May 11
نام كتاب: #بامداد_سرنوشت
نويسنده: #نسرين_بناني
تعداد صفحات:428
چاپ اول،بهار 1385
انتشارات افروز
قسمت اول
پدربزرگم سرشناس بود.در بازار حاج صادق میگفتند صد تا از دهانشان بیرون میریخت روی اسمش قسم میخوردند و همه دست بوسش بودند.پولش از پارو بالا می رفت .بی حد داشت و بی حساب خرج میکرد.به گفته ی پدرم هر مراسم مذهبی که د رسال بود در خانه ی حاج صادق باز بود و خانه از جمعیت پر میشد.غذای مفصلی پخت میکرد و لقب غلام ابا عبدا...را گرفته بود.گاهی وقتها هم فقط خرج میداد و جمعیت دو پشته قابلمه به دست جلوی در باغ جمع میشدند.پدرم میگفت ظرفها را برادرم مسعود میگرفت و بمن میداد و من باید به آشپز میسپردم.او هم پر از برنج میکرد و به یک ملاقه فسنجان را با روغن حیوانی روی آن میریخت آخر آقاجون فسنجان را شاه خورشت ها میدانست و خلاصه در آخر من یک نصفه نان سنگک رویش میگذاشتم و باز به مسعود میدادم.حسابی شلوغ میشد.دعوا میکردند.بعضی میخواستند زرنگی کنند و دوباره غذا بگیرند.بعد هم که به ته دیگ میرسید خودمان دور دیگ جمع میشدیم.دیگر کسی ملاحظه ی قاشق و چنگال نمیکرد و با دستهای چرب و چیل تکه ای برمیداشت و رویش را خورش میداد و مشغول میشد.
خلاصه مرد شریفی بود سلیم النفس ضعیف نواز و حمایتگر.دست هر بیچاره و بدبختی را میگرفت.ماهی یکبار خانواده های بی بضاعت را مایحتاج میداد.از ایمان و تقوایش مادرم هم تعریف میکرد.از مومنان دو آتشه بود متعصب و غیرتی.پدرم میگفت:نماز اول وقتش ترک نمیشد.ماهی دوبار به نانوای محل پول یک روز پختش را میداد تا به مردم نان مجانی بدهد.اما...
قسمت دوم
20 سال پدر بیچاره ی مرا طرد کرده بود.آنهم به جرم عاشقی که در مرام و مسلک حاج صادق از این حرفها خبری نبود.دختری که با پسر رابطه برقرار کند ولو در حد حرف باید سرش را گذاشت لب باغچه.به عقیده اش فاتحه ی آن زندگی که زنش چنین دختری باشد باید خواند.از همه بدتر اینکه اون دختر هم نه د رقید حجاب باشد نه در قید و بند مذهب.حرفش این بود:اولا تو غلط کردی عاشق شدی.دوما این دختر وصله ی ما نیست وصله ناجوره.کبوتر با کبوتر.باز با باز.مادرم در زیبایی کم نداشت.همه جا چشمها را به خود جلب میکرد.عشوه گر و لوند بود.و بالاخره طنازی هایش پدرم را اسیر خود میکرند.چه قشقرقی به پا میشود خدا میداند و بس.
حاج صادق تهرانی نسب خون به جگر این دو جوان میکند و رضایت به ازدواج نمیدهد.مادرم عروس دلخواه او نبوده و باعث سرشکستگی شان میشده.با آمدنش آبروی چندین و چند ساله شان به باد میرفته.ولی پدرم سرسختانه پایش می ایستد و با مادرم ازدواج میکند.حاج صادق پیغام میدهد:پشت گوشت را دیدی خانه پدرت را دیدی.ما یک اولاد داشتیم.مرد.
20 سال مادرم از بی مهری هایشان برایم گفته بود.از همه ی خانواده ی پدرم متنفر بودم.از اعتقاداتشان حالم بهم میخورد.از هر چه چادر و چاقچور بود بدم می آمد.عقب مانده بودند.تازه خودشان را از همه بالاتر و استخوان دار تر میدانستند.از خود راضی و متکبر آدمهایی که زن را برای پستو میخواستند و زاییدن زنانشان برده شان بودند نه خانم خانه.زنها باید هر چی مردشان میگفت جیکشان در نیاید و فقط بگویند چشم.پدرم با دست خالی ادامه تحصیل داده بود و بورس تحصیلی او را به آلمان آورده بود.در اروپا تخصصش از حرفه هایی بود که سر و دست برایش میشکستند.بالاخره مقیم آلمان شده و با مادرم ماندگار میشوند.
سال 1370 بود.19 ساله بوده و اقاجون همان حاج صادق تهرانی نسب و عزیز برایم فقط در دو قاب عکس بودند.نه شناختی و نه احساسی.بود و نبودشان یکی بود.آنها مادرم را نخواسته بودند پدرم را پس زده بودند حالا هم حتی مرا که مفز بادامشان بودم نمیخواستند.نمیگفتند شما مرده اید زنده اید.
با مادرم مشغول حرف زدن بودیم که تلفن زنگ زد .مادرم گوشی را برداشت.از ایران بود.رنگش پرید.چشمهایش گشاد شده بود.حرف نمیزد فقط جواب میداد بله یا نخیر.
اشاره کردم:کیه؟اصلا حواسش بمن نبود انگار جایی را نمیدید.دستش میلرزید و گوشی را از این دست به آن دست میداد.اخم کرده بود و به چند ثانیه نکشید که قطع کرد.
به فکر رفت و خیره زمین را نگاه میکرد.داشتم از فضولی میمردم.دوباره پرسیدم:مامان کی بود؟
نگاهش بروی صورتم کشیده شد.با بیحالی گفت:حاج صادق.چشمم گشاد شد.نیم خیز شدم و با اینکه درست شنیده بودم دوباره گفتم:حاج صادق؟آقاجان؟
مادرم سر تکان داد و گفت:عزیز سرطان گرفته چند صباحی بیشتر نمیمونه.خواست که بریم ایران.
با حرص گفتم:چه رویی دارن.بیخود جوابشو دادی.20 سال از بچه شون سراغ نگرفتن تو خوبی و خوشی شون ما آدم نبودیم.حالا موقع جنازه کشی مهرداد جون عزیز شد؟
قسمت سوم
مادرم غرق فکر بود.نه مرا میدید و نه حرفهایم را میشنید.20 را مرور میکرد و فقط هر از گاهی میگفت:ای داد بیداد امان از کار خدا.
پدرم آنشب دیروقت آمد و وقتی مادر ماجرا را گفت مات و مبهوت اشکش سرازیر شد تا صبح نخوابید.از عزیز میگفت.از عمه مهنا
ز تعریف میکرد.از شیطنتهای عمو مسعود.از فرار عمه ملوک از مدرسه.حرفهایش تمامی نداشت و تا حرف عزیز میشد چانه اش میلرزید و اشک صورتش رامیشست.مادر هم با دیدن بغض او لبهای سرخش را بر هم میفشرد و گریه اش میگرفت.به سرعت برق و باد پدرم کارهایش را راست ور یس کرد و ما عازم تهران شدیم.
دل توی دلم نبود.دستهایم مثل دو تکه یخ شده بود.نمیدانم ترسیده بودم یا اضطراب رو در رو شدن بود.مادرم هم دست کمی از من نداشت.مدام سفارش میکرد همه اش تکراری.میگفت باید نقش بازی کنیم و بگوییم ما با شما همرنگیم.غر میزدم:وای مامان دیگه حالم داره بهم میخوره چقدر میگی اصلا من همینم که هستم.
دستم را گرفت و با زبان قربان صدقه گفت:کتی جون قربونت برم اگه میگم میترسم.بعد هم ما باید احترام اونا رو حفظ کنیم وگرنه خورده برده که نداریم.یه وقت حرفام یادت نره ها!
با غیظ گفتم:نه نفهم که نیستم.
-الهی فدات بشم دیگه اخم نکن.جلوی بابات زشته.
پدرم سر از پا نمیشناخت.ذوق زده شده بود.مثل زندانی ای که عفو خورده رفتار میکرد.با مانتو و روسری داشتم میپختم.پدر هوا گرم بود عادت نداشتم و مرتب روسری را جلو میکشیدم که سر نخورد.در سالن فرودگاه تهران هر کس عزیزش را در بر گرفته بود.بعضی گریه میکردند.بوی عطر دسته های گل همه جا را پر کرده بود.نمیدانستیم چه کسی به استقبالمان آمده.با مادر گوشه ای ایستادیم و پدرم رفت تا دوری بزند.هنوز چند قدمی از ما دور نشده بود که با صدای مسعود مسعوده او برگشتیم.مردی میانسال با موهای جوگندمی پدر را در آغوش گرفته بود و اشک از چشمش سرازیر شده بود.دلش نمی آمد او را رها کند.بالاخره از پدر جدا شد.دو دست پدرم را در حالیکه روبرویش ایستاده بود در دستانش گرفته بود و میخندید.
قسمت چهارم
قد و بالای پدرم را ورانداز میکرد و با خنده اش دانه های درشت اشک از چشمانش پایین می آمد.
-شکل مردها شدی بچه!باورم نمیشه.یعنی خودتی مهرداد؟
همینطور که با کف دست اشکهایش را پاک میکرد.با پدرم بطرف ما آمد.پدرم دستش را به سمت مادر گرفت:خانمم مهتاج و اینم دخترم کتی.
سلام کرد.مودب و مبادی آداب بنظر میرسید.قد بلند و شیک پوش.سر و وضعش معلوم بود از خانواده ای متمولی است.لحنش شیرین و معصوم بود.در یک کلام واقعا عمو بود.
-سلام عمو جون چطوری؟
بند کیفم را در دستم جمع کرده بودم و فشار میدادم.خجالتی شده بودم.حرف زدن یادم رفته بود.دو دستم خیس عرق بود.عمو مسعود خوش رو و خوش سیما بود درست مثل پدرم لبخند از لبش کنار نمیرفت.با دل و جان چمدانها و ساکهای ما را برداشت و برد.ماشین پژویش را نزدیک سالن فرودگاه پارک کرده بود.چمدانها را در صندوق عقب جا داد و همه سوار شدیم.رو به مادرم کرد:مه تاج خانم خیلی خوش اومدین.روشن کردین.زودتر از اینا منتظرتون بودیم.نگاهم به آینه افتاد.چقدر قرمز شده بومد.کولر ماشین روشن بود ولی نمیدانم از گرما بود یا خجالت هم دست به دست گرما داده بود.پدر و عمو مسعود از هر دری حرف میزدند.حرف 20 سال بود کم نبود.عین ندید بدیدها به شیشه ی ماشین چسبیده بودم و همه جا را از زیر نظر میگذراندم.حتی اتوموبیلها هم برایم جالب بود.
آنقدر گفته بودند ایران عقب افتاده است که فکر میکردم ماشینها یا پیکان هستند یا فولکس و ژیان.
چقدر تهران عوض شده بود.آخرین بار قبل از انقلاب به ایران آمده بودیم.سال 56 بود.آنموقع فقط 5 سال داشتم و دلم میخواست فقط زودتر به آغوش مادربزرگم برسم و با بچه های خاله و دایی هایم بازی کنم .اما تهران تهران قدیم نبود.از خانمهای رکابی پوش و مینی ژوپی خبری نبود.همه بیدغدغه دنبال کار خودشان بودند.در چله ی تابستان با این همه گرما زنها همه از سرتاپا پوشیده بودند.حسابی فکرم مشغول بود.پدر و عمو مسعود یک ریز حرف میزدند ولی من چیزی نمیشنیدم پرت پرت بودم.با ترمز شدیدی یکباره افکارم پاره شد.
در خیابانهای بالای شهر بودیم.اولین بار بود که خیابان ولیعصر را میدیدم.درختهای سر به فلک کشیده و درهم فرو رفته در تابستان داغ همه جا را سایه کرده بودند.درست مثل یک جاده رویایی بود.دلت نمیخواست به آخرش برسی.در یکی از فرعی های نیاوران بود که ایستاد.
عمو مسعود گفت:خوب بالاخره رسیدیم.
باورکردنی نبود.کوچه باغی بود که دیوار باغ حاج صادق در سرتاسر کوچه ادامه داشت و رو لبه های دیوار را نسترن های پیچ با گلهای قرمز پوشانده بود.ماشین جلوی در سبز باغ ایستاد که پشت آن پر از ابهام بود و مرا به سرنوشت دیگری دعوت میکرد.
قسمت پنجم
پدر از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید.ذوق زده بود.انگار بچه شده بود.رو به ما کرد:این هم خانه پدر بنده.و با لبخندی عاشقانه ادامه داد:مه تاج خانم بفرمایید.قدم بر سر چشم ما گذاشتید.و سه تایی زدیم زیر خنده.عمو در را باز کرد و با ماشین داخل رفتیم.خدای من تا چشم کار میکرد سرسبزی بود و زیبایی ماشین چند متر جلوتر از در باغ توقف کرد.پدر پیاده شده بود و هاج و واج دور و برش را نگاه میکرد.ما هم پیاده شدیم.عمو در را بست
و بطرف ماشین آمد تا چمدانها را بیرون بیاورد.
از ابتدای باغ حوض های مربع شکل یک متری که ابی رنگ شده بودند پشت هم صف کشیده و تا جلوی ساختمان ادامه داشتند .پر آب و با فواره های روشن دو طرف حوض ها را شن ریخته بودند و بعد از شن نوبت کاجهای سبزی بود که به صورت پله ای با حوضها هماهنگ شده بودند.پشت کاجها باغچه هایی بود پر از درختان سیب و گردو که میان آنها بوته های گل سرخ و زنبقهای بنفش خودنمای میکردند.درختها آنقدرفضا را پر کرده بودند که اثری از آفتاب نبود نسیم خنکی صورت را نوازش میداد و بما خوش آمد میگفت.
عمارت در وسط باغ جا خوش کرده بود و نمای سنگ مرمر سپید و ستونهای بلند روی ایوان آن را زیباتر جلوه میداد و در سمت راست باغ هم ساختمان یک طبقه دیگری بود البته نه به بزرگی ساختمان اصلی.
با فریاد عمو که گفت:بچه ها کجایید؟مهموناتون اومدند.در عمارت مرمر باز شد و زنی کشیده قامت و لاغر اندام با چادری سپید روی ایوان نمایان شد.از او دور بودیم.صورتش قابل رویت نبود او تند تند چیزی در پایش کرد و دوان دوان پله های عمارت را پایین آمد و بسوی ما دوید.پدر هم گامهایش را تندتر کرد حالا دیگر چهره زن کاملا مشخص بود.صورتش غرق اشک بود و مهرداد مهردادش بریده بریده به گوش میرسید.پدرم را در آغوش گرفت و با صدای بلند گریه میکرد.دستهایش را دو طرف صورت پدر گذاشته بود و عاشقانه نگاهش میکرد.صدای همهمه فضا را پر کرد.روی ایوان چند مرد و زن ایستاده بودند و بوی اسپند هم به مشام میرسید.
قسمت ششم
عمو مسعود رو به زن گفت:مهناز جان اصغر آقا که نرفته؟و او در حالیکه با گوشه چادر اشکهایش را پاک میکرد جواب داد:نه همین دور و برهاست.
زن بطرف ما آمد.چند ثانیه نگاهم کرد و با جمله:فتبارک الله.دست مرا کشید و من در آغوشش جای گرفتم.سر و رویم را میبوسید و بی وقفه زمزمه میکرد:الهی عمه قربونت بره.آرزو داشتم بچه مهرداد رو ببینم ای خدا شکرت!
و من مات و مبهوت با لبخندی غریبانه نگاهش میکردم.انگار لال شده بودم.یک دنیا حرف گوشه دلم بود تا به عمه ام بگویم.دلم میخواست داد بزنم عمه دوستت دارم.عمه چقدر دلم میخواست زودتر از اینها ببینمت.اما لال شده بودم و عمه مهناز در حالیکه دست مرا گرفته بود و رها نمیکرد مادرم را بوسید و گفت:مه تاج خانم گذشته ها رو فراموش کنید مبادا چیزی رو توی دلت نگهداری
مادر خندید و گفت:نه مهناز خانم.ما اینقدرها هم که فکر میکنید بد نیستیم.
عمه لبش را گزید و گفت:دور از جون شما بفرمایید بفرمایید که آقاجون و عزیز از دوری شما اب شدند.و دوباره چشمهایش پر از اشک شد و صدایش از بغض گلویش لرزید.
اصغر آقا با عمو مسعود از میان درختها بیرون آمد و د رحالیکه طناب گوسفندی در دستش بود مدام سعی میکرد حیوان رابخواباند. به آنها که رسیدیم عمه گفت: "صبر کن اصغر آقا ما که رفتیم تو، بکشیدش."
و اصغر آقا که چاقو را بین دو لب نگهداشته بود به دستش گرفت و گفت: "چشم آبجی. به روی چشم."
دیگر روی ایوان پر بود. در میان همه دنبال حاج صادق بودم، تنها کسی که می شناختمش؛ آیا او هم به مهربانی عمه و عمویم بود؟ یا شاید همه این رفتارها صدق این گفته باشد که می گویند می خواهی عزیز شوی یا دور شو یا گور شو؟! خلاصه پدر چمدانی را برداشت و به طرف ساختمان به راه افتاد؛ جلوی پله ها رسیده بودیم که مردی چهار شانه و قد بلند با موهای سفید و چهره ای شکسته تر از عکسی که می شناختم در چهارچوب در ظاهر شد. خودش بود؛ حاج صادق، آقا جون پدرم. پدر پله ها را دو تا یکی بالا می رفت که در میان راه چمدان از دستش رها شد و راه رفته را بازگشت. پدر در حالی که اشک امانش نمی داد وسط ایوان ایستاده بود و نگاهش را خیره به پیرمرد دوخته بود. پیرمرد دلشکسته، چانه اش می لرزید. با زحمت قدم برداشت و خود را به آغوش پسرش رساند. صورت همه از اشک نمناک شد. هر دو درهم آویخته بودند و آقا جون سر و روی پسرش را می بوسید و اشک هایش را مانند کودکی اش پاک می کرد. در حالی که نگاهی به قد و بالای جیگر گوشه اش می کرد گفت:
" چقدر ضعیف و لاغر شدی! چقدر غربت شکسته ات کرده! بابا آبم کردی مهرداد!"
قسمت هفتم
و پدر در میان حرف آقا جون دوید: "آقا جون نوکرتم، آقا جون یک نگاه و نفست رو با دنیا عوض نمی کنم. من هنوزم همون پسر شما هستم. بزن توی گوشم، بزن توی صورتم." و پیرمرد هق هق کنان گفت: "نبودت پیرم کرد و مادرت..." که گریه امان نداد تا حاج صادق جمله اش را تمام کند. هر دو سر روی شانه هم گذاشتند و با صدای بلند گریستند.
دخترها و پسرها یکی یکی جلو آمدند. بعد از سلام و احوال پرسی ما را به داخل دعوت کردند. وارد که شدم دیدم زیبایی داخل عمارت کمتر از بیرون آن نیست. کف سالن را سنگ مرمر سپید پوشانده بود و چند فرش شش متری قرمز، با زاویه های متفاوت میان سه دست مبلمان خودنمایی می کرد که یک دست مبل سلطنتی بود و با میز ناهارخوری هماهنگ شده بود و دو دست دیگر تمام پارچه، به رنگ قرمز و سفید فض
داد بیدار شدم. اما چشمم را باز نکردم. دلم می خواست اذیتش کنم و او هم با سماجت خاص خودش صدا می زد: "بلند شو دخترم. دختر فرنگی، هویج فرنگی، با سیخ اومدم ها. اونم چه سیخی! بلند می شی یا سیخو تو چشمت بکنم؟"
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام رو بگیرم. چشمم را باز کردم و یک سیخ بلند جگر را جلوی بینی ام دیدم. دستش را کنار زدم و بلند شدم. در حالی که خمیازه می کشیدم گفتم:
قسمت دهم
"نسیم واقعاً سر حالی ها!"
و او ادامه داد: "کتی واقعاً بی حالی ها!" گفتم: "جدی می گم." و در حالی که تکه های جگر را از سیخ بیرون می کشیدم و به نسیم هم تعارف می کردم نسیم ادامه داد: "کتی، مادرم می گفت که مه تاج خانوم خیلی خوشگله. اما باور کن فکر نمی کردم تو اینقدر خوشگل باشی."
دهانم پر بود. ابروانم را بالا دادم و با سختی گفتم: "خوشگل! نه بابا به نظرت می یاد."
نسیم گفت: "واقعاً می گم. چشمات مثل نقاشی های مینیاتوره، اونم آبی. اینجا هم که پوست سفید و بور خیلی طرفدار داره، واقعاً دایی مهرداد حق داشته که به خاطر مادرت پای همه چیز وایسه، من که یک دخترک از مژه های بلند و مشکی تو دلم ضعف می ره، وای به حال مردا!"
"واقعاً خوشمزه بود. باور می کنی سالهاس جیگر نخوردم!"
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد:
نسیم در حالی که چادرش را سر می کرد ادامه داد: "بلند شیم بریم پایین. این یه سیخ برای چشیدن بود."
مانتو و شالم را پوشیدم و پشت سر نسیم راه افتادم. در سالن پایین کسی نبود و سر و صدا از ایوان به گوش می رسید. به ایوان رفتیم. آقا جون نگاهی به من کرد و گفت: "کتایون جان، خوب خوابیدی؟ بشین روی تخت، چند تا سیخ جیگر بخور یه کم جون بگیری."
دو تخت بزرگ روی ایوان زده شده بود. یکی در سمت راست که زن ها روی آن نشسته بودند و دیگری در سمت چپ برای مردها! همه هم مشغول خوردن جگر بودند. مادرم با عمه ملوک سر در گریبان یکدیگر پچ پچ می کردند و حتی متوجه حضور من نشدند. عمه ملوک زنی چاق و مسن بود. پسرِ عمو مسعود که محمد صدایش می زدند داماد عمه ملوک بود و همه از اخلاق و حسناتش تعریف می کردند. او هم با راحله پایین پله ها نشسته بود و مثل دو کبوتر با سرهای گره خورده حرف می زدند و تکه های جگر را دهان هم می گذاشتند. آقا جون و پسر عمه ملوک که 35 یا 36 ساله به نظر می رسید مشغول باد زدن منقل بودند و سیخ ها را دست به دست می چرخاندند. عمه ملوک متوجه حضورم شد و صدایم زد. برگشتم. سلام کردم و او هم با باز کردن دست هایش مرا به سوی خود خواند. جلو رفتم و بوسیدمش. او هم مرا بوسید: "عمه، هزار ماشاءا... چقدر خوشگل شدی." و رو به مامان ادامه داد: "مه تاج خانم این دختر ما انگار ماه شب چهار ده ست، مبادا حرومش بکنی، باید یه نفر لایق پیدا بشه تا ارزش دختر ما رو خوب بدونه."
مادر که از تعریف های عمه سرمست شده بود، بادی به غب غب انداخت و گفت: "اختیار دارید. هر کس بخواد پا پیش بذاره باید اول شما تأییدش کنید." خلاصه هندوانه هایی بود که هر کدام زیر بغل دیگری می گذاشت و من هم سرم را پایین انداخته بودم و لبخندی به گوشه ی لبم داشتم. صدای زنگ بلند شد. نسیم رفت و در را باز کرد و جلوتر دوید و گفت: "احمد آقاست."
آقا جون رو به راحله کرد: "پاشو، یک چای داغ برای پدرت بریز. بفرمایید، بفرمایید. به موقع اومدی."
احمد آقا شوهر عمه ملوک بود. مردی ساده و مظلوم که از همان ابتدا با دیدن چهره اش فهمیدم که عمه خانم، همه کاره زندگی اش می باشد. او هم به بقیه مردها پیوست و مشغول خوردن شد. دود جگر همه جا را پر کرده بود و تازه عمو مسعود گوشت های کبابی را برای شب خرد می کرد و به سیخ می کشید. نسیم با چهره ای مرموز به طرفم آمد و با اشاره سر و چشمش گفت: "بیا."
ا را گرمتر جلوه می داد. پرده های تور سپید پنجره های دور تا دور سالن دایره ای شکل را احاطه کرده بود و پرده های مخمل زرشکی پرده های تور را قاب گرفته بودند. شیدهای آفتاب از میان تورها سالن را به روز مهمان می کرد. بوی غذا آن قدر اشتهاآور بود که پدر ابراز گرسنگی کرد و عمه مهناز که در آشپزخانه بود گفت: "همین الآن غذا رو می آرم." و با یک سینی پر از لیوان های بلوری شربت آلبالو به سالن آمد. واقعاً هم تشنه بودم.
قسمت هشتم
بعد از تعارف به مادرم، لیوانی برداشتم و تا آخرش را سر کشیدم. آنقدر سریع خوردم که وقتی لیوان را روی عسلی کنارم گذاشتم، متوجه شدم که همه با تعجب نگاهم می کنند و یک دفعه همه با هم زدیم زیرِ خنده. آقا جون به من و مادر اصرار کرد که تعارف نکنید و اگر می خواهید بروید بالا و لباس هایتان را سبک کنید و خستگی در کنید. اما عمه مهناز پیشنهاد داد: "صبر کنید، غذا رو که خوردین، بعد برین استراحت."
پدر در سالن نبود. با اشاره دست به مادرم گفتم: "پدر کجاست؟"
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: "نمی دونم."
دقایقی نگذشته بود که پدر و عزیز پله هایی که سالن پایین را بالا وصل می کرد نمایان شدند. هر دو با چشمان خیس، در حالی که دست پدر عصایی برای عزیز شده بود و عزیز با دست دیگرش تکیه بر دیوار، پله ها را پایین می آمد. بلند شدیم و به پایین پله ها آمدیم. عزیز اول مرا بوسید و بعد از آن مادر را در آغوش گرفت: "دخترم حلالمان کن، خیلی خوش اومدی."
عزیز، زیباتر و نورانی تر از آنچه در قاب عکس بود به نظر می رسید و نگاهش شیفتگی مادری عاشق و خسته را نشان می داد. دخترها برای چیدن میز ناهار بلند شدند. وقتی سر میز رفتیم، دو شمع زیبای قرمز روشن بود و انواع غذاهای خوشمزه ای که دیدن آنها برای سیر شدن کافی بود، خودنمایی می کرد.
چقدر با سلیقه بودند. غذا رو خوردیم و در جمع کردن میز هر چه اصرار کردم نگذاشتند کمکشان کنم. دقایقی نگذشته بود که عمه با چای و شیرینی آمد: "موافقید بریم بالا و مردا رو تنها بذاریم؟" همه موافق بودند. عمه چای و ظرف شیرینی را دو قسمت کرد و بالا رفتیم. وسعت طبقه بالا هم به اندازه پایین بود و با فرش های بزرگ قرمز پر شده بود که شانه به شانه هم پهن شده بودند. شش اتاق خواب یک طرف بود و طرف دیگر پشتی های قرمز نقش خشتی، گذاشته شده بود. تلویزیونی هم در سمت راست، انتهای سالن قرار داشت. نشستیم و بر پشتی ها تکیه زدیم. دخترها چادرهایشان را برداشتند و ما هم روسری هایمان را. کمی خنک شدم. عمه شروع به معرفی کرد. دختری حدود 27 یا 28 ساله و گندمگون با جثه ای متوسط را مخاطب قرار داد و گفت: "این خانم، راحله، دختر خواهر ملوکم." گفتم: "خوشبختم." و او لبخند ملایمی تحویلم داد و بعد از آن نسیم را معرفی کرد، دختر خودش بود و تقریباً هم سن من بود. او چهره ای سفید با چشم های مشکی داشت و اگر کمی به خودش می رسید، کاملاً زیبا نشان می داد. پس از آن دختر عمو مسعود که 20 سالش بود. سبزه رو و با نمک. هانیه صدایش می زدند. حالا باید من شروع می کردم. عمه رو به من گفت: "شما بگو."
گفتم: "کتایون هستم، کتی صِدام می کنن و 19 سالمه."
خیلی رسمی شده بود. نسیم با خنده ادامه داد: "با آب و برق و تلفن. دیگه؟" خندیدیم. از همان لحظه یک جورهایی از نسیم خوشم آمد. سرحال تر از بقیه به نظر می رسید.
مادر سراغ عمه ملوک را گرفت و راحله جواب داد: "مادرم توی یک خیریه کار می کنه. از صبح تا بعدازظهر وقتش رو اینجوری پر کرده. البته خیریه وقف آقاجون و حاج مهدی است. تا شما کمی استراحت کنید، مادرم هم اومده."
بعد از خوردن چای و شیرینی عمه گفت: "بهتره استراحتی بکنین. عصر برنامه داریم." و لبخندی چاشنی کلامش کرد.
هانیه هم بلند شد و استکان های چای را در سینی گذاشت. چادرش را سر کرد و گفت: "پس با اجازه."
قسمت نهم
گفتم: "خواهش می کنم."
نسیم رو به مادرش گفت: "کتی رو به اتاقش ببرم؟" و عمه با گفتن: "آره، حتماً."
من و نسیم را بلند کرد. واقعاً خسته بودم.
نسیم جلوتر وارد یکی از اتاق خواب ها شد و من پشت او داخل شدم. اتاق ساده و زیبایی بود. روتختی و پرده های مخمل گل بهی آرامش خاصی می دادند. کف اتاق هم با موکت گل بهی، یک دست شده بود. نسیم پرده های مخمل را کنار زد. در حالی که تور سفید از میان آنها بیرون می آمد گفت: "این اتاق به تمام باغ مشرفه. هوای خوبی هم داره. فقط حیف از این تخت دو نفره که باید یک نفره روش بخوابی."
ترکیدم از خنده. آنقدر خندیدم که اشکم درآمد. نه به آن چادر سر کردنش، نه به محجوبیتش و نه به این شیطنت هایش.
روی تخت نشستم و مانتوام را درآوردم. نسیم گفت: "راحت بخواب. خودم به موقع می یام و بیدارت می کنم." با لبخندی تشکر کردم. در را بست و روی تخت دراز کشیدم. کم کم خنک شدم. کولر مستقیم روی تخت می زد. رو تختی را عقب زدم و رویم کشیدم و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
با صدای نسیم که چیزی را نزدیک بینی ام گرفته بود و بوی کباب می