هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
•『🌶』
•
انقدربہنامحرمنگاهکردیمچےبهموناضافهشد؟!
اگہنگاهنمےکردیمچےکممےشدازَمون؟!
#بدون_ٺعارف
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای امام زمان چه کار کنیم؟🤔
•
•
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#خُـــدآیــے_شـــو 🌺
💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
#قسمت_چهلم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ ما زندہ بہ آنیم ڪہ آرام نگیریم....}
اسفند ماہ از راہ رسیدہ بود و هوا هوایِ نو شدن بود ... بعد از تمام شدن ڪلاس تصمیم گرفتم ڪمے در بازارهاے تهران قدم بزنم وبعضے از خریدهاے لازم را انجام دهم.
خیابان ها شلوغ بود و هوا ڪاملا عطرو بوے بهار را داشت... خبرے از سوز دے ماہ و سردے بیپایان بهمن نبود....
همهمہ ها و اشتیاق ها براے خرید سال نو برایم جذابترین بخش اسفند بود...
Sapp.ir/roman_mazhabi
همہ در تڪاپو و تلاش ، براے تجدید حیات ...
روبہ روے یڪے از مغازہ ها ایستادم ، مشغول دیدن مانتوهاے پشت ویترین بودم ڪہ موبایلم بہ صدا درآمد ...
دوست نداشتم جواب بدهم تا حس و حالم حتے ذرہ اے تغییر نڪند ..اما گفتم شاید میثاق یا حتے مامان مرضے باشد و نگران شود...
موبایل را از ڪیفم بیرون ڪشیدم و بہ شمارہ اے ڪہ روے صفحہ افتادہ بود خیرہ شدم... شمارہ را نمیشناختم... حسے در درونم میگفت "جواب بدہ...مهمه"
بے درنگ انگشتم را روے صفحہ ڪشیدم و جواب دادم:
-سلام ...بفرمایید.
صدایے ناهنجار و لحنے مرموز بہ گوشم رسید ....
-سلام خاانم معلمِ ڪوچولو ... خوبے؟؟؟
صدایش را نمیشناختم... گویے داشت بہ زور صدایش را تغییر میداد... از لحن زنندہ اش عصبانے شدم و گفتم:
- شماا ڪے هستے؟
- نمیخواد بترررسے دخترجون... ڪاریت ندارم ..فقط بساطتو جمع ڪن از زندگیمیثاق برو گمشو بیرون ...
- گفتممم شما ڪے هستییے ؟ بہ چہ اجااازہ اے با من اینطورے حررف میزنے؟؟؟
-دختر بہ نفعتہ از این آدم دور بااشے ....باور نمیڪنے؟برو خونَت تا بفهمے... اگرم بخواے ڪلہ شقے ڪنے ..ممڪنہ یہ روز بے هوا یہ ماشین خیلے نرم از روت رد شہ.. تفهییمہ؟
این را گفت و تلفن را قطع ڪرد...
هاج و واج نگاهم بہ مغازہ دوختہ شدہ بود... دهانم از فرط تعجب و ترس باز ماندہ بود و تنم میلرزید...
خودم را جمع و جور ڪردم و دوبارہ شمارہ را گرفتم ...
خاموش بود ... خاموش بود ....خاموش بود...
از صدایش میشد فهمید یڪ زن پشت خط است ...
از ترس در جایم میخڪوب شدہ بودم... عابرینے ڪہ رد میشدند با تعجب نگاهم میڪردند...
براے اینڪہ از شر نگاہ هایشان خلاص شوم ؛ ڪِشان ڪِشان خودم را بہ ماشینم رساندم...
باید بہ خانہ میرفتم ....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر:ڪلیم ڪاشانے
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
یہرزمنده؛
هیچوقـتازاونجایگاهۍڪہدارھ
راضۍنیست . . .
دائمسعۍمیڪنہخودشوبھترڪنہ(:🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
#قسمت_چهلویڪم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
ڪلید انداختم و با اضطراب و عجلہ وارد خانہ شدم... ڪیفم را پرت ڪردمروے مبل و بدون اینڪہ حتے مقنعہ امرا از سرم درآورم مشغول گشتنِ نشانہ اے از حضور آن زن درخانہ شدم...
همہ جا را زیر و رو ڪردم ؛ از آشپزخانہ تا هال و پذیرایے .....خرت و پرت ها را جابہ جا ڪردم و داخل ڪابینت ها را هم چڪ ڪردم ... هیچ اثرے از وجود ڪسے درخانہ نبود ...
فقط ماندہ بود اتاق مشترڪ من و میثاق...
فورا بہ اتاق رفتم ... نگاهے اجمالے انداختم و چیزے ندیدم... بہ سمت میزآرایش رفتم ... اولین ڪشو را ڪہ بیرون ڪشیدم چشمم بہ پاڪت نامہ اے افتاد ..
پاڪت را از ڪشو بیرون آوردم و پشتش را نگاہ ڪردم...
نوشتہ را ڪہ دیدم چشمهایم داشت از حدقہ در مے آمد... با خطے بد و ناخوانا ،طورے ڪہ گویے با عجلہ نوشتہ باشد این متن را نوشتہ بود:
" زمستان ۶۷ ؛ تهران"
احساس سرگیجهو تهوع داشتم... روے تخت نشستم و دستمرا روے قفسہ سینہ ام گذاشتم... پاڪت نامہ را باز ڪردم تا ببینم درونش هم چیزے گذاشتہ یا نہ.... گویا یڪ عڪس داخل پاڪت بود ...
عڪسے از ڪودڪے میثاق در حیاط خانہ مادرے اش ؛ عڪسے ڪہ من آن را فقط دست فهیمہ خانم؛ مادر میثاق؛ دیدہ بودم .....
از شدت ترس و هیجان بہ سمت تلفن دویدم...
باید بہ میثاق اطلاع میدادم... دستانم اما قوت گرفتن شمارہ را نداشت ... از ترس برخود میلرزیدم و نمیدانستم این عڪس ...آن تماس ..و آن حزفها چہ معنے داشت...
شمارہ را گرفتم و منتظر پاسخ ماندم... چند بوق ڪہ خورد صداے میثاق در گوشم پیچید:
-سلاام ثمرجان ..خوبے عزیزم؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
از شدت ترس دندان هایم در هم قفل شدہ بود... بہ سختے لب باز ڪردم و گفتم:
-س..سلام....م..میثاق... بیاا ...بیا خونہ...
- ثمرر!! خووبے؟؟ چیشددے تو؟
-ف...فقط..بیا..خونہ
- اومدم..اومدم.... تو آرووم باش...الان راہ میوفتم.
جملہ اش ڪہ تمامشد تلفن را قطع ڪردم... بے حال روے مبل افتادم و مقنعہ را از سرم بیرون ڪشیدم تا راہ نفسم باز شود... حتے نمیتوانستم بروم تاڪمے آب بخورم... حس میڪردم در خانہ تنها نیستم...گویے سایہ اے سنگین و منحوس روے زندگے ام افتادہ بود ... دوبارہ سیاهے همسایہ ے زندگے ام شد و ذهنم پر از سوال هاے بے جواب ...
منتظر ماندم تا میثاق از راہ برسد...برایم مضحڪ بنظر میرسید ڪہ زنے اغواگر بخواهد با این دست تهدید ها مرا از زندگے ام بیرون بیندازد...
هرڪس پشت این ماجرا بود از چیزهایے خبر داشت ڪہ من باید میدانستم ولے ... بے خبر بودم.
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍰یک عصر زیبا
🌸همراه با
🍰لحظه هایی شیرین
🌸براتون آرزومندم
🍰عصرتون پراز لحظه های شاد و زیبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام
🌿دوستان مهربانم
🌸صبحتون
🌿پر از آواز خوش زندگی
🌸روزتون پربار و
🌿لحظاتون شیرین
🌸براتون روزی آرام
🌿ولی پرشور و نشاط
🌸و پر از سلامتی آرزو میکنم
🌸تقدیم با بهترین آرزوها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#مقاممعظمدلبرے♥️
「بختبازآیـدازآندرکھیڪیچونطُدرآید . . . 💛」
#تشنہ_شو🌻🌿
🌸شاگرد: استاد ، چکار کنم که خواب امام زمان(عج) رو ببینم؟
استاد: شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب.
شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت.
شاگرد: استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم !
خواب دیدم بر لب چاهی دارم آب مینوشم
کنار نهر آبی در حال خوردن آب هستم !
در ساحل رودخانه ای مشغول...
استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی؛
تشنه امام زمان(عج) بشو تا خواب امام زمان(عج) ببینی...
☘️امام زمان (عج)می فرمایند :
اگر شیعیان ما ،بہ اندازه یڪ لیوان آب تشنہ ما بودند ،ما ظہور می کردیم .
〖💔🎈〗
#شهیدانہ🥀
میگنچرامیخواهیشهــیدشی؟!
میگمدیدیدوقتـییھمعلّمودوستداری
خودتومیڪشـیتوڪلاسشنمره²⁰بگیری
ولبخندرضایتشدلتوآبڪــنھ ؟!
منمدلمبرالبخندخدامتـنگشده(:"
مـیخامشاگرداولڪلاسششم🌱
ا{🤲...اللهم الرزقنا شهادة ان شاءالله...♥️}
|°•🌱✨•°|
#تلنگرانہ💡🌿
🌸شهید نورالله اخترے🌸
گفتـــم:
ببیــــنمتوےدنــیاچهآرزویےداری؟»
قدرےفڪرڪردوگفت:
«هیچی»☁🌱
گفتم:
یعنےچۍ؟مثلاًدلتنمیخوادیهڪارهاےبشۍ،ادامه
تحصیلبدےیاازاینحرفهادیگہ؟!
گفت:
«یهآرزودارم.ازخداخواستمتاسنمڪمه
وگناهم ازاینبیـشترنشده،شهیدبشم.»♥️🚗
#قسمت_چهلودوم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ آشوبَم ...آرامشَم تویے...}
همانطور ڪہ روے مبل نشستہ بودم پلڪهایم سنگین شد و تا رسیدنِ میثاق خوابم برد....
صداے باز شدن در باعث شد تا با هول و ولا از خواب بپرم ... سرم را بہ سمت در برگرداندم و میثاق را دیدم ڪہ با چهرہ اے پریشان و چشمهایے مضطرب نگاهم میڪرد ...
ڪیفش را ڪنار در انداخت و جلو آمد ... فورا پرسید:
-ثمررر...خوبے؟؟؟ چیشددہ؟
ڪمے خودم را روے مبل جابہ جا ڪردم...چشمهایم را مالیدم و با صدایے خفہ گفتم:
- میثاق ...من ...من... دارم ...میترسم.
- از چے قربونت برم؟ چیشددہ ؟ رنگ و روت مث گچ دیوار شدہ... دارم سڪتہ میڪنم ثمر.
- ام..امروز...یڪے ..بہ گوشیم زنگ زد...تهدیدم ڪرد ...
-تهدیدددت ڪرد؟؟ ڪے بود ؟ چهہ تهدیدے؟؟
اشڪهایم بے امان جارے شد و با هق هق گفتم :
-گفتت اگہ از...از زندگے تو نرم بیرون...یہ بلایے..سرم میارہ...
میثاق ڪتش را دراورد و روے دستہ مبل انداخت... با چشمانے متعجب ڪنارم نشست و بہ صورتم چشم دوخت :
- ثمر.. واضح بگو.. ڪے زنگ زد؟ زن بود یامرد؟ چرا این تهدیدو ڪرد؟
- زن بود ... ولے سعے داش صداشو تغییر بدہ ...گف بیام خونہ تا ...تا مطمئن بشم ..تهدیدش واقعیہ...
- خبب؟ اومدے خونہ چیشدد؟؟
-اومدم...دیدم... تو ڪشوے میز آرایشم یہ پاڪت نامہ اس... صبرر ڪن ...الان..میارم .
این را گفتم و با بے حالے از جایم بلند شدم... بہ سمت اتاق رفتم و پاڪت را براے میثاق آوردم ...
متعجبانہ بہ پاڪت نگاہ میڪرد ڪہ گفتم:
-متن پشتش و بخون... داخلشم ...یہ عڪسہ...
میثاق متن را خواند و فورا عڪس داخل پاڪت را بیرون ڪشید...
عڪس را ڪہ دید؛ بہ وضوح دیدم ڪہ روح از چشمهایش پرڪشید و قفسہ سینہ اش از تپش بالا و پایین شد...
عڪس از دستانش افتاد و لڪنت وار گفت:
-این...این...عڪس و ...فقط ...مامان .....
جملہ اش را ڪامل نڪرد...خم شد و عڪس را برداشت
... زیر لب جملہ اے گفت ڪہ نفهمیدم ... از جایش بلند شد ..رو ڪرد بہ من و گفت:
Sapp.ir/roman_mazhabi
- من ....من برمیگردم ....
این را گفت وبا عجلہ و اضطراب از خانہ بیرون رفت .... هرچہ صدایش زدم گویے نشنید و رفت.... حسابے از دستش عصبانے شدم ... دیگر نمیتوانستم این تڪہ هاے پازل بهم ریختہ را تحمل ڪنم ...
همہ چیز برایم معما شدہ بود ... معما در معما...
حالا وجوہ پنهان زندگے میثاق برایم پررنگ و پررنگ تر میشد...
همیشہ باخودم میگفتم او ذاتا ڪم حرف و تودار است ...اما گاهے این درونگراییِ او در مقابل برونگرایے من آذار دهندہ میشد....
چرا آن عڪس باید براے من ارسال میشد ؟؟
چرا میثاق هیچ توضیحے ندادو گویے ڪہ مقصر را بشناسد از خانہ بیرون رفت؟
هزاران چرا و...چرا و.. چرا در ذهنم نقش بست ...
آرامش از زندگے ما پرڪشیدہ بود و گویے سال براے ما قرار نبود نو بشود.... حالا تنها مامن و پناهگاهم مثل همیشہ خدا بود ... بے رمق بہ سمت اتاق رفتم و قرآن رااز روے قفسہ برداشتم ... جلدش را بوسیدم و صلواتے در دل فرستادم ... با خودم زمزمہ ڪردم:
"خدایا ... تو از همہ آگاہ تر بہ اسرارے و میدونے من درگیر معضلاتے شدم ڪہ تقصیرے توش ندارم... خدایا اگہ این سایہ شوم قرارہ رو سر زندگیمون بمونہ ...حداقل صبرش رو بهم عطا ڪن...همین!."
این را گفتم و قرآن را باز ڪردم ... آیہ را ڪہ دیدم ..آرامتر شدم... زیرلب زمزمہ اش ڪردم :
" واعلموا ان اللہ مع المتقین "
وبدانید خدا همیشہ یار پرهیزڪاران است.🌹
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شعر: چارتار
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤