#سیرهشهدا🌹
🍃وقتی میخواست درس بخواند، از پایگاه خارج میشد و در سرمای راهرو مینشست. چراغهای راهرو در شب روشن بود.
🍃میگفت: «این درس را برای خودم میخوانم. درست نیست از نوری که هزینه آن از طریق بیتالمال پرداخت میشود، استفاده کنم.»
#شهید مدافع حریم اهلبیت، محمدهادی ذوالفقاری🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹سلام عزیزان امروز از خدا براتون
🌹بهترین اتفاقات و خبرهای خوش را خواستارم
🌼 امروز را آغازی تازه بدان
🌺 زندگی رودخانه ای است که
🌸 مدام به سمت آینده در جریان است
🌼 هیچ قطره ای از آن
🌺 دوبار از زیر یک پل رد نمیشود
🌸 برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن
«🖤🔗»
حــٰاجهـمتسواربـرمورتو
نـھبربنـزضدگلولـہ!
وبـھصورتناشنـاسبـھشھادت
رسیدوتاساعتھاکسـےنمیدانست
اوهـمتاست💔!:)
"حـٰاجهمت🌿"
-
☁️⃟📓¦↝ #شهیدانہ••
#شهید_محمدابراهیم_همت
اللـهم؏ـجللولیـڪالفـࢪج🌼
🍃🌸🍃
همیشہ مےگفت :🌹
ڪار خاصے نیاز نیست بکنیم
کافیہ ڪارهاےِ روزمـرهمـونُ
بہ خاطر خدا انجام بدیم
اگہ تو این ڪار زرنگ باشے
شک نکن شهید بعدے تویے!
#شهیدمحمدابراهیمهمت
↻📻📞••||
•.
شرطشھیدشدن..؛
شھیدبودناست..!!(؛
تاڪسۍشھیدنباشد..؛
شھیدنمیشود..!!(؛
•.
📻📞¦⇢ #شهیـدانہ
🔸استاد #انصاریان: خدا دوست دارد که بندهاش از او گدایی کند چون میخواهد جیب دنیا و آخرت بندهاش را با این گداییکردن پُر کند.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈بیست و ششم(بخش دوم)
-قراره کجا بریم؟؟
درحالی ک نگاش به جلو بود گفت:
_باغ.
-این موقع؟؟هوا داره تاریک میشه.
-مگه چه اشکال داره.
تازه کلی برنامه ها داریم دورهم.
دستمو زیر چونم گذاشتم که گوشیش دوباره زنگ خورد.
ای بابایی گفت وتلفنو پرت کرد رو صندلی عقب.
متعجب از کاراش از گوشه ی چشم نگاش کردم:
-ازاده خانوم؟؟
-بله؟
-یه سوال ازت درباره گذشتت بپرسم؟
-بفرمایید؟
-تو قبل اینکه مجبور شی با من ازدواج کنی به کسی دیگه ای علاقه داشتی؟؟
خواهش میکنم صادقانه جواب بده.
Sapp.ir/roman_mazhabi
-نه.
-واقعا؟؟
-بله.کسی تو زندگیم نبود که بخوام بهش علاقه پیدا کنم،تنها چیزی که برام مهم بود مادرم بود که اونم تنهام گذاشت.
-مادرت چرا فوت کرد؟؟
-از دست کارای پدرم سکته کرد.
تمایلی نداشتم ادامه بدم اونم سکوت کرد.
-یادتونه ظهر میخواستم یه چیزی بهتون بگم؟
بهش نگاه کردم که گفت:
_در مورد خودمون.
قلبم تند تند میزد یعنی چی میخواست بگه،از استرس اینکه حرف از جدایی بزنه ناخونامو میجویدم.
-من میخوام از این بعد عادی باشیم،
یعنی اینکه مثل زن وشوهرای معمولی رفتار کنیم.
دیگه حرفای بقیه مهم نیست هرچی بود تو گذشته باید فراموش بشه
ولی...
تو دلم گفتم ولی چی
تلفنش زنگ خورد که با اعصاب داغون پوفی کشیدم.
_ولی چی؟بگو بهم.!
بیخیال و خونسرد به رانندگی اش ادامه داد.
اینقدر حرص خوردم که ناخونام کنده شدن.
اگه میخواد عادی باشیم پس این ولی که اخرش اورد چی بود؟
من چقدر حساس شده بودم رو تک تک کلماتش.اونکه نمیدونست خیلی وقته هر کلمه از حرفاشو ساعتها تو قلبم حلاجی میکنم.
با توقف ماشین به بیرون نگاه کردم که با دیدن نجمه و ندا و نرگس که به ماشین اقا محمد تکیه داده بودند و حرف میزدند ،از ماشین پیاده شدم...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#درمحضرخدایم
🌼 آیتالله بهجت قدسسره:
☘️ کسی که بداند در مرأی و مسمع (مقابل دیدگان) خدا است، نمیتواند گناه کند. تمام انحرافات ما از این است که خدا را ناظر و شاهد نمیبینیم.
📖 نکتههای ناب، ص٧۵
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈بیست و هفتم
از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه.
رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال:
_محمد چی بهت میگفت؟؟
-در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید!
-اها.
در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت.
به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه.
بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین.
------
تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
_باهات حرف زد؟؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم.
_بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم.
اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده!
Sapp.ir/roman_mazhabi
عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود
چطور میتونستم بیتفاوت باشم.
دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_نگران چیزی نباش،خدا بزرگه.
بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم.
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ممنونم.
ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم
دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت.
نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود.
محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه
صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد
دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت.
صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم.
محمد خندید و گفت:
_چیزی نیست بابا، برقا رفته!
صدای نرگس اومد:
_خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم!
-خواهش میکنم!
نجمه گفت:
وای من میترسم،شمعی چیزی نیست.
نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت:
_تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره!
_راس میگی ها،اصلاحواسم نبود!
کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت:
_از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی!
خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد.
همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#اهل_مسافرت_بخوانند
🍃سفارش آیتالله بهجت
برای در امان ماندن در سفر
و خطرات جاده ای :
🌺صدقه در ابتدای سفر
🌻شش مرتبه خواندن سوره قدر
🌷یک مرتبه آیت الکرسی
🍃💐سفر بخير
🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر