eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سر شد به شوق وصل تو فصل جوانی ام هرگز نمی‌شود که از این در برانی ام یابن‌الحسن، برای تو بیدار می‌شوم مولایم سلام💚 صبحتان بخیر ای همه‌ زندگانی ام السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ روزتون حسینی💚 →
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی با نام و یادت 🌿روزمان را آغاز میکنیم 🌸خدایا به اندازه مهربانیت 🌿در کار همه برکت 🌸در مشکلشان گشایش 🌿در وجودشان سلامتی 🌸در زندگَیشان 🌿خوشبختی قراربده الهی به امیـد تو 🌸 ﷽ سـ⛄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت💐 امروز جمعه ســـــلام🌸 صبح بخیر🌾 آرزو می کنم🌸 در این روز زیبا🌾 دلتون پر از محبت🌸 روزتون پر از رحمت 🌾 زندگیتون پر از بـرکت 🌸 لحظه‌هاتون پراز موفقیت🌾 وعاقبتتون ختم به خیر باشد🌸 جمعه تون پراز عشق وخوشبختی🌾 ‌ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌹 آسـ⚡️ــمان در گوشہ قلــبش نوشـت هر ڪہ می خواهد دلـ🤍ــش بوے بهـشت دامن مــ♥️ــهدے بگیرد روز و شب باغ جــ🦋ــنت گردد او راســرنوشـت 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚🌹😍 اقتدارِ رهبرم، تهدید را ناگهان تبدیلِ فرصت میکند گه عنایت میکند بر دوستان گاه دشمن را شماتت میکند گاه داخل را شود آرام بخش گاه خارج را کتابت میکند. 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
1_759815930.attheme
90.9K
۲ • 📲 • 😍 درخواستی اعضا😊 بازدن به همه تمهای دلخواه دسترسی دارید☺️ 🔰تنوع حق شماست👇👇 با ما خاص باشید😌😎👇🏻👇🏻 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم. دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟😣😞 ــ صالح جان... نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد: ــ جونم خانومم؟ ــ چرا ساکتی؟😕 ــ چی بگم عزیز دلم؟ ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!! لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت: ــ میای این سمتم بشینی؟😒 دلم ریش شد😞 اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای😍 بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت: ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.😞 چشمم را روی هم فشردم و گفتم: ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟😒 پفی کشید و گفت: ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه.😔گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما... دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟"😰 ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن😞 صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم. ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری😊 اما... باید باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ 😊می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟😒 سکوت کرد و دستش را نگاه کرد. ــ منطقی باش مرد زندگیم...😒 گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی😊 ــ آره.. 😔 سخته اما باید کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه او را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.😣😭 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
11.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
احترام به پدر و مادر زندگیتو متحول میکنه😍 چطوری؟ گوش کن👌👌 حسین اقبالی نسب روانشناس✅ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌹 به سبک اسلامی👌😊😉 خیلی قشنگه از دستش ندید😍👌 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 رعایتش زندگیامونا شیرینتر میکنه شک نکنین☺️ مذهبیها عاشقترند👌💞 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💚 مومن باید بصیر و عامل باشه👆👆 بسیار شنیدنی👌👌👌 قرآن خیلی غریبه😔 حجة الاسلام رفیعی 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✋🏻💚🌹 ♡من ناقابل اگر  تشنه‌ی دیدار توام ♡از طفولیتم ارباب گرفتار توام... ♡تو به پیشانی من مهر قبولی زده‌ای ♡تا بدانند همه نوکر دربار توام... ♥️✋ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚🌹 💎امام على عليه السلام: كسى كه متكبّر باشد، از نابودى در امان نيست⚠️ ⚠️مَن كانَ مُتَكبِّرا لم يَعدِمِ التَّلَفَ⚠️ 📚ميزان الحكمه جلد10 صفحه 23 ‎‌‌ ┅✿❀🍃☆♡☆🍃❀✿┅ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت. ــ مگه چیه صالح جان؟! بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟🙁😟 ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست😔😥 ــ آخه چی شنیدی مگه؟😳 زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت: ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای از ایثار وشجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. 😊صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی. لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند. ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی.😊🙏 صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت.حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود👀 به و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و باشم برای دل رنجورش. چه می شد کرد؟😞 قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین. "خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن''😞🙏 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤