eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
{ آشوبَم ...آرامشَم تویے...} همانطور ڪہ روے مبل نشستہ بودم پلڪهایم سنگین شد و تا رسیدنِ میثاق خوابم برد.... صداے باز شدن در باعث شد تا با هول و ولا از خواب بپرم ... سرم را بہ سمت در برگرداندم و میثاق را دیدم ڪہ با چهرہ اے پریشان و چشمهایے مضطرب نگاهم میڪرد ... ڪیفش را ڪنار در انداخت و جلو آمد ... فورا پرسید: -ثمررر...خوبے؟؟؟ چیشددہ؟ ڪمے خودم را روے مبل جابہ جا ڪردم...چشمهایم را مالیدم و با صدایے خفہ گفتم: - میثاق ...من ...من... دارم ...میترسم. - از چے قربونت برم؟ چیشددہ ؟ رنگ و روت مث گچ دیوار شدہ... دارم سڪتہ میڪنم ثمر. - ام..امروز...یڪے ..بہ گوشیم زنگ زد...تهدیدم ڪرد ... -تهدیدددت ڪرد؟؟ ڪے بود ؟ چهہ تهدیدے؟؟ اشڪهایم بے امان جارے شد و با هق هق گفتم : -گفتت اگہ از...از زندگے تو نرم بیرون...یہ بلایے..سرم میارہ... میثاق ڪتش را دراورد و روے دستہ مبل انداخت... با چشمانے متعجب ڪنارم نشست و بہ صورتم چشم دوخت : - ثمر.. واضح بگو.. ڪے زنگ زد؟ زن بود یامرد؟ چرا این تهدیدو ڪرد؟ - زن بود ... ولے سعے داش صداشو تغییر بدہ ...گف بیام خونہ تا ...تا مطمئن بشم ..تهدیدش واقعیہ... - خبب؟ اومدے خونہ چیشدد؟؟ -اومدم...دیدم... تو ڪشوے میز آرایشم یہ پاڪت نامہ اس... صبرر ڪن ...الان..میارم . این را گفتم و با بے حالے از جایم بلند شدم... بہ سمت اتاق رفتم و پاڪت را براے میثاق آوردم ... متعجبانہ بہ پاڪت نگاہ میڪرد ڪہ گفتم: -متن پشتش و بخون... داخلشم ...یہ عڪسہ... میثاق متن را خواند و فورا عڪس داخل پاڪت را بیرون ڪشید... عڪس را ڪہ دید؛ بہ وضوح دیدم ڪہ روح از چشمهایش پرڪشید و قفسہ سینہ اش از تپش بالا و پایین شد... عڪس از دستانش افتاد و لڪنت وار گفت: -این...این...عڪس و ...فقط ...مامان ..... جملہ اش را ڪامل نڪرد...خم شد و عڪس را برداشت ... زیر لب جملہ اے گفت ڪہ نفهمیدم ‌‌... از جایش بلند شد ..رو ڪرد بہ من و گفت: Sapp.ir/roman_mazhabi - من ....من برمیگردم .... این را گفت وبا عجلہ و اضطراب از خانہ بیرون رفت .... هرچہ صدایش زدم گویے نشنید و رفت.... حسابے از دستش عصبانے شدم ... دیگر نمیتوانستم این تڪہ هاے پازل بهم ریختہ را تحمل ڪنم ... همہ چیز برایم معما شدہ بود ... معما در معما... حالا وجوہ پنهان زندگے میثاق برایم پررنگ و پررنگ تر میشد... همیشہ باخودم میگفتم او ذاتا ڪم حرف و تودار است ...اما گاهے این درونگراییِ او در مقابل برونگرایے من آذار دهندہ میشد.... چرا آن عڪس باید براے من ارسال میشد ؟؟ چرا میثاق هیچ توضیحے ندادو گویے ڪہ مقصر را بشناسد از خانہ بیرون رفت؟ هزاران چرا و...چرا و..‌ چرا در ذهنم نقش بست ... آرامش از زندگے ما پرڪشیدہ بود و گویے سال براے ما قرار نبود نو بشود.... حالا تنها مامن و پناهگاهم مثل همیشہ خدا بود ... بے رمق بہ سمت اتاق رفتم و قرآن رااز روے قفسہ برداشتم ... جلدش را بوسیدم و صلواتے در دل فرستادم ... با خودم زمزمہ ڪردم: "خدایا ... تو از همہ آگاہ تر بہ اسرارے و میدونے من درگیر معضلاتے شدم ڪہ تقصیرے توش ندارم... خدایا اگہ این سایہ شوم قرارہ رو سر زندگیمون بمونہ ...حداقل صبرش رو بهم عطا ڪن...همین!." این را گفتم و قرآن را باز ڪردم ... آیہ را ڪہ دیدم ..آرامتر شدم... زیرلب زمزمہ اش ڪردم : " واعلموا ان اللہ مع المتقین " وبدانید خدا همیشہ یار پرهیزڪاران است.🌹 ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر: چارتار اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤