|°•🌱✨•°|
#تلنگرانہ💡🌿
🌸شهید نورالله اخترے🌸
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»☁🌱
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»♥️🚗
#قسمت_چهلودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ آشوبَم ...آرامشَم تویے...}
همانطور ڪہ روے مبل نشستہ بودم پلڪهایم سنگین شد و تا رسیدنِ میثاق خوابم برد....
صداے باز شدن در باعث شد تا با هول و ولا از خواب بپرم ... سرم را بہ سمت در برگرداندم و میثاق را دیدم ڪہ با چهرہ اے پریشان و چشمهایے مضطرب نگاهم میڪرد ...
ڪیفش را ڪنار در انداخت و جلو آمد ... فورا پرسید:
-ثمررر...خوبے؟؟؟ چیشددہ؟
ڪمے خودم را روے مبل جابہ جا ڪردم...چشمهایم را مالیدم و با صدایے خفہ گفتم:
- میثاق ...من ...من... دارم ...میترسم.
- از چے قربونت برم؟ چیشددہ ؟ رنگ و روت مث گچ دیوار شدہ... دارم سڪتہ میڪنم ثمر.
- ام..امروز...یڪے ..بہ گوشیم زنگ زد...تهدیدم ڪرد ...
-تهدیدددت ڪرد؟؟ ڪے بود ؟ چهہ تهدیدے؟؟
اشڪهایم بے امان جارے شد و با هق هق گفتم :
-گفتت اگہ از...از زندگے تو نرم بیرون...یہ بلایے..سرم میارہ...
میثاق ڪتش را دراورد و روے دستہ مبل انداخت... با چشمانے متعجب ڪنارم نشست و بہ صورتم چشم دوخت :
- ثمر.. واضح بگو.. ڪے زنگ زد؟ زن بود یامرد؟ چرا این تهدیدو ڪرد؟
- زن بود ... ولے سعے داش صداشو تغییر بدہ ...گف بیام خونہ تا ...تا مطمئن بشم ..تهدیدش واقعیہ...
- خبب؟ اومدے خونہ چیشدد؟؟
-اومدم...دیدم... تو ڪشوے میز آرایشم یہ پاڪت نامہ اس... صبرر ڪن ...الان..میارم .
این را گفتم و با بے حالے از جایم بلند شدم... بہ سمت اتاق رفتم و پاڪت را براے میثاق آوردم ...
متعجبانہ بہ پاڪت نگاہ میڪرد ڪہ گفتم:
-متن پشتش و بخون... داخلشم ...یہ عڪسہ...
میثاق متن را خواند و فورا عڪس داخل پاڪت را بیرون ڪشید...
عڪس را ڪہ دید؛ بہ وضوح دیدم ڪہ روح از چشمهایش پرڪشید و قفسہ سینہ اش از تپش بالا و پایین شد...
عڪس از دستانش افتاد و لڪنت وار گفت:
-این...این...عڪس و ...فقط ...مامان .....
جملہ اش را ڪامل نڪرد...خم شد و عڪس را برداشت
... زیر لب جملہ اے گفت ڪہ نفهمیدم ... از جایش بلند شد ..رو ڪرد بہ من و گفت:
Sapp.ir/roman_mazhabi
- من ....من برمیگردم ....
این را گفت وبا عجلہ و اضطراب از خانہ بیرون رفت .... هرچہ صدایش زدم گویے نشنید و رفت.... حسابے از دستش عصبانے شدم ... دیگر نمیتوانستم این تڪہ هاے پازل بهم ریختہ را تحمل ڪنم ...
همہ چیز برایم معما شدہ بود ... معما در معما...
حالا وجوہ پنهان زندگے میثاق برایم پررنگ و پررنگ تر میشد...
همیشہ باخودم میگفتم او ذاتا ڪم حرف و تودار است ...اما گاهے این درونگراییِ او در مقابل برونگرایے من آذار دهندہ میشد....
چرا آن عڪس باید براے من ارسال میشد ؟؟
چرا میثاق هیچ توضیحے ندادو گویے ڪہ مقصر را بشناسد از خانہ بیرون رفت؟
هزاران چرا و...چرا و.. چرا در ذهنم نقش بست ...
آرامش از زندگے ما پرڪشیدہ بود و گویے سال براے ما قرار نبود نو بشود.... حالا تنها مامن و پناهگاهم مثل همیشہ خدا بود ... بے رمق بہ سمت اتاق رفتم و قرآن رااز روے قفسہ برداشتم ... جلدش را بوسیدم و صلواتے در دل فرستادم ... با خودم زمزمہ ڪردم:
"خدایا ... تو از همہ آگاہ تر بہ اسرارے و میدونے من درگیر معضلاتے شدم ڪہ تقصیرے توش ندارم... خدایا اگہ این سایہ شوم قرارہ رو سر زندگیمون بمونہ ...حداقل صبرش رو بهم عطا ڪن...همین!."
این را گفتم و قرآن را باز ڪردم ... آیہ را ڪہ دیدم ..آرامتر شدم... زیرلب زمزمہ اش ڪردم :
" واعلموا ان اللہ مع المتقین "
وبدانید خدا همیشہ یار پرهیزڪاران است.🌹
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: چارتار
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروزتون🌸🍃
معطر بہ عطر الهی🌸🍃
سرآغاز روزتون
سرشار از عشق💖
و خبرهای عالی
زندگیتون آروم
دلتون شاد و بی غصہ
#سلام_صبح_زیباتون_بخیر 🌸🍃🌸
∞♥∞
#پای_درس_دل🍃
☘شیخ رجبعلی خياط(ره):
تا انسان توجهش به غیر خداست
نسبت به حقایــق هستـی نامحرم
است و از باطنخلقت آگاه نیست.
#قسمت_چهلوسوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
هوا تاریڪ شدہ بود و میثاق هنوز برنگشتہ بود ... در آشپزخانہ مشغول درست ڪردن شام بودم ڪہ صداے اعلان هاے گوشے امرا شنیدم...
زیر شعلہ را ڪم ڪردم و بہ سمت اپن رفتم ... گوشے را برداشتم وصفحہ اش را با نگرانے روشن ڪردم... میترسیدم مجددا پیامے از طرف آن شخصے باشد ڪہ صبح تماس گرفتہ بود ... اما نہ ...نام سوگند بر صفحہ نقش میبندد...
پیام را باز ڪردم و مشغول خواندن متن ارسالے شدم:
" سلام ثمر..خوبے؟ وقت ڪردے بهم یہ زنگ بزن ڪار مهمے دارم... یادت نررہ ها.."
با دست روے پیشانے ام ضربہ خفیفے زدم و با خودم گفتم :
"ماجراے جدید شروع شد..."
دستم را بہ سمت آیڪون تماس بردم تا ببینم سوگند از جانم چہ میخواهد ...ڪہ صداے باز شدن در توسط ڪلید ، بہ گوشم رسید...
گوشے را روے اپن گذاشتم و بہ سمت در رفتم.. میثاق را دیدم درحالیڪہ در یڪ دستش دوجعبہ پیتزا قرار داشت؛ در را با دستے دیگر بست و وارد خانہ شد...
با صدایے گرفتہ "سلامی" ڪرد و گفت:
-عہ ..من شام گرفتم... بو غذا میاد ڪہ...
بہ سمت در رفتم و سلامے گفتم ...یڪ تاے ابرویم را بالا دادم و طلبڪارانہ ادانہ دادم:
-من شام نخواستم آقاے نعیمے ...لطفا بگو ڪجا رفتے یهو؟.. اونم تو اون حال و روز من!....
میثاق بہ سمت آشپزخانہ رفت و جعبہ هاے پیزا را روے اپن گذاشت ... دڪمہ بالایے پیراهنش را باز ڪردو در حالیڪہ بہ سمت اتاق میرفت گفت:
- نپررس ...چون نمیگم ... فقط بدون حلش ڪردم.
-حلش ڪردے ؟؟ با ڪے ؟ مگہ تو میدونے ڪار ڪیہ؟
- آرہ .
- خب ڪار ڪیہ؟؟ ڪے منو اونجور تهدید ڪردہ؟
- میخواے آبروشو ببرم؟ حساب ڪار دسش اومد دیگہ چرا جار بزنم اسمشو؟
-چون این مسئلہ یہ سرش بہ من مربوطہ.. من داشتم از ترس سڪتہ میڪردم میثاااق.
-خبب منم بخاااطر تو رفتم سراااغ اون آدم.
- ڪار مهرناز بودہ؟
-چرا هرچیو بہ اون ربط میدے ؟؟
- چون صدااے یہ زن و شنیدمم...
-گفتم ڪہ نهہ.
- یارو زنگ زدہ میگہ از زندگے فلانے برو بیرون... اومدہ تووخونموننن رفتہ تو اتاقققمون... عڪس تورو گذاشتہ بہ عنوان نشونههہ...اونوقت تو سہ ساعتہ رفتے ڪہ خودت حلش ڪنے؟؟ من بہ پلیس اطلاع میدم...بیان بفهمن درِ خونہ من چطوررے باز شددہ ؟ ڪے رفتہ وسط خونہ زندگے من واسہ من نشونہ گذاشتہ.
Sapp.ir/roman_mazhabi
میثاق گوشہ چشمهایش را جمع ڪردو با عصبانیت فریاد زد:
- بییخوووود... وقتیے من میگم حلل شدہ یعنے حل شدہ ... تمااام.
- براے من حتے رفتار توعم حل نشدددہ چہ برسہ رفتار اون آدم.
جملہ ام ڪہ تمام شد ، میثاق با عصبانیت بہ داخل اتاق رفت و در را محڪم بہ هم ڪوبید ...
صدایم را ڪمے بالا بردم تا بشنود و گفتم:
- این ڪار یعنے دهنمو ببندددم؟
جوابے نشنیدم و این یعنے میثاق میخواست بحث ادامہ پیدا نڪند.
سرم حسابے درد میڪرد و در تنم ناے ایستادن نبود ... صندلے میزناهارخورے را ڪمے عقب ڪشیدم و نشستم... سرم را روے میز گذاشتم و مشغول فڪر ڪردن شدم ...نمیخواستم قضاوتِ ندانستہ بڪنم ولے حسے درونے بہ من میگفت این ماجرا بے ربط بہ مهرناز نیست...اما اینڪہ او از انجام این دست رفتار هاو تهدیدها چہ سودے میبرد ...نمیدانستم... اینڪہ آن عڪس و تاریخ پشتش چہ معنایے داشت را هم نمیدانستم...
حالا برعڪس چند لحظہ قبل ؛ امیدوار بودم باز هم تماس یا پیامے از آن شخص دریافت ڪنم تا شاید بتوانم ردے از او بیابم ...
دیگر هم سراغ میثاق نرفتم ، نمیخواستم بازهم دعوایے راہ بیندازم... اینبار میخواستم مطمئن شوم و بعد تعیین تڪلیف ڪنم .
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
من زندگۍ را دوست دارم ؛
ولۍ نه آن قدر که آلودهاش شوم
و خويش را گم و فراموش كنم
علےوار زيستن🌿'
و علےوار شهيد شدن،
حسينوار زيستن
وحسينوار شهيد شدن ...
را دوست مۍدارم🕊!
#شهیدهمت🌸
#قسمت_چهلوچهارم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{مَن بہ اندازہ ے غم هایِ دلم پیر شدم..}
با صداے آلارم گوشے از خواب پریدم ...ساعت ۷ونیم صبح بود.... از دیشب پشت میز خوابم بردہ بود ... حسابے ڪمر و گردنم گرفتہ بود...بہ زور از پشت صندلے بلند شدم ... با چشمانے نیمہ باز و تنے خستہ ڪترے را برداشتم و درونش تا نیمہ آب ریختم ... ڪترے را روے صفحہ چایساز گذاشتم و روشنش ڪردم ...
Sapp.ir/roman_mazhabi
بہ سمت دستشویے رفتم تا سر وصورتم را بشویم و بعد هم بہ اتاق بروم و لباس هایم را بپوشم ...
درِ اتاق باز بود و معلوم بود میثاق یڪ ساعتے زودتر بہ دفتر رفتہ .
ذهنم حسابے درگیر بود ولے چارہ اے نبود باید بہ مدرسہ میرفتم...
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
چند لقمہ اے صبحانہ خوردم و راهے مدرسہ شدم ...
ساعت نزدیڪ ۸ بود و من پشت چراغ قرمز ایستادہ بودم ... نگاهم را بہ ثانیہ شمار چراغ دوختہ بودم ڪہ با شنیدن صدایے سرم را برگرداندم ...
پسرڪے ڪم سن و سال با صورتے نسبتا تپل ڪہ در دستان ڪوچڪش فال حافظے بود پشت شیشہ ماشین ایستادہ بود ...
شیشہ را پایین ڪشیدم و پرسیدم:
- فال هات چندہ پسرم؟
نگاہ معصومانہ اش را بہ چشمهایم دوخت ... سڪوت ڪرد وسرش را پایین انداخت ...از میان فالهایش یڪے را بیرون ڪشید و بہ سمتم گرفت...
فال را از دستش گرفتم و مجددا سوال ڪردم "نگفتے قیمت فالهاتو ..."
با صدایے گرفتہ و آرام گفت:
- یہ آقایے حساب ڪردہ ...
این را گفت و در چشم بہ هم زدنے از ماشین دور شد ... ڪنجڪاو شدم و فال را باز ڪردم ڪہ ناگهان از میان برگہ ے تا خوردہ یڪ ڪاغذ ڪوچڪ روے پایمافتاد ...
فرصت نشد ڪاغذ را باز ڪنم و صداے بوق ممتد ماشین هاے پشتے متوجهم ڪرد ڪہ چراغ سبز شدہ ...
فورا دندہ را عوض ڪردم و راہ افتادم ... ڪمے جلوتر ڪہ رفتم ...ماشین را ڪنار جدولے پارڪ ڪردم تا محتویات ڪاغذ ڪوچڪ را بخوانم ...
ڪاغذ را باز ڪردمو فقط با یڪ ڪلمہ ڪوتاہ مواجہ شدم.
روے ڪاغذ با خطے درشت نوشتہ شدہ بود
" برادرسعید ؛ بایڪوت ".
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شاعر : ناشناس
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
#اندکےتفکر ‼️
بہ قول
•حاج حسین یڪتا
"رفیق بازی های دوران جبهہ اینطوری بود کہ↓
مےرفتن توےبیابون باهم قبر مےڪندن⛏
باهم سجاده پهن میڪردن نماز مےخوندن📿
باهم دوتایےزیارت عاشورا مےخوندن🤲🏻
قرارشون عملیات بعد شرق دجلہ بود🍂"
بچہهاحواسمونبہرفاقتامونهست؟!