#قسمت_شصتویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ من از بہ جهان آمدنم دلگیرم..آمادہ ڪنید جوخہ را میمیرم..}
خیابان هارا پیادہ راہ میرفتم و بیتوجہ بہ گذر زمان خودم را غرق در گذشتہ میڪردم ... نمیتوانستم از آن فرار ڪنم ... تڪ تڪ ثانیہ هایش را زندگے ڪردہ بودم ... فیلم یا قصہ نبود ڪہ بہ یڪ ماہ نڪشیدہ فراموش شود... زندگے بود اما شبیہ بہ باتلاق ... باتلاقے ڪہ هرچہ بیشتر دست و پا بزنے بیشتر درآن فرو میروے...
در میانهجوم خاطرات ؛ بہ یاد ۶ ماہ پیش میافتم . روزے ڪہ میثاق؛ در مدرسہ آن معرڪہ را بہ راہ انداخت و من را... با خاڪ یڪسان ڪرد....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
نگاهے بہ بچہ ها انداختم و با صدایے نسبتا بلند پرسیدم:
- خب ...متوجہ شدین؟ درس امروز همین بود..
همگے "بله" اے گفتند و من هم اجازہ دادم تا ڪتابهایشان را جمع ڪنند و چند دقیقهے ماندہ بہ زنگ را استراحت ڪنند.
مشغول گذاشتن ڪتابهایم در ڪیف بودم ڪہ در ڪلاس زدہ شد.. نگاهے بہ سمت چپِ ڪلاس ڪہ در قرار داشت انداختم و با صدایے رسا گفتم:
- بفرمایید.
چند لحظہ بعد در باز شد و ریحانہ را دیدم ڪہ با صورتے مضطرب و نگران نگاهممیڪرد...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بے مقدمہ پرسیدم:
-جانم خانم رنجبر؟
- امم.. خانم شڪیب بیزحمت میشہ بیاین پایین ...
- چیشدہ؟
- بیاین خانم صدیقے ڪارِتون دارن.
از نگاہ و لحن ریحانہ ڪمے ترسیدم... روبہ دانش آموزان ڪردم و گفتم :
- ساڪت بشینید تا زنگ بخورہ. نبینم راهرو رو بذارین رو سرتون...
این را گفتم و ڪیفم را برداشتم ... بہ همراہ ریحانہ از ڪلاس خارج شدیم ... بہ نزدیڪ پلہ ها ڪہ رسیدیم رو ڪردم بہ ریحانہ و گفتم:
- چیشددہ؟ اتفاقے افتادہ؟
ریحانہ لبش را بہ دندان گزید و با تعلل گفت:
- شوهرت اومدہ ...
- میثاق؟
- آرہ ...
- اومدہ اینجا ؟ چرا؟
- اصلا نمیدونم حال طبیعے ندارہ... مث مجنونا... چے بگم آخہ ... بیا خودت ببین . صدیقے حساابے ڪفرے شدہ .
متوجہ حرفهاے ریحانہ نمیشدم ... دلیل حضور میثاق را در مدرسہ نمیفهمیدم ... یعنے باز چہ اتفاقے افتادہ ؟ با عجلہ پلہ ها را طے ڪردم و بہ سمت دفتر صدیقے رفتم...
درِدفترش باز بود ... میثاق را دیدم ڪہ طول اتاق را رژہ میرفت و دستے بہ موهاے پریشانش میڪشید..
ڪمے جلو رفتم و چند تقہ بہ در اتاق زدم ووارد اتاق شدم. میثاق فورا نگاهش را بہ چشمهایم دوخت و من هم سرم را بہ سمت صدیقے برگرداندم ...
ڪلافہ و عصبے پشت میزش نشستہ بود و با نگاهش میخواست سرم را ببرد...
رو ڪردم بہ میثاق و پرسیدم:
- چیشددہ ؟ شما اینجا چیڪار میڪنے؟
میثاق ، دندان هایش را بہ هم سابید و با دستانے مشت شدہ جلو آمد ... آنقدر نزدیڪم ایستاد ڪہ هُرم نفسهاے بے تابش بہ صورتم برخورد میڪرد ...چشمهایش بہ خون نشستہ بود و رگهاے گردنش متورم بود ... بہ چشمهایم زل زد و با صدایے بلند فریاد زد:
- مننن ڪُشتَمششش.
✍🏻نویسنده: الهہ رحیم پور
شاعر: علیرضا آذر
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
نگاہ گنگم را بہ چشمهاے میثاق دوختم... لرز تمام وجودم را فرا گرفتہ بود... قلبم بہ قفسہ سینہ ام مشت میڪوبید و چشمهایم هم ڪمے سیاهے میرفت...لڪنت وار پرسیدم:
-ڪے...ڪیو ...ڪُش...ڪشتے؟
جملہ ام ڪہ تمام شد ...فریاد هاے بے امانِ میثاق در گوشم پیچیدد...:
-هااادے و.... هادے و من ڪشتتتتم .... مننن ڪشتم...
من ۵ سال پیش رفیقمووو ڪشتم ... بخاااطر تو... بخاطرر توعہ لعنتے.... هادے عااشقِ تو بود... عاشق مالِ من.... عاشق عشقِ منننن... من هادے و ڪششتم...
میثاق این ها را میگفت و با هق هق و مشت بر دیوار میڪوبید...
داد و فریاد هایش در گوشم میپیچید و حرفهایش مثل آوار روے سرم میریخت...
sapp.ir/roman_mazhabi
در یڪ لحظہ چشمهایم سیاہ شد و سردیِ موزاییڪ هاے ڪف اتاق را روے صورتم حس ڪردم...
دیگر چیزے بخاطر ندارم تا لحظہ اے ڪہ در اتاقڪ بیمارستان خودم را روے تخت دیدم...
🌱🌱🌱🌱
نیمہ جان...چشمهایم را باز ڪردم و در اولین نگاہ سقف اتاق را دیدم... بہ سختے سرم را چرخاندم و از پنجرهاے ڪہ در سمت چپ صورتم قرار داشت فهمیدم هوا تاریڪ شدہ...
بہ دقت و تعجب اتاق را میڪاویدم ڪہ دردے شدید در دلم احساس ڪردم ... ناخودآگاہ دستم را روے دلم فشارر دادم و چشمهایم را محڪم بستم ...
ضعف و درد و خستگے تمام جانم را فراگرفتہ بود...
سرمے بالاے سرم قرار داشت و تا نیمہ خالے شدہ بود...
حسابے تشنہ بودم و خشڪے لبهایم آزارم میداد... گنگ بہ در و دیوار اتاق نگاہ میڪردم و گاهے از درد دستهایم را درهم گرہ میڪردم...
در همین حال بودم ڪہ در اتاق باز شد ... سرم را برگرداندم ڪہ چهرهے مامان را در قابِ در دیدم...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چادرش را با یڪ دست نگہ داشتہ بود و در دست دیگرش تسبیح سفید رنگے قرار داشت..
تا مرا دید با هول و ولا بہ سمتم دوید و با صدایے لرزان گفت:
- بهوش اوومدے مااادر.... ثمررر... صدامو میشنوے؟؟
بہ سختے سرے تڪان دادم و بہ زور سعے ڪردم صدایم را از دهان خارج ڪنم ... از تشنگے گلویم میسوخت و نفس نفس زنان پرسیدم:
- ما..مان... من... ڪجام؟
- مامان جان... چیزے نیست دخترم... حالت بد شد از مدرسہ آوردنت بیمارستان...
دوبارہ درد در دلم پیچید و امانم را برید ... چشمهایم را محڪم روے هم فشاار دادم و دستهایم را مشت ڪردم ...
مامان فورا با صدایے رسا پرستار را صدا ڪرد... چند لحظہ بعد صداے پایے بہ گوشم رسید و نیمہ جان چشمهایم را باز ڪردم ... از درد نمیتوانستم حرف بزنم ... پرستار آمپولے را در سرمم تزریق ڪرد و دستش را روے پیشانے ام گذاشت... گنگ نگاهم را میان مامان و پرستار چرخاندم...
لحظہ بعد مامان با صدایے بغض آلود از پرستار پرسید:
- چطورہ ..حالش خانم ؟
پرستار دستش را از روے پیشانے ام برداشت و روبہ مامان گفت:
- دردهاش طبیعیہ ... مُسڪن براش تزریق ڪردم ؛جاے نگرانے نیست . خوب میشن تا چند روز دیگہ ... فقط ... اگرحس تشنگے دارن... یہ وقت بے هوا بهشون آب ندید بدون هماهنگے.
مامان بہ نشانہ تایید سرے تڪان داد و پرستار هم لحظہ اے بعد از اتاق خارج شد. .
نگاهم را بہ صورت مامان دوختم ... اشڪ در چشمهایش حلقہ زدہ بود و دستهایش ڪمے لرز داشت ...
بہ سختے لب باز ڪردم و پرسیدم:
- من... چِم ...شدہ؟ مامان ...
-مامان جانم ...آروم باش... بهت میگم...الان تو فقط استراحت ڪن ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
این را ڪہ گفت نگران تر شدم ... مجدد درد در تنم پیچید ... تمام توانم را جمع ڪردم و با لحنے محڪم گفتم:
-مامان ... بهت میگم من چم شددہ؟
مامان ؛ قطرات اشڪ را از روے صورتش پاڪ ڪرد و با صدایے لرزان گفت:
- صبح تو مدرسہ ... یادتہ حالت بد شد؟
-آ...آرہ...
- وقتے آوردنت بیمارستان... دڪتر ڪہ معاینت ڪرد ... فهمید ڪہ ... باردار بودے... بچت ...از دست رفت مادر...
با اتمام جملهے مامان صداے هق هق گریہ اش گوشمرا خراشید...ڪند شدن ضربان قلبم را احساس ڪردم... . چشمهایم جایے را نمیدید و گوشهایم دیگر چیزے نمیشنید...
تازہ صحنہ هاے مدرسہ در ذهنم مرور شد ... داد وفریاد هاے میثاق... نگاہ هاے متعجبانهے دیگران ...
مرگِ هادے ... هادے.... هادے...
از عمق جانم " آهے "ڪشیدم و لحظہ اے بعد خیسے اشڪ را روے گونہ هایم حس ڪردم ...
دیگر خودم را زندہ نمیخواستم ... دیگر زندگے را نمیخواستم ... هیچڪس را نمیخواستم ... هیچڪس را...
با صدایے لرزان و بغضے ترڪیدہ... رو بہ مامان ڪردم و گفتم:
- برید بیرون... برید بیرون ..فقط... فقط میخوام تنها ..باشم.
مامان دستش را روے دستم گذاشت و گفت:
-مامان جان...حالت بدہ نمیتونم بذارمتنها باشے...
صدایم را ڪمیبالا بردم و با هق هق گفتم:
- مامان... تروخدا... فقط برو از این...اتاق. برو...
این را گفتم و چشمهایمرا بستم... چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در اتاق بہ گوشم رسید...
حالا میتوانستم تماام دردهایم را از چشمهایم جارے ڪنم ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتوپنجم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ جان بے جمالِ جانان ، میلِ جهان ندارد ...}
گرماے هوا ڪلافہ ام میڪند و از راہ رفتن در خیابان هاے بے انتهاے تهران خستہ میشوم ...
باید از آن روزهاے نحس دل ڪند... باید از تلخے ها گذشت و جهان را رنگ تازہ اے زد ...اما حیف ڪہ در دنیاے ما قانون پایستگے غم حاڪم است...
دردها تمامنمیشوند... گذشتہ دفن نمیشود و مثل سایہ اے شوم هرڪجا باشے درست در ڪنارت سر درمے آورد... همیشہ ریسمانے محڪم ما را بہ گذشتهمان متصل میڪند... درست مثل حال و روزِ من...
صداے موبایلم باعث میشود تا ڪمے از دنیاے خودم بیرون بیایم... گوشے را از ڪیفم بیرون میڪشم و نام تماس گیرندہ را ڪہ میبینم دوبارہ هول و ولا در دلم بساط پهن میڪند...
"وڪیل نوریان"
انگشتم را روے صفحہ میڪشم و پاسخ میدهم:
-بلہ...
-سلام خانم شڪیب .. نوریان هستم .
-سلام آقاے نوریان... اتفاقے افتادہ ؟
- نہ ... نگران نشید.. فقط میخواستم ببینمتون ...یہ صحبتایے باقے موندہ .
- باشہ من بیرونم اتفاقا ...بیام دفترتون؟
-ممنون میشم تشریف بیارید. منتظرتونم.
- چشم. تا نیم ساعت دیگہ اونجام.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
از تاڪسے پیادہ میشوم و بہ ساختمان بلندے ڪہ پیش رویم قرار دارد چشم میدوزم...
ڪنار در ورودے تابلوهایے نصب شدہ با عناوین مختلف ڪہ یڪے از آنها متعلق بہ وڪیل میثاق است.
" مهرداد نوریان ، وڪیل پایہ یڪ دادگستری"
وارد ساختمان میشوم و بہ سمت آسانسور میروم . طبقہ ۸ ام را انتخاب میڪنم و چند لحظہ بعد آسانسور در طبقہ ۸ام میایستد.
وارد دفترنوریان میشوم ... دفترے نسبتا بزرگ با چیدمانے مدرن و سادہ...
منشے تا مرا میبیند از جاے خود بلند میشود و با لبخندے میپرسد:
- سلام ... خوش اومدید ... خانمِ ثمرہ شڪیب؟
-سلام .. ممنون. بلہ خودم هستم ... آقاے نوریان تماس گرفتن با بندہ ڪار داشتن.
- بلہ ... بفرمایید ... ایشون داخل اتاق هستن.
Sapp.ir/roman_mazhabi
منشے این را میگوید و با دست بہ سمت اتاق روبہ رویے اش اشارہ میڪند ...
چند قدمے جلوتر میروم و در میزنم ...صداے نوریان را میشنوم ڪہ "بفرمایید"ے میگوید و من هم در را باز میڪنم و وارد اتاق میشوم.
نوریان ؛ مردے حدودا ۴۲_۳ سالہ با اندامے درشت و چهرہ اے بسیار جذاب بود ... وڪیلے خبرہ و انسانے محترم و متشخص...
برایم از جایش بلند میشود و تعارف میڪند تا روے یڪے از مبل ها بنشینم... خودش هم ازپشت میزش بہ سمت مبل روبہ رویے ام مے آید و مینشیند.
بعد از سلام و احوالپرسے مستقیما میرود سر اصل مطلب و میگوید:
- خانم شڪیب... الان حدود ۶ ماهہ ڪہ از اعتراف آقاے میثاق نعیمے نسبت بہ قتل آقاے عطریان میگذرہ ... با توجہ بہ اینڪہ روند بررسے پروندہ ے آقاے عطریان حدودا ۴ سال طول ڪشیدہ و طے این مدت شخص ثالثے ڪہ از قضا بیگناہ بودہ و با تطمیع توسط همسر شما ، خودش رو قاتل معرفے میڪنہ ..الان دیگہ پروندہ بہ جاے حساسے رسیدہ... حقایق برملا شدہ و ... احتمالا بہ زودے دادگاہ آخر تشڪیل میشہ... و خودتون میدونید اگر ... اولیاے دم آقاے عطریان ، یعنے خانم مهین انصارے و آقاے حمیدعطریان از قصاص صرف نظر نڪنن ... متاسفانہ حڪم اجرا میشہ ... الان من از شما میخوام ڪہ هررآنچہ بہ من نگفتید یا بدون جزئیات گفتید رو بیان ڪنید تا من بتونم دفاعیہ آخر رو تنظیم ڪنم....
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:حافظ
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتوهفتم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
لحظہ اے مڪث میڪنم و ڪمے آب مینوشم ... نوریان ، با دقت اجزاے صورتم را میڪاود و منتظر بہ چشمهایم نگاہ میڪند...
ادامہ میدهم:
- یاسر نعیمے ،پدر میثاق...سالهاے پیش از انقلاب؛ از اعضاے سازمان مجاهدین خلق بودہ... عضو فعال و بہ دردبخورے هم براشون بودہ... سال۵۷ با فهیمہ خانم ،مادر میثاق ،ازدواج میڪنہ ولے همسرش از این ڪہ شوهرش عضو سازمانہ خبر نداشتہ... تااینڪہ انقلاب میشہ و سازمان با حڪومتِ جدید مشڪل پیدا میڪنہ... یاسر تا سال ۶۱ ، تو ایران مخفیانہ براے سازمان فعالیت میڪردہ تااینڪہ اڪثر اعضا بساطشون و جمع میڪنن و میرن عراق... اردوگاہ اشرف... یاسر ڪہ اسم سازمانیش "برادرسعید" بودہ با زنش ڪہ اولین بچش رو حاملہ بودہ راهے عراق میشہ...
مینو،تو عراق و تو اردوگاهِ نفرین شدهے اشرف بہ دنیا میاد... فهیمہ خانم حسابے عاصے میشہ... از اینڪہ زندگیش دارہ نابود میشہ و آدمهاے دورش رو یہ مشت خائن و نادون میبینہ ... از طرفے یاسر هم ڪم ڪم متوجہ میشہ ڪہ سازمان بہ جاے تلاش براے خلق ڪہ شعارش بودہ ...دارہ علیہ مردمش ڪار میڪنہ و دسش با صدام رفتہ تو یہ ڪاسہ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
براے همین مدام سعے میڪنہ تا با سوال ڪردن... با توضیح دادن یا قانع ڪردنِ همرزم هاش اونا رو هم آگاہ ڪنہ ڪہ دارن تیشہ بہ ریشہ مردمشون میزنن .. براے همین ... از طرف ردہ هاے بالاتر اصطلاحا "بایڪوت"میشہ...
بایڪوت ...اولین مرحلهے شڪنجهے یاسر بودہ.. یعنے نہ ڪسے باهاش حرف میزنہ..نہ ڪسے باهاش غذا میخورہ ...خلاصہ همہ اونو مثل یہ مردہ فرض میڪنن...
چندسال میگذرہ... فهیمہ خانم ڪہ بچهے دومش یعنے میثاق هم بہ دنیا میاد .تصمیم میگیرہ مثل خیلیاے دیگہ ڪہ شنیدہ بود فرار ڪردن از اردوگاہ فرار ڪنہ... مینو اونموقع ۷ سالہ بودہ ... اونا براے شڪنجہ روحے بہ یاسر؛ یہ روز مینو رو از خوابگاہ برمیدارن و میبرن یہ جاے نامعلوم ... بعدم بہ فهیمہ و یاسر میگن اون مُردہ...
فهیمہ و یاسر تصمیم میگیرن براے حفظ جون میثاق مثل خیلیا ڪہ شنیدن فرار ڪردن ... از اردوگاہ فرار ڪنن و خودشونو بہ ایران برسونن ...
براے همین هم یہ شب تابستونے ،سال ۶۷ ، فهیمہ و میثاقِ چندماهہ با یاسر طبق نقشہ اے ڪہ میریزن ... فرارشون رو اجرایے میڪنن ...
اما موقع فرار نگهبانا یاسر و میبینن و تیربارونش میڪنن ...
ولے فهیمہ و میثاق ، جون سالم بہ در میبرن و بہ هر ضرب و زور و بدبختے برمیگردن ایران...
اما....
اما این وسط... مینو... یہ دختر نوجوون و بیگناہ سالها تو سازمان میمونہ..
بعد از جمع شدن اردوگاہ اشرف ،مینو هم مثل خیلے از اعضاے مجاهدین میرہ سمت پاریس..
گویا...تو پاریس زندگے سختے رو سپرے میڪنہ ... مجبور میشہ براے گذرون زندگیش هرررڪارے بڪنہ...
تو تموم این سالها پیِ مادر و برادرش میگشتہ... نہ براے اینڪہ برگردہ بہ آغوش خانوادہ..
براے انتقام!
چون بهش میگن ...اونها ترو ول ڪردن و خودشون فرار ڪردن... حتے از ڪشتہ شدن یاسر هم چیزے بہ اون نمیگن...
مینو تو سن تقریبا ۳۰ سالگے ... با جعل هویت بہ اسممهرناز زرین ، بہ ایران میاد و ... تو تهران پیدا ڪردن محل ڪار میثاق هم براش ڪار سختے نبودہ...
یہ مدت خودشو یہ زنے ڪہ بہ ڪار نیاز دارہ جا میزنہ ... سعے میڪنہ بہ میثاق نزدیڪ شہ و من و حساس ڪنہ ... تا زندگیمون بهم بریزہ... اما ظاهرا اون ایامے ڪہ من با میثاق قهر بودم و پیش مادرم... میثاق مهرناز و میڪشہ ڪنار و حسابے سرش داد و هوار میڪنہ... اونم..مجبور میشہ حقیقتو بگہ...
اما میثاق و تهدیدمیڪنہ ڪہ اگر بہ ڪسے هویت اون و لو بدہ یا چیزایے ڪہ ازش میخواد. مثل پول... خونہ ..ماشین... رو براش فراهمنڪنہ... زندگے ما رو متلاشے میڪنہ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتوهشتم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{در این فڪرم ڪہ در پایان این تڪرار پے در پے اگر جایے براے مرگ باشد! زندگے زیباست}
نوریان ،میان ڪلامم میپرد و میگوید؛
-خب ..میثاق بهش چیزایے ڪہ میخواست و داد؟
-آرہ...میثاق ... بعد چند سال ...زد زیر قولش بہ آقاحافظ...
اون پولے ڪہ میرفت براے خیریہ ... ڪم ڪم شد خرج اخاذے هاے مینو...
Sapp.ir/roman_mazhabi
اما اون بازم ڪوتاہ نیومد... با یہ سرے عڪس و تماس و رفتاراے عجیب و غریب سعے میڪرد منو بترسونہ..
اما ... با پیش اومدن ماجراے هادے.. بہ ڪل مهرناز غیب شد و منم دیگہ پیگیر نشونہ ها نشدم.
- عجب... عجب سرگذشتِ غریبے داشتین خانم شڪیب.
- خیلے ... خیلے اقاے نوریان... گاهے بہ خودم میگم .. ڪاش اونروز ڪہ خالہ مهینم مارو دعوت ڪرد و منو میثاق همدیگرو دیدیم ... هرگز اتفاق نمے افتاد...
ڪاش .. ڪاش آدما بہ جایے نرسن ڪہ بفهمن هم قلبشون هم عقلشون اشتباہ ڪردہ.
- درهرصورت ، ممنون ڪہ این مطالبو گفتید... شاید بشہ بہ قاضے گفت ڪہ میثاق تحت فشاراے روانے بودہ و حتے داشتن ازش گرو ڪشے میڪردن... اونم وسط این درگیرے ها میفهمہ دوستش عاشق همسرش بودہ... خب ... نمیتونہ خشمش و ڪنترل ڪنہ و دست بہ خشونت میبرہ..
-امیدوارم قانع ڪنندہ باشہ. گرچہ ... خالہ مهین و عموحمید ،باید قانع بشن ...نہ قاضے .. آدمے هم ڪہ جگرگوشش و از دست میدہ... نمیشہ براش منطق و فلسفہ ببافے... داغ دل اون با هیچے سرد نمیشہ... حتے با قصاص.
این را میگویم و خودم را با خاڪ یڪسان میڪنم ... آرے آدمیزاد بارها قبل از مرگ ؛ مُردن را تجربہ میڪند...
🌱🌱🌱🌱🌱
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: مهران ترڪمان
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_شصتونهم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
از دفتر نوریان ڪہ بیرون آمدم ... نور مهتاب و خنڪے دلپذیر هوا ، چشمها و صورتم را نوازش ڪرد ...
اضطراب دادگاهِ آخر اما ... بیخ گلویم را چسبیدہ بود و راہ نفسم را تنگ ڪردہ بود..
صداها در سرم میپیچید ... لحظہ اے میثاق را ڪنار چوبہ دار میدیدم ...و لحظہ اے روزِ خاڪسپارے هادے را ... لحظہ اے خالہ را در ذهنم مجسم ڪردم ڪہ آیا از قصاص میثاق میگذرد ... یا میخواهد خون را با خون بشوید؟
مطمئن بودم اگر میثاق را ببینم ڪہ قلبش دیگر نمیتپد ... درجا ڪنارِ جسمِ خفتہ اش جان خواهم داد...
از طرفے مطمئن بودم ... قلب پاڪِ خالہ مهینم بہ مرگِ او راضے نمیشود ...
اما او میتوانست جان در برابر جان بستاند و .... هیچڪس حق سرزنش هم نداشتہ باشد...
حالا دستانِ تمام عشقے ڪہ روزگارے در دلم میپروراندم را آلودہ بہ خون میدیدم... آلودہ بہ خونِ هادے ...
عشق براے من تمام نشدہ بود ... من هنوز هم میثاق را دوست داشتم ...
اما دروغ است ڪہ بگویم هرگز بہ او ترحم نڪردم ...
میثاق ... حالا دوبارہ همان پسرڪ ۱۹ سالهے دانشگاہ تهرانے بود ڪہ گوشہ گیر و ساڪت ، در انزواے خودش زندگے میڪرد...
Sapp.ir/roman_mazhabi
همان پسرڪے ڪہ از عالم و آدم ترس داشت..
میثاق دیگر برایم بہ قول ریحانہ " قلدر" نبود...
ضعیف و بیپناہ بود همچون پرندہ اے زخمے...
او دروغ گفتہ بود....هادے را از ما گرفتہ بود... با وعدهے پول ؛ یڪ پسر بیگناہ را ۵ سال بہ بند انداختہ بود ... مسبب از بین رفتن فرزندِ چندروزهمان بود ...
اما ...
اما من هنوز دوستش داشتم...
هنوز چشمهایش بے بدیل ترین چشمِ روے زمین بود ...
هنوز صدایش ... مردانہ ترین آوازے بود ڪہ قلبم را میلرزاند ...
ولے ... آدمیزاد باید یاد بگیرد ڪہ دنیا دار مڪافات است...
دار مڪافات ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_هفتادم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{از من اڪنون طمع صبرودل وهوش مدار/ڪان تحمل ڪہ تو دیدے همہ برباد آمد}
روے تخت دراز ڪشیدم و موهایم را ازمیان ڪِش رها ڪردم..
روز سخت و طاقت فرسایے را پشت سر گذاشتہ بودم...
از وقتے ڪہ ساڪن خانهے مامان فهیم شدم ،مامان اتاق خودش را با سوگند یڪے ڪرد و اتاق سوگند را دراختیار من گذاشت...
بیشتر اوقات سعے میڪردم جلوے چشمش نباشم تا ڪمتر غصہ امرا بخورد...
روزهاے عجیبے را پشت سر میگذاشتیم و باید هواے یڪ دیگر دا میداشتیم...
از سوگند، دلگیر بودم و زیاد باهم صحبت نمیڪردیم..او منرا بہ چشم رقیبے میدید ڪہ عشقش را بہ سینہ خاڪ سپردہ و من او را بہ چشم ڪسیڪہ براے خودخواهے هایش باعث بروز یڪ فاجعہ شدہ...
برق را خاموش ڪردم و چشمهایم را روے هم گذاشتم... پازل خاطراتم هنوز چند تڪهے خالے داشت...
🌱🌱🌱🌱
از بیمارستان دو روزے بود ڪہ مرخص شدہ بودم ... خبرِ اعتراف میثاق ؛ تازہ بہ گوش خالہ مهین و عمو رسیدہ بود.
آنقدر حالم خراب بود ڪہ حاضر نباشم حتے یڪبار دیگر میثاق را ببینم ...
ولے براے فهمیدنِ اینڪہ چطور میثاقِ من دستش را بہ خون هادے آلودہ ڪردہ باید او را میدیدم ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
مامان، سوگند، خالہ مهین و عموحمید ، همہ در شوڪ بزرگے فرو رفتہ بودند ...
هیچڪس با دیگرے نہ حرف میزد نہ سوال مپرسید نہ توضیحے برایش قابل قبول بود...
بهت و حیرت سایهے شوم خود را بر سر خانوادهے شڪیب و عطریان پهن ڪردہ بود...
میثاق درخواست ملاقات با مرا دادہ بود و من هم بعد از ڪلے تعلل و تشڪیڪ ، پذیرفتم ...
🌱🌱🌱🌱
براے منے ڪہ همیشہ میثاق را با بهترین لباس ها... و عطرهاو آن جدیت همیشگے اش میشناختم ... قابل باور نبود ڪہ حالا او را اینطور آشفتہ و درحال فروپاشے ببینم ...
میثاقے ڪہ سالها براے رشد فرهنگ و ڪتابخوانے بہ صدها و هزاران نویسندهے مشهور و تازہ ڪار ڪمڪ ڪردہ بود و اعتبار انتشاراتے اش در ڪل تهران زبانزد بود ، حالا با اتهامے ڪہ نامش بدنم را میلرزاند ..در اتاق ملاقات زندان با من روبہ رو شدہ بود.
روندِ فروپاشے آدمها چقدر گاهے ناباورانہ و سریع رخ میدهد....
نگاهم را بہ چشمهاے شرمسارش دوختم ... قطرہ اے اشڪ بے صدا از چشمهایم ؛ مهمان گونہ ام شد...
سڪوت سرد و تلخے میانمان برقرار بود ... هیچ یڪ حتے توان لب باز ڪردم را نداشتیم...
معرڪهے آن روزِ مدرسہ... از دست رفتن جنینے ڪہ حتے یڪبار هم تپش قلبش را حس نڪردم ... اتهام قتل و آیندهے شومے ڪہ در انتظارمان بود ..باعث شد تا هر دو لحظاتے را فقط با نگاہ ڪردن بہ یڪدیگر بگذرانیم ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: حافظ
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_هفتادویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چند دقیقه که گذشت ،تصمیم گرفتم سڪوت را بشڪنم و حرفهاے دلم را بر زبان جارے ڪنم ...
نگاهم را قفل صورت میثاق ڪردم و گفتم:
-منو نگا ڪن... چیشدہ؟ چہ اتفاقاییہ ڪہ دارہ میوفتہ؟ بعد ۵ سال میثاق؟؟؟ بعد ۵ ساال؟؟؟ چے دارے میگے تو اصلا ؟ اینجا چیڪار میڪنے؟ من گیجم گنگم ... اصلا ... اصلا نمیفهمم چے دارہ میشہ.. نمیدونم خوابم ..بیدارم ؟ اگہ خوابم ڪہ چہ ڪاابوس طولانے دارم میبینم ... اگہ بیدارم ڪہ .... واے بہ روزگارم ...
اشڪهایم دیگر بے امان فرود مے آمدند و نفسم بہ سختے بیرون مے آمد، میثاق ، آب دهانش را قورت داد و هوایے بلعید و لب باز ڪرد..:
- بیدارے ثمر... بیدارے... قربونت برم .. گریہ نڪن... میدونم ...میدونم ڪہ چہ ظلمے بہ تو و بچم ڪردم ... میدونم ڪہ دیگہ هییچ آبِ پاڪے نمیتونہ میثاق و طیب و طاهر ڪنہ... من تا خرخرہ تو لجن فرو رفتم... تاخرخرہ..
۵ سال سعے ڪردم با ، باج دادن بہ یہ آدمِ بدبختِ بیگناہ ... اونو قاتل جا بزنم ولے... ولے دیگہ بریدم ..نتونستم... آرہ.. من هادے و ڪشتم...
من نمیخواستم ... نمیخواستم بمیرہ... من فقط هُلش دادم ... تو دعوا آدما صدبار همدیگرو هل میدن ولے... فقط یہ بار یڪے میمیرہ... من نمیخواستم قاتل باشم ولے شدم... سرِ تو ... سر عشق تو... ثمر گریہ ڪہ میڪنے میخوام بمیرم .. تروخدا...
Sapp.ir/roman_mazhabi
میان حرفش پریدم ، دستهایم را جلوے دهانم گرفتم و گفتم:
-هیسسس! ادامہ ندہ... ادامههہ ندہ... بہ عشق و عاشق جماعت توهین نڪن... تو جز جنون و دیوانگے و انحصار طلبے هیچییے از عشق حالیت نیست.
پسس آبروے این ڪلمہ رو نبر... خب؟
من ۵ ساالہ دارم گریہ میڪنم ... الان دیدے اشڪامو؟ من بچہ ے توو وجودمو بخاطر تو از دست دادم الان دیدییے اشڪامو؟؟؟
من ذرہ ذرہ آب شدددم ... تو جلوو چشمم ۵ سال تموم رفتے و اومدے ... الان دیدے اشڪامو؟
دیرہ آقاے نعیمے... دیرہ... متهمے... متهم بہ قتل ... بہ قتللللل ... میفهمیے؟؟؟
-میفهمم ... میدونم ڪارم تمومہ ... ثمر من دوست دارم ؛من فقط برا از دست ندادن تو دروغ گفتم... بخدا دوست دارم...
تو ثمرهے عمر منے ... من فقط میترسیدم ... از نبودن تو میترررسیدم... از نداشتن تو...
آرہ من انحصار طلبم .. من مجنونم .. من دیوونم ...
ولے من تو دنیا فقط ترو داشتم لعنتے... فقط تورو..
نہ پدرے نہ مادرے نہ هیچڪس دیگہ اے ڪہ حامیم باشہ... پشتم باشہ... من درس خوندہ بودم ... مدیر بودم... صدتا آدم زیر دستم سالها نون بردن سر سفرشون...
من فقط یہ نقطہ ضعف داشتم ... اونم تو بودے...
میدونستم اگر یڪبار تو عمرم خطایے ڪنم ڪہ بے بازگشت باشہ ... قطعا سرتوعہ... تو ...
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_هفتادودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
با هر ڪلمہ اے ڪہ میثاق میگفت ... انگار لشگرے در دلم پا میڪوفتند...
حالم را نمیفهمیدم... شورے اشڪها را حس میڪردم ولے نمیتوانستم جلویشان را بگیرم...
دستهاے لرزانم را روے میز جلوبردم ... انگشتهایم را قفل انگشتهاے میثاق ڪردم و لڪنت وار گفتم:
- چ...چیشد.. ڪہ... دعواتون.. شد؟
میثاق دستانِ درهم قفل شدهمان را بالا برد و بوسہ بر انگشتانم زد...
قطرہ اشڪش روے دستم افتاد و ادامہ داد:
-چند روز بعد از تعطیلات عید ڪہ ڪارو شروع ڪردیم...براے تڪمیل ڪردن ڪاراے وام ،رفتہ بودم بانڪ ..
گویا تو اون فاصلهاے ڪہ من دفتر نبودم مهرناز زرین میاد ڪہ چڪ تصویهشو از هادے بگیرہ...
وقتے میرسہ دفتر ...میبینہ خانم سالارے تو دفتر نیست و فقط سروصداے هادے و سوگندہ ڪہ ڪل راهرو رو برداشتہ...
حرفهاشونو میشنوہ...
سوگند داد و بیداد راہ انداختہ بود و بہ هادے میگفت تو دلت یہ جا گیرہ ڪہ بہ من توجہ نمیڪنے.. تهدیدش میڪرد ڪہ اگہ اسم اون دختر و نگہ آبروش و میبرہ...
هادے ام ظاهرا خیلے مقاومت میڪنہ ولے... درنهایت
اسم تو رو میگہ....
مهرناز ڪہ اینا رو میشنوہ سریع از دفتر میاد بیرون...
چند وقت بعد بہ من زنگ میزنہ و اولش سعے میڪنہ ناشناس بمونہ ولے ... من از صداش شناختمش...
ماجرا رو براے من تعریف میڪنہ...
منم ڪہ خونم بہ جوش اومدہ بود و داشتم از عصبانیت سڪتہ میڪردم ...فقط براے روشن شدن حقیقت ...یہ ساعتے ڪہ هیچڪس تو دفتر نبود جز من و هادے ...میرم سراغش...
شرو میڪنم بہ دادو هوار ڪشیدن و ازش میخوام این حرفو اگہ راستہ تایید ڪنہ اگرهم نہ... با یہ دلیل قانع ڪنندہ ردش ڪنہ.
هادے اما... با رنگ پریدہ و استرس... فقط سڪوت میڪنہ.. منم... ڪہ حسابے عصبے و اشفتہ بودم... فقط هلش دادم و بهش گفتم گم شہ از دفتر و زندگے ما برہ بیرون...
همین ڪہ هلش دادم ..پاش بہ پایہ صندلے گیر ڪردو افتا زمین ... سرش خورد بہ گوشہ میزش...
وقتے افتاد زمین... چشاش باز موندہ بود و خون از پشت سرش روون شدہ بود...
Sapp.ir/roman_mazhabi
از ترس داشتمسڪتہ میڪردم... هرچے صداش ڪردم..
جوابے نداد...
نبضش و گرفتم و .....
فهمیدم تموم ڪردہ.
تو اون لحظہ فقط تونستم هرچے رد و اثر از خودم هست و پاڪ ڪنم.
بعدم وسایلمو گرفتم و از دفتر زدم بیرون....
همین ڪہ تو ماشینم نشستم تا سریع خودمو از محیط دور ڪنم...
سینا نجفے و دیدم... نویسندہ اے ڪہ مدتها با هادے ڪل ڪل داشت و حسابے ازش ڪفرے بود...
تنها چیزے ڪہ بہ ذهنم رسید این بودڪہ این ماجرا رو طورے جلوہ بدم ڪہ همہ چے بیوفتہ گردن اون...
وقتے پلیس بعداز ڪلے بازجویے و رفت و آمد ، بجز سینا نجفے بہ هیچڪس نرسید...
فقط براے آروم شدن دل خودم .. گفتم بهش پول میدم تا بتونہ دیہ رو بدہ.. از اونورم سعے میڪنم رضایت خالتو بگیرم...
همہ ماجرا همین بود...
اما الان میدونم ڪہ تو آتیشِ فتنهے زرین ... بالاخرہ هممون سوختیم...
حق باتو بود .. من نباید از اول اونو وارد محیط ڪارم میڪردم..
اون لحظہ انقدر عصبے بودم ڪہ فڪر نڪردم شاید حتے زرین دارہ دروغ میگہ...
فقط میخواستم ببینم واقعااا رفیقِ چندین سالہ ام ڪہ سالها ظاهر متدینے داشتہ...
چشمش پیِ عشق و زندگیِ من بودہ؟؟ من بد ڪردم... حالام دارم چوبشو میخورم...
ولے ڪاش... ڪاش تو رم با خودم نابود نمیڪردم ...
شرمندتم ثمر... همین!
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_هفتادوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
نگاهِ متحیرم را بہ میثاق دوختہ بودم...
باورم نمیشددد...
دوست داشتم همان لحظہ درِ آهنے اتاق را باز ڪنند و ڪارگردانے "ڪات" بدهد...
ڪات بدهد تمامِ این فلسفهبافے هاے دهشتناڪ را....
ڪاش ... ڪاش میشد...
بہ سختے لب باز ڪردم و رو بہ میثاق گفتم:
-من ... من یڪ ماہ قبل از عید اون سال... فهمیدم.
هادے چشمش پے من نبود میثاق... تو خودتم اینو خوب میدونے...
هادے فقط نمیتونست وقتے یڪ بار تو گذشتش عشق و تجربہ ڪردہ ... حالا با یہ دختر دیگہ اداے عاشقا رو دربیارہ.
وقتے تو و من باهم ازدواج ڪردیم... هادے براے همیشہ ریشهے دوست داشتن منو برید..
اون تو تموم سالهایے ڪہ من مجرد بودم و جلو چشمش بودم طورے رفتار نڪرد ڪہ من حسے ازش دریافت ڪنم...
اونوقت تو چطور تونستے بهش چنین تهمتے بزنے؟
تو چطور عاشقے هستے ڪہ هنوز تو ابتدایے ترین درسهاے عاشقیت لنگ میزنے؟
تو منو بہ چشم مال میدیدے... نہ یہ انسان...
و فڪر میڪردے هادے مالتو میخواد ازت بدزدہ.
متنفرم ڪہ انقدر تو عشق حقیرے...
امیدوارم اول خدا بعد هادے و خانوادش از سر تقصیراتت بگذرن...
این را گفتم و با چشمهایے اشڪبار ... و دیدہ اے تار ... اتاق را ترڪ ڪردم ... نگاہ ممتد میثاق را پشت سرم حس میڪردم ولے حتے لحظہ اے گام هاے استوارم براے دور شدن از آن فضاے مریض ، سست نشد ...
🌱🌱
میثاق مدتے بعد ، خانہ ، ماشین و انتشاراتے را بہ نام من زد .. اما من تا الان ڪہ قریبِ ۸ ماہ گذشتہ ، حتے لحظہ اے از آن اموال استفادہ نڪردم ...
وقتے فهمیدم میثاق مدتهاے طویلے ، قولش بہ آقاحافظ را زیر پا گذاشتہ ..
همهے آن دارایے ها را بہ پول تبدیل ڪردم و بہ جبران تمام آن سالها ، بہ همان خیریہ بخشیدم ...
دادگاهِ آخر ، با حضور همهما برگزار شد ...
میثاق در آن دادگاہ محڪوم بہ قصاص شد ...
خالہ مهین و عمو حمید تمام مدت دادگاہ حتے لحظہ اے بہ چشمهایم نگاہ هم نڪردند...
میثاق ، نہ ترسید نہ از حال رفت نہ داد و فریاد ڪرد ... حرفهایش را زد و از جایگاہ متهم پایین آمد ... آرامشے ڪہ در نگاهش بود ... از جنس مرگ بود...
راہ رفتنش هم بوے مرگ میداد...
همہ چیز را ڪنار گذاشتہ بود و از همهے تعلقاتش بریدہ بود...
حتے از من ...
دیگر نمیترسید ..
مهرداد نوریان هم نتوانست با تعریف ڪردن ماجراے مینو ، حڪم دادگاہ را برگرداند...
🌟
نگاهم را از گنبد طلایے میگیرم و بہ ڪبوتر هاے سپیدرنگ چشم میدوزم ...
جمعیت ڪم ڪم دارد زیاد میشود ...
هوا هنوز تاریڪ است و قریب یڪ ساعتے تا اذان صبح ماندہ...
امروز ... آفتاب نتابیدہ ... حڪم اجرا میشود...
دو روز است در حرم بست نشستہ ام ...
نہ گریہ میڪنم نہ التماس ...
آقاے مهربانم
میدانم ڪہ این حڪم ، حڪم خداست ... میدانم ڪہ میثاق باید مجازات شود ...
میدانم ڪہ در قصاص حیات است ... ولے .. ...
تو میدانے ڪہ میثاق ، دست پروردهے زنے رنج دیدہ است ..
زنے ڪہ از قفسِ آهنینِ خائنین گریخت و با خون دل فرزندش را بزرگ ڪرد...
تورا بہ عزیزدردانهے دلت قسم میدهم ...
دل خالہ مهینم را آرام ڪن ... و بہ او قدرت بخشش و گذشت بدہ ...
من میثاق را براے خودم نمیخواهم ...
ولے میدانم اگر هادے هم میتوانست لب باز ڪند و حرف بزند..
میثاق را میبخشید ...
عقربہ هاے ساعت انگار ڪہ با من سر جنگ داشتہ باشند..
بہ سرعت جلو میروند...
تپش قلبم بیشتر و بیشتر میشود ...
دستهایم را مشت میڪنم و روے قلبم میگذارم ...
چادرم را روے صورتم میڪشم تا نگاهم بہ ساعت نیوفتد ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
صداے نقارہ ها بلند میشود و بادے خنڪ چادرم را تڪان میدهد..
قلبم با هر آواے نقارہ ... محڪم تر ڪوفتہ میشود ...
انگار صداے قدمهاے میثاق را ڪہ بہ سمت چارپایه میرود را میشنوم...
لرزش تنم بیشتر میشود .... صداے میثاق در سرم میپچد ... صداے تیڪ تیڪ ساعت گوشم را خرااش میدهد..
اگر "اللہ اڪبر" اذان را بشنوم ...
یعنے ڪار تمام شدہ...
دستم را روے گوشهایم میگذارم و " یا امام رضا" را ترجیع بند ڪلامم میڪنم ...
چند لحظہ بعد ... دستے را روے شانہ ام احساس میڪنم ...
چادرم را از روے صورتم عقب میڪشم و سرم را برمیگردانم ...
یڪ خانمِ نسبتا مُسنے را میبینم ڪہ با لبخندے مهربانانہ بہ چشمهایم نگاہ میڪند...
گوشهے چادرش را باد تڪان میدهد و چشمهاے سبزرنگش با دیدنم میدرخشد... لحظہ اے میگذرد و نگاهِ متعجب و حال خرابم را ڪہ میبیند میپرسد:
- ثمر خانم شمایے ؟؟
نگرانے ام صد چندان میشود... با صدایے لرزان میگویم:
- بَ....بلہ؟؟
-خوبے عزیزم؟ میتونے با من بیاے یہ لحظہ؟
-بِ ... بخشید ..ڪُ ...ڪُجا بیام؟
- پاشو بهت میگم... پاشو...
دستم را میگیرد و با ڪمڪ او از جایم بلند میشوم... ڪفشهایم را از ڪنارم برمیدارم و بہ پا میڪنم ...
اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor
نویسنده:الهه رحیم پور
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام
#قسمت_هفتادوچهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چند قدمے جلوتر میرویم ڪہ سر برمیگرداند و میگوید:
-فڪر ڪنم حاجتت براوردہ شدہ عزیزدلم...میتونے برگردے شهرت ...
متعجب چشمهایم را بہ صورتش میدوزم ...
لب باز میڪنم و میگویم:
-حاجتم..؟؟ شما... از ڪجا میدونے من ڪے ام؟ حاجتم چیہ؟
- من نمیشناسم شما رو ... من بخاطر شفاے پسرم ... اومدم مشهد ... چند روزہ میام حرم شما رو میبینم ... دیشب ڪہ بعد از ڪلے دعا خوندن و اشڪ ریختن تو همین حیاط حرم خوابم برد ... یہ آقایے و خواب دیدم ... یہ آقاے جَوونے رو...
اومد و نشونے شما رو بهم داد.. گفت دم اذون صبح بیام اینجا و بهتون بگم " عاشق باید بخشیدن و یادبگیرہ ... اونهام یاد گرفتن.."
من نمیدونم جملہ اش یعنے چے... ولے وقتے اومدماینجا و شما رو دیدم ... تنم لرزید ...
باید این پیغام و میرسوندم ڪہ رسوندم ... فڪر ڪنم امام رضا گرہ ڪارتو باز ڪردہ ...
شما ڪہ براش عزیزے ...براے من و پسرمم دعا ڪن ...
جملہ اش ڪہ تمام میشود بوسہ اے بر گونہ ام میڪارد و میرود ... دهانم از حیرت باز میماند... در همین حین ڪہ نگاهمرا بہ رفتن زن میدوزم ... صداے موبایلم را میشنوم ... یڪدفعہ تمام وجودم تهے میشود..
فورا گوشے را از ڪیف درمے آورم و انگشتم را روے صفحہ میڪشم..
صداے گریااان مامان مرضے از پشت تلفن بہ گوشم میرسد ڪہ با هق هق و فریاد میگوید:
[-بخشششید ... مهین میثاقووو بخشیددد ثمرر.. بخشیید... ]
«یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا ڪُتِبَ عَلَیْڪُمُ الْقِصاصُ فِے الْقَتْلى الْحُرُّ بِالْحُرِّ وَ الْعَبْدُ بِالْعَبْدِ وَ الْأُنْثى بِالْأُنْثى فَمَنْ عُفِیَ لَهُ مِنْ أَخیهِ شَیْءٌ فَاتِّباعٌ بِالْمَعْرُوف...»؛
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اى ڪسانى ڪہ ایمان آوردهاید، دربارہ ڪشتگان بر شما قصاص مقرر شد. آزاد در برابر آزاد، بندہ در برابر بندہ و زن در برابر زن. پس هر ڪس ڪہ از جانب برادر خود عفو گردد باید ڪہ با خشنودى از پى اداى خونبها رود و آنرا بہ وجهى نیڪو بدو پردازد.(بقرہ .۷۸)
بہ پایان آمد این دفتر ... حڪایت همچنان باقیست..
[ببخشیم تا بخشیدہ شویم.... ]🌸❤
نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤