فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 10 دلیل استفاده از پیامرسانهای داخلی
چرا باید از پیامرسان داخلی حمایت کنیم؟!
شاید سوال خیلیاتون باشه، پیشنهاد میکنم حتما این کلیپو ببینید✅🌹
#نشر_حداکثری
Dokhtaran_aftab.pdf
1.94M
#دختران_آفتاب
با سلام این فایل pdf رمان دختران آفتاب امشب و فردا رو این بخونید از پس فردا رمان جدید آغاز میشود🌹
انتشار فقط با ذکر لینک کانال...
Eitaa.com/roman_mazhabi
سلام دوستان فرا رسیدن ماه محرم رو تسلیت میگم از امروز علاوه بر رمان در بین روز درباره محرم هم پست در کانال قرار خواهیم داد...😊🌹
تَحـویل سـآل ▪️
بھ وَقـت⏱
|مُحرم|🏴
است
حَول قلوبـنآ♥️
ببڪاء الـحسـیݩ[؏]😭🌿
#یا_اباعبدالله
فرا رسیدن ماه عزاداری اباعبدلله رو به همه دوست داران ایشان تسلیت عرض میکنیم...😔💔
🔅💕🔅💕🔅💕
🍃بوے محرم الحرام مے آید ...
💗رفیق شهیدم !
💎 تو محرم را خوب فهمیده اے
حرام ڪردےبراےخودت رضای غیر خدا را .....
#ڪمڪم ڪن خوب بفهمم راه خدا را ....
#روزگارتون_با_یاد_شهدا🌷
هدایت شده از #محرم
#حَےَّ_عَلَے_الْعَزاٰء
رختِ اِحرام نبسته همه مُحرِم شده ایم
خودِمانیــــم؛ سیـــاهے چه به ما میآید
رخصت بده اربابـــ
که مشکی به تن کنم
#یا_ابا_عبدالله_الحسین_ع 🌷
🍃💔
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#دختران_آفتاب با سلام این فایل pdf رمان دختران آفتاب امشب و فردا رو این بخونید از پس فردا رمان ج
دوستان از فردا رمان جدید شروع میشه
امشب اینو تموم کنید😉❤️
#درس_هاے_واقعہ_ڪربلا
✔️یڪي از آموزههاے ڪربلا، راضي بودڹ بہ رضاے الہي است.
☝️هدف امام حسیڹ (علیہ السلام) فقط خشنودے خدا و پیامبـر او بود. اگر در آڹ قیام خونیڹ، جاڹ عزیزش را نثـار ڪرد، اگر سختتریڹ مصیبتها را بہ جاڹ خرید، و اگر خانداڹ گرامياش را بہ دست اسارت سپرد، هدفي جز ڪسب رضاے الہي نداشت.
✅ امام حسیڹ (علیہ السلام) هنگامي ڪہ ميخواست از مڪہ بہ سمت عراق خارج شود، خود در خطبہاے بہ ایڹ ویژگي اشاره فرموده است:
💠«ما اهڸ بیت بہ آنچہ خدا راضي است، راضي و خشنودیم. در مقابڸ بلا و امتحاڹ او، صبـر و استقامت ميورزیم. او اجر صبرڪنندگاڹ را بہ ما عنایت خواهد فرمود.»💠
🌻 ﷽ 🌻
#زندگی_من
#قسمت_اول
#بخش_اول
از درمانگاه که بیرون آمدم باخودم گفتم حالا که مادر نیست، بهتر است به خانه ی امیر بروم. از گرما و ضعف داشت حالم به هم می خورد، مثل آدم های گرسنه از درون می لرزیدم، دلم مالش می رفت و چشم هایم سیاهی. اصلا فکر نمی کردم مسمومیتی ساده آدم را این طور از پا در بیاورد. چند بار پشت سر هم زنگ زدم. ثریا که در را باز کرد کیفم را انداختم توی بغلش و با بی حوصلگی گفتم:
- در عمارت را هم این قدر طول نمی دهند تا باز کنن، واسه باز کردنِ در این آپارتمان فسقلی یک ساعت منو توی آفتاب نگه داشتی؟!
ثریا که باتعجب و سراسیمگی نگاه میکرد گفت:
- این وقت روز اینجا چه کار می کنی؟! قرار بود شب بیایی.
با دلخوری گفتم:
- اون از در باز کردنت، این هم از خوشامد گفتنت.... .
از کنار ثریا که هنوز جلوی در ایستاده بود به زحمت گذشتم. داشتم از گرما خفه می شدم، با یک دست موهایم را جمع کردم و با دست دیگر تقلا می کردم که دکمه های لباسم را باز کنم. ثریا دستپاچه، مثل کسی که می خواهد جلوی دیگری را بگیرد، عقب عقب راه می رفت و با عجله می گفت:
- ببین مهناز جون چند دقیقه صبر.... .
ولی دیگر دیر شده بود، وارد هال شدم و مثل برق گرفته ها یکدفعه خشکم زد. فکر کردم اشتباه می کنم، نمی توانستم باور کنم که درست می بینم.
محمد روی مبل، روبروی برادرم امیر نشسته بود و روی مبل کناری اش هم یک خانم. امیر با صدای بلند گفت: «سلام. چه عجب از این طرف ها؟!» و با قدم های بلند سمت من آمد.
انگار همه ی صداها و صورت ها را، جز صورت محمد، از پشت مه غلیظی می دیدم. هرکاری میکردم نمی توانستم خودم را جمع و جور کنم.
دهانم خشک شده بود و چشم هایم، بی آنکه مژه بزنم، خیره در چشم های محمد، که حالا سرپا ایستاده بود، مانده بود. با فشار دست امیر به زور تکانی به خود دادم و در جواب سلام محمد، با صدایی که به گوش خودم هم عجیب بود، فقط گفتم: «سلام.»
باورم نمی شد. محمد بود، اینجا، روبروی من با همان چهره ی مردانه و معصوم، با همان چشمان مهربان و گیرا. چشم هایی که حالا قدر مهربانی و گیرایی اش را می دانستم و چهره ای که سال ها آرزو داشتم تنها یک بار دیگر ببینمش، آرزویی که جز من و خدای من هیچ کس از آن باخبر نبود. چنان احساس ضعف می کردم که با خود می گفتم، آخرین لحظه های عمرم است. لا به لای حرف های امیر که ار من می خواست روی مبل بنشینم، صدای محمد را شنیدم:
- فرزانه جان، بهتره دیگه زحمت را کم کنیم.
انگار صاعقه بر سرم فرود آمد. پس ازدواج کرده و این زنش است که «فرزانه جان» صدایش می کند، همان طور که روزی مرا صدا می کرد، همان طور که مدت ها بود ذره ذره جانم با یادآوری اش درد می کشید، از احساس ضعف، حسادت، رنج، پشیمانی، خجالت و... چشمانم سیاهی رفت، فقط دستم را به طرف امیر دراز کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم هایم را باز کردم، ثریا را دیدم که با مهربانی و ملایمت صدایم می زد با تمتم قدرتم می کوشیدم خودم را جمع و جور کنم که دوباره با صدای فرزانه که می گفت: «مهناز خانم حالتون بهتره؟!» احساس تلخ و کشنده ی حسادت به دلم چنگ زد. من حق نداشتم حسادت کنم. اصلاً هیچ حقی نسبت به محمد نداشتم، ولی چرا این دل لعنتی این جور می کرد؟ انگار تازه بعد از سال ها پرده هایی از روی چهره ی واقعی ام کنار می رفت و خودم را بهتر می شناختم. این من بودم که این طور از حس وجود رقیب درهم شکسته بودم؟! نه، نه، هنوز هم احمقم، چرا رقیب؟! من دیگر چه حقی نسبت به محمد دارم، چه نسبتی با او دارم که این زن رقیب من باشد؟! ای خدا، من ناسپاسی کرده و با حماقت زندگی ام را تباه کرده بودم، ولی به جبرانش هشت سال سوخته بودم. دیگر کافی است. خدایا مرا ببخش.
اشک ناخواسته توی چشم هایم حلقه زد. ثریا با مهربانی گفت: «مهناز جان، گوش کن. اگه این شربت رو بخوری و یه کمی استراحت کنی بهتر می شی، عرق نعنا و نباته.» بعد با محبتی خواهرانه برای نشستن کمکم کرد. دستم را دراز کردم که دستمال کاغذی را از ثریا که بالا سرم ایستاده بود بگیرم که باز چشمانم به چشمان محمد افتاد. ای خدا چه رنجی از نگاه این چشم ها به جانم می ریخت. این بار محمد پشت پرده ی اشک گم شد و فقط صدایش را شنیدم، صدایی که نفهمیدم خشمگین بود یا غصه دار؟! گفت: «امیر، من رفتم دنبال مرتضی.»
ادامه دارد...
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1