eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈 سی و چهارم همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم 😢😢 دیدم صدام میزنن... به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که منتظر تو بودیم.... یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن... باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم... یکیشون برگشت گفت میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما... از خواب پریدم خیس عرق شده بودم.... به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم... دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ... صدای اونجا...هوای اونجا...عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود... تا صبح چند بار حوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم... صبح شد و آناده شدیم برای رفتن به شلمچه... همین که وارد شدیم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم... نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره... رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا... عاشورایی بود برا خودش... همه به سر و سینه میزدن... برای استقبال از کسایی که بعد سی سال میخوان وارد کشور بشن... تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم... اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم... بعد از ظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم... چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه... قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دفا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست... فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن... اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران... همیشه وداع با خاک خوزستان سخته... اشکام امونم نمیداد... . 🔮از زبان مریم . روز عمل فرا رسید. دست و پام یخ یخ بود. وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود... دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه. دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد... کم کم صداش نا مفهوم شد. چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد. . . . به زور چشمامو باز کردم...😞 صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد... دیدم مامانم کنار تختم نشسته. خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم   ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســـلام صبح بخیر 💞امروز را 🌸با دنیایی ازعشق ومحبت 💞ذهنی آرام 🌸قلبی مطمئن 💞ایمانی مستدام 🌸چشمی بینا 💞وگوشی شنوا به حق 🌸آغاز میکنیم 💞آرزویم برای شما عزیزان 🌸آرامش است وعشق وامید ╰══•◍⃟🌾•══╯
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و پنجم(آخر) . مامانم متوجه شد و اومد کنارم... -خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!😯 -لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟!😔 -هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده... دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده... گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...☺ خدا رو شکر.... خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏 Sapp.ir/roman_mazhabi 👈دوماه بعد...👉 . حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم توی این دوماه احساس خوبی داشتم... حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده... خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!😯 یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان -چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟😨 -نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟ -تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...😒 -خب باید بدونم... نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم... شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره😕 تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد😢 . -خب حالا بزار بعدا میریم.. . -اگه نمیای خودم میرم 😐 . -باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا😕 . یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت😢 اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم... . اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون... . سهیل حیدری😯😯 این اسم چقدر برام آشناست؟!😕😕 آها یادم اومد😭😭 همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت😢😢 واییی خدا... -میشناسیش مریم؟! -اره زهرا😢😢 -چهرشم یادته؟! -نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو😭 -ول کن مریم😕 -نمیشه زهرا...من دارم میرم😭 -نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست😔😔 -تو میشناسیش مگه؟!   رمان بعدی بزودی...✨ ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
- خوشبختی یعنی؛)♥️🌱... 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فاتحان ✌🏻؛)♥️🌱 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🍃 🥀لرزش تنم بیشتر میشود .... صداے میثاق در سرم میپچد ... صداے تیڪ تیڪ ساعت گوشم را خرااش میدهد..‌ اگر "اللہ اڪبر" اذان را بشنوم ... یعنے ڪار تمام شدہ... دستم را روے گوشهایم میگذارم و " یا امام رضا" را ترجیع بند ڪلامم میڪنم ... چند لحظہ بعد ... دستے را روے شانہ ام احساس میڪنم ... پ.ن ادمین کانال:سلام از امروز رمان زیبای باغ بی برگی در کانال قرار میگیره و کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کامل کانال یعنی eitaa.com/roman_mazhabi مجازه❌ ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
{غَم پروریم حوصلہ ے شرح قصہ نیست} - گوش میدے بهم ثمر ؟ -جان ؟ آرہ گوشم باتوعہ بگو ... - هیچے دیگہ ، هررچے ترو مامانو هرڪیو صدا میڪردم نمیشنید اصلا نبودین ڪہ بشنوین ، هیچڪسے نبود بہ دادم برسہ ، همینجور فقط دور خودم میچرخیدم ... انگار افتادہ بودم تو یہ دورِ باطل ... انقدر ڪہ تهش گریم درومد...اصلا اعصابم داغون شد بعدم ڪہ پریدم از خواب با استررس .. - مگہ نیوفتادے؟؟ - ڪجا؟ - تو دورِ باطل ... - از ڪل خوابِ بدم همین و فقط شنیدے ڪہ ڪنایہ بهم بزنے؟ ۵ سال گذشتہ ها ثمر... - ولے حقیقت ۶ ماهہ ڪہ روشن شدہ .نہ؟ - آرہ روشن شدہ ولے نہ براے تو . تو هنوز منو مقصر میدونے . - تموش ڪن سوگند ... بہ قدر ڪافے حالم بد هست . براے خوابتم صدقہ بدہ ... - تو شروع ڪردے ولے مثِ همیشہ باشہ ، چششم ثمرخانم این را گفت و بہ قصد خروج از اتاقم، از روے تخت بلند شد. بہ نزدیڪ در ڪہ رسید مردد و محزون با صدایے لرزان رو بہ سمتم برگرداند و گفت : - ثمر ،میدونم باور نمیڪنے ولے بخدا من از دلِ هادے خبر نداشتم وگرنہ ... - وگرنہ نمیذاشتے نوبت بہ میثاق برسہ ...آرہ؟ - خیلے بے انصافے ثمر ، خیلے.... این را گفت و با بغض از اتاقم رفت . سرم را میان دو دستم گرفتم ، سردرد بدے داشتم . از هرچیز ڪہ آن روزها را زندہ میڪرد متنفر بودم ... حتے گاهے از سوگند .........‌‌‌‌‌‌‌........‌..‌‌ چند لحظہ اے گذشت ڪہ صداے مامان از آشپزخانہ بہ گوشم رسید : - ثمر ، سوگند ، بیاین ناهار قبل از رفتن ‌، گوشے موبایلم را از روے پاتختے برداشتم و روشن ڪردم ،‌فقط یڪ پیام از طرف ریحانہ ( معاون مدرسہ )روے صفحہ نقش بست : (ثمررخانمِ عزیزم سلاام😍 دوشنبہ لطفا بیا مدرسہ و اگر اشڪالے ندارہ رخ بنما ! خانم صدیقے گفتہ بابت ڪلاس تابستونے باهات صحبت ڪنم. ⚘) لبخندے بے حوصلہ زدم و فقط در جواب (باشہ،چشم) را ارسال ڪردم و گوشے را خاموش ڪردہ و رفتم براے ناهار . ✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور شعر: فاضل نظرے اینستاگرام : e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدايا 🙏 دراین شبهای مبارک ✨ به ما سعادت و سلامت عطا کن تا روزه‌ای با عشق بگيریم و فرمان تو را اطاعت کنیم🙏 نماز و روزه ها تون قبول حق ✨🙏 ماه تون عسل🌙 ✨🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ با توکل به اسم اعظمت میگشایيم دفتر امروزمان را باشد که در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترمان باشد الهی به امید تو برای شروع روز پُر برکت
مدرسہ ے خالے از دانش آموز را هیچ وقت دوست نداشتم .گرچہ شلوغ ڪارے ها و شیطنت هاے بچہ ها گاہ طاقتم را طاق میڪرد اما بودنشان ڪجا و نبودنشان ڪجا ! مستقیم بہ سمت اتاق معاون آموزشے رفتم ، ریحانہ رنجبر ، تنها رفیقِ بے دوز و ڪلڪِ آن روزهایم ... چند تقہ بہ در زدم تا ریحانہ سر بلند ڪرد ، با دیدنم ذوق زدہ شد و با رویے گشادہ گفت : - سلااام خانم ... حتما باید پیام بدیم بهمون سر بزنے ؟ یڪ ماهہ رفتے ڪہ رفتیا نخواستم نشاط اول صبحش را بہ تلخ ڪامے بدل ڪنم براے همین سعے ڪردم مثل خودش جواب مهربانے اش رابدهم . - سلام علڪم رنجبرِ مدرسہ ے ما ... الحق ڪہ در رنج و عذابے رفیق از دست ما معلما ... خودت ڪہ میدونے حال و اوضاعو خودمم خودمو نمیبینم ...باور ڪن ریحانہ لبخند ڪم جانے زد و تعارف ڪرد تا روے صندلے بنشینم .خودش هم از پشت میزش بلند شد و آمد نشست روبہ رویم . - میدونم .. همہ سراغتو میگرفتن ازم آخر گفتم بابا بخدا منم ازش خبر چندانے ندارم . یعنے بہ جان تو اگہ داشتمم نمیگفتم .. بگم ڪہ زندگے رفیقم بشہ نقلِ مجالسشون؟؟ - تو ڪہ لطف دارے ولے با اون آبروریزے ڪہ اون از خدا بیخبر راہ انداخت دیگہ ڪیہ ڪہ قصہ ے ثمر و ندونہ - خب حالا این حرفا رو ولش ڪن ، اصل مطلب اینڪہ خانم صدیقے مُصِر بود ڪہ حتما ڪلاس تابستونے رو بدم خودت ، میگہ نمیخوام دو معلمہ بشن بچہ ها ... میتونے بیاے؟ مردد بودم ، ڪلاس ڪنڪور؟؟ آن هم منِ آشفتہ ے بدحال؟ ظلم است بہ حال جان و مال و ذهن آن بچہ ها. - راستش ریحان جون تو ڪہ غریبہ نیسے، من هنو ذهنم جمع و جور نیست بخدا ... فقط بہ احترام پیامت اومدم، باور ڪن خرداد ماہ هر برگہ اے رو سہ دور میخوندم تا تصحیح ڪنم . نہ ... بسپر بہ یہ دانشجویے... رتبہ برترے ..ڪسے ... میترسم بچہ هاے مردم هزینشون و وقتشون هدرشہ - باش ، البتہ من ڪہ میدونستم جوابتو... میگم بہ صدیقے . این را گفت و با صدایے نسبتا بلند خانم غلامے ( مستخدم مدرسه)را صدا ڪرد وگفت : -خانم غلامے برا من و خانم شڪیب دوتا چایے و شیرینے بیار . لحظہ اے بعد صداے "چشم" گفتن خانم غلامے بہ گوشم رسید ، ریحانہ رو برگرداند بہ سمتم و گفت : - پسر بزرگہ ے صدیقے دیشب عقد ڪردہ ، واسہ همین امرو شیرینے آوردہ . فڪ ڪنم عسگرے بشنوہ حسابے بخورہ تو پرش... -ریحانہ! تو دس برنمیدارے از دشمنے با عسگرے؟ چہ هیزم ترے بهت فروختہ آخہ؟ - ثمر! تو دس برنمیدارے از منبر رفتنات ... گفتم شاید افسردگیت یڪم حس حاج خانمیتو تحت تاثیر قرار بدہ ... نہ ! تو درس بشو نیسے این را گفت و با خندہ چشم غرہ اے هم بہ من رفت . ریحانہ رنجبر را با همین دشمنیِ بے دلیلش با عسگرے ، غرغرهایش و همہ ے ویژگے هاے خوب و بدش دوست داشتم . براے منے ڪہ سخت با ڪسے رفیق میشوم رفیقِ خوبے بود . اما حتے او هم نمے توانست آتشِ روشن در دلم را با رفاقتِ بے منتش خاموش ڪند ... آتشے ڪہ تو روشن ڪردہ بودے بہ عمق جانم ریشہ زدہ بود و مرهمے نداشت جز خودِ خودت ✍🏻 نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor ......................................................... ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙