eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
/بخش اول یڪ هفتہ اے از آن شبِ شوم میگذشت... ریحانہ حسابے از دستم ناراحت شدہ بود ڪہ چرا خودم را بہ مراسمش نرساندم ؛ دوست داشتم درد دلم را فریاد بزنم ولے مشڪل اینجا بود ڪہ نمیخواستم باور ڪنم قلبم ، در انتخابش اشتباہ ڪردہ .... آن شب مستقیم بہ خانہ مامان مرضے رفتم ...بنده‌ے خدا حسابے نگران شدہ بود... با هزار ترفند و حرفهاے صدمن یہ غاز سعے ڪردم اصل ماجرا را نگویم .. فقط گفتم : " با میثاق بحثم شدہ و نمیخوام تو خونہ باشم تا دعوا ادامہ پیدا ڪنہ." Sapp.ir/roman_mazhabi تمامِ یڪ هفتہ را در ڪنار مامان و سوگند سپرے ڪردم و دوروزے هم از مدرسہ بہ بهانہ سرماخوردگے مرخصے گرفتم ؛ گرچہ بهانہ نبود...مریض بودم ...سرماهم خوردہ بودم ...اما جسمم دردے را متحمل نبود و تمام فشار ها را روح خستہ ام تحمل میڪرد و این قلبم بود ڪہ از سرما داشت یخ میزد... هرشب خاطرات و حرفها و صداها مثل بختڪ روے دلم مے افتادند...تا صبح در جایم میغلتیدم و خواب با من بیگانہ شدہ بود ... موبایلم را هم خاموش ڪردہ بودم تا میثاق با پیام ها و تماس هایش سعے نڪند روح زخمے ام را بہ بخشش وادارد. آخر هفتہ بود و من متوجہ نگاہ هاے گنگ و پرسشگرانہ مامان و سوگند شدہ بودم. حالا میثاق هم ڪارمندے مشتاق مثل سوگند را از دست دادہ بود و هم .... تمام ثمرہ ے زندگے اش را... روے تخت دراز ڪشیدہ بودم و دستم را روے پیشانے ام گذاشتہ بودم... ڪمے سردرد داشتم... بوے سبزے پلو و ماهے ڪل فضاے خانہ را پر ڪردہ بود... سوگند هم پشت میزش نشستہ بود و درس امتحان فردایش را میخواند ... اتاق در سڪوت فرو رفتہ بود. سوگند طے این مدت دیگر چیزے از هادے نگفت... عماد چند بارے با او تماس گرفت ولے سوگند بہ هیچ ڪدام پاسخ نداد... داشت حسابے خودخورے میڪرد...درست مثل خواهر بزرگش. در همین افڪار غرق بودم ڪہ زنگ در خانہ بہ صدا درآمد. برایم مهم نبود چہ ڪسے پشت در است...غلتے زدم و پتو را تا روے سرم بالا ڪشیدم. چند لحظہ بعد ،سوگند با صدایے نسبتا بلند پرسید: -مامان ڪے بود؟ لحظہ اے بعد صداے مامان بہ گوشم رسید و باعث شد مثل فنر از جا بپرم: -آقا میثاقن ... ثمر اگہ خوابہ بیدارش ڪن. روے تخت نشستم و بہ سمت سوگند سربرگرداندم. سوگند با تعجب نگاهم ڪرد و با صدایے آرام گفت: -میخواے نرے ؟ برم‌ بگم حالش بدہ خوابیدہ؟ مردد بودم..از طرفے میخواستم حرفهاے مهمے بہ او بزنم... حرفهایے ڪہ شاید در وهلہ اول تهدید بود اما ...اگر میثاق جدے اش نمیگرفت... ممڪن بود عملے شود... براے همین با اشارہ بہ سوگند گفتم "نه" ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤