#قسمت_سیوهشتم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ ما بہ او مُحتاج بودیم ...او بہ ما مُشتاق بود}
بعد از رفتن هادے ، من و میثاق هم از دفتر بیرون آمدیم.میثاق آنروز زودتر ڪارش را تعطیل ڪرد تا باهم بہ خانہ برویم.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
میثاق در سڪوت مشغول رانندگے بود ؛ نگاهم بہ خیابان بود و ماشین هایے ڪہ با سرعت از ڪنارمان عبور میڪردند... نمیتوانستم بہ خودم دروغ بگویم ڪہ از این بازگشت ناراحت و ناراضے ام... چرا ڪہ یڪ روز ندیدن میثاق قلبم را بہ درد مے آورد چہ برسد بہ یڪ هفتہ...
میثاق نیم نگاهے بہ صورتم انداخت و سڪوت را شڪست:
-الان دلت باهام صاف شدد؟
بدون اینڪہ نگاهش ڪنم گفتم:
-هادے جواب محڪمے نداد.
-هادے گفت چیزے ندیدہ ...توعممیخواسے همینو بشنوے...
- چرا انقدر نسبت بہ موندن مهرناز مُصِرے؟؟
- چون سوگند ڪہ ڪار و ول ڪردہ ... منم بخاطر اینڪہ اولش دیدم دوتا ویراستار داریم ڪلے ڪتاب قبول ڪردم... الان همش زیر دست زرینہ... نمیتونم این یڪے رم خودم اخراج ڪنم.
- اونشب ... چرا اون پیامو بهت دادہ بود؟
- اگہ این سوال و همون شب میپرسیدے انقدر تو این حال بد فرو نمیرفتیم.
-حالا دارم میپرسم...
Sapp.ir/roman_mazhabi
- گفتم ڪہ ...ڪلے ڪار سرش ریختہ بود... همہ ڪارمندا رفتہ بودن منم داشتم میومدم ڪہ بہ مراسمدوستت برسیم... دیدم چراغ اتاق زرین روشنہ.. گفتم چرا نرفتے گف آخراے ویرایش یہ ڪتاب بود موندم تا تموم شہ... منمدیدم هوا تاریڪ شدہ تا یہ جایے رسوندمش... میدونسم بهت بگم دلخور میشے مجبوررر شدم دروغ بگم.
- میثاق ... آدم بہ ڪارفرماش میگہ ڪاش زودتر پیدات ڪردہ بودم؟؟
-عزیزم...من مسئول رفتارخودمم... من میدونم ڪہ ڪارے نڪردم و نمیڪنم ... اون میخواد با این رفتارا هررقصدے داشتہ باشہ.. مهم اینہ من از خودم مطمئنم.
- از روز اولے ڪہ اسمش و آوردے دلم بہ شور افتادہ بود... این واسہ خانوادهے ما شر میشہ میثاق...ترو خدا شرش و ڪم ڪن.
- چشم ...
مڪثے ڪردم و بدون اینڪہ بحث را ادامہ دهم... رو ڪردم بہ میثاق و گفتم:
- یہ سرے خرید باید بڪنیم برا خونہ برو فروشگاہ ...
میثاق لبخند دندان نمایے زد و با صدایے پرانرژے گفت:
-چششم خانم معلم...
سڪوت ڪردم و سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ دادم ... چشمانم را بستم و از تہ دل دعا ڪردم ڪہ همہ چیز ختم بہ خیر شود ، باخودم گفتم؛ فقط دوچیز ماندہ ... فیصلہ دادن قضیہ ے هادے و سوگند و اخراج خانمزرین ...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:حافظ
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
💌 #پیام_معنوی | یکی از علتهای عصبی مزاج بودن
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_سیونهم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
صدایم را ڪمے بلند تر ڪردم تا همهمہ ها ساڪت شود ... ماژیڪ آبے رنگم را برداشتم و بیتے را ڪہ روے تختہ مینوشتم همزمان براے بچہ ها میخواندم:
- آمدے جانم بہ قربانت ولے حالا چرا ...فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن... بہ همین راحتے ...فقط باید شعر و خوب بخونین تا وزنش دستتون بیاد...
سرم را بہ سمت دانش آموزان برگرداندم ... یڪے از بچہ ها ڪہ در انتهاے ڪلاس نشستہ دست بلند ڪردتا سوالے بپرسد... با اشارهے سَر بہ او اجازہ دادم ،از جایش بلند شد و پرسید:
- خانم ...برا ڪنڪور باید سَماعے بشیم ؟ یا وقت میشہ موقع آزمون تقطیع ڪنیم؟
- ببین عزیزم عروض و اگہ سَماعے یاد بگیرین خیلے بہ نفعتونہ ... اما الزامے وجود ندارہ ... تقطیع ڪردن فقط زمانتون رو هدر میدہ از الان تا تیرماہ وقت دارین ڪہ سَماعے بشین. منم ڪمڪتون میڪنم.
-خانم ..پس میشہ هر جلسہ یڪم تمرین ڪنیم ؟
-حتمااا. برنامہ اصلا همینہ ...
-ممنون خانم..
-خواهش میڪنم عزیزم. خب دیگہ سوالے نیست؟
دانش آموزان بہ نشانہ منفے سرے تڪان دادندو خستہ نباشید گفتند... چند لحظہ بعد زنگ تفریح بہ صدا درآمد و بچہ ها همهمہ ڪنان از ڪلاس خارج شدندد...
.........................
از پلہ ها پایین آمدم و بہ سمت اتاق ریحانہ رفتم ... میخواستم ڪادوے ازدواجش را بدهم و حسابے از دلش دربیاورم...
نزدیڪ در اتاقش شدم ڪہ دیدم خانم عسگرے هم داخل اتاق است ... چند تقہ بہ در ڪہ زدم ریحانہ سربلند ڪرد و بہ سمت در نگاهے انداخت... تا مرا دید تعارف ڪرد تا داخل شوم...
بہ عسگرے و ریحانہ سلامے ڪردم و روے صندلے نشستم... نگاهم را میان عسگرے و ریحانہ چرخاندم ڪہ در حال بحث ڪردن بودند ... عسگرے با ڪلافگے سرش را تڪان داد و گفت:
-خانم رنجبر...ما باید واسہ معدلاے برتر جشن بگیریم... این دیگہ چونہ زدن ندارہ.
- من چونہ نمیزنم عسگرے جان... میگم من نمیتونم ۳تا زنگ و تعطیل ڪنم ... شما تایم جشن و باید ڪم ڪنین ... دبیرا عقب میوفتن از بودجہ بندے.
- خب پس جواب ادارہ با خودتون...
-شما مثلا میخواے تایم جشن و زیاد ڪنے ڪہ از ادارہ تقدیر نامہ برترین معاون پرورشیو بگیرے؟؟؟ عزیز من شما تایم و ڪم ڪن ولے جشن پربارے برگزار ڪن ..
-صحبت باشما فایدہ ندارہ ..من میرم با خانم صدیقے صحبت میڪنم ...
-خوشحالم میڪنین ... بفرمایید ...!
عسگرے عصبے و ڪلافہ بہ سمت در اتاق روبرگرداند از اتاق بیرون رفت.... ریحانہ دستش را روے پیشانے اش گذاشت و با لحنے سرشار از ڪلافگے گفت:
-آخرش یا من از دست عسگرے خودمو میڪشم یا اون از دست من....
Sapp.ir/roman_mazhabi
لبخندے زدم و با لحنے شیطنت آمیز گفتم:
-چطورہ من جفتتون و خلاص ڪنم ؟
- آخ لطف میڪنے ...
بعد هم بلند براے خودش خندید ... نگاهش ڪردم و با لبخندے عمیق پرسیدم:
-خبب ریحان خانم اول اینڪہ بگوو مارو بخشیدے یا نہ؟؟
یڪ تاے ابرویش را بالا داد و ڪمے مڪث ڪرد ... اداے آدم هاے جدے را دراورد و گفت:
-اوووممم... باید درموردش فڪر ڪنم خانم شڪیب.
- میشہ همین الان جوااب بدید خانم رنجبر ...ما خاطرتونو خییلے میخوایما.
-خبب حالا خودتو لوس نڪن ...بخشیدم ولے فراموش نمیڪنم.
جفتمان خندیدیم و لحظہ اے بعد ڪیفم را ازڪنار دستم برداشتم ... از درونش جعبہ اے بیرون آوردم و بہ سمت ریحانہ گرفتم...
-بفرمایید عروس خانم... درستہ ما نتونسیم بیایم ولے هدیہ شما محفوظہ.
ریحانہ از خوشحالے دستانش را جلوے دهانش گرفت و با چشمانے ڪہ از فرط شادے باز شدہ بود گفت:
-وااااے مرررررسے.....قربوونت برم ..راضے بہ زحمت نبودم...
-پاشو پاااشو بیا درآغوووش رفیق ڪہ عروس شدنت حساابے بہ جونم چسبیددہ..
ریحانہ از پشت میز بلند شد و بہ سمتم آمد... همدیگر را درآغوش گرفتیم و بالبخندے جانانہ مجدد بہ او تبریڪ گفتم... عمیقا از دیدن شادے او شاد بودم ...حتے شاید براے لحظہ اے...
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
•『🌶』
•
انقدربہنامحرمنگاهکردیمچےبهموناضافهشد؟!
اگہنگاهنمےکردیمچےکممےشدازَمون؟!
#بدون_ٺعارف
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمان چه کار کنیم؟🤔
•
•
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_چهلم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ ما زندہ بہ آنیم ڪہ آرام نگیریم....}
اسفند ماہ از راہ رسیدہ بود و هوا هوایِ نو شدن بود ... بعد از تمام شدن ڪلاس تصمیم گرفتم ڪمے در بازارهاے تهران قدم بزنم وبعضے از خریدهاے لازم را انجام دهم.
خیابان ها شلوغ بود و هوا ڪاملا عطرو بوے بهار را داشت... خبرے از سوز دے ماہ و سردے بیپایان بهمن نبود....
همهمہ ها و اشتیاق ها براے خرید سال نو برایم جذابترین بخش اسفند بود...
Sapp.ir/roman_mazhabi
همہ در تڪاپو و تلاش ، براے تجدید حیات ...
روبہ روے یڪے از مغازہ ها ایستادم ، مشغول دیدن مانتوهاے پشت ویترین بودم ڪہ موبایلم بہ صدا درآمد ...
دوست نداشتم جواب بدهم تا حس و حالم حتے ذرہ اے تغییر نڪند ..اما گفتم شاید میثاق یا حتے مامان مرضے باشد و نگران شود...
موبایل را از ڪیفم بیرون ڪشیدم و بہ شمارہ اے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود خیرہ شدم... شمارہ را نمیشناختم... حسے در درونم میگفت "جواب بدہ...مهمه"
بے درنگ انگشتم را روے صفحہ ڪشیدم و جواب دادم:
-سلام ...بفرمایید.
صدایے ناهنجار و لحنے مرموز بہ گوشم رسید ....
-سلام خاانم معلمِ ڪوچولو ... خوبے؟؟؟
صدایش را نمیشناختم... گویے داشت بہ زور صدایش را تغییر میداد... از لحن زنندہ اش عصبانے شدم و گفتم:
- شماا ڪے هستے؟
- نمیخواد بترررسے دخترجون... ڪاریت ندارم ..فقط بساطتو جمع ڪن از زندگیمیثاق برو گمشو بیرون ...
- گفتممم شما ڪے هستییے ؟ بہ چہ اجااازہ اے با من اینطورے حررف میزنے؟؟؟
-دختر بہ نفعتہ از این آدم دور بااشے ....باور نمیڪنے؟برو خونَت تا بفهمے... اگرم بخواے ڪلہ شقے ڪنے ..ممڪنہ یہ روز بے هوا یہ ماشین خیلے نرم از روت رد شہ.. تفهییمہ؟
این را گفت و تلفن را قطع ڪرد...
هاج و واج نگاهم بہ مغازہ دوختہ شدہ بود... دهانم از فرط تعجب و ترس باز ماندہ بود و تنم میلرزید...
خودم را جمع و جور ڪردم و دوبارہ شمارہ را گرفتم ...
خاموش بود ... خاموش بود ....خاموش بود...
از صدایش میشد فهمید یڪ زن پشت خط است ...
از ترس در جایم میخڪوب شدہ بودم... عابرینے ڪہ رد میشدند با تعجب نگاهم میڪردند...
براے اینڪہ از شر نگاہ هایشان خلاص شوم ؛ ڪِشان ڪِشان خودم را بہ ماشینم رساندم...
باید بہ خانہ میرفتم ....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:ڪلیم ڪاشانے
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
یہرزمنده؛
هیچوقـتازاونجایگاهۍڪہدارھ
راضۍنیست . . .
دائمسعۍمیڪنہخودشوبھترڪنہ(:🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
#قسمت_چهلویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
ڪلید انداختم و با اضطراب و عجلہ وارد خانہ شدم... ڪیفم را پرت ڪردمروے مبل و بدون اینڪہ حتے مقنعہ امرا از سرم درآورم مشغول گشتنِ نشانہ اے از حضور آن زن درخانہ شدم...
همہ جا را زیر و رو ڪردم ؛ از آشپزخانہ تا هال و پذیرایے .....خرت و پرت ها را جابہ جا ڪردم و داخل ڪابینت ها را هم چڪ ڪردم ... هیچ اثرے از وجود ڪسے درخانہ نبود ...
فقط ماندہ بود اتاق مشترڪ من و میثاق...
فورا بہ اتاق رفتم ... نگاهے اجمالے انداختم و چیزے ندیدم... بہ سمت میزآرایش رفتم ... اولین ڪشو را ڪہ بیرون ڪشیدم چشمم بہ پاڪت نامہ اے افتاد ..
پاڪت را از ڪشو بیرون آوردم و پشتش را نگاہ ڪردم...
نوشتہ را ڪہ دیدم چشمهایم داشت از حدقہ در مے آمد... با خطے بد و ناخوانا ،طورے ڪہ گویے با عجلہ نوشتہ باشد این متن را نوشتہ بود:
" زمستان ۶۷ ؛ تهران"
احساس سرگیجهو تهوع داشتم... روے تخت نشستم و دستمرا روے قفسہ سینہ ام گذاشتم... پاڪت نامہ را باز ڪردم تا ببینم درونش هم چیزے گذاشتہ یا نہ.... گویا یڪ عڪس داخل پاڪت بود ...
عڪسے از ڪودڪے میثاق در حیاط خانہ مادرے اش ؛ عڪسے ڪہ من آن را فقط دست فهیمہ خانم؛ مادر میثاق؛ دیدہ بودم .....
از شدت ترس و هیجان بہ سمت تلفن دویدم...
باید بہ میثاق اطلاع میدادم... دستانم اما قوت گرفتن شمارہ را نداشت ... از ترس برخود میلرزیدم و نمیدانستم این عڪس ...آن تماس ..و آن حزفها چہ معنے داشت...
شمارہ را گرفتم و منتظر پاسخ ماندم... چند بوق ڪہ خورد صداے میثاق در گوشم پیچید:
-سلاام ثمرجان ..خوبے عزیزم؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
از شدت ترس دندان هایم در هم قفل شدہ بود... بہ سختے لب باز ڪردم و گفتم:
-س..سلام....م..میثاق... بیاا ...بیا خونہ...
- ثمرر!! خووبے؟؟ چیشددے تو؟
-ف...فقط..بیا..خونہ
- اومدم..اومدم.... تو آرووم باش...الان راہ میوفتم.
جملہ اش ڪہ تمامشد تلفن را قطع ڪردم... بے حال روے مبل افتادم و مقنعہ را از سرم بیرون ڪشیدم تا راہ نفسم باز شود... حتے نمیتوانستم بروم تاڪمے آب بخورم... حس میڪردم در خانہ تنها نیستم...گویے سایہ اے سنگین و منحوس روے زندگے ام افتادہ بود ... دوبارہ سیاهے همسایہ ے زندگے ام شد و ذهنم پر از سوال هاے بے جواب ...
منتظر ماندم تا میثاق از راہ برسد...برایم مضحڪ بنظر میرسید ڪہ زنے اغواگر بخواهد با این دست تهدید ها مرا از زندگے ام بیرون بیندازد...
هرڪس پشت این ماجرا بود از چیزهایے خبر داشت ڪہ من باید میدانستم ولے ... بے خبر بودم.
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍰یک عصر زیبا
🌸همراه با
🍰لحظه هایی شیرین
🌸براتون آرزومندم
🍰عصرتون پراز لحظه های شاد و زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌿دوستان مهربانم
🌸صبحتون
🌿پر از آواز خوش زندگی
🌸روزتون پربار و
🌿لحظاتون شیرین
🌸براتون روزی آرام
🌿ولی پرشور و نشاط
🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم
🌸تقدیم با بهترین آرزوها