#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_هفتم
حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.
چادر نمازی که برای جشن عقد مادر امیر مهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.
نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.
شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.
کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.
صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.
در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت
ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد.
"بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیه
چادر...
عجیب روی سرت عشق میکند..."
ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.هنوز هم با امیر مهدی راحت نبود اما باید عادت می کرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند.
در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش می داد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف می رفت و چقدر دوست داشتنی می شد با پیراهن آبی چهار خانه اش.
بعد ناهار به پیشنهاد امیر مهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند..
حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست.
اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند.
امیر مهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.
امیر مهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت.
زیر چشمی نگاهش می کند.
_ بخدا تو زنمـی ها
حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد.
_خانم یکم بیا اینورتر بشین.
تکان نمیخورد و به کفشهای امیر مهدی خیره میشود.
_ دخترخانوم بیا اینورتر..
بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان.
ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود.
_حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.
ای بابا...دخترجان باورکن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.
بخداثوابم داره کچلمون کردی.
بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش.
_حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی.
نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند?.
_اخه دوست ندارم.
_ منو؟عه...
_نه اونو.
_کیو؟
_اون دیگه.
_ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟
_نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم
_پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟
_خجالت کشیدم.
_ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی...خجالت نمی کشیدی چی می شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. می خواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب جانش را هم بدهد.
می دانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت. حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده.
هر چند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حس هایی به او داشت که نمی توانست انکارش کند.
فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید می دانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود.
اما مهرزاد با این بهانه ها از تصمیمش منصرف نمی شد. هر طور که شده آن ها را راضی می کرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود.
هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر می کرد.
" تو اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. در صورتی که خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار می کنم مهرزاد جان. می دونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم."
مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد.
_سلام بر اهالی خونه.
مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی.
_معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟
مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند.
_ چه خبرته مهرزاد؟ سلام..
_سلام مامان خوشگلم.
_سلام بابا جان.
_علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟
مریم خانم قلبش لرزید. می دانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد.
_ این گل ها برای چیه؟
مهرزاد لبخندی زد و گفت: برای رضایت والدینم.
مریم خانم با حرص گفت: باز چی زده به سرت؟ کجا می خوای بری که داری انقدر پاچه خواری می کنی؟
مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت: مونا جان سه تا چای بیار آبجی.
_باشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
«إِنَّمَا النَّسِيءُ زِيَادَةٌ فِي الْكُفْرِ ۖ يُضَلُّ بِهِ الَّذِينَ كَفَرُوا يُحِلُّونَهُ عَامًا وَيُحَرِّمُونَهُ عَامًا لِّيُوَاطِئُوا عِدَّةَ مَا حَرَّمَ اللَّهُ فَيُحِلُّوا مَا حَرَّمَ اللَّهُ ۚ زُيِّنَ لَهُمْ سُوءُ أَعْمَالِهِمْ ۗ وَاللَّهُ لَا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ»
تأخیر ماههاى حرام (و جا به جا کردن آنها) فقط، افزایشى در کفر (مشرکان) است
که با آن، کافران گمراه مى شوند. یک سال، آن را حلال، وسال دیگر آن را حرام مى کنند، تا با مقدار ماههایى که خداوند تحریم کرده هماهنگ شود (و عدد چهار ماه، به پندارشان تکمیل گردد). و به این ترتیب، آنچه را خدا حرام کرده، حلال بشمرند. اعمال زشتشان در نظرشان زینت داده شده و خداوند جمعیّت کافران را هدایت نمى کند.
(سوره مبارکه توبه/ آیه ۳۷)
کبوتر میگفت:
عاشق آسمان است...
اما همیشه روی گنبد تــو مینشست
آسمانی تر از شما مگر پیدا میشود!!
سلام آسمان هشتم ....
🏴السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
#لالههای_آسمونی
يکبار سيد از کشاورزي بار سيب زميني خريد، بارش خيلي خوب نبود، فرستاد تهران وبرگشت خورد.
با قيمت پايينتري بارش رو فروخت و مقداري ضرر کرد. گفتم سيد چرا موقع خريد دقت نکردي؟؟؟
گفت : اشکال نداره، خودم ميدونستم بارش خيلي خوب نيست، اما اون کشاورز بنده خدا دستش خالي بود، ميشناختمش آدم زحمتکشي بود. خواستم کمکي به اون بنده خداکرده باشم.
حتي اگرخودمم ضرر کنم، اشکال نداره خدا باماست...
حرفهاي سيد براي ماعجيب بود. اما سيد بااعتقاداتش کارميکرد.
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی🌷
اینکه شمعدانی را
جانم صدا می زنم ،
دست خودم نیست!!
همیشه فکر می کنم که گلها را
تـــو بدنیا آوردی ..
به گلدان مریم و نرگس و یاس
یا ،همین بنفشه و شب بو نگاه کن..!
زیبایی شان به تــو رفته
تنهایی شان به من...!
#شهید_محمد_بنیادی🌷
📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی🌺