eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
پاهایم را عصبے تڪان میدادم و پوست گوشہ ے ناخنم را با دندان میڪندم ... ساعت ۶ونیم عصر بود و هنوز میثاق بہ خانہ نیامدہ بود . قرار بود ساعت ۵ خانہ باشد تا حاضر شویم‌ و بہ عقد ریحانہ برسیم ... در این ترافیڪ تهران ،اگر همان ساعت ۶ونیم هم مے آمد باز بہ عقد نمیرسیدیم... یڪ ساعتے بود ڪہ لباسهایم‌را پوشیدہ بودم و جلوے تلویزیون معطل میثاق نشستہ بودم ... بدتر از همہ این بود ڪہ گوشے موبایلش هم خاموش شدہ بود . نیم ساعتے گذشت و دیگر داشتم تبدیل بہ انبار باروت میشدم ڪہ میثاق زنگ در خانہ را فشرد... با قدمهایے محڪم‌و از سر حرص بہ سمت در رفتم ...در را باز ڪردم و بدون گفتن ڪلمہ اے بہ سمت اتاق رفتم ....میثاق چند قدمے جلو آمد و با صدایے نسبتا بلند گفت: - اول سلااام... دوم ببخشیید ...باور ڪن ترافیڪ بود . صدایم را بلند ڪردم و با لحنے طلبڪارانہ گفتم: - گوشیت چرا خاموش بود؟ من دوساعتہ هم نگرانم هم معطل... -شارژش تموم شد لعنتے .... از این حرفش حسابے ڪفرے شدم ؛ از اتاق بیرون آمدم و گفتم: - توڪہ تو ماشینت جاے شارژر دارے.. چرا نزدے بہ شارژ ..؟ نمیدونسے من منتظرم اینور؟ - عزیزم جاے اصول الدین پرسیدن پالتوتو بپوش بریم . -با همین لباسات میخواے بیاے؟ - مگہ چشہ؟ - میثاق ...تو برا سر ڪوچہ رفتن دوساعت تیپ میزنے اونوقت میخواے بیاے عقد دوست صمیمے من ڪت شلوارم‌نمیپوشے؟ -بہ جان ثمر حالشو ندارم ... خوبہ پیرهن شلوارم دیگہ ...بپوش بریم. ابرویے بالا انداختم و دیگر سوالے نڪردم ... بہ سمت مبل رفتم و از روے دستہ اش پالتو و ڪیفم را برداشتم و همراہ با میثاق سوار آسانسور شدیم و بہ سمت ماشین رفتیم . سوار ماشین ڪہ شدیم ... گوشے میثاق را برداشتم تا بہ بلوتوث ماشین وصل ڪنم . همین ڪہ صفحہ گوشے را روشن ڪردم نامِ فرستندہ ے پیامے توجهم را جلب ڪرد : " میم.‌زر" [" رسیدم ‌ممنون ولے ڪاش از نعمت وجودت زودتر بهرہ مند میشدم . "] چشمهایم از فرط تعجب باز شد و بے مقدمہ بہ سمت میثاق سربرگرداندم و گفتم: - ڪاش از نعمت وجودت زودتررر بهرہ مند میششدم؟ میثاق با تعجب نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و گفت: - چیے؟ - آهاا فهمیدم... میم.زر همون مخفف مهرناززرینہ ...نگہ دار میثاااق . نگہ دااار پیادہ میشم. - چے میگے ثمرر ؟؟ چیشدہ؟ باعصبانیت گوشے موبایلش را بہ سمتش پرت ڪردم و داد زدم : -یا نگہ میدااارے یا در ماشینوباز میڪنم ... میثاق با هول و واهمہ سریع فرمان را بہ سمت راست چرخاند و پایش را محڪم روے ترمز فشارداد. Sapp.ir/roman_mazhabi بہ محض توقف ماشین در را باز ڪردم و با قدمهایے محڪم بہ سمت جلو حرڪت ڪردم... صداے میثاق از پشت سرم بہ گوش میرسید ڪہ میگفت: -ثمررر... نمیخواے بگے چیشدہ؟؟ وایسااا ڪجا میرے؟ بدون اینڪہ سر برگردانم با صدایے بلند فریاد زدم: -گووشیتو چڪ ڪن میفهمے ... اشڪ بے امان از چشمهایم میبارید و قلبم تحت فشار بود ... دلم میخواست تمامِ طولِ اتوبان را پاے پیادہ طے ڪنم و بہ حال زار زندگے ام بگریم .... تمام خاطرات خوش این ۲ سال و اندے زندگے پیش چشمم رژہ میرفت ... از آن روزے ڪہ میثاق و هادے را در خانہ خالہ مهین دیدم و بہ چشمهاش دل باختم تا روزے ڪہ با لباس عروس در ڪنارش ایستادم و بہ قلبش و عشقش "بله" گفتم ...تا همین چند روزپیش ڪہ در آن رستوران، تهدیدم ڪرد ڪہ نقطہ ے جنونش هستم ...همہ و همہ مثل پتڪ بر سرم ڪوبیدہ میشد ... با حال خراب راہ میرفتم و حواسم بہ هیچ چیز و هیچڪس نبود ... سرم از درد تیر میڪشید و دستهایم میلرزید ...اشڪ هاے غلتانم در سوز سرماے بهمن ماہ روے گونہ ام میچڪید و صداے باد در گوشم میپیچید.... حواسم بہ هیچ ڪس و هیچ چیز نبود جز خاطراتِ سمجے ڪہ دست بردار نبودند ... بے توجہ بہ اطراف راہ میرفتم ..ڪہ صداے بوق ماشینے ،ناگهان مرا بہ خود باز آورد ... سر برگرداندم و میثاق را پشت فرمان دیدم . دستش را مدام روے بوق گذاشتہ بود و میخواست وادارم ڪند تا بایستم ... لحظہ اے مڪث ڪردم... میثاق از ماشین پیادہ شد و بہ سمتم آمد ... نمیخواستم صدایش را بشنوم ... وجودم پر از خشم‌بود و حسادت و .... شاید ڪمے هم‌نفرت.... دروغ بزرگترین خط قرمز زندگے مان بود ... و میثاق دروغ گفتہ بود .... دروغ ... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤