فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#ماه_مبارك_رمضان
#جمعہهایامامزمانے
ڪہبراۍفرجشدعاڪنیم...
🙂💚
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈سی و سوم
.
🔮از زبان مریم
.
گریه های مامانم بیشتر شده بود و از گریه هاش میفهمیدم که اوضاعم بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد😕
دیگه خسته شده بودم از این مریضی😔
تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد...
حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست...
خدا جون...
اینقدر بد بودم که توفیق نمارخوندن هم ازم گرفتی؟ 😔😔
روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد...
خاطرات شلمچه...
خاطرات راهیان نور...
خلطرات دانشگاه...
خاطرات اون پسر که درکش نکردم 😔😔
خاطرات نقش بازی کردنهای میلاد...
خاطرات کلاس های دانشگاه...
خاطرات خل بازیها با زهرا...
باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....
.
روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد...😔
یه روز زهرا پیشم بود و باهم داشتیم حرف میزدیم
از کلاسها برام تعریف میکرد...
بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه
-نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش...نمیدونم کجاست...
-حتما سرش جای دیگه گرم شده 😕
ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش حلالیت بطلبم 😔
-زبونتو گاز بگیر دختر😒این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه...
-فعلا که هر روز دارم بدتر میشم 😔
-امیدت به خدا باشه ☺
در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...
اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست...
-چی شده مامان...
-خدایا شکرت 😢😢
-چی شده ..
-ای خدااااا...شکرت 😢😢
-مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم...😯
-دخترم خدا جوابمونو داد😢😢الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ...
زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...
ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه 😢😢
باید وصیتم رو میکردم...
شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق😔😔
Sapp.ir/roman_mazhabi
🔮از زبان سهیل
.
شب آخر اردو بود و خبردارشدیم فردا قراره از مرز شلمچه شهید بیارن....
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...😢
نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم...
نزدیک های نصفه شب بود که خواب دیدم وارد یه سنگری شدم...
از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...
نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه میاد...
رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا یا همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون...
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد...
.
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
⟮ به کسی بگو : #رفیق
که اگه باهم دعوا کردید
جلوی بقیه #پشتت باشه ⟯
ـ ♥️🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
یه #چیریک باس #جونشو بزاره
کف دستش بره وسط #میدون
ـ ♥️💣🌱 ـ
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈 سی و چهارم
همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم 😢😢
دیدم صدام میزنن...
به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که منتظر تو بودیم....
یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن...
باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...
یکیشون برگشت گفت میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما...
از خواب پریدم
خیس عرق شده بودم....
به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم...
دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...
صدای اونجا...هوای اونجا...عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود...
تا صبح چند بار حوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم...
صبح شد و آناده شدیم برای رفتن به شلمچه...
همین که وارد شدیم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم...
نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره...
رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا...
عاشورایی بود برا خودش...
همه به سر و سینه میزدن...
برای استقبال از کسایی که بعد سی سال میخوان وارد کشور بشن...
تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم...
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...
بعد از ظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم...
چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه...
قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دفا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست...
فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...
اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...
همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...
اشکام امونم نمیداد...
.
🔮از زبان مریم
.
روز عمل فرا رسید.
دست و پام یخ یخ بود.
وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...
دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه.
دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...
کم کم صداش نا مفهوم شد.
چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد.
.
.
.
به زور چشمامو باز کردم...😞
صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...
دیدم مامانم کنار تختم نشسته.
خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم
#ادامه_دارد
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر
💞امروز را
🌸با دنیایی ازعشق ومحبت
💞ذهنی آرام
🌸قلبی مطمئن
💞ایمانی مستدام
🌸چشمی بینا
💞وگوشی شنوا به حق
🌸آغاز میکنیم
💞آرزویم برای شما عزیزان
🌸آرامش است وعشق وامید
╰══•◍⃟🌾•══╯
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #قلبم_برای_تو 💕
💠 قسمت👈سی و پنجم(آخر)
.
مامانم متوجه شد و اومد کنارم...
-خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯
-لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔
-هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...
دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده...
گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...☺
خدا رو شکر....
خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏
Sapp.ir/roman_mazhabi
👈دوماه بعد...👉
.
حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم
توی این دوماه احساس خوبی داشتم...
حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده...
خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯
یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان
-چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟😨
-نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟
-تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...😒
-خب باید بدونم...
نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...
شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕
تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢
.
-خب حالا بزار بعدا میریم..
.
-اگه نمیای خودم میرم 😐
.
-باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕
.
یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان...
راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢
اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن
دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم...
.
اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون...
.
سهیل حیدری😯😯
این اسم چقدر برام آشناست؟!😕😕
آها یادم اومد😭😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢😢
واییی خدا...
-میشناسیش مریم؟!
-اره زهرا😢😢
-چهرشم یادته؟!
-نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو😭
-ول کن مریم😕
-نمیشه زهرا...من دارم میرم😭
-نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست😔😔
-تو میشناسیش مگه؟!
رمان بعدی بزودی...✨
✍نویسنده👈 #سید_مهدی_بنیهاشمی 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
- خوشبختی یعنی؛)♥️🌱...
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙