eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و چهارم(بخش دوم) ازش گرفتم و گفتم:ممنون -خواهش میکنم از اتاق رفت ک نفس عمیقی کشیدم و نیت کردم ته دلم احساس خوبی به خوب شدن اوضاع داشتم بعد از اینکه سه رکعت نماز مغربو خوندم تسبیح کمیلو با اشتیاق برداشتم و مشغول فرستادن صلوات شدم بوی عطر خاصی ازش میومد با تمام وجود بوییدمش نرگس ک کنارم نمازشو میخوند با دیدن تسبیح گفت:مال کمیل نیست؟ گفتم:چرا ..خودش بهم داد متعجب گفت:واقعا -چطور؟ -خیلی این تسبیحو دوست داره وقتی 16 سالش بود از شلمچه که رفته بود خریدش خودش میگفت هرمکان زیارتی که رفته این تسبیحو متبرک کرده منکه هرچی ازش خواستم اینو بده بمن نداد گفت یادگاری نمیتونم بهم زیر چشمی نگاه میکرد ک گفتم:چیه خوب..موقتی داد Sapp.ir/best_anime چشماشو ریز کرد که خندم گرفت -کوفت...نمازتو بخون تسبیحو سمتش گرفتم:میخوای فعلا دست تو باشه؟ با بستن چشماش گفت:نه تسبیحشو به تو داده بمن ک نداده دست خودت باشه بهتره بعد از تموم شدن نمازم برای چیدن سفره رفتم اشپزخونه تا کمکی کرده باشم غذا املت بود ساده و بی دردسر اتفاقا واقعا میچسبید بعد از اماده شدن وسایل پای سفره نشستم و با گفتن بسمی اللهی مشغول خوردن شام شدم کمیل در حالی که لقمه ای برای خودش درست میکرد گفت:فردا صبح زود برمیگردم نرگس معترضانه گفت:چه زووود همش چند روز اینجا بودیم کمیل :دیگه من کارم زیاده باید برم..شما چون نذر داریم سال تحویل همینجا بمونید.اول دوم عید میام دنبالتون عمه خانوم :چیکار داری پسرم...نمیشه سال تحویل پیش خانوادت نباشی ک..مخصوصا الان ک تازه عروس داری سرمو با خجالت پایین انداختم -نه عمه جون منکه از خدامه بمونم..نرم کارای شرکت عقب میمونه ...دیگه به بزرگی خودتون ببخشید محمد:اگه واقعا لازمه بری خدا پشت و پناهت ولی رو من حساب کن کاری چیزی داری انجام میدم واست پیشمون باش کمیل: نه قوربونت اذان صبح میرم زیارت بعدشم به امیدخدا میرم تهران عمه خانوم با ناراحتی گفت:دیگه چی بگم پسرم..وقتی میگی سرت شلوغه..میترسم زیاد اصرار کنم معذب شی کمیل لبخند زنان گفت:قوربونت برم تعارف ندارم حوریه خانوم:کاش میشد سال تحویل پیشمون باشی -دیگه اتفاقیه ک افتاده مهندس امینی زنگ زد گفت کارا عقبه خواهش کرد برگردم بغض کردم سال تحویل بدون کمیل! دیگه هیچ اشتیاقی واسه اومدن عید نداشتم از الان هنوز نرفته احساس دلتنگی میکردم نرگس بمن نگاهی انداخت ک احساس کردم متوجه ناراحتیم شد ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
زندگی تصویری است قلم و کاغذ ورنگش از توست، تو نیز قلمت را بردار و به نقاشی آن همت کن و به رنگی خوشتر روشن و روشن تر نقش دیگر انداز و به پیکار سیاهی پرداز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
تا دل دیوانه در زنجیر زلفت بسته‌ایم ای بسا عاقل که شد دیوانهٔ زنجیر ما از خدنگ آه عالم سوز ما غافل مشو کز کمان نرم زخمش سخت باشد تیر ما
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 📚 💕 💠 قسمت👈سی و پنجم موقع خواب هرطرف چرخ میزدم خوابم نمیبرد اونکه هنوز نرفته اینطوری دلتنگش بودم این ده روزی ک بدونش اینجا میموندم خیلی سخت میشد اشکامو پاک کردم و دست بندمو لمس کردم تا اذان صبح بیدار بودم دیگه الانا کمیل میرفت حرم و بعدشم تهران قبل خواب از همه خداحافظی کرده بود منم باهاش زیر لب خداحافظی کردم بیتاب خودمو زیر پتو مچاله کردم گریم بند نمیومد هیچکی نمیتونست بفهمه چقدر بهش دلبسته بودم تموم لحظات و خاطراتمو مرور میکردم و بی تاب تر میشدم صدای بسته شدن در اومد ک با خودم گفتم:حتما کمیل بود که رفته از جام بلند شدم و با همون چشمای قرمز از گریه ازاتاق بیرون رفتم چشمم کنار محمد ک پیش تلویزیون خوابیده بود چرخید کمیل نبود پیشش تشکشم مرتب تا کرده بود و یه گوشه گذاشته بود پس رفته بود رو به روی در خروجی هال ایستادم و گفتم:ای کاش زودتر میومدم بیرونو ازت دوباره خداحافظی میکردم به در تکیه دادم و روی زمین نشستم بغضم داشت میترکید که کمیل از دستشویی بیرون اومد و در حالی که موهاشو مرتب میکرد منو جلوی در دید ک متعجب به صورت خیس از اشک من خیره شد اونقدر از دیدنش جا خوردم ک گریم یه لحظه بند اومد یعنی نرفته بود هنوز! سرجام وایستادم Sapp.ir/roman_mazhabi سراسیمه گفت:چیزی شده اتفاقی افتاده؟؟؟؟ دیدن چهرش و فکر اینکه ازم دور میشد بیشتر قلبمو فشار میداد قطره های اشک روی گونه هام دوباره سرازیر شدند سمتم اومد و بازومو تکون داد:چی شده نمیدونست دلتنگی اون درد منه سرمو انداختم پایین و با صدای لرزون گفتم:هیچی دلم گرفته بود نگران نشید چیزی نشده سرمو بالا اورد و گفت:راستشو بگو ؟ به چشمای براقش خیره شدم و خیلی سعی کردم بهش بگم که دلم براش تنگ میشه ولی نمیتونستم ته دلم چیزی میگفت: ازاده حرف دلتو بزن الان میره زبونم نمیچرخید از دست خودم دلگیر شدم صداش وجودمو بهم میریخت:ازاده ! چرا مثل بهاری گریه میکنی و نمیگی چی شده؟؟؟!! دیگه نمیتونستم طاقت بیارم خودمو تو بغلش انداختم و بیصدا اشک ریختم پیشونیمو رو شونش گذاشتم و گفتم: دوری از شما خیلی سخته زیر گوشم گفت:دیوونه! داشتی برای من گریه میکردی چشمامو بستم و ترس اینکه بعد گفتن این حرفا کمیل چه فکری دربارم میکنه رو از دلم بیرون کردم -شما بعد خدا تنها تکیه گاه من هستید هرچقدرم که از من بدتون بیاد -مگه میشه از کسی ک اینطوری واسه ی من اشک میریزه بدم بیاد منم ... با شنیدن صدای سرفه ی کسی ازهم جدا شدیم نجمه در حالی که چشماشو میمالید با چشمای گرد شده به ما نگاه کرد :خداحافظی عاشقانه ! نگامو ازش گرفتم ک کمیل با خنده گفت:برو بخواب بچه -میخواستم برم اب بخورم نگو اینجا خبرایی بوده -الان وقت اب خوردن بود! نجمه با لبخند گشاد گفت:حالا زیادم تشنه نیسم شما راحت باشید شتر دیدی ندیدی برگشت اتاق که کمیل اشکامو پاک کرد و هردو زدیم زیر خنده -تحمل کن ازاده وقتی برگردیم تهران یه مراسم ساده میگیرم و دیگه اجازه نمیدم کسی به ما نگاه بدی داشته باشه اروم گفت:هرموقع دلت واسم تنگ شد با تسبیحی که بهت دادم صلوات بفرست و به خدا توکل کن نمیتونم شماروهم ببرم پیش مامان بمون و از طرف من مراقبش باش باشه؟ سرمو تکون دادم -سال تحویل که شد میرم مزار شهدا همونجایی ک باهم رفتیم به گوشی نرگس زنگ میزنم سال تحویل بیدار باشیا باشه ای که گفتم ک با لبخند نگام کرد ... ✍نویسنده👈 🎈 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
در دلِ سنگ ترين جایِ زمين، نبضِ يك رويش باش🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏 شب ما را لبریز از آرامش🕊 و مشکلاتمان را آسان کن🕊 و فراوانی را در زندگی همه جاری فرما🕊 ما را بندگان شاکر قرار ده نه شـاکی🕊 الهی آمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر
به تعداد آدمهای روی کره ی خاکی🌏 تفاوت فکر و نگرش وجود دارد پس این را بپذیر: کسی که تفکرش باتو متفاوت است دشمنت نیست انسان دیگریست
. دارد تمام مےشود|👋🏻 اولین¹ بارانـ☔ بهارے ڪہ نبوده اے خودت را بہ اولین شکوفہ🌸
اگر لب‌ها دروغ می‌گویند، از دست‌های تو راستی هویداست و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های مثبت و میل به نیکی و عشق ورزی در وجودمان است و جهنم مکان نیست،زمان است! زمانی که اندیشه‌های منفی و کینه ورزی وجودمان را می آلاید. خالق بهشت باشیم... صبح بخیر