🌻﷽🌻
#زندگی_من
#قسمت_بیستونهم
#بخش_اول
دکتر رو به محمد گفت: هفده روز زمان کمی نیست، حتی اگر درصد کمی هم احتمال داشته باشد، باید مطمئن شویم، شما چطوز این قدر با اطمینان می گین نه؟!
ایشون آزمایش بدن، چون اگر اشتباه کرده باشین ممکنه داروهای تجویزی براشون ضرر داشته باشه.
حیران به محمد نگاه کردم و نگاهم به چشم های عصبی اش افتاد. دکتر که از حال ما تعجب کرده بود از فاطمه خانم نسبتش را با ما پرسید و خواهش کرد، چند لحظه بیرون باشد و بعد دوباره از محمد پرسید که مشکل چیست؟!
وقتی محمد با دکتر صحبت می کرد، دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد، هم از خجالت جلوی دکتر و هم از این که تازه می فهمیدم دلیل نگاه های دیگران و ناراحتی محمد چه بوده است. یعنی واقعا آن ها فکر کرده بودند من حامله ام؟
من هم مثل محمد بهم برخورده بود. از این فکر که توی ذهن دیگران درباره ما چه ها گذشته بود، هم خجالت می کشیدم، هم تعجب می کردم. مگر خودشان قرار نگذاشته بودند و با ما شرط نکرده بودند؟ پس این حرف ها چه معنی داشت؟ بی اعتباری ما بود یا حرف خودشان؟!
به هر حال دکتر تشخیص داد که احتمالا شوک عصبی این اثر را روی سیستم عصبی معده گذاشته و اختلال ایجاد کرده و سوزش زیاد معده هم به علت ترشح بیش از حد معمول اسید معده است و به دلیل حالت عصبی که دارم معده ام هم غذا را قبول نمی کند و توضیح داد هر بدنی در مقابل اعصاب تحت فشار، یک جور واکنش نشان می دهد و به همین دلیل هم احتمالا دستگاه گوارشم در مقابل تنش های عصبی دچار اختلال شده که به مرور بهبود پیدا می کند و برایم قرص و شربت تجویز کرد.
آن روز فکرش را هم نمی کردم که این بیماری برای همیشه با من بماند.
شب که دوباره به یاد حرف دکتر افتادم از محمد پرسیدم: پس تو به خاطر این که فهمیده بودی مادر این ها چه فکری کردن، ناراحت شده بودی؟!
آرام پرسید: کدوم فکر؟!
خنده دار بود، جلوی محمد هم خجالت می کشیدم اسم حامله بودن را بیاورم.
گفتم: همونی که امروز دکتر گفت دیگه.
لبخندی زد و گفت: مگه تو خودت نفهمیده بودی؟!
ساده و راحت گفتم: نه، فکر کردم به خاطر خودم نگرانن.
نیم خیز شد و گفت: یعنی نفهمیده بودی منظورشون از حرف های دو پهلویی که می زنن چیه؟
نه اصلا، فکرش رو هم نکردم.
سرش را تکان داد و با لبخندی شیرین گفت: خدایا زن ما رو ببین، خوب عزیز من، این که دیگه فکر و تامل نمی خواست، یک چیز واضح بود.
آخه من و تو که....
نتوانستم ادامه دهم و ساکت شدم.
محمد در حالی که دراز می کشید گفت: می دونم. ولی از قرار اون ها جور دیگه فکر کرده بودن.
بعد ها که محمد را از دست دادم همیشه در نهان حسرت می خوردم که کاش همان طور بود که دیگران فکر کرده بودند، و من از دستش نداده بودم.
روزهای عزای خانم جون گذشت. ولی ماتم واقعی بعد از مراسم توی خانه خالی ما بود که تمامی نداشت. جای خالی خانم جون، خاطره هایش و صدای پاهایش و یاد حرف هایش توی گوش دلمان می پیچید و غصه را بیش از پیش با دل و جانمان آشنا می کرد.
من که ترسو تر از قبل شده بودم، هر چه می گذشت حالم به جای بهتر شدن ، بدتر می شد. از خانه مان و شب می ترسیدم. وحشتی که بر وجودم غالب شده بود، دست بردار نبود . بر خلاف انتظار همه و حتی خودم، که گمان می کردم با گذشت زمان رفته رفته همه چیز عادی می شود و به حال اول برمی گردد، روز به روز حالم بدتر می شد.
آخر سرکارم باز به دکتر کشید و برخلاف میل مادر و محمد، مجبور شدم قرص آرام بخش مصرف کنم. دکتر گفت که اگر ممکن باشد و محیط زندگی ام را عوض کنند در بهبود حالم موثر خواهد بود. این بود که آقا جون که انگار بعد از خانم جون خودش هم پی بهانه ای برای فرار می گشت، تصمیم به عوض کردن خانه گرفت.
در ذهن هیچ کس نمی گنجید و قابل باور نبود که آقا جون حاضر شود از آن خانه دل بکند. ولی او گفت که چشمش برنمی دارد آن خانه را بدون خانم جون ببیند.
همه فکر می کردیم این تصمیم او گذرا و از روی تاثر است و بعد از مدتی پشیمان خواهد شد، اما خیلی زود یکی از همکارهای آقا جون طالب خانه شد و در مدتی کم تر از چهار ماه، همان طور که زندگیمان بعد از خانم جون رنگ و بویش عوض شده بود، خانه مان هم عوض شد. این تغییر و تحول آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی فرصت نشد در موردش درست فکر کنیم.
چقدر دل کندن از آن خانه که یادگار تمام ایام خوش بچگی ام بود، بوی خانم جونم را می داد و یادآور تمام روزهای زندگی ام بود – یادآور دوستی ام با زری و ازدواجم با محمد و تمام روزهای خوش دیگری که در این خانه و در کنار خانم جون دیده بودم – برایم سخت بود، ولی این دوری، با همه تلخی اش، در بهبود حال من خیلی موثر بود.
ادامه دارد....
🌸 #نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b
🌻﷽🌻
#زندگی_من
#قسمت_بیستونهم
#بخش_دوم
در مدتی بسیار کوتاه، هم خانم جونم و هم خانه قشنگی را که ماوای خوشبختی و آرامش بود از دست دادم و وارد مرحله ای دیگر از زندگی شدم. دوره ای تازه که حالا، یا تقدیر یا بی تدبیری من ، باعث شد دیگر هیچ وقت رنگ آن آرامش خیال و آسودگی گذشته ام را نبینم. زندگی ام رودی شد در مسیر ناشناس که برای روح خام و بی خیال من، نامانوس و ناشناخته بود و مجبور شدم تاوان ناپختگی و خامی را به بهای هشت سال از بهترین سال های عمرم و از دست دادن کسی بپردازم که مهرش با تار و پود وجودم عجین شده بود.
می دانم در زندگی همه این طور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجی نبود.همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشان کنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یا مثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدون این که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای که از وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفت وقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اون اتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه.
خانه ای که توی آن خوشبختی و آرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش و سپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم.
خانه جدید با وجودی نوسازی و قشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیش احساس غریبی کنیم.
خانه مان توی کوچه ای عریض بود که خانه هایی بزرگ داشت. کوچه و محله شاید اعیانی تر بود، ولی صفا کوچه قدیمی را نداشت. نه از شرشر آب و درخت های تناور میان آن خبری بود، نه عطر گل های یاسی که از فراز دیوارها توی کوچه می ریخت.
انتهای کوچه یک خانه شمالی بود از سنگ سفید. از دری بزرگ و سفید رنگ که وارد حیاط می شدی روبرویت باغچه ای عریض و پر از گل های رنگارنگ داشت که اسم بیش ترشان را نمی دانستم و دو تا درخت تنومند کاج که دو طرف باغچه روبروی پنجره های خانه مرتب و منظم ایستاده بودند. دیگر نه از حوض و ماهی های قرمزش خبری بود، نه تخت های کنار آن و سماور همیشه جوشان خانم جون و نه زیر زمین نموری که از توی آن عطر ترشی و سرکه و گلاب های جور وا جور می آمد.
از چند تا پله پهن سنگی که بالا می رفتی وارد ایوانی وسیع می شدی که سرتاسر جلوی ساختمان را گرفته بود، نرده ها و حفاظ های روی درها از آهن ظریف و پیچ و خم دار سفید بود، که نمای ساختمان را زیباتر می کرد و روبروی پله ها دری بود که به ساختمان باز می شد و دو طرفش پنجره های بلند سرتاسری داشت.
بعد از در ورودی ساختمان یک راهرو، پهن بود که به دیوار دست راستی جالباسی بزرگ چوبی بود، روبرویش آینه ای سرتاسری که اطرافش گچبری ظریف داشت و بعد یک هال وسیع. یک طرف هال دو اتاق بود که یکی از آن ها شد اتاق مادر و پدرم و دومی بعدها شد اتاق من.
روبرو راه پله های مارپیچی بود که به بالا می رفت. سمت چپ آشپز خانه ای دلباز داشت که نورش را از حیاط خلوتی نقلی و تر تمیز می گرفت و بالاخره سالنی که فقط با دو ستون گچبری و با فاصله از هال جدا می شد.
از پله ها که بالا می رفتی وارد یک هال مربع شکل می شدی. اتاق روبروی پله ها اتاق امیر شد و اتاق کناری اتاق علی و اتاق دست چپی انبار وسایل و جهیزیه من. کنار آن هم دری بود که به حمام بزرگ و روشنی باز می شد.
در طبقه دوم راه پله ای بود که باز به بالا می رفت. برخلاف آنچه به نظر می آمد که پله ها به پشت بام می رود، در انتهای راه پله دری بود که به یک هشتی کوچک باز می شد. و از آن جا دو در چوبی، یکی به پشت بام و دیگری به اتاقی مستطیل شکل بسیار روشن راه داشت که از قرار انباری بزرگی بود که با حسن سلیقه تبدیل به یک سوئیت زیبا شده بود.
دیوار شمالی اتاق سرتاسر شیشه بود و نیمی از دیوار جنوبی دیوار یک حمام کوچک با کاشی های سفید و سبز بود و نیمی دیگر کمدی بزرگ و جادار که توی آن می شد حتی لباس عوض کرد و برای آن اتاق حکم انباری جادار را داشت که توی قفسه ها و تخته بندی هایش کلی چیز جا می گرفت.
روزی که آن اتاق را دیدم چقدر ذوق کردم، در حالی که نمی دانستم آن اتاق که می شد گفت مثل خانه ای مستقل برای من و محمد بود، روزی گور خوشبختی و آرزوهای من خواهد شد.
ادامه دارد.....
🌸 🌸 #نازی_صفوی
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b