#قسمت_سیام /بخش دوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
چند لحظہ بعد مامان با یڪ لیوان آب و یڪ ورق ژلوفن بہ سمتم آمد .. روے مبل ڪنارے ام نشست و لیوان آب وقرص را بہ دستم داد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
قرص را با ڪمے آب خوردم و دستم را روے پیشانے ام گذاشتم و گرہ روسرے امرا باز ڪردم ...
مامان مضطرب و نگران پرسید:
- ثمر.. میشہ بگے چیشدہ؟
-آرہ مامان ...میگم ...مفصلہ . سوگند خوابہ دیگہ؟
- آرہ ... با یہ حال خرابے اومد ڪہ نگو... بعدشم هیچے نگفت و نخورد و یہ راست رفت اتاقش.
- مامان ... چیزے ڪہ میخوام بگم باید ظرفیتشو داشتہ باشے . نگم بهت بعدش برے با بچہ دعوا ڪنے؟
- یعنے چے آخہ؟ مگہ چیشدہ ثمرر؟
- امروز من همینجورے برا سر زدن رفتم دفترمیثاق اینا... تو اتاق میثاق بودم ڪہ یهو سرو صداے دادو بیداد عماد بلند شد... رفتیمدیدیم با هادے دست بہ یقہ شدہ.
-با هااادے ؟؟؟
- آرہ ... مث اینڪہ سرِ سوگند بحثشون شدہ بود.
- یعنے چے ؟ بہ سوگند چہ ربطے داشت؟
- ببین مامان ... اون شبے ڪہ اومدین خونہ ے ما؛ من و سوگند ڪہ رفتیم تو اتاق صحبت ڪنیم ...سوگند گفت عماد و نمیخواد . گفتم پاے ڪس دیگہ درمیونہ؟ گفت آرہ. پاپیچش شدم و اصرار ڪردم تا گفت .. گفت ڪہ دلش گیرہ هادیہ ... بدجور....
این را ڪہ گفتم ؛مامان با دست بر صورتش زد و با صدایے بلند گفت:
- یا فاطمہ زهرا ... راااست میگے؟
- آررہ ..آروم باش مامان.. حالا نمیدونم امروز چیشد ڪہ ورداشت گذاشت ڪف دست عماد ... عمادم فڪ ڪرد بین هادے و سوگند چیزے هست ... رفت و یقہ هادے بیچارہ رو چسبید .... یڪ بساطے شد ڪہ نگو ونپرس مامان... میثاقم حسابے اعصابش بهم ریخت ... وسط بحثم سوگند با گریہ گذاشت رفت از دفتر .
- یعنے ... یعنے میخواے بگے ...تموم این مدت ..سوگند هادے و میخواستہ؟؟
- آرہ ...
- هادے خبر داشتہ؟
- میگم ڪہ نہ ... هادے روحشم خبر نداشت ... اصن ڪپ ڪردہ بود.
- اے خداا آبرومووون رفت... من جواب مهین و چے بدم؟
-مادر من چہ ربطے بہ آبرو دارہ؟ مگہ عرش خدا بہ لرزہ درمیاد اگہ دخترے بگہ دلش پیش پسرے گیر ڪردہ؟ اونم پسرے مثل هادے ڪہ تو ڪل فامیل نمونہ ندارہ.
-خب همووون دیگہ ... هادے چے فڪر میڪنہ پیش خودش ؟؟ نمیگہ سوگند براے من مث خواهر بودہ...اونوقت من براے اون... استغفراللہ....
- مادرم شلوغش نڪن لطفاا ...اتفاقا بنظرم اگہ یہ نفر تو دنیا بتونہ روح سرڪش این دخترو رام ڪنہ هادیہ و بس ... حالام چیزے نشدہ ڪہ ...اینبار ما میریم خواستگارے ...
- چیییے؟؟؟؟ ثمر دیگہ این حرفو جایے نمیزنیاا.
-اتفاقا من برا خواهرم اینڪارو میڪنم . حتے اگہ ڪل دنیا بگن نہ . خلاف شرع ڪہ نیست... هست؟
-آخہ من از دست شما دوتا چیڪارر ڪنم ؟ تروخدا فقط آبروے چندین سالہ باباتونو حفظ ڪنین.
-شما نگران نباش مادرمن ... من با حفظ شخصیتِ سوگند و آبروے خانوادہ ..میرم پیش هادے؛ میگم خواهرِ من عاشقت شدہ پسرخالہ جان .....جوابت چیهہ؟
🌺🌺
این را میگویمو در تخیلات خودم هادے و سوگند را بہ هم میرسانم ...
لبخندے عمیق بر لبهایم مینشیند ..آنقدر عمیق ڪہ دعوایم با میثاق را براے لحظاتے فراموش میڪنم .
نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:حافظ
اینستاگرام :e.lahe_rahimpoo
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••{🌔🌿}••
[ #ترک_گناه💔]
🎙#استاد_پناهیان
راه رهایی از گناه!!!😍🙂
#پیشنهادی_بشدت😃
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#به_وقت_خاطره📜
🌹 هرچی خواستم بنویسم نتونستم.خودتون ببینید از چه چیزهایی گذشتند😔
#شهدای_خان_طومان
○|شهید💔مدافع حرم محمد بلباسے🕊|○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌼سلااااااام الهی
🍃☀️روزتون پراز شادى و آرامش
🍃💛روزتون پراز مهربانى
🍃☀️روزتون سرشار از عطر خدا
🍃🌼روزتون به زيبايى گلها
🍃💛امروزتون عاشقانه
🍃🌼 #صبحتون_پراز_عطر_خدا
-------------------
#کلام_شهدا🌿
شهید حاج قاسم سلیمانی🌱
🍃 هرکدام از شما یک شهــید را دوست خود بگیرد و سیره عملی و سبڪــ زندگـــــی او را بڪار ببندید ببینید چطــور رنگ و بوی شهدا را به خود میگیرید و خدا به شما عنایت میکند.🍃
#سرداردلها♥️
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
🌸استاد فاطمۍنیا:
🔺انسان بداخلاق وغضبناک از عبادتش بهره نمی برد، نمازش باعث عروج اونمی شود.
❗️ممکن است عبادات و مستحباتی انجام دهد، اما با یک غصب و سوءخلق همه را از بین می برد!
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
از پلہ هاے طبقهے دوم پایین آمدم و بہ سمت اتاق دبیران رفتم ... تقریبا ۱۰ نفرے در اتاق نشستہ بودند ... خستہ نباشیدے گفتم و روے یڪے از صندلے ها نشستم .
موبایلم را از ڪیف دراوردم و تا صفحہ اش را روشن ڪردم با پیامے از جانب میثاق روبہ روشدم ...
از آن روز ڪہ در دفتر انتشاراتے بحثمان شد و آن اتفاقات افتاد حدود دو هفتہ اے میگذشت و بهمن ماہ از راہ رسیدہ بود ؛ در این مدت با میثاق سرسنگین بودم ... اوهم حسابے ڪلافہ و عصبے بود و شبها ڪہ بہ خانہ مے آمد یڪے دوساعتے پاے تلویزیون مینشست و شامش را میخورد و میخوابید . من هم مشغول ڪارهاے خانہ و مدرسہ بودم و خیلے ڪم پیش مے آمد ڪہ باهم حرف بزنیم ... اگر هم حرفے میزد نهایتا در چند ڪلمہ جوابش را میدادم.
پیامش را باز ڪردم و مشغول خواندن متن پیام شدم:
" ثمرعزیزم سلام ، خستہ نباشے ؛ راستش دیگہ طاقتم طاق شد و گفتم بخشے از حرفامو تو پیام بهت بگم... باور ڪن این مدت ڪہ صدات و از من دریغ میڪنے سخت ترین شبها و روزها رو سپرے میڪنم . باور ڪن تو فقط دچار یہ شڪِ بے پایہ و اساس شدے . باورر ڪن ... لطفا امروز ڪہ بعد ڪلاسات میام دنبالت ..باهام بیا بریم یہ جاے خوب هم ناهار بخوریم هم حرفامونو بزنیم ."
پیامش را ڪہ خواندم بہ فڪر فرو رفتم ،چند روزے بود ماشینم خراب شدہ بود ،ولے هربار ڪہ میثاق میخواست بہ دنبالمبیاید قبول نمیڪردم و باآژانس یا اتوبوس بہ خانہ برمیگشتم .باخودم گفتم "ثمر ...خودتو گول نزن ..توعم دلت براش قد یہ ارزن شدہ. بیا و این دعوت ناهار وقبول ڪن و سنگاتو وا بِڪن."
براے همین در جواب پیامش نوشتم :"سلام . ۱۲/۳۰ دم در مدرسہ منتظرتم."
در همین فڪر ها غرق بودم ڪہ زنگ خورد و بچہ ها بہ ڪلاسهایشان برگشتند.
از جایم بلند شدم و ڪیف و ڪتابم را برداشتم تا بہ ڪلاس بروم .. ذهنم حسابے درگیر بود ... سوگند بعد از آن روز از میثاق خواست تا مدتے بہ دفتر نیاید و میثاق هم ڪاملا موافق این ڪار بود .
من هم هنوز با هادے صحبت نڪردہ بودم ... از طرفے عماد با هادے سرسنگین شدہ بودو میثاق معتقد بود اگر هادے هم سوگند را بخواهد مجددا جنجال تازہ اے برپا خواهد شد . اما من میخواستم بدون اینڪہ ڪسے باخبر شود با هادے صحبت ڪنم .
نمیدانستم هادے قرار است چہ واڪنشے نشان بدهد اما میدانستم ڪہ ڪار اشتباهے نمیڪنم ،براے همین بہ ضعم خودم گفتم ڪہ پاے عواقبشهم مے ایستم ....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#قسمت_سیودوم/بخش اول
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ هَرچہ آمد بہ سرم از تَپشِ نامِ تو بود...}
ڪلاس آخر ڪہ تمام شد ڪیف و ڪتابم را برداشتم و بہ طبقہ ے پایین آمدم . بہ اتاق دبیران رفتم تا ڪتاب و لیست حضور غیاب را در ڪمدمخصوصم بگذارم و بروم ...وارد اتاق ڪہ شدم ،ریحانہ را دیدم ڪہ مشغول صحبت با یڪے از دبیران بود ... روزهاے شروع ترم دوم بود و حسابے سر همہ شلوغ بود براے همین ڪم پیش مے آمد با هم صحبتے جانانہ ڪنیم .
ڪتاب و لیست را ڪہ در ڪمد گذاشتم ریحانہ بہ سمتم آمد ... با لبخند نگاهم ڪرد و گفت:
-خستہ نباشیید خاانم ... خوبے؟
-سلامت باشے ... خوبم ..ببخشیددنمیرسم اصلا بیام اتاقت یہ سر بهت بزنم ،بچہ ها نصف تایم زنگ تفریحم دارن سوال میپرسن.
-اے بابا...حالا اگہ بچہ ها جمعہ ساعت ۸ سوالے ندارن ڪہ بپرسن لطفا براے عقد بندہ تشریف بیارید.
-وااااے ....ڪارااتونو ڪردین؟ محضرم گرفتیے؟
- بعلللہ خانم شڪیب ... شما از رفیقت بے خبرے ...چہ خوب شد الان دیدمت.. ساعت ۸ جمعہ محضر گرفتیم بیا اتاقم ڪارتتو بدم بهت.
از عمق جاان خندیدم و ریحانہ را در آغوش ڪشیدم و گفتم:
-اے جاانم ...مبارڪ باشہ ...حتما میام .
- پس بیا ڪارتو بگیر ڪہ آدرس و توش نوشتہ.
- بریم.
از اتاق دبیران بہ اتاق معاونت رفتیم... ریحانہ بہ سمت میزش رفت و ڪمے خم شد تا از ڪشوے میز ڪارت دعوت را بردارد.
هنوز لبخند خوشحالے روے لبهایم بود ڪہ ریحانہ ڪارت را بہ سمتم گرفت و گفت:
-تقدیمبہ شمااا... " خانم شڪیب و همسر محترم"
-عهہ مال شما برعڪسہ ...همیشہ اول اسم مرد و میزنن رو ڪارتا ما زنهام ڪہ هیچے...میشیم "همسرمحترمه" یعنے رسما اسم و رسمے از خودمون نداریم.
- نہ دیگہ من یہ دونہ زن ذلیلشو انتخاب ڪردم . مثل تو قُلدر پسند نبودم ...
این را میگوید و بلند بلند باهم میخندیم ...
رفاقت با ریحانہ از شانس هاے زندگے من بود ... چراڪہ همیشہ لحظاتے ڪہ با او بودم جز لبخند چیزے در خورجینم نمیگذاشت.
ڪارت را گرفتم و بعد از تشڪر ڪردن، خداحافظے ڪردم و بہ حیاط رفتم.مطمئن بودم میثاق راس ۱۲/۳۰ جلوے در مدرسہ است .
آینہ ڪوچڪے از ڪیفم دراوردم و جلوے صورتم گرفتم ... ڪمے خستہ بودم و چشمانم پف داشت ولے درڪل بعد از ۵_۶ ساعت ڪار بد نبودم.
بہ دروازہ اصلے مدرسہ ڪہ رسیدم روبہ روے دروازہ ماشین میثاق را دیدم .
یڪ دستش روے فرمان بود و نگاهش را بہ مدرسہ دوختہ بود ... ڪلافگے از چهرہ اش میبارید ...هیچ وقت میثاق را آنقدر ڪلافہ ندیدہ بودم ... با دیدنم شیشہ ماشین را پایین ڪشید و بلند سلام ڪرد ...
بہ نشانہ جواب ،سرے تڪان دادم و بہ سمت ماشین رفتم.
در را باز ڪردم و روے صندلے شاگرد نشستم و بہ سمت میثاق سربرگرداندم و گفتم:
-سلام ...
-سلام عزیزم ... خستہ نباشے.
-ممنون ..
-خبب خانم بداخلاق ...ڪجا بریم؟
- نمیدونم ..گفتے بریم یہ جا براناهار ..برو دیگہ .
- چششم. شما فقط چشماتوببند استراحت ڪن تا جلوے یہ رستوران لاڪچرے پیادہ شے .
لبخند ڪم جانے زدم و ڪمے بہ عقب خم شدم و ڪیفم را روے صندلے عقب گذاشتم...
چشمهایم راڪہ بستم میثاق هم بہ راہ افتاد ...ڪمے ڪہ گذشت خوابم برد تا اینڪہ با صداے میثاق از خواب بیدار شدم ...
-ثمرر...ثمرخانم ...بلند شو ... رسیدیم.
چشمهایم را بہ زور باز ڪردم و ڪش وقوسے بہ دستانم دادم ... با صدایے گرفتہ پرسیدم:
- خوابم برد؟ مگہ چقدر راہ اومدیم؟ ڪجا اومدیم؟
میثاق لبخندے زد و گفت:
- بلہ خوابت برد ...ما جاے دورے نیومدیم ...شما گفتے "ف" ما هم اومدیم فرحزاد...
-فرحزاد؟ مگہ همون دور و بر رستوران نبود؟
-چرا بود ولے اینجا خوش آب وهوا ترہ ...هواشم تمیزترہ.. بجنب دیگہ ...پیادہ شو.
مقنعہ ام را ڪمے مرتب ڪردم و ڪیفم را از صندلے عقب برداشتم و پیادہ شدم.
هوا تمیز بود ولے بسیار سرد و سوزناڪ....
میثاق میدانست ڪہ من عاشق رستوران ها و فضاهاے سنتے ام براے همین هن فرحزاد را انتخاب ڪرد...
از پلہ هاے چوبے بالا رفتیم و وارد فضاے آلاچیق ها شدیم. چون هوا سرد بود آلاچیق ها را پوشاندہ بودند و درون هریڪ هم وسایل گرمایشے گذاشتہ بودند...
میثاق یڪیاز آلاچیق هاے خوش منظرہ را انتخاب ڪرد و بہ من تعارف ڪرد تا واردش شوم .
هردو وارد شدیم و روے قالیچہ نشستیم و بہ پشتے هاے سنتیِ زیبا با پارچہ هاے ترمہ تڪیہ دادہ بودیم ڪہ گارسون بہ سمتمان آمد.
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
11.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ یک قدمی ظهور هستیم ....
👤 #رائفۍپور
#امام_زمان #ظهور
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕ آقا رو سعی کنیم براے خودش بخواییم..
🌿و همیشه به امام زمان متوسل بشیم که ایناراده رو به ما بده ترک کنیم گناهان مانع ظهور رو!
👤 استاد رائفی پور
💚#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج
#امامزمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
دفتر صبح☀️
از سطری شروع میشود
كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است
به نام زیبای تو،
ای خـدای صبح …☀️
ای خـدای روشنی …✨
ای خـدای زندگی …❣
هر صبح، آغازی است☀️
برای رسیدن به تو ..❣
الهی، به امید تو ..🙏