#قسمت_شصتوچهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
صداے پرستار باعث شد تا چشمهایم را باز ڪنم ... نور خورشید از پنجرهے ڪنار تخت بہ چشمهایم برخورد ڪرد...
پرستار نگاهے بہ صورتم انداخت و با لبخندے مهربانانہ پرسید:
-سلاام خانمم... خوبے ؟ دردت ڪمتر شدہ؟
بہ سختے ڪمے لبهایم را از هم باز ڪردم و گفتم:
- بهترم ... مامانم ڪجاست؟
- بیرون روے صندلے ها نشستن... میگم بیان پیشتون...
-ممنون... ببخشید ..یہ سوال .
-جانم؟
-امم..همسرم از دیروز تا الان... نیومدہ اینجا؟
این را ڪہ گفتم ، پرستار ڪمے مڪث ڪرد و سرش را پایین انداخت.... لحظہ اے بعد با تعلل گفت:
-چرا... اتفاقا میخواستن بیان دیدنتون... دڪتر گفتن الان براے شما تنش درست نشہ بهترہ... با چندتا مامور اومدہ بودن.
-بهش گفتین؟
- چیو عزیزم؟
- بَ....بچمو...
-آرہ...
-خیلے وقتہ رفتہ ؟
- بلہ.. متاسفم عزیزم... الان میگم مادرتون بیان. ڪارے داشتے صدام ڪن.
Sapp.ir/roman_mazhabi
این را گفت و بہ سمت در؛ رو برگرداند و از اتاق خارج شد. فهمیدم ڪہ میثاق حقیقت را پیش پلیس هم اعتراف ڪردہ ....هنوز برایم قابل باور نبود... بزرگترین معما این بود ڪہ چہ ڪسے راز هادے را بجز من میدانستہ و بہ میثاق گفتہ ... ڪسیڪہ بخواهد از این آب گل آلود ماهے بگیرد و زهرش را بریزد...
حالا من ماندہ بودم و بچہ اے ڪہ نیامدہ رفت... حقیقتے ڪہ مثل زهر تلخ بود و میثاق و یڪ اتهام بزرگ بہ اسمِ ؛قتل ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤