✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈شانزدهم
روز ها مےگذشتند و ڪمتر از یڪ هفتہ تا پایان مهلت صیغہے محرمیت مانده بود.اسراء در این مدت خیلے بہ حرف هاے دایے فڪر ڪرده بود و ڪم ڪم از شدت محبتش ڪاستہ شده بود.
هر چند ڪہ هنوز هم منتظر معجزهاے از سوے خدا بود و بازگشت محمدامین.
پشت میز نشستہ بود و ڪلافہ از مسئلہهاے سخت، ڪتاب را بست.در اتاق ڪہ زده شد از خدا خواستہ اذن دخول داد.محسن با لبخند همیشگےاش وارد شد و روے تخت نشست.
_بہ بہ ؛ مےبینم همہ چیز بہ حالت اول برگشتہ و ڪارات روے غلتڪ افتاده.
_چرا زود قضاوت مےڪنے داداش.باید دستگاه آنالیز بیارے باطنم رو ببینے،اون وقت بگے همہ چیزی عادے شده.
_شوخے ڪردم.چشات داد مےزنن دلت تنگہ.ولے آخہ تا ڪے؟تا ڪے خواهر من؟تا ڪے مےخواے منتظر و عاشق ڪسے بمونے ڪہ نہ بهت علاقہ داره نہ دلش برات تنگ شده.
_راستے داداش امروز نمےریم بیرون؟
_هوا رو ڪہ مےبینے چقدر گرمہ.اگہ بریم بیرون باید تو ماشین باد ڪولر بخورے.
_اشڪال نداره فقط بریم بیرون آخہ مےدونے...
_ای بہ چشم..آماده شو من منتظرم.
_ممنون.
محسن در ماشین را باز ڪرد و لبخندے زیبا بر صورت اسراء پاشید.اسراء ڪمے ناز ڪرد و بعد سوار ماشین شد.
_داداش..
_جانم!
_مےگم میشہ یہ چیزے بخونے؟
_اصلا ضبط رو روشن مےڪنم هر چے اومد اونو مے خونم.
_هرچے تو بگے
محسن با انگشت سبابہ ضبط را روشن ڪرد و آهنگ'از عشق بگو'پلے شد:
دلدادهے توأم...
رویاے هر شبے...
عاشق نمےشدم...
عاشق شدم ببین...
رفتے از ڪنارم اما..رفتنت پر از معما...
گفتمت از عشق و باور..گفتے از نگاه آخر...
راحت از این دل مرو..ڪہ جانم مےرود...
بہ هر ڪجا روانہ شوم..صدایت مےزنم...
جان من رها بہ سوے تو شد...
نگاه من اسیر موے تو شد...
دل بہ دریا ها بزن..از عشق بگو زیباے من...
بہ هر ڪجا روے ڪنار توأم...
جان و جانانم تویے..زیبا تویے رویا تویے...
قسم بہ جان من قسم نرو...
ناگهان آهنگ عوض شد.اسراء نگاه پرسشگرانہاے بہ برادر انداخت و گفت:
چرا عوضش ڪردے؟
_حالت رو دیدے اسراء؟نڪن این ڪار رو با خودت دختر.
_محسن من فقط خوشم اومده ازش.
_خیلہ خب بسہ اصلا من مےخوام یہ چیزی دیگہ بخونم.
اسراء سربرگرداند و دگر حرفے نزد.سرش را بہ شیشہے ماشین چسباند و بےصدا اشڪ ریخت.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈هفدهم
با بہ پایان رسیدن مهلت صیغہے محرمیت انگار قلب اسراء از جا ڪنده شد.احساس ڪرد دیگر قرار نیست مالڪ مرد موردعلاقہاش باشد.اما باز امید بہ برگشت محمدامین بود ڪہ او را قوے تر مےڪرد.
آن روز بر روے مبل ڪنار مادر نشستہ بود و بہ همراه مادرش و محسن مشغول تماشاے فیلم بود،ڪہ صداے آیفون او را از جا پراند.خواست بلند شود اما محسن مانع شد و خودش بہ سمت آیفون رفت.
_بلہ بفرمایید...
اِ شمایید؟!بفرمایید تو بفرمایید و بدون تعلل دڪمہے در بازڪن را فشرد.
مادر بہ سمت پسرش برگشت و گفت:
ڪے بود مادر؟
محسن شانہاے بالا انداخت:
زن عمو الهام..
_زن عمو؟؟
اسراء بلند شد ڪہ برخاستنش همزمان شد با ورود زن عمو.
زن عمو سراسیمہ و با چهرهاے شاد و متبسم وارد شد.مادر با تعجب احوال پرسے ڪرد و دلیل آمدن زن عمو را آن هم بعد از چند ماه پرسید.زن عمو هم در جواب گفت:
پسرم برگشت.محمدامینم برگشت.
اسراء با لڪنت و در حالے ڪہ نمے دانست ڪلمات را چگونہ ڪنار هم بچیند گفت:
محم..محمد..محمدامے..امین...محمدامین؟
_آره زن عمو فدات بشہ.برگشتہ.
***
زن عمو آنقدر از بازگشت تنها پسرش خوشحال بود ڪہ مهمانے ترتیب داد.جلوے آینہ ایستاد و براے آخرین بار خودش را برانداز ڪرد.یڪ مانتوے سورمہاے ڪہ تا زانوانش مےآمد و روسرے آبے آسمانے روشن هم صورت مهربان و زیبایش را قاب گرفتہ بود.
با صداے غر غر ڪردن محسن دست از برانداز ڪردن خودش ڪشید و در حالے ڪہ چادرش را مرتب مےڪرد از اتاق بیرون رفت.
بہ خانہے عمو ڪہ رسیدند هنوز محمدامین نیامده بود.اسراء هم ڪہ انگار آن روز از هر وقت دیگرے عجول تر شده بود،خودش را با ڪار هاے آشپزخانہ مشغول ڪرد.مشغول ظرف شستن بود ڪہ مرضیہ با خوشحالے بہ آشپزخانہ آمد و گفت:
مامان...مامان...داداش اومد.
بہ دنبال حرف مرضیہ مادر و زن عمو از آشپزخانہ بیرون رفتند.اسراء آنقدر دستپاچہ شده بودڪہ تمام توانش را بہ ڪار گرفت تا خودش را بہ چهارچوب درب آشپزخانہ رساند.
زن عمو درحالے ڪہ گره روسرےاش را سفت مےڪرد درب را براے دردانہ پسرش گشود.
قبل از ورود محمدامین دخترے ڪہ حجاب چندان مناسبے نداشت،با عشوه و ناز وارد خانہ شد.
مانند ڪسے ڪہ سالهاست این خانواده را مےشناسد،زن عمو و مادر را در آغوش ڪشید.روبہ روے دوقلو ها ایستاد و با آنها هم صمیمانہ احوال پرسے ڪرد.همہ از ورود ناگهانے آن دختر متعجب بودند ڪہ..
بلاخره نوبت اسراء رسید.
دخترڪ جلوے اسراء توقف ڪرد و گفت:
باید اسراء باشے..مگہ نہ؟
سپس در حالے ڪہ دستش را جلو مے آورد ادامہ داد:
منم ارغوانم..خوشبختم.
اسراء مات و مبهوت بہ دست در هوا ماندهے دختر ڪہ حالا فهمیده بود نامش ارغوان است مےنگریست.این همان صدایے بود ڪہ پشت تلفن شنیده بود.
ارغوان هم بے تفاوت بہ حالات اسراء از ڪنارش رد شد و رفت.حالا محمدامین بود ڪہ وارد خانہ مےشد.جلوے مادرش ڪہ رسید گفت:
منو ببخشید ولے نامزدم ارغوان خیلے اصرار داشت امشب بیاد و باهاتون آشنا بشہ.
این را ڪہ گفت دنیا بر سر اسراء خراب شد.دیگر صدا ها را گنگ و نامفهوم مےشنید.چشمانش مرام سیاهے مےرفت.ترڪ هاے گذشتہ ڪار خود را ڪرده بودند.قلبش ناگهان شڪست و اسراء از درد بر زمین زانو زد.مادر بہ سمت تنها دخترش دوید و در حالے ڪہ او را بہ آغوش مےڪشید نالید:
خیلی بی وفایے محمدامین،خیلے.
{ نفَسم بندِ نفسهاے ڪسے هست ڪہ نیست... بے گُمان در دلِ من جاے ڪسے هست ڪہ نیست ...}
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈هجدهم
پرستارها با برانڪارد اسراء را بہ راهرویے مےبردند ڪہ انتهایش یا مرگ بود و یا زندگانے.بےشڪ اگر اسراء خود بہ هوش بود مرگ را انتخاب مےڪرد و بہ پیش دایےجانش مےرفت تا اینقدر از این دنیا بے وفایے نبیند.
پرستار ها هر بار با یڪ درجہے متفاوت شوڪ مےدادند.تمام سعے خود را براے بازگرداندن اسراء بہ زندگے مےڪردند.غافل از اینڪہ او خودش خواهان این زندگے و سختے هایش نیست.اما هیچ چیز دست پرستار ها یا اسراء نبود؛بلڪہ معبود و معشوق اسراء صلاح او را بهتر از هر ڪسے مےدانست.با نمایان شدن خط هاے بالا و پایین و بزرگ و کوچک بر صفحہے مانیتور پرستار نفس راحتے ڪشید و دستگاه شوڪ را رها ڪرد.
مادر ،محسن و پدر ڪہ تازه از سرڪار بازگشتہ بود پشت پنجرهے اتاق نظارهگر مهربان دختر خانواده بودند.ڪاش ذرهای درڪ در وجود سرد محمدامین نهفتہ بود.
آن چند روزے ڪہ اسراء بہ دلیل ایست قلبے در بیمارستان بسترے بود حتےٰ عمو یا زن عمو بہ ملاقاتش نیامدند.
○●{در راه رسیدن بہ تو گیرم ڪہ بمیرم***اصلا بہ تو افتاد مسیرم ڪہ بمیرم.
یڪ قطرهے آبم ڪہ در اندیشہے دریا***افتادم و باید بپذیرم ڪہ بمیرم.
خاموش مڪن آتش افروختہام را *بگذار بمیرم ڪہ بمیرم ڪہ بمیرم.}○●
*
جر و بحث پدر و مادر بر سر موضوع محمدامین تمامے نداشت.یڪ ماهے از آن ماجرا ها مےگذشت.اسراء همہے آن یڪ ماه را ڪنج اتاقش ڪز ڪرده بود،هر چند محبتش نسبت بہ محمدامین هر روز ڪمتر و ڪمتر مےشد اما ضربہے روحے وارده بر جانش،او را حتےٰ از غذا خوردن وا مےداشت.
او روز بہ روز ضعیف تر مےشد تا اینڪہ شبے ،حوالے ساعت ۲ یا ۳ نیمہ شب از خواب برخاست.سایہ ی درختان بلند حیاط اتاق را پوشانده بود.مردے ڪنار پنجرهے اتاق ایستاده و نظاره گر حیاط خانہ بود.اسراء مرد را شناخت پس بے هیچ تعللے او را صدا زد:
دایے!شما اینجا چے ڪار مےڪنید؟
دایے بہ سوے خواهرزادهاش بازگشت و گفت:
اسراء جان،نڪنہ یادت بره چے گفتم.بہ خدا توڪل ڪن ڪہ قطعا ڪسے ڪہ بہ خدا توڪل مےڪند قدرتمند ترین مردم است.دست بردار از عشق نافرجامت دایے جان.
جملات آخر دایے در سرش اڪو شد و سایہاش در حالہاے از نور محو شد.
صداے اذان جاے تیڪ تاڪ ساعت را گرفت و اسراء را بیدار ڪرد.اسراء در حالے ڪہ چشمانش را ماساژ مےداد،تا بتواند راحت تر آنها را باز ڪند بر تخت نشست.آرامش خاصے وجودش را فرا گرفتہ بود.بلند شد و بعد از وضو روبہ قبلہے عشق ایستاد.نمازش را خواند و بر تخت دراز ڪشید.آنقدر بہ حرف هاے دایے فڪر ڪرد تا خواب پردهے نمایش چشمانش را انداخت.
با صداے مشاجرهے بین پدر و مادر از خواب پرید.
پدر_آخہ خانم من نمےشہ ڪہ نریم زشتہ.
مادر_حال دخترت بده زشت نیست؟اینڪہ پسرشون چهار ماه دخترمون رو دق داد و حالا هم با یہ دختر ڪہ معلوم نیست اصل و نسبش ڪیہ برگشتہ زشت نیست؟ڪار زشت رو اونا مےڪنن نہ ما.آخہ یڪے نیست بگہ آدم عاقل تو ڪہ دلت با یڪے دیگہاس چرا میاے دختر منو هوایے مےڪنے و بعد مےرے.
پدر_خانم بس ڪن این حرفا رو آخہ فامیلاے عروس نمےگن چرا عموے داماد نیست؟
مادر_نہخیر شما نمےخواد نگران باشے و از این حرفاے خالہ زنڪے سر هم ڪنے.بهت اطمینان مےدم هیچ اسمے از ما نبردن.
اسراء نتوانست تحمل ڪند و بعد از مرتب ڪردن سر و وضعش از اتاق بیرون رفت.محسن ڪہ تا آن موقع نظارهگر دعوا بود سعے ڪرد اسراء را بہ اتاق باز گرداند اما اسراء قبول نڪرد و در جواب بگو مگو هاے پدر و مادر گفت:
با خیال راحت برید مراسم عقد.نمے خواد نگران من باشید.من دیگہ نمےخوام بهش فڪر ڪنم.
این را گفت و بہ اتاقش بازگشت.حال راضے ڪردن مادر راحت تر شده بود.پدر هم ڪہ شگرد هاے خاص خودش را داشت همسرش را راضے بہ رفتن ڪرد.
همہ بہ مهمانے رفتند و اسراء با یڪ دنیا فڪر و خیال تنها ماند.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈نوزدهم
اسراء با بے حوصلگے تمام بر مبل جا خوش ڪرد و بہ صفحہے خاموش تلویزیون خیره ماند.آرامش سرتاسر وجود پاڪش را در برگرفتہ بود و او تصمیم داشت فقط و فقط بہ آیندهاے فڪر ڪند ڪہ در این مدت از خود دریغ ڪرده بود.
همانطور ڪہ در تفڪرات ژرفش غرق شده بود ،صداے زنگ در او را از جا پراند.زیر لب گفت:
حتماً چیزے جا گذاشتن.
بہ سمت آیفون رفت و گوشے سفید و ڪشیدهاش را بر روے گوش گذاشت:
بلہ؟!
_عزیزم مےشہ در رو باز ڪنے؟ارغوانم.
این را ڪہ شنید،تعجب ڪرد اما بدون لحظہاے تعلل دڪمہ را فشار داد.بہ سمت در رفت و آن را براے مهمان ناخوانده باز ڪرد.ارغوان با آرامش توأم با عشوه پلہهاے آخر را بالا آمد و مقابل درب باز خانہ توقف ڪرد.لباسش آنچنان نامتعارف بود ڪہ حتےٰ اسراء از نگاه ڪردن بہ او شرم داشت.
اما با لبخندے محو پرسید:
اتفاقے افتاده ڪہ اومدید اینجا؟
ارغوان_اتفاق ڪہ نہ ولے باهات حرف دارم.در ضمن فڪر نمےڪنے جلو در بد باشہ؟
_ببخشید بفرمایید داخل.
اسراء چند قدمے از ارغوان سبقت گرفت تا براے مهمانش اسباب پذیرایے آماده ࢱڪند ڪہ با صداے ارغوان متوقف شد:
لازم نیست چیزے بیارے بخورم،اومدم باهات حرف بزنم.
اسراء در حالے ڪہ عقب گرد مےڪرد،لب زد:
بفرمایید،مےشنوم.
ارغوان_گوش ڪن دختر جون من و امین خیلے حرفها باهات داشتیم.حالا بہ حرفهاے امین ڪارے ندارم ولے دارم بهت مےگم پات رو از زندگے من بڪش بیرون.بہ من ربطے نداره ڪہ یہ زمانے نامزد امین بودے و بماند ڪہ چقدر اذیتش ڪردے.امروز من زنش مےشم و چند ماه دیگہ هم جشن عروسیمونہ.تو چہ بخواے چہ نخواے هیچ نقش و جایگاهے توے زندگے امین من ندارے پس بہ نفع خودتہ ڪہ فراموشش ڪنے.تا اسفند ماه وقت دارے ڪہ امین رو فراموش ڪنے وگرنہ بد بلایے سرت میاد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
اسراء ڪہ تا آن لحظہ فشار زیادے را متحمل شده بود با صداے نسبتاً بلندے گفت:
مگہ تا الان جایے توے زندگیش داشتم ڪہ دارے اینطورے باهام حرف مےزنے.مےشہ بگے من چے ڪار ڪردم ڪہ فڪر مےڪنے باید پامو از زندگیتون بڪشم بیرون؟من ڪہ از وقتے تو اومدے حتےٰ یہ بار هم نیومدم خونہے عمو.توے هیچ ڪدوم از مهمونےهاے خانوادگیتون نبودم.دیگہ بیشتر از این بخوام از زندگیتون برم بیرون باید بمیرم.
ارغوان_هیچ ڪدوم این حرفا بہ من ربطے نداره.یادت نره تا اسفند ماه وقت دارے.
_اینو بدون ڪہ من دست ڪشیدم از همہ چے.حتےٰ از محمدامین.اونے ڪہ باید پاشو از زندگے من بڪشہ بیرون محمدامینہ.همونے ڪہ بہ خاطر ڪارهاے بچگانہاش دو بار تا دم مرگ رفتم و اگہ خواست خدا نبود زنده نمےموندم.حالا برو بہ امینت بگو ڪہ اگہ حتےٰ ذرهاے هم دوستش داشتہ باشم دیگہ سراغش رو نمےگیرم.حتےٰ اگہ از دلتنگے بمیرم هیچ وقت سراغش نمیرم.برو همہے اینا رو بهش بگو تا بفهمہ شکستن دل یعنے چے.
اسراء این را ڪہ گفت قلبش تیر ڪشید و در حالے ڪہ دست مشت شدهاش را بر سینہ فشار مےداد فریاد زد:
برو بیرون.
ارغوان چند قدمے عقب رفت و خندهے شیطانے سر داد و در حالے ڪہ موعد مقرر را گوشزد مےڪرد از خانہ بیرون رفت.
اسراء خودش را بہ اتاق رساند و سہ قرص را با هم و بدون جرعہاے آب قورت داد.ڪمے ڪہ آرام شد از تخت فاصلہ گرفت تا بہ سمت پنجره برود.ناگاه چشمش بہ آینہے اتاق افتاد.روبہروے آینہ ایستاد و آرام لب زد:
ازت بدم میاد اسراء،ازت بدم میاد.
صدایش ڪم ڪم بلندتر شد و همزمان با آن دست مشت شدهاش بالا آمد.اسراء آنچنان با مشت بہ آینہ ڪوبید ڪہ یڪ تڪہ نہ بلڪہ صد تڪہ شد.آنقدر عصبے بود ڪہ مدام فریاد مےزد:
ازت بدم میاد...
آنقدر ڪہ حتےٰ دردے احساس نمےڪرد.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیستم
ساعتے گذشت ڪہ صداے باز شدن درب خانہ نوید آمدن پدر و مادر و محسن را داد.با ورود اهل خانہ صداے غر غر مادر بلند شد:
دیدے بهت گفتم نریم.دخترهے بے حیا جلوے اون همہ مرد نامحرم با محمدامین رقصید.بدبخت پسرم آب شد انقدر ڪہ این دختر زبون ریخت. دلم مےخواست یہ درشت نثارش ڪنم تا دیگہ اینقدر واس من عشوه نیاد.اگہ چیزے نگفتم فقط بہ خاطر برادرت بود وگرنہ بساطشون رو بہ هم مےریختم.
محسن گفت:
اسراء ڪجاست؟
و در حالے ڪہ اطراف را نگاه مےڪرد بہ سمت اتاق خواهرش رفت.تقہاے بہ در زد و بدون اینڪہ منتظر جواب باشد وارد شد.
از دیدن منظرهے روبہرو وحشت زده شد.اسراء بر روے صندلے میزش بہ گوشہاے خیره ماندہ بود و بے صدا اشڪ مے ریخت.کمے ڪہ جلوتر رفت قطرات براق خون را ڪہ از دست اسراء بر زمین مےچڪید دید و سراسیمہ از اتاق بیرون دوید.
صداے فریادش سڪوت انتظار خانہ را شڪست:
مامان...این جعبہے ڪمڪ هاے اولیہ ڪجاست؟...مامان..
چند لحظہ بعد وارد اتاق شد و بے درنگ مشغول پانسمان دست خواهرش شد.همانطور ڪہ بند هاے پانسمان را یڪے پس از دیگرے بہ هم مےپیچید بہ شیشہ هاے شڪستہ شده نگاهے انداخت و لب زد:
چے ڪار ڪردے با خودت؟
اسراء آرام زمزمہ ڪرد:
ڪے گفتہ آدما فقط یہ بار میمیرن؟
محسن حرفے نزد اما وقتے ڪہ ڪار پانسمان دستش تمام شد شانہ هاے اسراء را گرفت و گفت:
اگہ مےخواے گریہ ڪنے بلند گریہ ڪن.دل منو آتیش نزن دختر.داد بزن.هق هق ڪن.اینقدر نریز تو خودت.دِ یہ چیزے بگو.جون بہ لبم ڪردے.
محسن با شدت اسراء را تڪان مےداد بلڪہ بہ خودش بیاید و حرفے بزند.
اسراء آرام لب زد:
از خودم بدم میاد محسن.من فقط تصمیم گرفتم بہ محمدامین فڪر نڪنم وگرنہ هنوزم ارغوان خاڪستر روے آتیش وجودمہ.
Sapp.ir/roman_mazhabi
_ارغوان اینجا بوده؟
وقتے محسن در جواب این سوالش سڪوت شنید عصبے غرید:
با توأَم اسراء،مےگم ارغوان اینجا بوده؟
اسراء سرش را بہ نشانہ ے تأیید تڪان داد و این باعث شد ڪہ محسن از جا بلند شود و در حالے ڪہ از اتاق بیرون مے رود فریاد بزند:
الان مےرم حق این دختره رو مےزارم ڪف دستش.دخترهے چشم سفید فڪر ڪرده شڪستن دل آدما تاوان نداره؟ولے من بهش نشون مےدم شڪستن دل یعنے چے.
اسراء هر چہ ڪرد نتوانست جلوے برادرش را بگیرد.از این مےترسید ڪہ نڪند بلایے بر سرش بیاید.
شب از نیمہ شب گذشتہ بود ڪہ درب خانہ باز شد و محسن وارد.
اسراء خودش را بہ او رساند و با نالہ گفت:
چے شد داداش؟
محسن پوزخندے زد و گفت:
بهش فهموندم دل شڪستن یعنے چے.
محسن خواست قدم از قدم بردارد ڪہ اسراء بازویش را گرفت و صداے آخ محسن بالا رفت.
اسراء دستان گرم شدهاش را مقابل چشمانش گرفت و با صدایے لرزان گفت:
محسن بازوت....زخ..زخمے....زخمے...شدے؟
اما محسن لحظہاے صبر نڪرد و بےدرنگ بہ اتاقش رفت.اسراء هر چہ در زد و اصرار ڪرد گوش محسن بدهڪار نبود ڪہ نبود.
مادر نگران و سراسیمہ از اتاق بیرون آمد تا دلیل سر و صدا ها را بپرسد.اسراء از جواب دادن تفره مےرفت و این مادر را عصبانے مےڪرد:
اسراء مےگے چے شده یا نہ؟!
همان موقع محسن از اتاق بیرون آمد و سیر تا پیاز ماجرا را براے مادر بازگو ڪرد.
اسراء هم با چشم و ابرو اشاره مےڪرد ڪہ دیگر ادامہ ندهد.
با فاش شدن راز ماجراے بین اسراء و ارغوان رابطہے پدر و عمو دوباره شڪر آب شد و مادر رفتن بہ خانہے عمو را ممنوع ڪرد.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و یکم
پاییز با تمام تلخے هایش دوباره از راه رسید.پاییز فصل عاشقے بود ولے براے اسراء سراسر درد .او بہ ظاهر محمدامین را فراموش ڪرده بود اما ڪسے جز خدا نمے دانست ڪہ او هر وقت بہ سراغ ڪمد لباس هایش مےرود در خیالات خود با لباس عقدش با محمدامینش خاطره مےسازد.
آرام و سرگردان پشت پنجره ایستاد و نظاره گر بارانے شد ڪہ دلتنگے هایش را مےشست و بےتابانہ مے بارید.ناخودآگاه زیر لب زمزمہ ڪرد:
بزن باران...ببار از چشم من...بزن باران...بزن باران..بزن
بزن باران ڪہ شاید گریہام پنهان بماند...بزن باران ڪہ من هم ابرےام...بزن باران...پر از بے صبرے ام...بزن باران...ڪہ این دیوانہ سرگردان بماند...
Sapp.ir/roman_mazhabi
صداے پچ پچ مادر و محسن باعث شد ڪہ او دست از سر پنجره بردارد و از اتاق بیرون برود.این پچپچ ها و در گوشے حرف زدن ها چند روزے بود ڪہ سوهان روحش شده و آزارش مےداد.براے اینڪہ بہ این اعصاب خردڪنے ها پایان دهد،دل را بہ دریار زد و اتاق را بہ مقصد پذیرایے ترڪ ڪرد.
صداے مادر و محسن از آشپزخانہ مےآمد.صدا زد:
مامان...مامان...
مادر سراسیمہ در چهارچوب در نمایان شد و گفت:
جانم چے شده عزیز دلم..؟
_مےشہ بہ منم بگید دربارهے چے حرف مےزنید؟
_چیز خاصے نیست دخترم..
_چرا چیز خاصے هست ڪہ چند روزه صداے پچپچ شما و بابا و محسن قطع نمےشه.خب اگه چیزے هست بہ منم بگید.
محسن خودش را بہ مادر رساند و گفت:
آره یہ چیزے شده.
مادر_محسن؟؟!!
محسن_بلہ ؟!مادر من بلاخره ڪہ باید بدونہ چے شده یا نہ...
مادر_آخہ...
محسن_آخہ بے آخہ همینجا همہ چیز رو بهش مےگم.اسراء جان چند روز پیش محمدامین و نامزدش تصادف ڪردن و محمدامین الان توے ڪماست.
اسراء_همین!!؟اینو از من پنهان مےڪردین؟؟!!
مادر_گفتم شاید حالت بد بشہ و نگران بشے...
اسراء قهقہاے سر داد و گفت:
نگران!!نگران یہ آدم سرد و بے تفاوت ڪہ قلبم رو تصخیر ڪرده؟
خندهاش بہ بغض سرڪشے تبدیل شد ڪہ هر لحظہ امڪان داشت سرریز ڪند.پدر ڪہ تا الان نظاره گر ماجرا بود سرے بہ نشانہے تأسف تڪان داد و بہ سمت اسراء رفت.او را سخت در آغوش ڪشید و گفت:
بابا جان اینقدر خودت رو اذیت نڪن اون پسر ارزشش رو نداره.
محسن جلو آمد و گفت:
مےخواے برے ملاقات اون آدم سرد و بےتفاوت؟
اسراء_آره...
پدر تشر زد:مےخواے برے ڪہ دوباره سنگ رو یخ بشے؟ڪہ با حالے بدتر از اون روز برگردے؟
اسراء_مےخوام براے یہ بارم ڪہ شده حرف هام رو بشنوه.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و دوم
اسراء پشت سر مادر با اضطراب قدم بر مے داشت.نمےدانست قرار است با چہ چیزے روبہرو شود و از همین مےترسید.محسن بازویش را گرفت و زیر گوشش زمزمہ ڪرد:
هنوزم مطمئنے؟
اسراء چشمانش را بر هم فشرد و لب زد:
هنوزم مطمئنم.
محسن دیگر حرفے نزد چون خوب مےدانست در این مواقع مرغ اسراء یڪ پا دارد.
بلاخره بہ بخش مراقبت هاے ویژه رسیدند.زن عمو بر روے صندلے هاے فلزے ڪہ روڪش چرم داشتند نشستہ بود و ذڪر مےگفت.ارغوان هم با سرے پانسمان شده و دستے شڪستہ پشت پنجرهے اتاق ایستاده و بہ ظاهر نگران بود.صداے قدم هایشان زنعمو و ارغوان را مطلع ڪرد و همین سبب بلند شدن صداے ارغوان شد.نوعروس زنعمو در حالے ڪہ انگشت سبابہاش را با بے احترامے بہ سمت اسراء گرفتہ بود غرید:
هے...تو ڪہ بازم اومدے...مگہ نگفتم نمےخوام ببینمت دخترهے چشم سفید...اومدے بشے آینہے دق من یا امل بازے هات رو بہ رخم بڪشے هان؟؟!!!
Sapp.ir/roman_mazhabi
محسن ڪہ با شنیدن این حرف ها خون در رگ هایش بہ جوش آمده بود فریاد زد:
درست صحبت ڪن...احترام خودت رو نگہ دار..
مادر دستش را بہ نشانہے سڪوت بالا آورد و اسراء بے آن ڪہ بہ حرف هاے ارغوان ڪوچڪترین توجہے ڪند بہ سمت پنجرهے اتاق رفت.
پشت پنجره ڪہ رسید و با بغض زمزمہ ڪرد:
محمدم.
دستش را بالا آورد و چنگے بہ پنجره زد تا پا بر جا بماند.در حالے ڪہ سعے مےڪرد بغضش را در گلو خفہ ڪند ،ادامہ داد:
مےخوام براے یہ بارم ڪہ شده بہ حرفام گوش بدے.مےدونے چیہ بہ نظرم الان ڪہ بین این همہ دستگاه خوابیدے از هر وقتے صبور ترے.محمد من دوستت داشتم.یہ وقت فڪر نڪنے خودخواه بودم ڪہ علارقم میل باطنے تو انتخابت ڪردم.من قبلا هم بهت گفتم ڪہ نمےخواستم جلو چشم بقیہ بد بشے همین.در ضمن
•{نڪند فڪر ڪنے در دل من یاد تو نیست!
گوش ڪن نبض دلم زمزمہاش با تو یڪیست.}•
من از خودم و عشقم و دلم و زندگیم گذشتم تا تو در آرامش باشے هرچند ڪہ بازم اذیتت ڪردم.امیدوارم منو ببخشے و بدونے ڪہ پشیمونم.حلالم ڪن آقا محمدامین.من بد ڪردم.بہ تو و دل تو بد ڪردم.منو ببخش.
همان موقع بود ڪہ صداے بوق ممتد دستگاه و ڪشیده شدن خطے صاف تر از خطڪش بر روے صفحہے مانیتور همزمان شد و یڪ عالمہ پرستار و دڪتر بہ داخل اتاق هجوم آوردند.پردهے اتاق ڪشیده شد.انگار بوق دستگاه مأمور شده بود تا قلب عاشق اسراء را از حرڪت باز دارد.اسراء ڪنار دیوار سر خورد و دگر نہ چیزے دید و نہ چیزے شنید.همہ و همہ تاریڪے محض بود و بس.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و سوم
صداے مداح فضاے حسینیہ را پر ڪرده بود.روضہے علےاڪبر(؏)عجیب قلب همگان را بہ درد آورده بود.مادر از آشپزخانہے حسینیہ بیرون آمد و نگاهے بہ اطراف انداخت.اسراء زانوانش را در آغوش ڪشیده بود و در حالے ڪہ خودش را در گوشہاے از آن فضاے بزرگ و شلوغ جا داده بود بے صدا و غریبانہ اشڪ مےریخت.ڪسے ڪہ بہ او فڪر نمےڪرد.همہ مےگفتند:
_بیچاره مادرش
_بدبخت نامزدش
_آخے خواهراش رو نگا
_ببین باباش شڪستہ شده.
فضا آرام بود و گہ گاهے فقط صداے گریہے زن ها بہ گوش مےرسید.مادر سرے بہ نشانہے تأسف تڪان داد و از حسینیہ خارج شد.در درگاه در ایستاد و محسن را ڪہ بہ دیوار روبہروے حسینیہ تڪیہ داده بود فراخواند.
مادر_فڪر نمےڪنے بره خونہ بهتره؟
محسن_نہ مامان جان.اینجا بمونہ بهتره.
مادر_آخہ مےترسم دوباره حالش بد بشہ.تو این چند روز بچم شده پوست و استخون.
Sapp.ir/roman_mazhabi
محسن_من بهتون قول مےدم حالش بد نمےشہ.اینجا باشہ راحت تر مےتونہ رفتن اون پسره رو باور ڪنہ.
مادر_والا من تو ڪار تو موندم.باشہ هر چے تو بگے.ولے اگہ حالش بد شد پاے خودت.
مادر بہ داخل حسینیہ بازگشت.ناگهان با ورود ارغوان ڪہ بہ ظاهر حالش بد بود،فضاے آرام آنجا متشوش شد.ارغوان با دیدن اسراء شروع بہ داد و هوار و بد گویے ڪرد:
تو ڪہ بازم اینجایے....بس ڪن مظلوم نمایے هات رو.چقدر مےخوای من و روح امین رو آزار بدے هان؟؟!!
اسراء تحمل نڪرد و عصبے از جایش بلند شد.روبہروے ارغوان ایستاد و گفت:
حق دارے...من آزار دهنده ام...بهت گفتم ڪہ تمام سعےمو مےڪنم تا از زندگیتون برم بیرون.بگو آرزوے مرگم رو دارے.
خستہ شدم از دستت یہ ڪلمہ بگو و راحتم ڪن.
دست ارغوان بالا رفت و با شدت بر صورت اسراء ڪوبیده شد.بغض اسراء مجدداً شڪستہ شد و وجودش فضاے متشنج آنجا را تاب نیاورد.با عجلہ از حسینیہ بیرون دوید و زیر باران پاییزے قدم در ڪوچہ گذاشت.آن روز همان روزے بود ڪہ درست یڪ سال پیش محمدامین را براے اولین بار دیده بود و بہ او دل باختہ بود.دردناڪ تر از آن سیلے طرفدارے زن عمو از عروسے بود ڪہ ڪم تر از یڪ ماه بعد از مرگ محمدامین دوباره ازدواج ڪرد.محسن از پے او راه افتاد و صدایش زد:
اسراء وایسا.جان محسن وایسا.
اسراء ایستاد و بہ سمت برادر برگشت.محسن قدم تند ڪرد و خودش را بہ اسراء رساند.او را بہ آغوش ڪشید .اسراء با هقهق گفت:
محسن محمدامین بہ خاطر من رفت؟
_نہ.
_ولے مقصر منم مگہ نہ؟
_نہ خواهر من.مقصر تو نیستے.
_میشہ یہ چیزے بگے آروم بگیرم.
محسن اسراء را بیشتر بہ خود فشرد و زیر گوشش زمزمہ ڪرد:
الا بذڪرﷲ تطمئن القلوب.
اسراء اینگونہ و با نام معبود و معشوقش در آغوش برادر آرام گرفت.مادر خودش را بہ فرزندانش رساند و با ڪمال تعجب اسراء را آرام دید.
•{غریبانہ شڪستم من اینجا تڪ و تنها...دل خستہ ترینم ....در این گوشہے دنیا...}•
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و چهارم
از آن روز بہ بعد قلبے ڪہ عاشق محمدامین بود در سینہے اسراء مرد .دیگر در خانہے آنها نہ حرفے از خانوادهے عمو بود و نہ حرفے از جوان ناڪامشان.رابطہے پدر و مادر دوباره بہ حال اول بازگشت و اسراء با خودش آشتے ڪرد همہ از تغییر وضعیت خانہ خوشحال بودند و زندگے شان شیرین تر از قبل ادامہ داشت.اما این وسط یڪ چیزے مےلنگید.آن هم این بود ڪہ اسراء هر خواستگارے را ندیده و نشناختہ رد مےڪرد.
نہ اینڪہ دلش هنوز پیش محمدامین گیر باشد نہ او فقط فعلا قصد ازدواج نداشت.
***
Sapp.ir/roman_mazhabi
بهار از راه رسیده بود و شڪوفہ ها نوید خبرهاے خوبے را مےدادند.اسراء پشت پنجره ایستاده بود و باران نمنم را تماشا مےڪرد.بوے خاڪ باران خورده را مےبلعید و از تماشاے شکوفہهاے بادام لذت مےبرد.تقہاے بہ در خورد.با اذن دخول اسراء محسن وارد شد پشت سر اسراء روبہ پنجره ایستاد.
محسن در حالے ڪہ منظرهے بارانے بیرون را تماشا مےڪرد گفت:
اسراء جان مےخوام یہ چیزے بهت بگم.
_بذار حدس بزنم.قراره خواستگار بیاد؟
_از ڪجا فهمیدی؟
_دیشب یہ خوابے دیدم ڪہ مطمئنم رویای صادقہ بود.حداقل ڪمڪم دارم مطمئن مےشم.
_حالا این رویای صادقہ چے بود؟
_راستش دیشب دایے ڪمیل بعد مدت ها اومد بہ خوابم.همراهش یہ مرد جوون بود ڪہ چهرهاش معلوم نبود.بعد از اینڪہ حالم رو پرسید،بهم گفت این آقا پاداش صبر و تحملےهست ڪہ توے امتحان بہ خرج دادے.تو با نمرهے عالے قبول شدے و فردا پاداش و هدیہات رو دریافت مےڪنے.مبادا هدیہے خدا رو رد ڪنے.
_خب حالا بہ مامان چےبگم؟
_بگو بیان.
محسن لبخندے زد و گفت:
پس شب منتظر هدیہات باش.خانم خوشبخت.
محسن ڪہ از اتاق بیرون رفت اسراء در تفڪراتش غرق شد.ڪاش مےدانست این هدیہے بزرگ ڪیست.
این جان و ....
دل و .......
دیده.....
پی دیدن اوست.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و پنجم
مادر صدایش درآمده بود و غرغر ڪنان خانہ را متر مےڪرد.محسن نیز سعے مےڪرد با شوخےهاے بےمزهے خودش مادر را آرام ڪند.اسراء ڪہ از مرتب بودن اتاق و سر و وضعش اطمینان پیدا ڪرد بلاخره دل از اتاقش ڪند و آنجا را بہ مقصد پذیرایے ترڪ گفت.
درب اتاق ڪہ باز شد مادر هنوز اسراء را ندیده زبان بہ شڪوه گشود:
چہ عجب چشم ما بہ جمالتون روشن شد.نگاه ڪن تو رو خدا اینقدر خواستگار رد ڪردے خواستگار ندیده شدے.محسن از خنده ریسہ مےرفت و پدر با جویدن سبیل هایش سعے داشت جلوے خندهاش را بگیرد.ناگاه زبان مادر از شڪایت باز ماند و تحسین آمیز اسراء را نگریست.
پدر و محسن هم دست از خندیدن ڪشیدند و همگے لب بہ تحسین باز ڪردند.حق هم داشتند.اسراء آن شب چون فرشتہاے زیبا شده بود.شومیز زرشڪےو روسرے لیمویے حریرش بہ همراه چادر نقرهاے با پروانہهاے برجستہ و براق او را بہ طرز شگفت انگیزے جذاب و دلربا ڪرده بود.از آنجایے ڪہ اسراء چشمانے عسلے و پوستے سفید و لبانے متناسب با اجزاے صورتش داشت ناخواستہ دلبرے مےڪرد.
با صداے زنگ در همگے دست از تحسین ڪشیده و در جاهاے مقرر مستقر شدند.مهمان ها در پذیرایے سڪنےٰ گزیدند و مادر فرمان آوردن چاے را صادر ڪرد.اسراء با خونسردے توأم با ڪنجڪاوے وارد پذیرایے شد.این بار هم محسن سینے چاے را گرفت و خود از مهمانها پذیرایے ڪرد.بعد از سخن هاے معمول و ڪلیشہاے خانم مسنے ڪہ بہ نظر مادر داماد بود گفت:
راستش شنیده بودیم اسراء خانم خواستگار قبول نمےڪنن.بہ خاطر همین پسرم واقعا استرس داشت ڪہ قبول بڪنین بیایم یا نہ.
محسن لبخندے زد و گفت:
بلہ درست شنیدید.ولے آدم ڪہ هدیہ رو رد نمے ڪنہ.
اسراء لبخندے زد و دوباره با گوشہے چادرش سرگرم شد.پدر دست از صحبت با پدر داماد ڪشید و روبہ پسر جوانے ڪہ انگار همان هدیہے خدا بود و تا ڪنون سرش بہ زیر و ساڪت بود گفت:
خب پسرم شما چند سالتہ؟شغلت چیہ؟
بلاخره مرد جوان بہ حرف آمد و گفت:
خب من ۲۵ سالمہ و استاد دانشگاه هستم.
هم صدا و هم شغل مرد جوان بہ چشم و گوش اسراء آشنا آمد.سر بلند ڪرد و با تعجب مرد جوان را نگریست.
با حیرت گفت:
آقاے حسینے شما اینجا چے ڪار مےڪنید؟
مردے ڪہ حالا معلوم شده بود آقاے حسینے است با لبخند محوے گفت:
اینجا نباشم؟
_نہ..نہ منظورم این نبود.یعنے ڪاش با من هماهنگ مےڪردین.
پدر با تعجب گفت:
اسراء جان شما آقا رو مےشناسے؟
_بلہ بابا جون .آقاے حسینے یہ مدتے استاد جانشین ما بودن.
شرمنده ببخشید.با اجازه.
اسراء این را گفت و بہ سمت اتاقش قدم برداشت.در را ڪہ بست بہ آن تڪیہ داد و زیر لب گفت:
آقاے حسینے....پاداش منہ؟؟؟آره خدا جونم اون هدیہاے هست ڪہ واسم فرستادے؟
اسراء همانطور پشت در نشست و در تفڪراتش غرق گشت.مدتے ڪہ گذشت صداے آشنایے غریق نجاتش شد و او را از دریاے تفڪراتش بیرون ڪشید.
_اجازه هست؟
اسراء سریع از جاے برخاست و از جلوے در ڪنار رفت.
اسراء_بلہ بفرمایید.
درب اتاق باز شد و آقاے حسینے وارد.اسراء تعارف ڪرد تا ایشان بر صندلے میز مطالعہ بنشینند.خودش هم بر تخت سڪنےٰ گزید.مدتے گذشت و همچنان سڪوت حڪمفرما بود.آقاے حسینے براے اینڪہ مبادا نگاهش بہ اسراء بیافتد در و دیوار اتاق را رصد مےڪرد.اسراء ڪہ از سڪوت حاڪم بر فضا خستہ شده بود سر بلند ڪرد و ناگہ نگاهشان با هم تلاقے ڪرد.اسراء لبخندے از سر خجالت زد و سر افڪند.
آقاے حسینے بلاخره روزهے سڪوتش را شڪست و گفت:
فڪر مےڪنم یہ ده دقیقہاے باشہ ڪہ اینجاییم.شما نمےخواید چیزے بگید؟
_راستش من توے اینجور مراسم ها تجربہاے ندارم،شما شروع ڪنید.
_خب..بہ نام خدا.اینجانب سید عماد حسینے هستم ۲۵ سالہ استاد دانشگاه.
اسراء ڪہ از لحن طنزآمیز سید عماد بہ خنده افتاده بود جلوے دهانش را گرفت و سعے در پنهان ڪردنش داشت.
_چیزے شده؟
_نہ...نہ...شما ادامہ بدید.
_ڪہ اینطور.بلہ داشتم مےگفتم.راستش از شغل ما پول چندانے در نمےیاد.یہ مقدار پس انداز هم دارم ڪہ اگہ انشاءالله این وصلت سر گرفت باهاش یہ خونہے نقلے اجاره ڪنیم و توش مستقر بشیم.حالا خانوادم.من سہ تا برادر بزرگتر از خودم دارم و یہ خواهر ڪوچیڪتر.یعنے بہ روایتے بچہے وسطے ام.اممم...راستش...چہطورے بهتون بگم.خبب...من یہ،یہ سالے مےشہ ڪہ دلم پیش شما گیره.ولے تا حالا جرئت نڪرده بودم پا پیش بذارم.تا همین چند ماه پیش ڪہ مسئلہ رو با خونواده ام مطرح ڪردم و اونا هم از خدا خواستہ اومدن.
اسراء با شنیدن همچین چیزے از زبان سید عماد واقعا تعجب ڪرد.هواخواهے چون سید عماد داشتہ و این یڪ سال را در پے بہ دست آوردن دل محمدامین گذرانده.
_شما حرفے ندارید.
_ها...راستش من قبلا نامزد داشتم.یہ اتفاقے افتاد ڪہ خدا خواست و این وصلت سر نگرفت.
_یعنے قصد ازدواج ندارین؟
_نہ نہ منظورم اینہ ڪہ اگہ شما با این موضوع مشڪلے نداری
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی ک
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و ششم
بہ سفارش اسراء قرار بود جشن سادهاے در حسینیہے محل برگزار شود.جشنے ڪہ هم عروسے بود هم عقد.
بار دیگر دستے بہ دامن پف ڪردهے لباسش ڪشید و چرخے زد.شنل لباسش را روے موهایش مرتب ڪرد و از اتاق بیرون آمد.با دیدنش زبان همہ بہ تحسین باز شد و محسن مانند همیشہ شروع ڪرد بہ تعریف و تمجید.مادر با اخمے ساختگے گفت:
بس ڪن بچہ اینقدر زبون نریز.
محسن_خب چے ڪار ڪنم وقتے واسم زن نمےگیرید،منم مجبورم واس خواهر گلم زبون بریزم.
_من واسہ تو زن نمےگیرم.انصافاً چند تا دختر خوب بهت معرفے ڪردم.دست آخر هم از همشون ایراد بنے اسرائیلے گرفتے و ردشون ڪردے.منم عهد ڪردم دیگہ جایے وعده نگیرم.
محسن شانہاے بالا انداخت و گفت:
آخہ دختر هم نیستم بندازیم دبہ ترشے.سرڪہ هم چقدر گرونہ.
_تو فقط صبر ڪن،یہ جورے مےندازمت دبہ ترشے ڪہ نتونے بیرون بیاے.حالا ببین.من تو رو بزرگ ڪردم.مےدونم دلت جایے گیره ڪہ اینقدر دست دست مےڪنے.وگرنہ دور از جونت مرض ندارے ڪہ عیب بذارے رو دختر مردم.
محسن سر بہ زیر گرفت و لبخندے بر لبانش نشاند.اسراء ڪہ وقت را تنگ دید بہ میان حرفشان دوید و گفت:
انشاءالله داداش منم بہ مراد دلش برسہ...
همان موقع صداے بوق ماشین حرفش را قطع ڪرد و نوید آمدن داماد را داد.
مادر و پدر و محسن بلاخره با هزار سلام و صلوات تڪ دختر خانواده را تا دم در همراهے ڪردند.باز شدن درب خانہ همانا و پیاده شدن سید عماد همانا.اسراء تازه مےفهمید چقدر بہ او علاقہ داشتہ و بے خبر است.خدا ڪہ هدیہ مےفرستد،مهرش را نیز در دل صاحب آن جا مےڪند.آن هم چہ مهرے.مهر ابدے.سید عماد با ڪت و شلوار سورمہاے و پیراهن آسمانے عجیب خوشتیپ شده بود.
سید عماد_سلام علیڪم حاج آقا خوبید؟
پدر_علیڪ سلام پسرم شڪر خدا.شما و خانواده خوبید؟
محسن بہ میان حرفشان پرید و لب زد:
خدا شانس بده.۲۶ سالہ پسر این خونوادم یہ بارم بہ من نگفت پسرم.دیگہ ڪمڪم دارم بہ سر راهے بودنم اعتقاد پیدا مےڪنم.
محسن این را ڪہ گفت مادر پس گردنے زیبایے نوش جانش ڪرد و با لبخند از سید عماد احوال پرسے ڪرد.
پدر_اسراء جان داره دیر مےشہ دخترم.بفرما سوار شو.
اسراء زیر لب"چشمے"گفت و قدم هایش را بہ سمت ماشین برداشت.نزدیڪ سید عماد ڪہ رسید لبخندے زد و گفت:
چقدر خوشتیپ شدے شما.
عماد_اختیار دارے بانو.
و بعد در حالے ڪہ درب ماشین را مےگشود ادامہ داد:
بفرمایید.
اسراء دست گل رزهاے قرمز را از دست عماد گرفت و بر صندلے ماشین نشست.
سید عماد روبہ خانوادهے همسرش گفت:
با اجازهتون.منتظریم.
و درحالے ڪہ برایشان دست تڪان مےداد سوار ماشین شد.
دقایقے سپرے شد و همچنان سڪوت بینشان حاڪم بود.اسراء در میان گل هاے رز دستہ گل ،سرد و بے روح ترینشان را بیرون ڪشید و بہ دست باد سپرد.سرنوشت رز سردے ڪہ زمانے از او دل مےربود بہ دست باد سپرده شد.قلب اسراء دیگر فقط و فقط براے تڪیہگاهش سید عماد مےتپید.
عماد نیم نگاهے بہ اسراء انداخت و گفت:
عہ،چرا گونہ هات قرمزن.جایے خورده؟
اسراء با تعجب دستے بہ گونہاش ڪشید و گفت:
نہ.بذار ببینم.
این را گفت و سایہبان را پایین ڪشید.بر روے آینہاش چیزے نوشتہ شده بود:
تا اطلاع ثانوے شما حق ندارے خودت رو توے آینہ ببینے.آخہ حسودیم میشہ.اینقدر ڪہ خودت رو توے آینہ مےبینے منو نگاه نمےڪنے.
اسراء با لبخند سر چرخاند و در چشمان مشتاق عماد خیره شد.عماد بشڪنے زد و گفت:
ای ول.دمت گرم آقا عماد این شد.
اسراء مستانہ خندید و گفت:
احساس مےڪنم سالهاست ڪہ عاشقتم عمادم.
_اهوو.نمےدونستم ضمیر متصل اول شخص مفرد اینقدر بہ اسمم مےیاد.هر چند اسم من وقتے قشنگہ ڪہ تو بہ زبونش بیارے خانمم.
_سبب لطف شماست پادشاه دل من.
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈بیست و هفتم(پایانی)
با خودنویس آبے بالاے دفترش نوشت:
هوالعشق
گاهے وقتا آدم ها امتحان مےدن.اینڪہ توے امتحانشون قبول بشن یا نشن،نمرهے خوب بگیرن یا بد؛فقط و فقط بہ ایمانشون بستگے داره.خیلے وقتا ممڪنہ ڪم بیارے یا ناامید بشے.ولے همیشہ خدا،یعنے همون طراح سوال و مراقب امتحان،بہ عنوان ڪمڪ یہ ڪورسوے امیدے توے دلت مےاندازه تا از لطف و ڪرمش ناامید نشے.یہ بنده خدایے مےگفت:خدا هیچ وقت بد بندههاش رو نمے خواد.پس اگہ مےبینے امتحانت سختہ بدون خدا خیلے دوستت داره ڪہ ایمانت رو با سخت ترین سوالاش امتحان مےڪنہ.اگہ از امتحانات سربلند بیرون بیاے و نمرهے خوبے بگیرے مطمئن باش پاداش الہے در انتظارتہ و خدا هدیہاے برات در نظر گرفتہ ڪہ فڪرشم نمےڪنے.مثل یہ تڪیہگاه محڪم ڪہ الان فضولیش گل ڪرده و بالا سر من ایستاده.جناب بچہے غرغرالسلطنة ات رو ببر اون ور تا آب دهان مبارڪش دفترم رو خیس نڪرده.
سرش را ڪہ بلند ڪرد با لبخند پدر و پسر روبہرو شد.چقدر وجہ اشتراڪ داشتند این دو هدیہے خدایے.
عماد لبخندش را پر رنگ تر ڪرد و مهدیار را در آغوشش جابہجا ڪرد.اسراء بلند شد و جناب غرغرالسلطنة را از پدرش گرفت.عماد با لبے خندان گفت:
خب...خانمم صبحانہ سرد شد باور ڪن مردیم دوساعتہ.یہ روزه جمعہاے هم بہ ما رحم نمےڪنے.
اسراء لب گزید و گفت:
ببخش جان دل.باور ڪن یادم رفت.اصلا قلم و ڪاغذ رو ڪہ مےبینم همہ چے یادم مےره.
عماد دستش را بر ڪمر جانان گذاشت و او را تا آشپزخانہ همراهے ڪرد.
سومین بہار هم از زندگے شیرینشان گذشت.بہ راستے ڪہ خدا چقدر رحمان و رحیم است.
یا عماد من لا عماد له
ای تڪیہ گاه آن ڪہ تڪیہ گاه ندارد.
ببخش اگر ڪم یادت در این رمان بسے ڪوتاه آورده شد.توان ما همین بود.امید است ما هم از امتحانات سخت و آسان تو سربلند بیرون آییم.
پروردگارا!دوستت دارم آنقدر ڪہ هیچ ڪمیتے را یاراے اندازه گیرےاش نیست.
پایان...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤