم را آزاد می کند.
- نکن اونجور.. قول نمی دم دوباره مشغولت نشم!
خجالت می کشم و او را بھ عقب ھل می دھم. با خنده از سمت
دیگر تخت بالا می اید و کنارم دراز می کشد.
یک چرت آرام بعد از ظھر، با آغوشی کھ تنھا طعم حمایت
می دھد.
حس خوبی دارد این گرمایی کھ از پشت سرم مرا احاطھ کرده
است. نفسی کھ توی موھایم رھا می شود و دستھایی کھ دور کمرم
پیچیده اند. ناخودآگاه می گویم:
- عادلم ھمیشھ اینجوری بغلم می کرد.
درجا زبانم را گاز می گیرم. عقب می کشد و دست ھایش از دورم
رھا می شوند. حرف خوبی نزدم. آن ھم در چنین موقعیتی!
ترس بھ جانم می افتد و چشمانم را می بندم. چند لحظھ بعد آرام
سرم را بلند می کند و دستش را از زیر گردنم رد می کند و دست
دیگرش را روی پھلویم می گذارد و صورتش این بار در گودی
گردنم قرار می گیرد.
- پس ما یھ شیوه جدیدو امتحان می کنیم.
ناراحت نشد! لحنش حالت شوخی داشت. این است تفاوت عارف
قسمت ۳۱۵
و آرش! عارف عادل را دوست دارد. او را رقیب خودش
نمی داند.
- خوبھ کھ ھستی.
جملھ اش آرامش بخش است. اشکی آرام از گوشھ چشمم راه
می گیرد.
*
صدای تق تق کفش پاشنھ بلند نغمھ در سالن می پیچد.
الناز غر می زند.
- انگار یھ گلھ اسب حملھ کردن.
آرام می خندم. دوباره سرم تیر می کشد. صدای بم شده زنی از تھ
سالن بلند می شود.
- وای خدا جون مُردم!!
نغمھ مکثی می کند و دوباره بھ سمتم قدم برمی دارد و بین راه بھ
الناز می گوید.
- ماما خصوصی یا روستایی بالای سرش نیست؟
الناز سرش را بھ نشانھ آره تکان می دھد. دکتر نظافت از اتاقی
خارج می شود و بھ سمت الناز می رود. نغمھ روبرویم قرار
می گیرد. زن دوباره جیغ می کشد.
- یعنی جا شلوغ تر از زایشگاه واسھ قرار گذاشتن نداشتی؟
بی حال می خندم.
- با دکتر نظافت دیشب صحبت کرده بودم گفت امروز اینجاست
بیام حضوری ببینتم.
- دیدت؟
سرم را بھ نشانھ آره تکان می دھم. بازویم را در دست می گیرد و
بھ سمت ابتدای سالن می رویم.
- بیا برگردیم مرکز. درست نیست وسط ساعت کاری اومدی
اینجا.
زن جیغ میکشد و ناخوداگاه زیر گریھ می زنم. ھول می کند.
- دلسا چتھ؟
خم می شوم. خودم ھم نمی دانم چرا گریھ می کنم. صدای الناز
قسمت ۳۱۶
می آید.
- نغمھ اون اتاق خالیھ.
نمی دانم کدام اتاق را اشاره کرده است اما با نغمھ ھم قدم می شویم.
لحظاتی بعد توی اتاق در بستھ روی صندلی کنار تخت نشستھ ام
و نغمھ روبرویم سرپا ایستاده است.
- چتھ دلسا! چرا اینقدر بھ ھم ریختھ ای!
اشک ھایم را پاک می کنم.
- تاریخم عقب زده. از دکتر پرسیدم ممکنھ بھ خاطر این باشھ کھ
مدت زیادی از رابطھ قبلیم می گذره یکم بدنم بھ ھم ریختھ باشھ؟
نغمھ بی حرکت می شود.
- مگھ الان داری؟
سکوت می کنم.
- با تو ام دلسا! تو الان با عارف رابطھ داری؟ بعد وایستا ببینم...
تو میگی تاریخات عقب زده و تمایل داری بھ خاطر این باشھ کھ
مدت زیادی رابطھ نداشتی؟... مگھ احتمال دیگھ ای ھم وجود
داره؟
لبم را بھ دندان می گیرم.
- نغمھ من واقعا حالم خوب نیست. داغونم.
دوباره زیر گریھ می زنم. ده روز استرس آور و ھمین طور تا
حدی دلگرم کننده را پشت سر گذاشتھ ام. استرس آور بھ خاطر
راضیھ و حرف ھایی کھ دقیقا غروب ده روز قبل بھ زبان آورد.
ھمان روز کھ بعد از ظھرش را در آغوش حمایتگرانھ عارف
خوابیده بودم.
و دلگرم کننده بھ خاطر عارف. با اینکھ یک سری کلید خانھ را
برای خودش برداشت اما تمام این ده روز خودداری کرد و جز
بوسھ ھای گاه و بیگاه بینمان اتفاق نیفتاد. دیگر حس بدی بھ نگاه
ھای دزدکیش کھ ندارم ھیچ، گاھی گُر ھم می گیرم.
- صبر کن الان برمی گردم.
بھ نغمھ کھ از اتاق خارج می شود نگاه می کنم.
حرف ھا در سرم چرخ می خورد.
"تازه رضا رو زایمان کرده بودم کھ یھ روز علی با عصبانیت
قسمت ۳۱۷
اومد خونھ. ازش پرسیدم چی شده و اون فقط گفت خدا خودش
حکم کنھ. بالاخره تا آخر شب از زیر زبونش کشیدم کھ بین الھھ
و عارف یھ مشکل جدی بھ وجود اومده. اونا نامزد بودن و عملا
مشکل جدی نمیتونست باشھ. یکی بھ عارف زنگ زده بود کھ
نامزدش بعد از مدرسھ با کسی قرار میذاره. کاشف بھ عمل اومد
کھ پسر ھمسایشونھ. عارف گفت باید نامزدی رو بھ ھم بزنیم. پدر
الھھ خیلی کتکش زده بود. مامانش میومد خونھ بابا رمضان گریھ
می کرد کھ نذاریم با آبروشون بازی بشھ. منم کم سن و سال بودم
اما بھ تصمیمای علی احترام میذاشتم. ولی الھھ سرو زبون دار
بود. بھ زور ھمھ بسیج شدن عارفو راضی کنن الھھ رو عقد کنھ.
ھمون اول کار ھم دم الھھ رو چید و گرفت توی چنگش".
نغمھ بعد از ده دقیقھ برمی گردد.
- بیا رفتم از داروخونھ طبقھ پایین گرفتم.
بستھ کارتونی صورتی رنگ بیبی چک را از توی کیفش در
می آورد و بھ سمتم می گیرد.
با بھت نگاھش می کنم.
- نغمھ!!
استرس در رفتارش مشھود است.
- پاشو توی سرویس بھداشتی انجامش بده و دعا کن کھ یک خط
بیاد وگرنھ ھمین جا می کشمت.
ھنوز ھم با تعجب نگاھش می کنم. بستھ را تکان می دھد.
- خواھش می کنم دلسا. پاشو.
با تردید بلند می شوم و بستھ را از دستش می گیرم.
با پاھای لرزان بھ سمت سرویس می روم.
قسمت ۳۱۸
پشت سرم با لحن استرس آوری می گوید.
- خودتم شک داری نھ؟
جلوی در می ایستم و بھ سمتش برمی گردم. کمی عصبانی است.
- دختر تو درسشو خوندی! نمی دونی عارف چون دو تا زن داره
نباید بی گدار بھ آب بزنی؟! ممکنھ ھر عفونتی رو توی بدن شما
زن ھا جابجا کنھ!
درمانده می نالم.
- بھ اندازه کافی حالم بد ھست نغمھ! تو بدترش نکن.
لبھایش را بھ ھم فشار می دھد. وارد سرویس می شوم و در را
کیپ می کنم. بستھ بیبی چک را باز می کنم.
"بعدش الھھ زن زندگی شد. با عارف خوب و خوب تر شدن.
عارف ھمھ جوره ھواشو داشت. قانون ھای خاص خودشو داشت
اما چون الھھ حرف گوش می کرد عارفم باھاش مھربون بود. فکر
کن اونقدر الھھ تو چارچوب عارف قدم برمی داشت کھ بھ منی کھ
جیک و پیکمون تو ھم بود ھیچی از بچھ دار نشدنشون نگفتھ بود!
ھمیشھ حرفش کھ پیش میومد می گفت عارف بچھ نمی خواد. ھمھ
چیز ظاھرا مرتب بود تا اینکھ عرشیا و نازیلا چھار ماه قبل از
شما نامزد کردن. نازیلا اونقدر کلاس میذاشت کھ عارف خودش
تصمیم گرفت کاری کنھ زنش جلوی نازیلای از دماغ فیل افتاده
احساس کمبود نکنھ و براش موبایل خرید. اول وایبر و واتس آپ
و بعد نرم افزارای دیگھ. عارف مثل چشماش بھ الھھ اطمینان
داشت اما علی بدبین بود. البتھ توی اعتماد عارف داداش عادل بی
تاثیر نبود. اون ھمیشھ عارفو ترغیب می کرد بھ گرم نگھ داشتن
زندگیش. اما علی می گفت عادل چون خوبھ ھمھ رو مثل خودش
می دونھ، منو فرستاد جلو. شدم محرم اسرار الھھ و شریک
جرمش. بھ مرحلھ ای رسیدم کھ حالا جرات نمی کنم بھ خود علی
بگم و روی ھمھ ریزه خطاھای الھھ سرپوش گذاشتم. حتما تو پیج
الھھ پرھام ھاکانو دیدی!"
نفسم را از سر آسودگی بیرون می دھم. یک خط بیشتر نمایان
نشد. در سطل آشغال را باز می کنم و بیبی چک را داخل آن
می اندازم.
قسمت ۳۱۹
بھ در ضربھ می خورد.
- چی شد دلسا؟
در حالی کھ دستھایم را می شویم جواب می دھم.
- خبری نیست.
شیر آب
را می بندم و در را باز می کنم.
- احتمالا بھ خاطر اعصاب یا شاید ھم بھ ھم خوردن تنظیمات
بدنمھ.
لبخند کجی می زند.
- باید ری استارت بشی.
می خندم. از اتاق خارج می شویم. زن ھنوز جیغ می کشد. با
نگرانی بھ انتھای سالن نگاه می کنم. الناز از پشت میز می گوید.
- بچھ پایین اومده اما دھانھ رحم باز نمیشھ. زنگ زدیم دکترش
بیاد. دارن اتاق عملو آماده می کنن.
سرم را تکان می دھم. از وقتی دانشجوی مامایی بودم آرزو داشتم
خودم این حس را تجربھ کنم. آه می کشم.
نغمھ دستم را می گیرد و بعد از خداحافظی از الناز از سالن
بیرون می زنیم. توی ماشین کھ می نشینیم نغمھ می پرسد:
- دکتر نظافت معاینھ ات کرد؟
- نھ چون احتمال بارداری می داد.
- چند وقت عقب زدی؟
انگشتم را بھ دندان می گیرم و با کنترل خنده می گویم:
- دیروز تاریخم بود کھ نشد.
با چشمان گرد شده نگاھم می کند و مشتی روی شانھ ام می کوبد.
زیر خنده می زنم.
- ای کوفت! من بھ جات دو بار زایمان کردم. بعد بابت یک روز
دختره مارو اسکل کرده!
آنقدر می خندم کھ او ھم بھ خنده می افتد. بھ اداره برمی گردیم و تا
پایان ساعت کاری سر بھ سر ھم می گذاریم. البتھ حرف ھای
راضیھ ھمچنان در سرم چرخ می خورد.
این کھ او ھم معتقد بود الھھ خطاکار است و چیزی بیشتر از
اینستاگرام وجود دارد. من ھیچ اشاره ای بھ صحبت ھای حامد