✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و ششم(بخش دوم)
وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید
سمانه حق من بود
من از کمیل بزرگتر بودم
دیوونش بودم
اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه
من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم
تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد
بچه دار شدین ..هه
نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه
میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم
گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی
-خفه شو
اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت
Sapp.ir/roman_mazhabi
-توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته
-اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم
خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم
جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم
ته دلم به شهدا متصل شدم
فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور
پریناز خونه مامانم ایناس
باید زودتر بریم پرواز داریم
منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه
دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت
گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه
خندید و گفت:ببرش تو اتاق
فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن
-خفه شو و راه بیفت
منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست
خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی
پوزخندی زد و دهنمو بست
چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد
-تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی
بای بای مربی مهربون
خندید و در اتاقو قفل کرد
هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود
با گریه گفتم:کمممیل
چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود
کاش هیچ وقت نمیومدم
سرم گیج میرفت
چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم
ولی نمیشد
صدای قدم زدن کسی رو شنیدم
چشام نیمه باز بود
کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده
دیگه نفهمیدم چیشد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ،
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد
زندگی کن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ..
رونق عمر جهان، چندصباحی گذراست
قصه بودن ما
برگی از دفتر افسانه ای یِ، راز بقاست
دل اگر می شکند
گل اگر می میرد
و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد
همه هشدار به توست؛
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ..
زندگی کوچ همین چلچله هاست
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ..
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ..
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و هفتم
چشمامو باز کردم که دیدم رو تخت بیمارستانم
سینم خز خز میکرد
به سختی داشتم نفس میکشیدم
سرمو یکم تکون دادم که دیدم کمیل کنار تختم نشسته و خوابش برده
پرستاری وارد اتاق شد و بهم گفت:به سیستم تنفسیت کپسول اکسیژن وصل کردیم
سعی کن زیاد حرف نزنی
شوهرت از دیشب بالا سرت نشسته تا به هوش بیای
گریه کردم
باورم نمیشد زندم و الان اینجام
چیشد ک نجات پیدا کردم
نفسم به سختی بالا میومد
گفتم:نمیتونم خوب ببینم
-طبیعیه
با گاز خطرناکی مسموم شده بودی
خدا بهت رحم کرد
احتمالا تا مدت زیادی سردرد و سرگیجه داشته باشی
چشمام بی نهایت میسوختن
حالم اصلا خوب نبود
کمیل ک خوابش سبک بود سرشو از لبه ی تخت برداشت و دستاشو رو صورتش کشید
پرستار :خوب حالا ک خانومتون به هوش اومده اینجارو ترک کنید
دیگه بیشتر از این نمیتونم اجازه بدم بمونید
هروقت منتقل شدن بخش میتونید کنارش باشید
کمیل:پس فقط چند دقیقه دیگه بزارید بمونم
-باشه فقط کوتاه
از اتاق بیرون رفت که خجالت زده چشمامو بستم
منتظر بودم سرزنشم کنه
سرم داد بزنه
ولی هیچی نگفت
دستمو گرفت و گفت:این مدت منصور مرتب بمن زنگ میزد و میگفت ک منو ازاده میخوایم از ایران فرار کنیم
میدونستم دروغ میگفت
ازش خواستم برای همیشه از زندگیم بره بیرون ولی اون مصرانه از باجه های مخابرات بهم زنگ میزد
برای همین کلافه و بیحوصله شده بودم
از یه طرف شرکت داشت ورشکست میشد و مدیرش بمن فشار میاورد
منو ببخش ازاده
با گریه گفتم:همش تقصیر منه
-ازاده باور کن تو و امیر علی زندگی من هستین
اگه چیزی میگم به خاطر اینکه برای من با ارزشی
اگه یه ثانیه دیرتر میرسیدم تو با اون گاز لعنتی خفه میشدی
من نابود میشدم ازاده
نابود میشدم
بغض کرده بود
-چجوری پیدام کردی؟
اونقدر دیر کردی که رفتم مزار شهدارو زیر و رو کردم
نگرانت بودم
نرگس گفت شاید خونه فریبا باشی
از دستت اونقدر عصبی شدم که با خودم گفتم اگه اونجا باشه حسابشو میرسم
خندید ک لبخند بیجونی زدم
-ماشین منصورو میشناختم
دلم هزار راه رفت
زنگ زدم به محمد
گفت کاری نکنم تا زنگ بزنه به اگاهی اطلاع بده
منصورو فریبا رو تو فرودگاه گرفتن
خداروشکر که من زودتر اومدم داخل خونه وگرنه برای همیشه از دستت میدادم
با گریه گفتم:نمیتونم خوب نفس بکشم
چشمام خیلی میسوزن
دارم میمیرم کمیل
با ناراحتی دستمو فشرد و گفت:چیکار کنم ازاده
بهم بگو چیکار کنم ک درد نکشی
با گریه جواب دادم:دارم میمیرم
میدونم ک اخر عمرمه
اگه اتفاقی واسم افتاد مواظب امیر علی باشه
عصبی گفت:ادامه نده دیوونه
کی گفته قراره اتفاقی بیفته
اینا علائم مسمومیته
خوب میشی یکم زمان بگذره
قوی باش عزیزم
سرمو تکون دادم و بی جان گفتم:سرم دارم میترکه
حالت تهوع دارم دیگه نمیتونم تحمل کنم
Sapp.ir/roman_mazhabi
کمیل با حال خراب از جاش بلند شد و گفت:میرم دکترو بیارم
احساس میکردم نفسای اخرمه
اشکام بی وقفه سرازیر میشدند
من میدونستم ک گاز خطرناکیه
اون موقع ها یکی از همسایه هامون به خاطر خراب بودن بخاریش پسرش با این گاز مسموم شد
بعد یکی دوروزم نتونست طاقت بیاره و مرد
تو دلم گفتم:خدایا اگه اخرای عمرمه پسرمو به تو میسپارم
احساس سبکی میکردم
هوای مرگ اطرافمو گرفته بودم
دلم برای شنیدن خنده های امیر علی تنگ شده بود
با شنیدن صدای قدم زدن کسی چشمامو به سختی باز کردم که کمیل گفت:یکم طاقت بیار الان دکتر میاد
بهش لبخندی زدم ک گفت:چرا اینطوری نگام میکنی
با صدای ضعیفی گفتم:خیلی دوست دارم کمیل
از خدا ممنونم ک تورو تو زندگیم قرار داد
قفسه ی سینم به شدت درد میکرد
یکم سرفه کردم ک کمیل اشکاشو پاک کرد و گفت:بخدا اگه بخوای تنهام بزاری هیچ وقت نمیبخشمت
تو باید خوب بشی ازاده
تو حق نداری تنهام بزاری
اونقدر سرفه کردم که احساس کردم تا چند دقیقه دیگه خون بالا میارم
خیلی حال بدی داشتم
چشام کاسه ی خون شده بودند
سردرد امونمو بریده بود
بین خواب وبیداری بودم که یه عده ادم با روپوش سفید اطرافمو گرفتن و اخرین چیزی ک دیدم نگاه گریون کمیل بود
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و هشتم
تو کسی که خنده اش طعم زمستان میدهد/
من همان که ابتدایش بوی پایان میدهد/
خوب میدانم که یک شب ، یک شب بی انتها/
عشق روی دستهای بی کسم جان میدهد
***
منتظر پشت شیشه اتاق ایستاده بود
تسبیحش را در دستش فشرد و گفت:خدایا من ازاده رو از خودت میخوام....نذر میکنم اگه حالش خوب شه هرسال اربعین پیاده تا کربلا بریم
دیگر طاقت درد کشیدن های ازاده را نداشت
-یا امام حسین یه عمر به عشق خودت نوحه خوندم
روضه خوندم
حالاهم منت نمیزارم فقط بیا و روی منو زمین ننداز
فردا عاشوراس
تورو جون زینبت
دعا کن ازاده خوب شه
از خدا بخواه بهم برش گردونه
دستی روی شانه اش قرار گرفت ک برگشت
محمد:حالش چطوره؟
-دکترش گفت اگه تا فردا حالش بهتر نشه ممکنه دیگه هیچ وقت نتونه چشماشو باز کنه
شدیدا مسموم شده
Sapp.ir/roman_mazhabi
خودش را در اغوش مردانه محمد انداخت:اشوبم محمد..اشوبم..برای حال دلم دعا کن..برای ازاده دعا کن
-خدابزرگه..تنها کاری ک از دستمون برمیاد دعا کردنه
از او جدا شد و گفت:
-امیر علی خوبه؟
-مامان پیشش موند
نرگس مضطرب گفت:بیچاره امیرعلی بدون ازاده دق میکنه
محمد اخمی کرد و به کمیل اشاره کرد که نرگس با گریه سرشو تکون داد و پایین انداخت
-راستی کمیل..امروز حاج رضا زنگ زد قرار بزاره امشب مسجدشون نوحه خونی کنی
امشب شب عاشوراس
بهش میگم حالت مساعد نیست و کنسلش میکنم...
دستش را روی شانه ی محمد زد و گفت:نه میرم
-ولی حالت خوب نیست
-حال من اونجا بهتر میشه
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و هشتم(بخش دوم)
سربند مشکی رنگش را به سرش بست و میکروفون را دستش گرفت
چشمانش را بست و از اعماق وجودش گفت:یا حسین به عشق خودت بدون هیچ چشم داشتی میخونم
به چهره ی امیر علی که کنار محمد ایستاده بود خیره شد و شروع به خواندن نوحه ای از بنی فاطمه کرد
-باید قلبم برا تو حرم باشه
باید قلبم براتو حرم باشه
دائم بساط روضه ی تو علم باشه
باید قلبم براتو حرم باشه
دائم بساط روضه ی تو علم باشه
وقتی زندگیم شده عاشقی و دلبرم حسینه
روز و شب ندارم حرف اول و اخرم حسینه
صرف تو شد همه روز شب و های من
با تو سر شد شب و روز و دنیای من
حسین اقای من ...اقای من
به امیر علی که از ذوق شنیدن صدای پدرش نامتوازن سینه میزد لبخندی زد و با شوق بیشتری خواند
چشمانش را بست و بار دیگر در اعماق وجودش دعا کرد
با شنیدن صدای زنگ گوشی اش دلش ریخت ولی همچنان با اشک به خواندن ادامه داد:بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه
وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه
بین عاشقا تو دنیا بخدا بهترین حسینه
وقتی مقصد تموم عاشقا اربعین حسینه
بعد از تمام شدن نوحه امیر علی در اغوشش جای گرفت که گونه اش رابوسید و اشک هایش را پاک کرد:بابایی همونطوری ک گفتی کلی واسه مامان دعا کردم ک زودتر خوب خوب شه و برگرده پیشمون
-قبول باشه پسرم
به صفحه ی گوشی اش نگاه کرد ک دید نرگس با او تماس گرفته بود
دوباره به او زنگ زد ک بعد از چند بوق برداشت
صدای گریان نرگس را که شنید تمام وجودش فروریخت
امیر علی را روی زمین گذاشت و گفت:چیشده؟
با گریه گفت:زودتر خودتو برسون بیمارستان ....
-ازاده چی شده ؟؟؟؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
- دکترش گفت حالش بهتر شده
گفت تونستیم بیشتر سمیت گازو خنثی کنیم
لبخندی زد و گفت:یعنی خطر رفع شده؟
-تقریبا اره...خدا بهت برش گردوند کمیل ...به امیر علی رحم کرد
زیر لب گفت :خدایا شکرت
از بقیه خداحافظی کرد و پیشانی بندش را باز کرد
رو به امیر علی گفت:
- بابایی ،بزن بریم پیش مامانت
با ذوق گفت:واقعنی؟
-اره پسرم
یک دو سه که گفتم بدو بریم
هردو با شوق میان هیئت میدویدند
محمد با لبخند محو نشدنی به انها خیره شد و رفتنشان را تماشا کرد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤