✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈ششم
تعطیلات عید خیلے زود از راه رسید.حال بازگشت خانوادهی عمو طبیعے شده بود.
آن شب براے شام خانہے عمو دعوت بودند.وجود اسراء سرشار از التهاب بود.مے ترسید از بے تفاوتے هاے محمد امین برنجد.رنجش از معشوق از هزاران شڪنجہ نیز دردش بیشتر است.
وجود ملتهبش را آرام ڪرد و با متانت از اتاق خارج شد.محسن مانند همیشہ لب بہ تعریف گشود،اما وقتے نگاه خنثے اسراء را دید دست از تعریف ڪشید و بہ همراه خانواده از خانہ خارج شد.
بہ خانہی عمو ڪہ رسیدند مانند همیشہ با استقبال گرم میزبان روبہ رو شدند.اما باز هم رفتار سرد محمد امین اسراء را آزار مے داد.تا آنجایے ڪہ سعے مے ڪرد بیشتر در آشپزخانہ باشد.
سر میز شام ڪہ نشستند نگاه های سنگین زن عمو ، زهرا و مرضیہ از هر وقتی آزار دهندهتر بود.
احساس مے ڪرد زن عمو در دل حرفے دارد ڪہ نمے داند چگونہ بیانش ڪند.بلاخره زن عمو لب بہ سخن گشود و خطاب بہ مادر گفت:
نسرین خانم،راستش ما فردا شب اگہ اجازه بدید براے امر خیر مزاحمتون بشیم.
همہ مي دانستند امر خیر یعنے خواستگارے از اسراء.مادر نگاهے بہ اسراء انداخت ڪہ گوش تا گوش قرمز شده بود و از خجالت نگاهش دانہهاے برنج طلایے درون بشقاب را مےکاوید.نگاهے بہ پدر انداخت.پدر هم با باز و بستہ ڪردن چشمانش بہ مادر فهماند ڪہ چہ جوابے بدهد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
مادر لبخندے ملایم اما شیرین زد و گفت:
قدمتون سرچشم.کے از محمدامین بهتر.
الہام لبخندے نثار اسراء ڪرد و گفت:
پس ما فردا شب مزاحمتون مےشیم.
لحظاتے بعد از تأیید این مہمانے محمد امین عصبے از سر میز بلند شد و بدون تشڪر بہ اتاقش رفت.آنچنان در اتاقش را بہ هم ڪوبید ڪہ مو بہ تن اسراء سیخ شد.ڪاش حداقل دلیل این همہ سردے را مے فهمید.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
["💌"•🖋]
#تلنگـرانہ‹🎬•🎼›↯
#پرواز🕊
جاذبههاهمیشهبهسمٺپاییننیستند!
کافےاست...
پیشانیٺبھخاكباشـد
بهسمٺآسمانخواهیࢪفٺ🙂🍃
#دࢪسٺمثلشهدا
مھـمنیستازچہمذهبیست ؛
وعمـامہاشچہرنگیست ؛
همـینکہآمریـکازیـرپاهایشدرحالساقـط
شدناستوکرامـتاسلـامزندھشدهاست ؛
' کفـــٰایـــتمۍکـنـد '
-توئیـتیڪکــٰاربرعراقۍ =)
#رهبرِجان
#اسمـاءالہـدے
-🖤✨-
-میگفتشبقبلازخواب..؛
باامامزمانحرفبـزنیدتـااگھتوخواب
حضرتِعزرائیلاومدسراغتـون..؛😓
آخریناعمـالتونحرفزدنبـاامامزمان باشه(:
-الحقکھزيباگفت(:
#نوࢪالهدۍ
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈هفتم
جلوے آینہ رفت.با اینڪہ خوشحالے تمام جانش را در بر گرفتہ بود اما گہ گاهے ترس بہ سراغش مے آمد.ترس از رفتار سرد محمد امین.
خودش را برانداز مے ڪند.همہ چیز سر جایش بود.روسری آسمانے جذابیت خاصے بہ چهرهی مهربان و البتہ زیبایش داده بود.شومیز سورمہاے با گل هاے سفید هارمونے متفاوتے را ایجاد ڪرده بود.
صداے اف اف او را از جا پراند.نگاهے بہ شڪلات خورے بلورے انداخت و یاد حرف مادر افتاد.بے درنگ مادر از این همہ تاخیر بہ ستوه آمده بود.سریع خودش را بہ جعبہها رساند و ظرف شکلات را از روے بزرگترین جعبہ برداشت.موقع خروج از اتاق دوباره نگاهے بہ آینہ انداخت.با اینڪہ خاڪ گرفتہ بود همہ چیز را بہ خوبے نشان مےداد.حتے رژ صورتے و دخترانہای ڪہ اسراء بہ اصرار مادر بر لبانش نشانده بود.
Sapp.ir/roman_mazhabi
صداے شاد محسن باعث شد از آینہ دل بڪند و خودش را از محیط تاریڪ اتاقے ڪہ بیشتر شبیہ انبار است بہ پلہ ها برساند.محسن در حالے ڪہ با یڪ دست جعبہے شیرینے دوڪیلویے را گرفتہ بود و با دست دیگر چند نایلون پر از میوه را حمل مے ڪرد گفت:
این خواهر خوشکل من کجاست؟اگہ بدونہ براش چے گرفتم.
پدر در حالے ڪہ وسایل را بہ مادر مے داد گفت:
یواش تر کل همسایہ ها فهمیدن شما خواهر خوشکل داری.
محسن قهقہ زد و گفت:
بالاخره ستارهے سهیل رخ نمایاند.ببینید ماه شده خواهرم.
_سلام دخترم.خوبے بابا جان.
اسراء در حالے ڪہ پلہ ها را با احتیاط پایین مے آمد گفت:
سلام بابا جون. ممنون.
_بابا جان صبر ڪن الان خودم میام اون ظرف رو برات مے آرم پایین.
مادر_چقدر لوسش مےڪنے.دو تا پلہس ها...
_یہ دختر بیشتر ندارم ڪہ خانم.
***
یڪ ربعے مےشد ڪہ سڪوت بینشان حڪم فرما بود.اسراء با وجود ساکت و سربہ زیر بودنش بلاخره سڪوت را شڪست و گفت:
ش..شما..شما..نمےخواید..حر..حرفے..بزنید؟!
محمدامین بلاخره دست از رصد اتاق برداشت و با لحن سردے گفت:
من حرفے براے گفتن ندارم،اگرم اینجام فقط و فقط بہ خاطر اصرار مامانہ.
_یعنے..شم..شما هیچ تمایلے بہ این ازدواج ندارید؟
_نہ ندارم.گفتم ڪہ فقط بہ اصرار مامان اینجام.همہ چے هم بہ جواب تو بستگے داره.اینو بدون اگہ جوابت مثبت باشہ وارد زندگے مےشے ڪہ هیچ محبت و عاطفہاے توش وجود نداره .
این حرف محمد امین قلب عاشق اسراء را بہ چالش ڪشید.محمدامین از جا برخاست و گفت:
بیشتر از این اینجا بمونیم فقط وقت تلف ڪردنہ.
و از اتاق خارج شد.اسراء در حالے ڪہ پاهاے سست شدهاش را بہ سختے بر زمین مےڪشید بہ دنبال محمدامین از اتاق خارج شد.
هیچ ڪس نمے توانست از چهرههای خنثے آنها چیزی بفهمد.بنابراین الهام پرسید:
خب اسراء جان،نظرت چیہ عزیزم؟
اسراء در حالے ڪہ هنوز بہ حرفهاے محمدامین فڪر مےڪرد و تصمیم قطعے نگرفتہ بود با تردید گفت:
باید فڪر ڪنم.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
#پشتتریبون🎙
معتقدم
کسیکهالانجامیزنه ...
وسختیشرایطباعثعقبنشینی
وخستگیاشمیشه
اگردردفاعمقدسهمبود؛
جامیزد !!
#مردمیدانباش
#تباهیات🚶🏻♂
_نمازخوندی؟!
+نه
_میریهیئتکسیکهسرنمازشهیدشده
وبعدخودت ...
+سکوت :)!
#هیئتالکیسودینداره !!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاجے...💔
وحــیف!
حسرتۍڪہبھدلماموندھ،
اینہڪہنشدنمازشوتوقدسبخونہ...!💔
#قدسخونبهایٺ...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚⇦♡#رز_سرد♡⇨ 💕
💠 گلبرگ👈هشتم
سردرگم و گیج بود.تنها خوبے این خواستگارے بے هدف زمان مناسبش بود.تعطیلات عید بود و اسراء بدون هیچ دغدغہاے مے توانست فڪر ڪند.
Sapp.ir/roman_mazhabi
از طرفے خانواده و اطرافیان اصرار بر قبول ڪردن پیشنهاد داشتند،زیرا محمدامین بہ نظرشان پسر خوبے بود.
از طرفے حرف هاے محمدامین هر بار تصمیمش را برمےگرداند.وقتے بہ جواب منفے فڪر مے ڪرد با خودش مےگفت:
باید دلیلے برای جوابم داشتہ باشم وگرنہ ممڪنہ رابطہے عمو و بابا بہ هم بخوره اونوقت من مقصر شناختہ مےشم در حالے ڪہ حاضرم از عشقم بگذرم ولے محمدامین با کسے زندگے ڪنہ ڪہ بهش علاقہ داره.
در آخر خودش را قربانے بے محبتے محمدامین ڪرد و جواب مثبت داد.
مثل اینڪہ زن عمو الهام خیلے عجلہ داشت ڪہ درست یڪ شب بعد از شنیدن جواب برنامہاے ترتیب داد ڪہ اسراء و محمدامین محرم شوند.
***
با خوانده شدن صیغہے محرمیت بین آن دو مهمانان متفرق شدند.اسراء همچنان ڪنار محمدامین روے صندلے نشستہ بود.محمدامین بلند شد و بہ بهانہاے اسراء را تنها گذاشت.اسراء سعے ڪرد خودش را دلداری دهد:
اشڪالے نداره ڪہ ، خب رفتہ پیش مهمونا خوش آمد بگہ.
همگے آمادهے بازگشت بہ خانہهایشان بودند ڪہ عمو اسراء و محمدامین را فراخواند.با آمدن آنها نزد عمو،اعضاے هر دو خانواده یڪ بار دیگر تبریڪ گفتند.عمو طبق رسم خانوادگے دست اسراء را در دست محمدامین گذاشت و گفت:
ان شاءاللہ بہ پاے هم پیر بشین.
اسراء با خجالت تشڪر ڪرد.وقتے عمو مشغول صحبت با پدر شد،اسراء ڪمے سرش را بالا آورد ڪہ با دیدن نگاه سرد محمدامین تا مغز استخوانش یخ زد.محمدامین با رندے دست اسراء را رها ڪرد و او را بہ حال خود رهاڪرد.
اسراء درست زمانے پشیمان شد ڪہ دیگر هیچ سودے نداشت.
قلب اسراء ترڪ خورد اما نشکست.
#ادامه_دارد...
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
🍃.[#خدایخوبابراهیم].🍃
🌸 "با ماشین از جبهه بر می گشت،ماشین با سگی تصادف کرد وپای سگ شکست.
ابراهیم پیاده شد وبه جراحتش رسیدگی کرد.بعد به یکی از اهالی مقداری پول داد تا از آن سگ مواظبت کند.
باید اشاره کرد که او هیچگاه سگ را نگهداری نمی کرد. می دانست که این حیوان،نجس است.
🌻اما اونیکوکار واقعی حتی برای حیوانات بود. باید رسیدگی به حیوانات را از این بنده خوب خدا یاد بگیریم.
إِنَّ اللهَ مَعَ الَّذينَ اتَّقَوْا وَ الَّذينَ هُمْ مُحْسِنُونَ
قطعا خداوند با کسانی است که تقوا پیشه کردند وکسانی که نیکو کارند.(نحل/۱۲۸)"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨پروردگارااا
🌙در این شب
✨دفتر دل دوستانم را
🌙به تو میسپارم
✨با دستان مهربانت
🌙قلمی بردار
✨خط بزن غمهایشان
🌙و دلی رسم کن
✨برایشان به بزرگی دریا
🌙شاد و پر خروش
#شبـتــون_خـــوش ..