🌸روز خود را
🌷معطر می کنیم به
🌸عطر دل نشین صلوات
🌷بر محمد و آل محمد(ص)
🌷اللّهُمَّ
🌸🌷صَلِّ
🌸🌸🌷عَلَی
🌸🌸🌸🌷مُحَمَّدٍ
🌸🌸🌸🌸🌷وَ آلِ
🌸🌸🌸🌸🌸🌷 مُحَمَّدٍ
🌸🌸🌸🌸🌷وَ عَجِّلْ
🌸🌸🌸🌷فَرَجَهُمْ
🌸🌸🌷وَ اَهْلِکْ
🌸🌷اَعْدَائَهُمْ
🌷اَجْمَعِین
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هر_روز_یک_آیه💚🌹
✨لَوْ أَنْزَلْنَا هَذَا الْقُرْآنَ عَلَى جَبَلٍ
✨لَرَأَيْتَهُ خَاشِعًا مُتَصَدِّعًا مِنْ خَشْيَةِ
✨اللَّهِ وَتِلْكَ الْأَمْثَالُ نَضْرِبُهَا لِلنَّاسِ
✨لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ ﴿۲۱﴾
✨اگر این قرآن را بر کوهی نازل می کردیم
✨قطعاً آن را از ترس خدا فروتن
✨و از هم پاشیده می دیدی
✨و این مثل ها را برای مردم می زنیم
✨تا بیندیشند(۲۱)
📚سوره مبارکه الحشر
✍آیه ۲۱
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_هشت💚🌹💚
💗 ضامن آهو رضا...🌹💚
اومدم امام رضا خونه به دوش تو باشم
مادرم گفته باید حلقه به گوش تو باشم
کمکم کن تا منم آقا، غلام تو باشم
بار عشق تو را همش به روی دوشم بکشم
#قدیمی🍃🌸
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
قسمت 33 بخش دوم
حلقه ی صالح را گرفتم
دلم فشرده شد. انگار جای حلقه تا ابد مشخص شد.
دستی نبود که جای گیرد. حلقه میهمان گردن آویزم شده بود صالح را که توی حیاط دیدم چشمم تار شد. اشک از گونه ام سرازیر شد😭 و اتاق روی سرم خراب شد.
آستین دست چپش خالی بود و آستین لباس اش تاب می خورد.
گونه اش زخم بود
و لبش ترک عمیقی داشت.
چهره اش تکیده و زرد شده بود.
لبه ی تخت نشستم و چند نفس عمیق کشیدم.
🙏"یا حضرت زینب تو را به جان مادرت یه قطره، فقط #یه_قطره از صبر خودت رو به من عطا کن. یا خدا کمکم کن"🙏
بلند شدم و روسری ام را مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم.
دسته گل نرگس🌼 را به دستم گرفتم و نزدیک درب ورودی ایستادم. سلما و زهرا بانو هم کنار من بودند.
وارد که شدند لبخند زدم. ☺️صالح که مرا دید، ایستاد.
به چشمانم خیره شد و لبش لرزید. دلم آتش گرفت. لبش را به دندان گزید و لبخندی کج و کوله روی لبش نشاند و اشکش سرازیر شد.😊😢
به هر ترتیبی شد خودم را کنترل کردم و به سمتش رفتم. دسته گل را به طرفش گرفتم. گل را از دستم گرفت.
آستین خالی را بلند کردم و به لبم چسباندم.😭😘 آنرا بوسیدم و اشکم سرازیر شد. همه گریه می کردند. صالح از شدت گریه شانه اش می لرزید. خودم را کنترل کردم و گفتم:
ــ خوش اومدی عزیزم.. پدر جون، بابا، آقای ما رو سر پا نگه ندارید. می خوای بشینی یا دراز می کشی؟
چیزی نگفت و همراهم راهی پذیرایی شد و روی مبل نشست. با آبمیوه تازه از آنها پذیرایی کردم و کنار صالح نشستم.
دلم نمی آمد نگاهش کنم اما چاره چه بود؟
"از این به بعد باید صالحو اینجوری ببینی😠 محکم باش مهدیه. 😠 #دست که چیزی نیست. #تموم_زندگیت فدای خانوم زینب بشه."😠☝️
نگاهش کردم و گفتم:
ــ خوبی؟☺️
چشمش را روی هم فشرد.😍
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#حدیث_روز💚🌹
🕊🏴حضرت فاطمه علیهاالسلام:
🕋فَرَضَ اللّه ُ. الصَّلاةَ تَنزِیها مِنَ الکِبرِ؛
🌸خداوند #نماز را براى دورى از کبر واجب کرد.
📚 بحار الأنوار، ج ۸۲، ص ۲۰۹
🌹 #سلام_اربابم🌹
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊در این شب زیبا
⭐️دعا میکنم
🕊مرغ آمین
⭐️بیاید و بر آرزوهایتان
🕊آمین بگوید
⭐️دلواپسی درخیالتان نماند
🕊و آرام باشید
⭐️چه چیز ازآرامش ناب خوشتر
🕊شبتون بخیر
-------------------
#عاشــــــــــــــــــــقانہ😍👌💚
هَمیشه تو خونه صِدام میزد:
"همسرِ شهید نوروزے ...
هَمسرِ شهید جان..."🍃
وقتی زُل میزد بهم
میگفتم باز چیشُده ؟!
میگفت: سِنت کوچیکتر از اونیہ
کہ بِهت بگن همسرِ شهید...
هَنوز بچہ اے آخہ! 🙁
عَوضش میشے کوچیکتَرین همسرِ شهید💌☺️
بہروایتهمسر↓
#شهید_مهدی_نوروزی🌸
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
1_773521968.attheme
116.4K
• #شهید_بابک_نوری_هریس
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم😍
درخواستی اعضا😊
🔰تنوع حق شماست👇👇
با ما خاص باشید😌😎👇🏻👇🏻
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
6.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#به_وقت_حاج_قاسم💚🌹
✨ شعر و دکلمه جدید ✨
🥀 سرباز اگر او بوده ، ما ؟! 🥀
✍ &🎙️ #مهدی_براتی
پیشنهاد دانلود👌👌👌
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ اگه میخوای اوضاع درست بشه باید درست انتخاب کنی...
درس فاطمیه اینو میگه...
"استاد پناهیان"👌👌👌
#بصیرت🌹
#انتخاب_درست👆👆👆
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿
💞 #ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
💞 قسمت #سی_وچهار
روی صورتش زوم شدم و زخم هایش را از نظر گذراندم. خندیدم و گفتم:
ــ شیطونی کردی پَسِت فرستادن؟😜
بغض کرد و گفت:
ــ آره... تازه دستمم گم کردم... می بخشی؟😢
سرم را پایین انداختم و بغض کردم. 😢😔نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_این یه بار رو می بخشم اما دیگه تکرار نشه... حالا بلند شو برو تو اتاق استراحت کن.
بلند شد و همراه با من به اتاق آمد. انگار تازه با صالح آشنا شده بودم.
نسبت به جای خالی دستش شرم داشتم. صورتش را که از نظر گذراندم، زخم های چهره اش واضح تر به نظر رسید. خنجری شد که انگار قلبم را شکافت. بی صدا و بدون حرفی لبه ی تخت نشست. انگار او هم از این اتفاق هنوز شوکه بود و روی برخورد با من را نداشت. انگار مهر سکوتی بود که زده بود بر لبهای زخمی و ترک خورده اش.
ــ چیکار کردی با خودت؟😒
سرش را بلند کرد و به چشمانم زُل زد. دستم را روی لبش کشاندم و آرام زخمش را لمس کردم.
ــ می خوای استراحت کنی؟
ــ نه...😢
صدایش بغض داشت. اشکش هم در تلاش بود برای سرازیر شدن. دستم را حلقه کردم دور شانه اش و آستین خالی اش را فشردم.
ــ مهدیه😢
ــ جانم...😢
ــ می خوام بگم... می خوام حرف بزنم...
ــ چی می خوای بگی؟ چرا صدات می لرزه؟😥
بغضش را فرو داد و گفت:
ــ دارم خفه میشم... باید باهات حرف بزنم. دلم... دلم خیلی گرفته...😭
اشکش سرازیر شد و کمی صدایش بلند شد و سعی در کنترلش داشت. با گوشه ی روسری ام اشکش را پاک کردم و بغض من هم ترکید. 😭
نمی دانستم چه می خواهد بگوید اما از دل رنجورش غمگین شدم.
🙏"خدایا... صالح هنوز از بچه خبر نداره. خودت صبر بده...🙏"
ــ بگو عزیزم... هر چی دلت می خواد بگو. مهدیه ت کنارت نشسته، جُم نمی خوره تا صالحش آروم بشه. الهی فدای دل پر بغضت بشم.😭
ــ چهار نفر بودیم. شهیدی که آوردن تو گروه ما بود... گیر افتاده بودیم. #تکون می خوردیم می زدنمون. کاریش نمی شد کرد. یا باید اونقدر می موندیم که #اسیر اون پست فطرتا بشیم یا می رفتیم و...
اشکش از گوشه ی چشمش افتاد و گفت:
ــ هر سه شون شهید شدن.😭 این همشهری مونم که شهید شد، خودشو سپر من کرده بود که از عرض یه کوچه رد بشم. من نفهمیدم اونم با من اومده. قرار شد یکی یکی بریم اما... اونم با من اومده بود که حداقل من رد بشم و موقعیتو گزارش بدم. تو اون شلوغی سرمو که چرخوندم دیدم غرق خون افتاده رو زمین😭 دست خودمم حسابی تیربارون شده بود. جسد اون دو تا موند اما این بنده خدا رو به هزار بدبختی کشون کشون آوردمش عقب.😭 فقط یه کوچه با بچه های خودمون فاصله داشتیم. #فقط_یه_کوچه...😭☝️
گریه می کرد و تعریف می کرد.
انگار لحظه به لحظه با آنها بودم. لرز عجیبی به تنم پیچید و کمی از صالح فاصله گرفتم.
توی حال و هوای خودش بود. کمی که به خودم مسلط شدم، گفتم:
ــ حالا تونستی موقعیتو گزارش بدی؟😢
ــ آره... بچه های خودمون از قبل پیداشون کرده بودن فقط جای اون چند نفر که مخفیانه شلیک می کردن رو نمی دونستند. من جاشونو گفتم به دَرَک فرستادنشون.😡😭
دستش را گرفتم و گفتم:
ــ پس مزد شهدا رو دادی عزیزم. گریه نکن.😢
ــ مهدیه...!😓
به چهره ی رنجورش خیره شدم. گفت:
ــ #فقط_من شهید نشدم. لیاقت نداشتم؟!😔😭
از لبه تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.
"خدایا شکرت که دارمش... حتی با یه دست... خدایا شکرت که به دعاهام نظر داری🙏"
ادامه دارد...
🖇نویسنده👈 #طاهره_ترابی
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤