عــاشقانهمذهبی💍💙
"🫀🥺🖇"
♥️ℒℴνℯ♥️
عشق برای من یعنی فدا شدن
یعنی از خودگذشتگی
یعنی بودنت در کنارم . . .
کاری به معنایی که دیگران
از عشق دارند ندارم . . .
من عشق را در بودن تو می دانم
و اگر لازم باشد برای بودنت
خودم را هم فدا خواهم کرد . . .
همین که در قلبت باشم
و همینکه فراموشم نکنی
و مرا به خاطر آوری برایم کافیست❤🥺
↰ᬼ⊰عــاشـقانــܘ مــذهبܨ💙💍⊱⿻ᭂ
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
سلام عزیزای دلم
ما یک روزه کانال زدیم
به امید خدا بیشتر میشیم
نگران نباشین
با ما همـــراه باشیـــــن 😎✨
به ۳۰ تا که رسیدیم رمان را شروع میکنیم🍓☺️
#بیو
[ میانِ تمامِ نَداشته هایَم
⦇ٺــــــو⦈ را تنها سَرمایهیِ ↡
جاودانهِ ⦇قلبَــــــم⦈ میدانَم :))🫀
↰ᬼ⊰عــاشـقانــܘ مــذهبܨ💙💍⊱⿻ᭂ
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
عــاشقانهمذهبی💍💙
«🫀⛓️»
-
⌝دردیـٰار؎کهدراوُنیستکسـی
یـٰارِکسـی ، بـٰاید ؛
ایندسـتبهدستـٰانِتـــوزنجیـرشود ..!⛓⌞
↰ᬼ⊰عــاشـقانــܘ مــذهبܨ💙💍⊱⿻ᭂ
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
رمان اول #دلداده_ای_امنیت 🍃
⇣⇣شـــــــــــــروع رمـــــــان ⇣⇣
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
🦋رمــــان دلداده ی امنیت🦋
💞پــــاࢪت 𝟏
ساعت ده صبح به وقت شیراز بلیط داشتیم قراربود بیایم شیرازبه دیدن عموم بعداز کلی معطلی های توراهی بالاخره رسیدیم شیراز چقدر شیراز عوض شده بود خیلی ازچیزی که شش سال پیش دیده بودم تغییرکرده بودمنتظرشدیم تاداداش حسین بیاد دنبالمون اومدوکلی بوسش کردم چقدر دلم براش تنگ شده بود خوشحال بودم ازاینکه بالاخره بعد شش سال دیدمش:)
راهی خونه شدیم حسن همراهمون نیومدترجیح دادهمون بمونه قم ولی به همراه محمد،علی،سارا،مهراوه وحنا راهی شیراز شدیم پس ازمدتی رسیدیم منزل داداش حسین بابچه های داداش سلام کردم چقدر ازدینشون خوشحال شده بودم پریدند توبغلم ماشالا چقدر بامزه شدند،رفتیم تاوسیله هایمان رابزاریم پس ازمدتی حنانه زنداداشم اومدچقدد تغییرکرده بود بغلش کردم چقدر خوشحال بودم ازدیدنشون ایندفعه قراربود یکم بیشتربمونیم شیراز
بعدازکلی استراحت به دوستای قدیمیم:(نرگس وریحانه زنگ زدم وبهشون گفتم شایدباورتون نشه ولی من الان شیرازم یهو نرگس گفت:(چی؟ چیشده؟ توکجایی؟
گفتم دورت بگردم نرگس شیرازم،گفت واییی چه بی خبرخوش اومدی
گفتم آره دیگه بی خبربیشترمیچسبه یهو گفت:(اومدی برای تولد هدی؟ گفتم اوهوم ولی بهش نگیااقراره سوپرایزش کنم گفت باشه خیالت راحت از چندماه قبلش بامامان وآبجیش هماهنگ شده بودم
مامانش میگفت:(بفهمه تواومدی میمیره دورش بگردم سه ساله ندیدمش
سه شنبه بود رفتم نرگس وریحانه رو ببینم درکه بازشد یهو نرگس جیغ زدد واییی نیلوفررخوش اومدی مامانش اومدوگفت:(چیشده منوکه دیدزدزیرگریه گفت خوش اومدی دخترم:)
وقرارشد بریم برای هدی خریدکنم میدونستم عین خودم عکس دوست داره یدونه عکس وعطرگرفتم وروز تولدش فرارسید بی صبرانه منتظرشدم...
رفتم دم درخونشوون که مامانش میگفت:(وقتشه یه آرزو باصدای بلندویه آرزو تودلت کنی یک دوسه گفت یکی ازآرزوهام اینه...اومدبگه حرفشو که یهو بغضش ترکید گفت بگذریم...
همه میدونستن آرزوش اینکه منو ببینه وبرگردیم برای همیشه شیراز
آروم ازدرپشتی رفتم تو... همه جاتاریک منتظرفوتش بود که فوت کردو چشاش بغضی یهو ازپشتش رفتم وچشماشو بستم چشای خودم شدپراز اشک بعدازاون همه دوری دیگه پیششم هعی میگفت:(رضااذیت نکن
همه میگفتن رضا نیس یهو دستامو برداشتم
برگشت ونگام کردخندیدوبرگشت... دوباره برگشت نگام کردوجیغ میزدد وایییی توووو
نیلوفرررر واییی انگاری یهو خشکش زد گفتم هدی آروم اره واقعیم منم نیلو هیچی نمیگفت یهو زدزیرگریه رفتم بغلش کردم چشاش شده بود پرازاشک گفتم هدی آروم باش الان که پیشتم گفت وووی نیلو زندگیم خوش اومدی گفتم آروم بشو گریه هاتو کن گفت:(من باورم نمیشه تواینجایی یهو مادربزرگش گفت چقدر خدادوست داره هدی دودقیقه از تولدت نگذشت که آرزوت برآورده شد گفتم ووی هدی مگه چه آرزویی کردی؟ یهو داداشش گفت:(آرزوکردشمارو ببینه وبیای شیراز
اینوگفت چشام شداشکی بغلش کردم وگفت:(دیگه اینجایی نه؟!
گفتم به کسی نگی فعلا آره اون گریه من گریه،خودمم یه کیک برده بودم گفتم بیا یدونه بااین بگیریم یدونه عکس گرفتیم که یهو گفت باشه وبعدخیلی زیبا کیکو برداشتم گفتم نگااینجاکه عکس قشنگ شه یهو خالیش کردم روصورتش میگه وووی نیلوفر
عکس یادگاری گرفتیم وقرارشدفرداش بازم بریم بیرون یه دل سیر...
ادامه دارد . . .
نویسنده : حنیفـــا سادات 🕊
کپی فقط باذکر نام نویسنده💖
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
عــاشقانهمذهبی💍💙
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓 🦋رمــــان دلداده ی امنیت🦋 💞پــــاࢪت 𝟏 ساعت ده صبح به وقت شیراز بلیط داشتیم قراربود
.
ما رابه دوستانتون معرفی کنید 😘✨
به ۳۵ که رسیدیم ۵ تا پارت براتون میزارم🥰🍓
#فاطمه_بانو
@Roman_mazhabg💕🍃
.
عــاشقانهمذهبی💍💙
«🤍،🫀،🥺»
-
تورا 'جانم' صداکردم
ولیکنبرترازجانی
مگرجانبیتومی ماند
دراینتندیسانسانی . . .🌱(:
#شاعرانه
↰ᬼ⊰عــاشـقانــܘ مــذهبܨ💙💍⊱⿻ᭂ
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
بِسـمِرَبِّنآمَــتْکھاِعجٰآزمیکنَد•••
یـٰااُمٰـاهْ🌼•••
سلامروزتونمعـطربهنآم
امامصـٰآحِبَالزمٰان؏💛.•••
رفقا جانم دعای فرج فراموش نشه 🥲❤️
#قرارِهرروزمون♥🌞
#دعاےفرج
-بسماللھ...
بخونیمباهم...🤲🏻 🌸🌱
اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآوَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآء
↰ᬼ⊰عــاشـقانــܘ مــذهبܨ💙💍⊱⿻ᭂ
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
این دل میرود، جان میدهد، ضعف میکند
جانـــا برای خنده ات 🤌🏻🤍 .
↰ᬼ⊰عــاشـقانــܘ مــذهبܨ💙💍⊱⿻ᭂ
@Roman_mazhabg
⊰᯽⊱┈──╌🫀🖇╌──┈⊰᯽⊱
سَلاممهربان🖐🏻🥰••
وقتشریفتونبخیرعرضـمبہحضورتون☺️
ڪٰانال‹عـاشقانܘمَذهَبۍ›بِہ چَنْد ادمین مُوندِگاࢪ و پایہ↓
نیـازدارھ . . 🖐🏻😌'!
•
وَظایفوشَࢪایٖط داخِݪ پیۅۍذِڪرمیشہ🌚🌸••
جَہَتاَدمیݩ شُدݩ بہاینایٖدۍمُراجِعہِڪُنید👇🏻😎
@Banoo_fatemeh
•
منتظرچندتاادمین خفندرجہیکهستیم🖐🏻😉•'!
May 11
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
🦋رمــــان دلداده ی امنیت🦋
💞پــــاࢪت 𝟐
صبحش باعجله صبحانه خوردم وکه یهو صدای زنگ اومد مامانم گفت بیا هدی اومده رفتم وروبوسی هدی گفت:(آماده شو یه کارمهمی باهات دارم وراهی شدیم مثل همیشه رفتیم پارک چقدر عوض شده بود ومشغول خوردن بستنی شدیم هدی میگفت:( چخبرازکلاسا؟ گفتم خوبه سلام میرسونه خندیدوگفت:(همچنان دیوانه ی یگان ویژه هستی؟ خندیدم وگفتم:(شایدباورت نشه ولی اره بیشترم شده گفت:(خداوکیلی؟ گفتم اره بابا
پرسیدم راستی از مسجدچخبر؟ کسی اضافه نشده؟گفت نه ولی از آقای محمدی خبرزیاد دارم،گفتم ع هدی شروع نکن دیگه..
گفت ولی نیلوفرجدی این یارو دیوونته ها چندروزپیش ها که رفتم مسجد ازم پرسیدخانم یوسفی نیومدن؟ منم گفتم نه قرارنیست بیاد گفت حیف شد باهاش صحبت کنید شایدراضی شه وبیادگفتم نه هزارتاکارداره حسابی مشغوله
وایی نمیدونی چجوری نگام میکرد
گفتم خب بیخیال...
یاسین چطوره؟ گفت واییی نیلوفرنگو آخ قلبم گفت جدی چرا منوتواینقدر عجیبیم تو عاشق نوپومیشی!من عاشق ارتشی گفتم ماییم دیگه کسی حریف مانمیشه که...
گفت بله صدرصد، خلاصه رفتم خونه،علی میگه:( چخبربودبیرون؟ گفتم هیچ امن وسلامتی گفتم پاشو برو پیش سبحان وعارف
گفت ع راست میگیا اومده پیشم میگه اینقدر بامزه نباش:)
ویه خورده خوابیدم وگوشیم زنگ خوردوجواب دادم دیدم ع هداست جانم:(گفت ازامشب مراسم محرم شروع شده میای باهم بریم؟ گفتم حقیقتا حسش نیس ولی میام
روسری مشکیموپوشیدم مامانم گفت:(کجابسلامتی؟ گفتم مسجد!گفت الهی حتما برو وقتی حاج خانوم فهمیداومدیم گفت پس چرا دختراتو نیوردی!گفتم باشه مامان وراهی شدیم رسیدم دم درخونه ی هدی درزدم که یهو پسرداییش اومدبیرون وهمینجوری باحالت تعجب زده توچشام زول زده بود باورش نمیشد من باشم پس ازمکث کوتاهی گفت:نیلوفرخانم؟ وایی مگه میشه؟
ادامه دارد....
نویسنده : حنیفـــا سادات 🕊
کپی فقط باذکر نام نویسنده💖
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
🦋رمــــان دلداده ی امنیت🦋
💞پــــاࢪت 𝟑
گفتم ممنونم شماخوبید؟ گفت خوش اومدید به شهرتون
ممنونم سلامت باشید امکانش هست هدی روصداکنید؟ اره چراکه نه!
وررفت پی کارش ومنم خوشحال که ازش راحت شدم هوووف یادش بخیر وقتی بچه بودیم تنها پسری بود که رومخ من وهدی بود... وبالاخره هدی اومد،
هدی چقدر طولش میدی!گفت:(ببخشید،
ورفتیم طرف مسجد دم درمسجد همه ی جوونا ایستاده بودند حاج آقاحیدری هم ایستاده بود،هدی میگفت:(ازپسرداییش شنیده که آقای محمدی فعلا مسافرته ونمیادوبه هدی گفتم:(به من چه به توچه ولی ته دلم یه تصورات دیگه ای داشتم(:
بچه سرت توکارخودت باشه،خندش گرفته بود گفت بیابریم اومدیم بریم داخل مسجدکه یهو حاج خانوم آذری صداش کردورفت:(منم بیرون ایستادم تابیاد که دیدم حاج آقاداره نگام میکنه سرمو انداختم پایین حس میکردم یکی داره نزدیکم میشه دیدم حاج آقاست...اومدنزدیک ونزدیک تررسیدبهم گفت:(خانم یوسفی؟ سرموبلندکردم وگفتم:(ع حاج آقاسلام وعلیکم
گفت به به خانم یوسفی خوش اومدید ایندفعه خیلی طولانی شده بود نیومدنتون گفتم اوم بله گفت خوانواده خوبن؟
گفتم به لطف خداخوبن سلام میرسونن وگفت:(سلامت باشن یاعلی مدد
ورفت هدی اومدومیگم:(خبراییه؟خانم آذری؟ میگه نه بخدا داشت میگفت:(نیلوفراینااومدند منم گفتم بله!
وبالاخره راهی شدم وکفشامونو دراوردیم وراهی نمازشدیم ردشدم باخانما سلام علیک کردم که یهو زهره خانم برگشت وگفت:(خوبی هدی جان؟اونم گفت عالیم
طولی نکشیدیهو گفت وووی نیلوفرتوییء؟ گفتم بله زهره خانم دیگه منونمیشناسی؟ واییی بغلش کردم وگفت خوش اومدی نفصم:)
وگفت:(چقدرهستی؟گفتم مشخص نیس ببینیم چی پیش میادء؟گفت عزیزممم خوش اومدی همینه میبینم هدی سرحاله
زهره خانم(زنعموی آقای محمدی)
هدی گفت:(ع زهره خانم خوشحال بودما ولی الان خوشحال ترمم
واییی مرده بودم ازخنده گفتم بیانمازو بخونیم،بچه اینقدر حرف نزن
بعدم سخرانی شروع شدوگوش کردیم آخرای مراسم که بود زهره خانم صدامون کردورفتیم تکیه گاه و یکی یکی بچها اومدندسلام کردم که گفتند واییییی نیلوفراومده هوراااا بغلم کردند،وگفتند آخیش دیگه امسال محرم پیشمونی!خندیدم،هدی گفت بله دوستان غلط میکنه بره!😂
که بعد تقسیم کارکردیم هنوز یخم آب نشده بود که مسئول کارهاشم قراراصلی کارهاازفردا بود قرارشد فردا ساعت چهاربیایم مسجدبرای تزیین مسجدوپس از ساعتی صحبت خداحافظی کردیم اومدیم که باهدی برگردیم یهو سامان دوست محمدجلومو گرفت وگفت:(هدی خانم چقدر ذوق کردم ازاینکه دیدمتوووون خیلی خوش اومدید؟ محمدم اومده؟ گفتم بله میادان شالله پیشتون وخوشحال برگشتیم طرف خونه قبلش به هدی گفتم ظهربه بعدزنگ بزن بزاربخوابم گفت:(چشم ورفتم به مامانم گفتم واییی مامان همشون تعجب کرده بودند ازحضورمن راستی محمد،سامان کیه؟اون سراغتو میگرفت محمدبرگشت وگفت:(مگه بدنیاااومد گفتم بیابرو خودتو مسخره کن بامزه😂
نویسنده : حنیفـــا سادات 🕊
کپی فقط باذکر نام نویسنده💖
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓
🦋رمــــان دلداده ی امنیت🦋
💞پــــاࢪت 𝟒
شب شد مثل همیشه کنارخواهرام خوابیدم هیچی قشگترازاین نیس کنارخواهرات بخوابی!
صبح باصدای آقای پدربرای نمازبیدارشدیم همه گیج بودیم ولی نوبتی همدیگرو بیدارکردیم وطبق معمول بنده با انگشت های سارا خواهردوسالم بیدارشدم آخ فداتشم ازخوابمون زدیم ونمازوخوندیم،ساعت هفت بود دیگه همراه آقای پدررفتیم مدرسه برای پرس وجو وبرای ثبتنام که عقب نیوفتیم، رسیدیم مدرسه مهدیه گفت:(چقدرعوض شده راست میگفت فقط یک طبقه به مدرسه اضافه کرده بودند رفتم توخانم اهری رو دیدم باورش نمیشد که من الان اینجام یه نگاهی به من کردومکث کردوگفت:(خوش اومدی دخترم چقدر خوشحالم ازاینکه کنارمونی،
وپس ازصحبت ها که ممکنه بعدازمحرم دوباره برگردیم وگفت:(بله معلومه که میشه وثبتنام میشید خلاصه مهدیه ونیلوفریوسفی ثبت نام شدند؟وقرارشدازفردا سرکلاس های یازدهم تجربی حاضرشیم به خانم اهری گفتم امکانش هست باهدی تویه کلاس باشم؟ گفت شاید باورت نشه ولی هنوز که هنوز هدی سرکلاس تنها میشینه میگه جاگذاشتم دیگه ان شالله یروزی میاد...
وبرگشتیم به سمت خونه کمک ننه بزرگ کردیم ودوساعت مونده بودتارفتن به مسجد رفتیم وکتاب خوندیم قراربود مهدیه توایام محرم بشه خانم معلم بچه ها کتاب کودکانه میخواند ومنم کتاب یکی ازشهدارو خوندم...
وساعت ۳:۳۰شدپاشدم وحاضرشدم شال مشکی که ازکربلا داداش علی گرفته بودو سرم کردم ومانتوی خودم دوز وشلوارمشکی ساده وعبای کربلایی هم سرم کردم کفشاهم پوشیدم وراهی مسجدشدم،به هدی هم گفتم فلان جامنتظرت می ایستم
وطولی نکشید که اومدهمدیگرو بغل کردیم وبهش گفتم چه عجب زوداومدیا گفت:(ع نیلوفرنداشتیم دیگه ...
گفتم خب باشه بیابریم و رسیدیم مسجد،هدی دوباره شروع کرد:(نیلوفرانگاری جدی جدی محمدی نیستش؟؟گفتم واییی هدی عاشقیاا گفت کی من؟ نه بخدا واسه ی تومیگم گفتم بیابریم مادیگه هیچ ربطی بهم نداریم وراهی طرف حسینیه شدیم، دیدم همه ی اعضاداخل حیاط جمع شدند شک کردم خیرباشه چی شده؟ هدی میگفت:(برای اطلاع رسانی وایناست دیگه ذهنتو مشغول نکن جانا
رفتیم جلوتر که توصف به ایستیم یهو ازپشت برف شادی ریخته شدرومون ولی نه دستی نه چیزی شوک زده برگشتم ودیدم خانم پورحسینیه،نگاش کردم وگفت:(خوش اومدی یکی یدونم اصلا باورم نمیشد پریدم توبغلش همه دست میزدند چشام شده بود پرازاشک گفتم:(باورمنمیشه شماکی اومدی؟! حاج آقارو راضی کردم دخترباهزاران بدبختی مگه راضی میشد؟!
ادامه دارد....
نویسنده : حنیفـــا سادات 🕊
کپی فقط باذکر نام نویسنده💖
🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓✨🍓