📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار 💠 #قسمت_۳ بی تاب شده بودم. گویی تمام زمین داغ باشد یک جا نمی ا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۴
اوایل راه بینمان سکوت بود انگار هر دو در رویای خودمان غرق بودیم...
نگاهی به محمدرضا انداختم لبخندی زدم و سکوت را شکستم:
-امشب... بهترین شب زندگیمه...
نیمه لبخندی زدو گفت:
-فاطمه زهرا؟؟
-بله؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟
-جان؟
-صدام کردی...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-خیلی دوست دارم.
لبخند عمیقی زدم وگفتم:
-منم همینطور...امشب دیگه تموم رویاهامون به حقیقت تبدیل میشه...
-درسته... هرچی تا این مدت تو رویاها میساختیم...حالا تو حقیقت میبینیم...
-ان شاءالله...محمدرضا؟
-بله؟
-دیگه خیلی نزدیکه که برسیم میخوام قبلش یه قول ازت بگیرم...
-چه قولی؟؟
-هیچوقت و تحت هیچ شرایطی منو فراموش نکن...
دستم را گرفت و گفت:
-قول میدم...
لبخند رضایت بخشی روی لب های هر دوی ما نقش بست...
جلوی تالار رسیدیم. محمد رضا از ماشین پیاده شد و در را برای من باز کرد هجوم مهمون ها به سمت ما باور نکردنی بود همه خوشحال بودن و تبریک میگفتن...
+الهی که خوشبخت شین عزیزم...
+ان شاءالله پای هم پیر شین...
+قربون دختر گلم برم...
دست محمد رضا را گرفتم و باهم وارد تالار شدیم...
مرد ها قسمت مردانه و خانم ها هم قسمت زنانه...
وارد سالن که شدیم همه برایمان بلند شدند...
صدای دست و جیغ و سوت تمام سالن را پر کرده بود...
محمدرضا چادر سفیدم را از سرم برداشت و بعد به دنبال آن تور را از صورتم کنار زد...
به هم لبخند هدیه دادیم و روبه مهمان ها قدم برداشتیم...
دور تا دور سالن چرخیدیم و با مهمان ها سلام و علیک کردیم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۵
بچه های قدو نیم قد دور من میچرخیدند و میخندیدند...
آنقدر خوشحرال بودیم که در پوست خودمان نمیگنجیدیم...
بعد از سلام و علیک سمت نشیمن گاه عروس و داماد رفتیم و نشستیم. مهمان ها هم سر جای خودشان مستقر شدند...
بعد از مدتی که کنار هم بودیم مولودی خوان یک بیت شعر خواند و بعد آقای داماد را به سالن مردانه دعوت کرد:
-بسم الله الرحمن الرحیم...
نشد یک لحظه از یادت جدا دل...زهی دل، آفرین دل، مرحبا دل!
خب از آقای داماد تقاضا میکنیم که در صورت تمایل به سالن مردانه تشریف بیارن تا از حضور گرمشون استفاده کنیم.
من_بلند شو...خانم ها هم خیلی دوست ندارن دوماد توی قسمت مردونه بمونه😄
لبخندی زدو گفت:
-اینم چشم.
محمد رضا بلند شد و من هم بدرقه اش کردم...
بعد از رفتن محمد رضا به سالن مردانه دور من پر شد از دوست و آشنا... هرچی از خوش گذرونی امشب بگم کم گفتم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۶
گویی کسی دنبال ساعت کرده باشد تند تند می دوید...
همه جلوی در ایستاده و منتظر بیرون آمدن ما بودند...
چادر سفیدم را روی سرم انداختم انگشت هایم را در انگشت های محمد رضا قفل کردم و به سمت بیرون تالار قدم برداشتیم...
میهمان ها با دیدن ما دست و سوت زدند و کل کشیدند...
همه خوشحال بودند منو محمد رضا هم لبخند از لبانمان محو نمیشد...
یکی یکی از پله ها پایین رفتیم محمدرضا در ماشین را برایم باز کرد و من نشستم بعد هم خودش پشت فرمون نشست و پا روی گاز گذاشت...
ماشین ها یکی پس از دیگری پشت سر ما حرکت کردند...
صدای بوق تمام خیابان را برداشته بود...
اولین ماشین... ماشین عروس یعنی ماشین خودمان بود...
من_محمدرضا یکم آروم برو بزار بنده خداها به ما برسن...
محمدرضا خنده ای کرد و گفت:
-نه میخوام بپیچونمشون گممون کنن...
-نه اینکارو نکن گناه دارن هی باید خیابونارو بگردن...
-حالا الان نه بزار یکم بیان دنبالمون بعد...
-از دست تو!!!
بارون نم نم میبارید گویی میدانست عاشقانه ها با باران زیبا تر میشود...
من_چه بارون قشنگی ...
-وقتی اول زندگیمون با رحمت شروع میشه... مطمئن باش همیشه توی زندگیمون بهترینا هست...
لبخندی زدم و گفتم:
-خوشحالم که بالاخره به هم رسیدیم...
محمدرضا دستم را گرفت و گفت:
-شکر...
سرعتش را بیشتر کرده بود ماشین ها از چپ و راست برایمان دست تکان میدادند. صدای بوق و خوشحالی تمام خیابان را پر کرده بود...
آنقدر خوشحال بودم که گویی در آسمان ها سیر میکردم...
سر چهار راه رسیدیم... محمدرضا سرعتش را بالا برد و با یک حرکت تمام ماشین ها را سر در گم کرد...
پشت سرم را نگاه کردم ماشینی نبود...
-محمدرضا...
-پیچوندیمشون...
-خب گناه دارن چطوری مارو پیدا کنن...
بلند خندید و گفت:
-آدرسو بلدن خودشون میان...
-حداقل یکم آروم تر برو...
-چشم...
-دلم میخواد برم زیر بارون حالا که گمشون کردیم یکم کنار جاده وایستیم؟ بریم زیر بارونو برای زندگیمون دعا کنیم از خدا تشکر کنیم...
محمدرضا جوابی نداد چهره اش دگرگون شده بود...
نگاهی بهش انداختم و بعد از چند لحظه گفت:
-فاطمه زهرا؟
-جان؟
-یه قولی بهم بده .
-چی؟
-هیچوقت تنهام نزاری...
لبخندی زدم و گفتم:
-قول میدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۷
-محمدرضا؟؟؟
با چهره ای ترسان گفت:
-بله؟؟؟
-قرار شد آروم تر بری!!! سرعت ماشین خیلی بالاست...
-فاطمه...
جوابی ندادم و خیره به صورت رنگ پریده اش بودم...
-هول نکن...آروم باش و نترس...
-وا این حرفا چیه میزنی چی شده چرا آروم باشم چرا نترسم...
و دوباره تکرار کردم:
-محمد میگم سرعتو کم کن!!!!!
-ترمز بریدم!!
با نگرانی شدیدی فریاد زدم:
-چــــــــــــــــی؟؟؟؟؟؟
-بهت گفتم نگران نباش چیزی نمیشه خیابون خلوته به خدا توکل کن...
به گریه افتادم...
-محمد رضا چی میگی سرعت خیلی بالاست...خیابونا خیسه...هر لحظه ممکنه ماشین چپ کنه ...
دستم را گرفت و زل زد در چشم هایم...
همه جا خیس و تاریک بود...سرعت ماشین بیش از اندازه بالا بود بی هیچ ترمزی و هر لحظه ممکن بود حادثه ای رخ دهد محمد رضا چشم هایش را بست صدای نفس هایم تمام فضا را گرفته بود...
صدای تیک تاک ثانیه های همان ساعتی که در آرایشگاه منتظر آمدن محمدرضا بودم در گوشم میپیچید...
-محمدرضا...چشماتون باز کن...
چشم هایش را باز کردو برای آخرین بار در چشم هایم زل زد...
ناگهان فاجعه ای رخ داد فقط صدای کوبانده شدن ماشین آمد و دردی که در بدنم حس میشد...
دیگر هیچ نفهمیدم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۸
به خودم که آمدم روی تخت بیمارستان بودم...
درد را با تمام وجودم حس میکردم...
هنوز هم نمیدانستم چه شده! این درد از چیست...
به قدری درد داشتم که کوچکترین حرکت وجودم را میلرزاند...
به سختی سرم را برگرداندم به دورو برم نگاهی انداختم کمی تفکر کردم...
+آها یادم اومد... یادم اومد!!! ماشین...ترمز بریده...بارون... عروسی... محمدرضا...
بی اختیار فریاد زدم:
-محمد رضا!!!
خواستم بلند شوم که درد کمرم منو از پا درآورد!
-وای...
از صدای بلند من پرستار وارد اتاق شد.
-به هوش اومدین!
-همسرم کجاست...
-آروم باشین...
-چطور آروم باشم...
بالای سرم آمد سرم را وصل کرد و گفت:
-بدنتون درد میکنه؟
-خیلی...
-یکم استراحت کنید این درد بخاطر ضرب دیدگی شدیده یه روز اینجا بمونید خوب میشین...
سعی کردم از روی تخت بلند شوم:
-چی؟یه روز باید اینجا بمونم!! من باید برم...
که پرستار مانع این کارم شد:
-کجا برید شما حالتون خوب نیست...
به گریه افتادم:
-محمدرضا کجاست؟؟؟حالش خوبه؟
-ان شاءالله که خوبه... استراحت کنید تا فردا بتونید مرخص شید وگرنه باید همینجا بمونید.
این را گفت و از اتاق بیرون رفت...
انقدر گریه کردم که خوابم برد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۹
لمس دستی روی دستانم مرا از خواب بیدار کرد...
نمیدانم این سرم چه بود انگار تمام روز را خواب بودم...
-سلام عزیزم.
-مامان...
-خوبی؟؟بدنت درد میکنه هنوز؟
-بهترم...
-خداروشکر...
-محمدرضا کجاست؟؟؟
-اونم مثل تو توی یه اتاق دیگست...
-حالش خوبه؟
نفسش را با شماره بیرون داد و گفت:
-خوب میشه...
صدای باز شدن در آمد پرستار وارد اتاق شد...
-حالتون خوبه؟بدن درد یا سردرد ندارین؟
-نه فقط یکم بدنم درد میکنه
-بخاطر ضرب دیدگیه...جاییتونم نشکسته خوشبختانه شما زیاد ضرب ندیدید...
-یعنی...
به نفس نفس افتادم.:
-یعنی همراهم خیلی ضرب دیده؟
-خیلی نه...
سریع بحث را عوض کرد:
-شما میتونین برید خونه از الان به بعد مرخصین...
این را گفت لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت...
به کمک مادرم بلند شدم...
-مامان؟
-بله؟؟
-لباس عروسم کو...
ساکت ماند!
-اینا چیه تنمه...
-بیا بریم خونه برات توضیح میدم...
-بریم خونه؟
-پس کجا؟
-محمدرضا چی؟؟؟؟
-اون باید بیشتر استراحت کنه
-میخوام ببینمش.
-نمیشه.
-خونه نمیام.
-فاطمه زهرا...
-تو برو محمد رضا که مرخص شد باهم میاییم.
مادرم ساکت ماند...اشک در چشم هایش جمع شد دیگر کلمه ای حرف نزد به راه خودم ادامه دادم. از اتاق بیرون رفتم با جمعیت دوست و آشنا روبه رو شدم:
-فاطمه زهرا!!!
-خوبی؟
-حالت خوبه؟
-جاییت درد نمیکنه؟
-مرخص شدی؟
بدون توجه به حرف کسی سمت پرستار رفتم:
-ببخشید کجا میتونم همسرمو ببینم؟
-متاسفم ولی شماا نمیتونین ایشون رو ببینین...
-چرا؟؟؟
-ایشون هنوز به هوش نیومدن!
-کدوم اتاقه...
-بهتره شما برید خونه و استراحت کنید...
-ای بابا... تو این بیمارستان یکی نیست جواب منو بده!!؟؟؟؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۰
همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد.
-چخبره خانم؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست...
-اسمشون چیه؟
-محمدرضا اصغر زاده.
دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت:
-بالاخره باید بفهمن دیگه.
بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم.
ناگهان جا خوردم.
-اینجاکه...آی سی یوعه!
-خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست.
حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد...
-همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست...
نفسم بند آمد... حاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد...
دکتر ادامه داد:
-فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره...
دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد...
+امشب بهترین شب زندگیمه...
+خداروشکر که به هم رسیدم...
+دوستت دارم...
+بالاخره برای هم شدیم...
+بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی...
+هیچوقت تنهام نزار...
+ترمز بریدم...
+هیچ اتفاقی نمیافته...
روی زمین افتادم:
-آخه شب عروسیمون بود.
دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد...
نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۲
با نفسی حبس شده به محمد رضا نگاه میکردم...
بینمان سکوت وحشتناکی حکم فرما شده بود.
به خودم آمدم پاک یادم رفته بود دکتر چه گفته پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن نفسم را با شماره بیرون دادم...
محمدرضا دوباره تکرار کرد:
-پرسیدم!!! کی هستی؟؟
اشک هایم سرازیر شد:
-محمدرضا...منم... فاطمه!!! فاطمه زهرا...خانومت!!!
-من نمیشناسمت...
-چطور ممکنه!
ابروهایش در هم فرو رفت و گفت:
-اینجا چخبره...من یادم نمیاد من هیچی یادم نمیاد...نمیدونم کیم! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟؟؟
-ضربان قلبم بالا رفته بود:
-ما...شب عروسیمون...شب عروسیمون تصادف کردیم...
-ما؟؟؟؟
اشک هایم را پاک کردم و با تحکم گفتم:
-آره...
-برو بیرون!
-محمد...
-نمیدونم چم شده هیچ چیز یادم نیست من حتی خودمم نمیشناسم...
و ایندفعه بلند تر گفت:
-برو بیرون...
-باشه....باشه....میرم...باشه...
با چشم هایی که همه جا را تار میدید به سمت در رفتم...
همان لحظه پرستار وارد اتاق شد...
با دیدن چهره ی من جا خورد...
در ذهنم مدام این جمله ها مرور می شد:
(محمدرضا الان میرسیم میخوام یه قولی بهم بدی...
-چه قولی؟
-هیچوقت تحت هیچ شرایطی فراموشم نکنی.
-قول میدم)
ناگهان تعادلم را از دست دادم و محکم زمین خوردم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۳
دو نفر از پرستارها به سمت من دویدند...
-چی شد خانم؟؟؟حالتون خوبه؟؟؟
با یکی از دستانم اشک هایم را پاک کردم و با دست دیگرم سعی کردم از روی زمین بلند شوم.
با بغض گفتم:
-خوبم...
پرستار با نگرانی گفت:
-مطمئنین؟
مادرم که با دیدن زمین خوردن من به سمتم می دوید نگران روی زمین نشست:
-فاطمه!!!!!
-با گریه گفتم:
-مامان...
به کمک پرستاروها از روی زمین بلند شدم...
مادرم هم چادرش را جمع کردو بلند شد نفس نفس زنان گفت:
-چی شده فاطمه!!!
-محمد منو نمیشناسه...
بی اختیار زدم زیر گریه مادرم مرا در آغوش گرفت.مانند بچه ها بهونه گیر شده بودم!
-مامان...حالا چیکار کنم...بدبخت شدم!!!
مادرم به گریه افتاد:
-عزیزم اینو نگو.
دستم را گرفت و گفت:
-بیا...بیا بریم بشینیم...
با بغض گفتم:
-مامان اون قول داده بود...این چه بدبختی بود نصیب ما شد ...میدونی چقدر برای زندگیمون آرزوها داشتیم...آرزوهام جلوی چشمام پرپر شد...
مادرم تاب نیاورد پا به پای من گریه میکرد...
انگار رسیده بودم ته یه جاده بن بست بعد از اینهمه دویدن و امید داشتن...
دکتر با عجله به سمت اتاق محمد رضا می رفت طوری که فرصت نشد حتی کلمه ای سوال کنم از جایم بلند شدم و دنبالش دویدم...دکتر وارد اتاق شد و در را بست!
نا امید پشت در ماندم...
دیری نگذشت که در باز شدو دکتر برگشت:
بدون معطلی گفتم:
-آقای دکتر!؟
-بله؟
بغضم را قورت دادم و گفتم:
-اینطور که مشخصه...محمدرضا حافظشو از دست داده.
-درسته.
-این فراموشی تا کی ادامه پیدا میکنه؟؟؟
دکتر کمی مکث کرد و بعد گفت:
-با این ضربه ای که به سر ایشون خورده فکر میکنم....فکر میکنم....
-فکر میکنین چی؟؟؟
-تا همیشه!!!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi
❣ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار
💠 #قسمت_۱۴
لب هایم لرزید:
-نه...
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت:
-متاسفم...
به یکباره گویی فرو ریختم...
قدم هایم را به سمت عقب برمیداشتم ناگهان به دیوار برخوردم پاهایم توانش را از دست داده بود...آرام آرام روی زمین نشستم...
دکتر در مردمک چشم های من کوچک و کوچکتر میشد...
چه فکر میکردم و چه شد...
چه رویاهایی میساختیم برای خودمان برای بچه هایمان...
هیچ جای زندگی حرف از تصادف نزدیم هیچ جا حرف از جدایی و فراموشی نزدیم...
ما به دنبال خوشبختی بودیم و به دیوار بن بست خوردیم...
دستم را روی سرم گذاشتم و آرام گریستم...
مدام در ذهنم تکرار میشد:
+بالاخره رویاهامون به واقعیت تبدیل شد...
+قول میدم...
+بالاخره به هم رسیدیم!
+دوستت دارم...
گویی یکباره تمام جنون من را گرفت...
از جایم بلند شدم بی اختیار وارد اتاق محمد رضا شدم.
محمدرضا با عصبانیت به سمت من برگشت و گفت:
-بازم که تویی!!
موبایلم را از جیبم بیرون آوردم یکی از عکس های دوتاییمان را نشانش دادم و گفتم:
-ببین...ببین...اینو ببین ...این تویی...ببین یادت میاد؟؟؟؟؟
اخم هایش در هم فرو رفت و گفت:
-عکس من تو گوشی تو چیکار میکنه؟؟؟؟
با بغض گفتم:
-تو همسرمی...
-من هیچی یادم نمیاد...
-محمدرضا این عکسا سنده!
لبخند ی بر لب هایم نشست و گفتم:
-تازه...عکس های عروسیمونم دست عکاسه!!!مهم نیست اگر یادت نمیاد...ما حافظتو دوباره از نو میسازیم...منو از نو به خاطر بیار...
نگاهی به من انداخت و گفت:
-من باهات احساس غریبی میکنم. هرچند به حرف تو و با این سندتات مثل زن و شوهریم اما ..اما...
-اما چی؟؟؟
-من بهت علاقه ای ندارم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#مریم_ســرخہای👉
بہ یادت بیار تمام آن لحظاتی ڪہ در گوشم میخواندی:
#دوستت_دارم❤️
💠 #فدایی_خانم_زینب
╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮
join : sapp.ir/roman_mazhabi
╰┅═ঊ
💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد.....
@roman_mazhabi