eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 ✾ برای ایجاد جامعه‌ی مهدوی باید هم خودسازی کرد ★ و هم به قدر توان دگرسازی، ★ و محیط پیرامون را به جامعه‌ی مهدوی ↫که جامعه‌ی قسط، عدالت، معنویّت، معرفت و برادری و عزّت است، نزدیک کرد. 💻 سایت امام خامنه ای 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
8.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نوڪر درمانده ات را قبل مهمانے ببخش...🙂💛 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈ششم از زبان مریم بعد از چند جا و زیارت بالاخره وارد طلائیه شدیم از طلائیه خیلی چیزا شنیده بودم اینکه اینجا جای خیلی خاصیه و خیلی دوست داشتم زودتر بهش برسم. وقتی وارد شدیم اینجا با جاهای قبلی برام فرق داشت.. هم حس و حالش هم منظرش... هرکی یه گوشه ای نشسته بود و با شهدا راز و نیاز میکرد. -زهرا:مریم بعضیا چه حال خوبی دارن -آره زهرا.بهشون غبطه میخورم😔 -و بعضیا هم چه بی شخصیتن 😑صدای خندشون رو میشنوی از پشت سر؟! -کیا هستن ؟!😯 -همون سه نفر دیگه 😐من نمیدونم اینا چرا اومدن اینجا -حتما فک کردن پیک نیکه 😑 -به اینا غبطه نمیخوری؟!😂 -چرا😐 . . 🔮از زبان سهیل روز دوم اردو شروع شد بعد از دیدن چند جا قرار شد جایی بریم به نام طلاییه . حسن: داش سهیل داریم میریم معدن طلاها وحید: دستگاه گنج یاب نیاوردیم که با خودمون😮 -اشکال نداره با بیل میکنیم 😂 -سهیل: حالا طلاهاش کجا هست؟! 😉 -حسن : ما که هرچی میبینیم فعلا فقط طلای سیاهه 😂 وحید:یعنی خوشم میاد این بچه بسیجیا فقط منتظر گریه ان.خاک میبینن گریه میکنن..آب میبینن گریه میکنن...راوی حرف میزنه گریه میکنن...ساکته گریه میکنن..حالا چه مرگشونه نمیدونم؟😐 -فک کنم زن میخوان باباشون براشون نمیگیره😂 -شایدم دختره بهشون گفته ریش داری زنت نمیشم😀 -راستی این مذهبیا چجوری عاشق میشن؟؟این چادریا که همه شبیه همن 😁 Sapp.ir/roman_mazhabi -عاشق نمیشن که بابا.میرن به مامانشون میگن زن میخوایم اونم یکی رو انتخاب میکنه دیگه یا شایدم ده بیست سی چهل میکنن😂 حسن :-نه بابا عاشق هم میشن.صفحه این پسره سید مهدی بنی هاشمی رو ندیدین مگه شعر پعر میگه برا چادر؟!😃😃 وحید: اون که دیوونست...ولش کن 😀😂 -اخه بعد عاشق بشن گم نمیکنن عشقشون رو؟! -فک کنم فرداش گم کنن😀مثلا میگن عاشق این بودم یا اینیکی؟!😯نه اون دیروزی چادرش براق تر بود 😂 -خلاصه عالمی دارن برا خودشونا😀 . سهیل: بچه ها بریم پیش هم کاروانیا...زیاد دور نشیم -حسن: آره دور بزنیم.دیگه بقیش هم مثل همینجاست😉 وحید: بچه ها نگاه کنین انگار یه چی دارن پخش میکنن.فک کنم میان وعده دارن میدن مارو خبر نکردن نامردا -حسن:بدو بریم . -سلام اخوی حاجی 😀 -سلام برادر -حاجی چی پخش میکردی به ما ندادیا😆 -الان میدم به شما هم...بفرمایین -این چیه؟؟😯آرد نخودچیه؟!😟بخوریمش؟! -خاک طلائیه هست برادر.برای تبرک -این مسخره بازیا چیه حاجی.خاک خاکه دیگه😑 به جای اینا دو تا کلوچه میدادی. -این خاک فرق داره برادر. -برا شما همه چیز فرق داره.ما میریم سمت مسجده.خاکبازیهاتون تموم شد ما هم صدا کنید.   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــداۍ مـــن . . . اگر مرا بہ جرمم مؤاخذه ڪنے ٺورا بر عفوت میگیرم...:)💔 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
سلام صبحتون پربرکت 😊🌤 امروز را باید با نشاط و انرژی مثبت شروع کرد با قدمهای مطمئن با نگاهی سرشار از امید و با گفتنِ " من لایق بهترینم " پس بهترین ها را جذب می کنم 🌈💛✨ 🌸
10.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بار مارا بخر ٺو امشب ورنہ رمضان ، آبرویمان رفتہ..😭💔 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بنده ۍ من : سوگند بہ حق خودم‌دوست‌دار‌ٺو‌هستم!)💚 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هفتم . . به پادگان برگشتیم و شب رو خوابیدیم مثل شبهای پیش قبل از خواب بگو و بخندمون به راه بود😁 صبح فردا وقتی بلند شدم حال دیگه ای داشتم . -حسن: چی شده داش سهیل؟تو خودتی چرا؟ -سهیل: ها؟!هیچی؟! چرا یعنی یه چی شده 😕دیشب یه خوابی دیدم -وحید: خیر باشه.حالا چی دیدی کلک؟😂 -سهیل : نمیدونم چجوری بگم😕اصن ولش -حسن: بگو دیگه بابا نصف جونمون کردی😑 -هیچی ...خواب دیدم همینجا خوابیم یه نفر منو صدا میکنه میگه سهیل بیاد پیش در پادگان کار دارن باهات.منم پاشدم رفتم پیش در... وحید: مگه زندانه که ملاقاتی داشتی؟! 😂 -اگه گوش نمیدین نگم؟؟😐 حسن: وحید دو دیقه خفه شو ببینیم سهیل چی میگه... -وحید: خا بابا...تعریف کن😑 -من رفتم پیش در دیدم دو سه تا از این بچه بسیجیا هستن...لباس خاکی پوشیدن منتظر منن -حسن:چی میگفتن؟؟ -عصبانی بودن...گفتن ای پسر ما تک تک کسایی که اینجا میان رو دعوت میکنیم...کی تورو راه داده بیای اینجا؟!؟...حق نداری پات رو تو شلمچه بزاری 😕 -حسن:فک کنم دیشب زیادی خوردی داش سهیل😄 -وحید:نکنه گشنت شد از این خاک پاکای اینا خوردی اونا هم شاکی شدن ازت؟!😂 -سهیل:شما هم که همه چیو شوخی میگیرین😧 حسن:خب شوخی هست دیگه عزیز من...منم خواب میبینم هر شب بایه اژدها دارم میجنگم دلیل نمیشه که برم بجنگم با اژدها 😂 . در حال صحبت بودیم که مسئول کاروان صدا زد بچه ها پاشید میخوایم بریم شلمچه...بدویید . تا اسم شلمچه اومد قلبم انگار وایساد😨 عرق سردی رو پیشونیم نشست😳 با ترس و لرز آماده شدم و سوار اتوبوس شدیم. Sapp.ir/roman_mazhabi تو راه همش داشتم به خواب دیشب فکر میکردم و حسن و وحید هم داشتن چرت میزدن😪 رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به شلمچه یه صحرا پر از خاک تا خواستیم وارد شلمچه بشیم پام به یه سنگی گیر کرد و با صورت به زمین خوردم😞 همه برگشتن نگام کردن و حسن و وحید هم شروع به خندیدن کردن وحید: داش سهیل چی شد؟! کله پا شدی که 😀 حسن:فک کنم اثرات خاک دیروزه ها.پیرمرده میگفت این خاک آدم رو میگیره گوش ندادی.گرفتت و مست و ملنگ شدی😂 . پا شدم لباسم رو تکوندم و اروم راه افتادم... دلم خیلی شکسته بود😔 . رو کردم به بچه ها و گفتم: امروز میخوام به حرف ها راوی گوش بدم اگه دوست دارین بیاین اگرم نه خودتون مختارید. اولا ما مختار نیستیم حسن و وحیدیم ولی باهات میایم باز کله پا نشی😆 . راوی داشت صحبت میکرد اینجا شلمچه هست اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن. این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست .   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚔ 🗣 🌱✨ جوان ها امروز در فضای مجازی فعال اند... ⌈💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💚 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈هشتم . راوی داشت صحبت میکرد بچه ها اینجا شلمچه هست اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن... این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست... اینجا همون جاییه که جوون های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن... . یهو دلم میلرزید...تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو زیر نظر دارن....کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار اشکام رو اروم اروم جاری کرد... -وحید:داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟😯 -بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم😔 -خب پس...بزار تو حال خودش باشه...اصلا نمیخواد پاشه 😂 -گفتم ولم کنین 😔 -خا باشه...بی جنبه 😑 -شما برین سمت اتوبوس من خودم میام... حرفهای راوی تموم شده بود و بچه های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن.. من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین تجربه میکردم رو تموم کنم... تو حال خودم بودم...در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد😯 Sapp.ir/roman_mazhabi . نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد...به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم😕 شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اسک میریخت... میگفت حاج ابراهیم این رسمشه؟؟ سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟ . اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت😕 نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه😔 دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود 😕...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم... -داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟ آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!😂 -ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو😑 -خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده😀😀 -وحید😑 -خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂 -یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤