#قسمت_پنجاهوششم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ یڪ عدد سیب ڪجا اینهمہ تبعید ڪجا؟}
حدود یڪ ربع بعد ، میثاق و هادے هم برگشتند ... وقتے عماد را دیدند با روے خوش و لبخند برلب بہ سمتش رفتند و در آغوشش گرفتند ... گویے عماد چند روزے بخاطر ڪسالت مادرش مرخصے گرفتہ بود.
عماد با لبخندے محو ؛ هادے را بہ آغوش ڪشید و خستہ نباشید گفت ... دلخورے و غم در چشمهایش موج میزد ... اما لب فرو بستہ بود .
ڪم ڪم همگے رفتند و حیاط خالے از جمعیت شد ...
مامان از من و سوگند خواست تا براے چیدن خرماها روے دیس بہ داخل خانہ برویم ...
چند لحظہ بعد ؛ هادے با چند جعبہ خرما ؛ وارد خانہ شد و بہ سمت آشپزخانہ آمد .
خرما ها را روے اُپن گذاشت و رو بہ ما گفت:
- بفرمایین . اگہ ڪارے نیست من برم نماز.
تا آمدم لب باز ڪنم و تشڪر ڪنم ...یڪدفعہ سوگند با لحنے محڪم و عصبانے گفت:
- ڪارے هست .
Sapp.ir/roman_mazhabi
هادے با تعجب نگاهش را سوگند دوخت ... سوگند ادامہ داد:
- آدم بهترہ نماز نخونہ ولے دیگران و آزار ندہ.
هادے ، ڪمے جلو آمد ...آب دهانش را قورت داد و گفت:
-منظورتون رو متوجہ نمیشم.
-منظورم واااضحہ ... ۲ ماهہ من منتظرم ڪہ شما یہ جوااب بهم بدے... نڪنہ فڪ ڪردے شوخے ڪردم؟ یا مثلا براے اینڪہ عماد و رد ڪنم اون نمایش و راہ انداختم؟ راستہ ڪہ میگن پسرا جنبہ ابراز علاقہ ندارن ... حقتونہ ڪہ برید خواستگارے... دخترہ آدم حسابتون نڪنہ ... شماها ظرفیت عشق و ندارین .
گنگ و مبهم نگاهمرا میان سوگند و هادے چرخاندم... صورتِ هادے سرخ شدہ بود ... قفسہ سینہ اش بالاو پایین میشد ... نیمنگاهے بہ چشمانم انداخت و مجدد سرش را پایین انداخت ... با لحنے آرام و ڪمے مڪث گفت:
- سوگند خانم ... من نمیخواستم شما رو اذیت ڪنم یاا آدمیباشم ڪہ ظرفیت محبت نداشتہ باشہ... من فقط خواستم مستقیم حرفمو نزنم ...چون فڪر ڪردم اینجورے ڪمتر دل شما ...میشڪنہ .
سوگند چشمانش را ریز ڪرد و با بغض روبہ هادے گفت:
- شما نگران دل من نباش... یعنے واقعا نمیدونے ڪہ منتظر گذاشتنِ یہ آدم چقققدر میتونہ براش آزار دهندہ باااشہ؟ نمیخواستے؛ رڪ میگفتے... اونوقت ...من یہ خاڪے بہ سر دلم میریختم...
هادے سرش را پایین انداخت و سڪوت ڪرد... قطرہ اشڪے از گوشهے چشمهاے سوگند چڪید .... لبم را بہ دندان گرفتم و نزدیڪ سوگند شدم... دستانش را در دستهایمگرفتم و نوازش ڪردم...
سوگند و هادے ؛هردو سڪوت ڪردہ بودند .
هم من هم هادے هردو شرم داشتیم بہ صورت یڪدیگر نگاہ ڪنیم ... نمیدانم چرا ولے ؛ اینبار بیشتر از سوگند ،دلم براے هادے میسوخت...
ڪاش آدمها میان دل و عقلشان گیر نیوفتند... این جدال ،جدالیست بے پایان ... جدالیست بے برندہ
وفقط از قُوَت جان آدمیزاد ڪم میڪند ...
دنیا اگر جان داشت و احساس؛ باید بخاطرسڪوت آنروز هادے و سوگند از خجالت نہ آب میشد بلڪہ میمرد ....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شاعر: مهدے خداپرست
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤