eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(:
✨ از‌شهرشلوغی ‌و‌مردمانش‌سیرم، امسال‌زیارَتت‌نشدتقدیرم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی دوم(بخش دوم) -چیکار میکنی دختر؟ -دارم طراحی میکنم. -اوووو بده ببینم چی کشیدی. -هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم. -یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟ ابروهاشو داد بالا و اروم گفت: _یا تو فکر یاری؟ با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت: _منکه میدونم دوسش داری!! _هیییس نرگس،بقیه میشنون! -خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه. خواست داد بزنه که گفتم: _نه نرگس خواهش میکنم خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد: _اووووو که داشتی تازه شروع میکردی، نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی برم بهش نشون بدم! خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم: _نرگسسس؟؟ ابروهاشو بالا داد و گفت: _پس باید بیای باهامون بازی کنی! _چشممم،نقاشیم تموم شه میام! با لودگی گفت: _ای شیطوووووون! دوباره تو بازوش زدم و خندیدم جدی گفت: _میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟ منتظر بهش نگاه کردم: _سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید. ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات. به زمین نگاه کردم که گفت: _خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره. با بغض گفتم: _هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه! دستمو گرفت و گفت: _عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش! از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت: تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه محمد بود، که نرگس در جوابش گفت: _حرفای شخصی بود! -ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم! _وا -والا خندیدم و گفتم: _نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم، محمد دستشو گاز گرفت و گفت: _من غلط کنم. کمیل صداش زد: _محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش. محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت: _اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت. -محمد! -چشم اقایی اومدم. روبه ما گفت: _برم تا طلاقم نداده! Sapp.ir/roman_mazhabi دوتایی خندیدیم که نرگس گفت: _این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه گفتم: _تو راس میگی. -میخوای تلافی کنی. شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید. ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت: _بفرس بیاد. نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ محکم خورد توسرش هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت: _کار کدومتون بود؟؟ نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود" محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت: _ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید! ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
• • قـرن‌ها پیـش‌ در بھشـت گمـت کـرده بـودم ردِ عـطرت را دنبـال کـردم به دنیـا آمـدم .. :)♥️ 💍ـ • •
"اَحدهم یُحب صوتك اَلَذے لآتحبہ" یکے هست کہ صدات رو دوس داره همون صدایـی کہ خودت دوستش ندارے..💙😇
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و سوم در کنار گفت و گو و شوخ طبعی های محمدو نجمه ناهارمون رو هم خوردیم و حسابی کیف کردیم تصمیم گرفتیم بریم کوه عمه خانوم و مادرکمیلم ک به بهونه ی پیری و پا درد گفتن پیش وسایلا میشینیم چادرمو برداشتم و بند کفشمو محکم کردم ک نرگس گفت:میخوای با چادر بیای کوه؟ گفتم:اره -به نظرم بهتره چادرتو مثل من بزاری اینجا تو کوه دست و پا گیره کسیم نیست اون بالا کمیل در حالی که کلاشو سرش میزاشت گفت:لازم نکرده تو میخوای بدون چادر بیا صاحب اختیارت مامانه ولی ازاده نه نرگس:وا چرا زور میگی..اینقدر سخت نگیر..رو کوه کسی نیست که بیچاره با چادر چجوری میخواد کوهنوردی کنه تو دیگه خیلی .... کمیل:همینکه گفتم روشو از ما گرفت و جلوتر راه افتاد شونه ای بالا انداختم و گفتم: شما برید من نمیام -عع یعنی چی...ولش کن اونو مگه چی میشه مانتوت به این بلندی چادرتو بزار پیش مامان بیا بریم -نه اخه بعدش اقا کمیل ناراحت میشن بازومو کشید و ادامو در اورد:اینقدر مطیع اون نباش به حرف اون بخوای توجه کنی تو خونه هم باید چادر سرت کنی نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف دلم میخواست برم از یه طرف به قول نرگس با چادر خیلی سخت بود نمیخواستم کمیلو از خودم برنجونم چادرمو سرم کردم و گفتم:اشکال نداره منم اینطوری راحت ترم -باشه Sapp.ir/roman_mazhabi ....... شیب کوهش زیاد تند نبود بین راه جوونای دیگه ای هم بودند که مثل ما هوس کوه نوردی به سرشون زده بود کوهش تپه مانند بود خداروشکر راحتر میتونستم ازش بالا برم نجمه و ندا با کمک محمد از شکافی ک بین دو تپه بود رد شدند نرگسم پرید و رفت ولی من چون چادر سرم بود میترسیدم بپرم گوشه هاش به جایی گیر کنه هم خندم گرفته بود هم ناراحت بودم کمیل که تموم مدت بی توجه به من برای خودش قدم میزد از روی شکاف پرید و خواست بره ک صداش زدم:اقا کمیل سمتم چرخید به زیر پام اشاره کردم و گفتم:چجوری با چادر بپرم خندید و گفت: بپر گفتم:با چادر! گفت:مگه چه اشکال داره گفتم:زایه نیس!(حالا زایه با هر ز ای هست سخت نگیرین :)) لبخند زد و گفت:برای من نه از این حرفش ته دلم یه جوری شد دستشو سمتم دراز کرد و گفت:بیا دستشو گرفتم و پریدم چادرم کمی عقب رفت و موهام از زیر روسری بیرون زد همونطور ک دستم تو دستاش مونده بود بهم خیره نگاه کرد با خجالت نگامو گرفتم ک موهامو جمع کرد داخل و گفت:دیدی راحت بود دیگه نگی با چادر زایس ک تنبیه میشی با خنده دستمو کشید و منو دنبال خودش برد:اقا کمیل -بله -میشه دستمو ول کنین -چرا -من پیش بقیه خجالت میکشم -خجالت برای چی خودتو بزن به اون راه مدتی بعد به بچه ها رسیدیم که نجمه و ندا و نرگس با دیدن ما همزمان گفتن:اووو کمیل بی توجه به اونا بمن گفت:چشم حسود کور خندم گرفته بود چقدر گرمای دستش ارامش بخش بود ..... به بالای تپه رسیدیم که همه از خستگی یه طرف ولو شدیم نجمه چندبار پشت سرهم جیغ زد ک گوشامونو رفتیم ندا:کر شدیم نجمه:انرژیتو باید تخلیه کنی محمد:پایین پره پسره دیگه جیغ نزن نجمه با لب و لوچه ی اویزون سرجاش نشست: بیرونم ک میایم نمیزارین ادم راحت باشه همش باید عقده بشع تو دلم ندا رو به محمد گفت:راس میگه زیاد سخت نگیر جوونه کمیل قمقمه ی ابشو سر کشید و بقیشو رو صورتش پاشید: به جا این حرفا زودتر برگردیم الان هوا تاریک میشه مامان و عمه رو پایین تنها گذاشتیم بعد از یکم استراحت از جامون بلند شدیم تا برگردیم ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها 🌼شيرين تــــرين دقايق 🌺دلچسب تــــرين ساعت ها 🌼و دوست داشتنی‌ترين لحظه‌ها 🌺را برای شما آرزومنـدیم 🌻صبـح زیبای آدینه‌تون بخیر🌻 ‌‌‌‌‌‌‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و چهارم موقع برگشت هوا کم کم ابری شد و شروع به باریدن کرد نم نم بارون روی شیشه های ماشین سر میخورد سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و به دور دست هایی ک به نظر بی انتها میومدند خیره شدم خیلی خسته شده بودم دلم میخواست یه دل سیر بخوابم Sapp.ir/roman_mazhabi وارد شهر شدیم که کمیل گفت:بریم خونه یا سرراه یه چیزی واسه شام بگیریم چیز زیادی به اذان نمونده نرگس با بی حوصلگی گفت:بریم خونه...خودمون بعد یکم استراحت یه چیزی درست میکنیم...توروخدا فقط بریم من یکم بخوابم منم ک از خدام بود برم بخوابم گفتم:اره موافقم کمیل:خیلی خوب رسیدیم جلو در خونه عمه خانوم و پیاده شدیم نرگس مادرشو صدا زد تا بیدار شه:مامان پاشو رسیدیم خمیازه کنان بیدار شد و چادرشو از روی پاش برداشت:چه زود در همین حین محمد و بقیه هم رسیدن کلا چشمای همه خواب بود .... چادر و کیفمو گوشه اتاق گذاشتم و کنار نرگس ک برای خودش پتو اورده بود نشستم نجمه و ندا هم یه گوشه خواب رفته بودند عمه خانوم یکم خونه رو مرتب کرد و صداشو شنیدم ک به مامان کمیل میگفت:ظاهرا جوونا زودتر از ما خسته شدن و خوابیدن..شامو خودمون درست کنیم سرمو کنار نرگس رو بالشت گذاشتم و منم از خواب بیهوش شدم با احساس تکان خوردن دستم چشمامو باز کردم نرگس درحالی که موهاشو شونه میزد گفت:ساعت نه شبه ها چشمامو مالیدم و سرجام نشستم:نماز نخوندم -منم به جای خالی نجمه وندا اشاره کردم و گفتم:اینا کجان؟ -هال شالمو سرم گذاشتم و چادر رنگیمو سرم کردم بعد از اینکه دست وصورتمو شستم و وضو گرفتم برگشتم اتاق تا نماز بخونم خواستم نیت کنم ک صدای کمیلو شنیدم:به به خانومای خوش خواب...الان وقت نماز خوندنه؟ خندیدم ک نرگس گفت:اصلا از خستگی نفهمیدم کی خوابم برد...خدایا شرمنده..من برم وضو بگیرم بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت که کمیل تکیشو از در گرفت و بهم نزدیک شد بهش نیم نگاهی انداختم ک از جیبش تسبیحی در اورد و سمتم گرفت:فعلا دستت باشه نماز میخونی باهاش ذکر بگو تسبیح خودمه ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
❁یڪ‌خیـآبآن‌ڪردھ‌مجنـونم تومیدآنی‌ڪجـآست....؟! ❁آن‌خیـآبـآن‌ڪو؎جـآنـآن‌قطعھ‌ا؎ ازڪربلآست.... ❤️ السَّلامُ‌عَلَیڪ‌یٰا‌ابٰا‌عَبدِاللّٰه! ✋🏻🌱
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و چهارم(بخش دوم) ازش گرفتم و گفتم:ممنون -خواهش میکنم از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم بوی عطر خاصی ازش میومد با تمام وجود بوییدمش نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟ گفتم:چرا ..خودش بهم داد متعجب گفت:واقعا -چطور؟ -خیلی این تسبیحو دوست داره وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد Sapp.ir/best_anime چشماشو ریز کرد که خندم گرفت -کوفت...نمازتو بخون تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟ با بستن چشماش گفت:نه تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده دست خودت باشه بهتره بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم غذا املت بود ساده و بی دردسر اتفاقا واقعا میچسبید بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم نرگس معترضانه گفت:چه زووود همش چند روز اینجا بودیم کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری سرمو با خجالت پایین انداختم -نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست پیشمون باش کمیل: نه قوربونت اذان صبح میرم زیارت بعدشم به امیدخدا میرم تهران عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم تعارف ندارم حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی -دیگه اتفاقیه ک افتاده مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم بغض کردم سال تحویل بدون کمیل! دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤