فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#جنگ_نرم⚔
🗣 #مقاممعظمدلبری🌱✨
جوان ها امروز
در فضای مجازی فعال اند...
⌈💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈هشتم
.
راوی داشت صحبت میکرد
بچه ها اینجا شلمچه هست
اینجا همون جاییه که جوونای ما تکه تکه شدن...
این خاکی که روش نشستید توش پر از چشم های قشنگ و قلب های مهربون بچه های ماست... اینجا همون جاییه که جوون های مثل شما پر میکشیدن و به خدا میرسیدن...
.
یهو دلم میلرزید...تا حالا تو زندگیم همچین حسی نسبت به شهدا نداشتم...تا حالا شهدا اینقدر نزدیک به خودم حس نکرده بودم...مخصوصا با اون خواب دیشب حس میکردم شهدا همه حرکاتم رو زیر نظر دارن....کم کم داشت غروب میشد...غروب شلمچه و صدای راوی بی اختیار اشکام رو اروم اروم جاری کرد...
-وحید:داش سهیل؟! چی شده؟؟ داری گریه میکنی یا فیلمه؟؟😯
-بچه ها دو دیقه ولم کنین بزارین تو حال خودم باشم😔
-خب پس...بزار تو حال خودش باشه...اصلا نمیخواد پاشه 😂
-گفتم ولم کنین 😔
-خا باشه...بی جنبه 😑
-شما برین سمت اتوبوس من خودم میام...
حرفهای راوی تموم شده بود و بچه های کاروان به سمت اتوبوس حرکت کرده بودن..
من نه حوصله رفتن داشتم و نه دلم میومد این حال خوبی که برای اولین تجربه میکردم رو تموم کنم...
تو حال خودم بودم...در حال فکر کردن به خواب دیشب و کارهای گذشتم که صدای گریه یه دختری حواسم رو پرت کرد😯
Sapp.ir/roman_mazhabi
.
نگاه کردم مثل اینکه با کاروان ما بود و چند قدم اونور تر از من نشسته بود...داشت اروم اروم با شهدا حرف میزد و گریه میکرد و با خاکها بازی میکرد...به حالش غبطه میخوردم که چقدر با شهدا صمیمیه ولی من حتی نمیتونم باهاشون حرف بزنم😕
شهدا رو با اسم کوچیک صدا میکرد و باهاشون درد و دل میکرد و اسک میریخت...
میگفت حاج ابراهیم این رسمشه؟؟
سید مرتضی اینطوری مهمونتون رو دست خالی برمیگردونین؟؟
.
اصن انگار این دختر با تموم دخترهایی که از قبل دیده بودم فرق داشت😕
نمیدونم چرا...شاید دیوونه شده بودم...ولی حس میکردم میتونه کمکم کنه😔
دلم میخواست برم جلو و بپرسم چجوری میشه اینقدر با شهدا رفیق بود 😕...بی اختیار فقط داشتم به این صحنه درد و دل کردنش نگاه میکردم که صدای وحید رو از پشت سرم شنیدم...
-داش سهیل...داش سهیل؟؟ کجا رو نگاه میکنی؟؟
آهااااا... پس قضیه اینه؟؟ تریپ مذهبی برداشتی که مخ بزنی؟!😂
-ساکت شو وحید...اینقدر چرت و پرت نگو😑
-خو اگه دروغ میگم بگو دروغ میگی...اصن میخوای برم جلو بگم این رفیقمون در یک نگاه عاشقتون شده😀😀
-وحید😑
-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️اگر روز را با
"بسم اللہ"
و مهربانی و گذشت …
❤️آغازڪنی
و بگذرانی قطعأ برندهای!
رضایت خدا
❤️یعنی همہ چیز
-------------------
⚜ #حکیمانه
✪ وقتی ميميريم ما را به اسم صدا نميکنند و درباره ما ميگويند: جسد کجاست ؟
★ و بعد از غسل دادن ميگويند :جنازه کجاست ؟
★ وبعد از خاک سپاری ميگويند: قبر ميت کجاست ؟
✪ همه لقب ها و پست هايی که در دنيا داشتيم
★ بعد از مرگ فراموش ميشه مدير ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...
✪ پس فروتن و متواضع باشيم...نه مغرور و متکبر.
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌷 #شهیدانه
❃ در تفحص شهدا دفترچه يادداشت يک شهيد شانزده ساله، که گناهان هر روزش را مي نوشت پيدا شد.
❃ گناهان يک هفته او اين بود:
✯ شنبه : بدون وضو خوابيدم
✯ يکشنبه : خنده بلند در جمع
✯ دوشنبه : احساس غرور کردم
✯ سه شنبه : نماز شب را سريع خواندم
✯ چهار شنبه : فرمانده در سلام کردن از من پيشي گرفت
✯ پنجشنبه : ذکر روز را فراموش کردم
✯ جمعه : تکميل نکردن هزار صلوات و بسنده کردن به هفتصد صلوات
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈بیست و هفتم
.
-فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی...
-و به سمت در اتاق حرکت کردم که گفت:
-آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید...😐
پاهام خشک شد...
نمیتونستم باور کنم...
یه دیقه انگار در و دیوار سرم خراب شد...😔
برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف...
نتونستم جلو اشکم رو بگیرم...😢
از در اتاق بیرون اومدم...
دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه...
رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم...
توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت:
-شما؟! اینجا؟!😯
چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم...
صداش رو بلند تر کرد و گفت:
-مگه قول نداده بودین به من؟!😐
-برگشتم وسرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم...
اشکهام رو دید و چیزی نگفت...😢
سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم...
مثل دیوونه ها شده بودم...به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم...
از همه چی عصبانی بودم...
مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم...
از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم موقع عصبانیت لاحول ولا قوه الا بالله خیلی اثر داره
این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم...
تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد...
فرماندمون بود...
اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم
-بله؟!
-سلام سهیل...خوبی؟!
-نه زیاد...😧
-چی شده؟
-هیچی...کارتو بگو محمد😧
-سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما...
-محمد من هیچ جا نمیام...😐
-لااله الا الله....چرا؟!...
-نمیدونم...فعلا خداحافظ...
sapp.ir/roman_mazhabi
یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح...
وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم...
مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود...
بلند بلند میگفتم مگه قرار نبود کمکم کنید...😭
چی شد پس؟!
نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره...
نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟!
ها؟!
چی شدددد؟!😢😢
.
🔮از زبان مریم
بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه...
به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه...
داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق
.
-سلام مریم گلی -سلام...چه عجب...
-خوبی خانم؟؟همه چی ردیفه...
-اره...اگه شما بزارین...
-چی شده؟!
-تو به این پسره گفتی من اینجام...😐
-کدوم پسره؟!😕
-خودتو نزن به اون راه 😡
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
رب شهر رمضان
دلم میگہ حسین جان...❤️
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈نهم
.
وحید :-خیلی خب حالا...ولی من نمیدونم عاشق چیش شدی؟! اینکه همش چادر سیاهه...نکنه مارک چادرش اصله؟!😂😂
-یه کلمه دیگه حرف بزنی خفت میکنم 😡
اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم
فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم...دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم 😕
ازش راه خوب بودن رو بپرسم...
راه رفیق شدن با شهدا...
کنار اروند یه گوشه وایساده بود...
اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم...
قلبم داشت تند تند میزد..
حس عجیبی بود...
Sapp.ir/roman_mazhabi
با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تاحالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم..
اروم رفتم کنارش و گفتم:
خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟
یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...
یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم...
چادرش رو رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد 😕
.
دلم شکست ولی حق داره...یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم...سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس ظاهرت هم باید تغییر بدی😔😔
.
اخرین روز سفر شد...تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم...برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازیهای بچه ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود...
-بچه ها داش سهیلمون متحول شده 😂😂
-شایدم متاهل شده 😀😂😂😂
.
🔮از زبان مریم :
.
روز آخر سفر بود...قرار بود بریم اروند کنار.
وقتی رسیدیم یاد قصه هایی که از اروند شنیده بودم افتادم...
اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت بیرون نیومدن...
اینکه یه کوسه ی اینجا رو بعد سالها شکلر کردن و تو دلش پر از پلاک بود 😢😢
.
زهرا اینا رفته بودن سمت بازار...
هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم 😔
شهید گمنام سلاام
خوش اومدی مسافر من...خسته نباشی پهلوون...
تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم...
انتظار داشتم زهرا باشه...
ولی نه😯
یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می آوردن...
خیلی ترسیدم...
میدونستم اینا خواسته هاشون چیه...
بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤