eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
هوا تاریڪ شدہ بود و میثاق هنوز برنگشتہ بود ... در آشپزخانہ مشغول درست ڪردن شام بودم ڪہ صداے اعلان هاے گوشے ام‌را شنیدم... زیر شعلہ را ڪم ڪردم و بہ سمت اپن رفتم ... گوشے را برداشتم وصفحہ اش را با نگرانے روشن ڪردم... میترسیدم مجددا پیامے از طرف آن شخصے باشد ڪہ صبح تماس گرفتہ بود ... اما نہ ...نام سوگند بر صفحہ نقش میبندد... پیام را باز ڪردم و مشغول خواندن متن ارسالے شدم: " سلام ثمر..خوبے؟ وقت ڪردے بهم یہ زنگ بزن ڪار مهمے دارم‌... یادت نررہ ها.." با دست روے پیشانے ام ضربہ خفیفے زدم و با خودم گفتم : "ماجراے جدید شروع شد..." دستم را بہ سمت آیڪون تماس بردم تا ببینم سوگند از جانم چہ میخواهد ...ڪہ صداے باز شدن در توسط ڪلید ، بہ گوشم رسید... گوشے را روے اپن گذاشتم و بہ سمت در رفتم.. میثاق را دیدم درحالیڪہ در یڪ دستش دوجعبہ پیتزا قرار داشت؛ در را با دستے دیگر بست و وارد خانہ شد... با صدایے گرفتہ "سلامی" ڪرد و گفت: -عہ ..من شام گرفتم... بو غذا میاد ڪہ... بہ سمت در رفتم و سلامے گفتم ...یڪ تاے ابرویم را بالا دادم و طلبڪارانہ ادانہ دادم: -من شام نخواستم آقاے نعیمے ...لطفا بگو ڪجا رفتے یهو؟.. اونم تو اون حال و روز من!.... میثاق بہ سمت آشپزخانہ رفت و جعبہ هاے پیزا را روے اپن گذاشت ... دڪمہ بالایے پیراهنش را باز ڪردو در حالیڪہ بہ سمت اتاق میرفت گفت: - نپررس ...چون نمیگم ... فقط بدون حلش ڪردم. -حلش ڪردے ؟؟ با ڪے ؟ مگہ تو میدونے ڪار ڪیہ؟ - آرہ . - خب ڪار ڪیہ؟؟ ڪے منو اونجور تهدید ڪردہ؟ - میخواے آبروشو ببرم؟ حساب ڪار دسش اومد دیگہ چرا جار بزنم اسمشو؟ -چون این مسئلہ یہ سرش بہ من مربوطہ.. من داشتم از ترس سڪتہ میڪردم میثاااق. -خبب منم بخاااطر تو رفتم سراااغ اون آدم. - ڪار مهرناز بودہ؟ -چرا هرچیو بہ اون ربط میدے ؟؟ - چون صدااے یہ زن و شنیدمم... -گفتم ڪہ نهہ. - یارو زنگ زدہ میگہ از زندگے فلانے برو بیرون... اومدہ تووخونموننن رفتہ تو اتاقققمون... عڪس تورو گذاشتہ بہ عنوان نشونههہ...اونوقت تو سہ ساعتہ رفتے ڪہ خودت حلش ڪنے؟؟ من بہ پلیس اطلاع میدم...بیان بفهمن درِ خونہ من چطوررے باز شددہ ؟ ڪے رفتہ وسط خونہ زندگے من واسہ من نشونہ گذاشتہ. Sapp.ir/roman_mazhabi میثاق گوشہ چشمهایش را جمع ڪردو با عصبانیت فریاد زد: - بییخوووود... وقتیے من میگم حلل شدہ یعنے حل شدہ ... تمااام. - براے من حتے رفتار توعم حل نشدددہ چہ برسہ رفتار اون آدم. جملہ ام ڪہ تمام شد ، میثاق با عصبانیت بہ داخل اتاق رفت و در را محڪم بہ هم ڪوبید ... صدایم را ڪمے بالا بردم تا بشنود و گفتم: - این ڪار یعنے دهنمو ببندددم؟ جوابے نشنیدم و این یعنے میثاق میخواست بحث ادامہ پیدا نڪند. سرم حسابے درد میڪرد و در تنم ناے ایستادن نبود ... صندلے میزناهارخورے را ڪمے عقب ڪشیدم و نشستم... سرم را روے میز گذاشتم و مشغول فڪر ڪردن شدم ...نمیخواستم قضاوتِ ندانستہ بڪنم ولے حسے درونے بہ من میگفت این ماجرا بے ربط بہ مهرناز نیست...اما اینڪہ او از انجام این دست رفتار هاو تهدیدها چہ سودے میبرد ...نمیدانستم... اینڪہ آن عڪس و تاریخ پشتش چہ معنایے داشت را هم نمیدانستم... حالا برعڪس چند لحظہ قبل ؛ امیدوار بودم باز هم تماس یا پیامے از آن شخص دریافت ڪنم تا شاید بتوانم ردے از او بیابم ... دیگر هم سراغ میثاق نرفتم ، نمیخواستم بازهم دعوایے راہ بیندازم... اینبار میخواستم مطمئن شوم و بعد تعیین تڪلیف ڪنم . ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
‏من‌ زندگۍ را دوست‌ دارم ؛ ولۍ نه آن‌ قدر که آلوده‌اش‌ شوم و خويش‌ را گم‌ و فراموش‌ كنم علےوار زيستن🌿' و علےوار شهيد شدن، حسين‌وار زيستن وحسين‌وار شهيد شدن ... را دوست‌ مۍدارم🕊! 🌸
{مَن بہ اندازہ ے غم هایِ دلم پیر شدم..} با صداے آلارم گوشے از خواب پریدم ...ساعت ۷ونیم صبح بود.... از دیشب پشت میز خوابم بردہ بود ... حسابے ڪمر و گردنم گرفتہ بود...بہ زور از پشت صندلے بلند شدم ... با چشمانے نیمہ باز و تنے خستہ ڪترے را برداشتم و درونش تا نیمہ آب ریختم ... ڪترے را روے صفحہ چایساز گذاشتم و روشنش ڪردم ... Sapp.ir/roman_mazhabi بہ سمت دستشویے رفتم تا سر وصورتم را بشویم و بعد هم بہ اتاق بروم و لباس هایم را بپوشم ... درِ اتاق باز بود و معلوم بود میثاق یڪ ساعتے زودتر بہ دفتر رفتہ . ذهنم حسابے درگیر بود ولے چارہ اے نبود باید بہ مدرسہ میرفتم... 🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 چند لقمہ اے صبحانہ خوردم و راهے مدرسہ شدم ... ساعت نزدیڪ ۸ بود و من پشت چراغ قرمز ایستادہ بودم ... نگاهم را بہ ثانیہ شمار چراغ دوختہ بودم ڪہ با شنیدن صدایے سرم را برگرداندم ... پسرڪے ڪم سن و سال با صورتے نسبتا تپل ڪہ در دستان ڪوچڪش فال حافظے بود پشت شیشہ ماشین ایستادہ بود ... شیشہ را پایین ڪشیدم و پرسیدم: - فال هات چندہ پسرم؟ نگاہ معصومانہ اش را بہ چشمهایم دوخت ... سڪوت ڪرد وسرش را پایین انداخت ...از میان فالهایش یڪے را بیرون ڪشید و بہ سمتم گرفت... فال را از دستش گرفتم و مجددا سوال ڪردم "نگفتے قیمت فالهاتو ..." با صدایے گرفتہ و آرام گفت: - یہ آقایے حساب ڪردہ ... این را گفت و در چشم بہ هم زدنے از ماشین دور شد ... ڪنجڪاو شدم و فال را باز ڪردم ڪہ ناگهان از میان برگہ ے تا خوردہ یڪ ڪاغذ ڪوچڪ روے پایم‌افتاد ... فرصت نشد ڪاغذ را باز ڪنم و صداے بوق ممتد ماشین هاے پشتے متوجهم ڪرد ڪہ چراغ سبز شدہ ... فورا دندہ را عوض ڪردم و راہ افتادم ... ڪمے جلوتر ڪہ رفتم ...ماشین را ڪنار جدولے پارڪ ڪردم تا محتویات ڪاغذ ڪوچڪ را بخوانم ... ڪاغذ را باز ڪردم‌و فقط با یڪ ڪلمہ ڪوتاہ مواجہ شدم. روے ڪاغذ با خطے درشت نوشتہ شدہ بود " برادرسعید ؛ بایڪوت ". ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شاعر : ناشناس اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
‼️ بہ قول •حاج حسین یڪتا "رفیق بازی های دوران جبهہ اینطوری بود کہ↓ مےرفتن توےبیابون باهم قبر مےڪندن⛏ باهم سجاده پهن میڪردن نماز مےخوندن📿 باهم دوتایےزیارت عاشورا مےخوندن🤲🏻 قرارشون عملیات بعد شرق دجلہ بود🍂" بچہ‌ها‌حواسمون‌بہ‌رفاقتامون‌هست؟!
‏من‌ زندگۍ را دوست‌ دارم ؛ ولۍ نه آن‌ قدر که آلوده‌اش‌ شوم و خويش‌ را گم‌ و فراموش‌ كنم علےوار زيستن🌿' و علےوار شهيد شدن، حسين‌وار زيستن وحسين‌وار شهيد شدن ... را دوست‌ مۍدارم🕊! 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
{✿•﷽•✿} 💔 روزی که ‌ ۱۴۴۰دقیقه‌ است‌ و‌ ما.. نتونیم‌ حداقل‌ 5 دقیقه‌ قرآن‌ بخونیم یعنے‌ محرومیتـ...💔 و بی توفیقی..🙃 از‌ گوشه‌ی طاقچه ڪلی‌ پیام‌💌 سین‌ نشده👀 داریم..!! ﴿اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج﴾
🕊✨ بیاین‌یہ‌حضورغیاب‌بڪنیم🌱 ۰|بزرگراه‌همت،حاضر ۰|سمینارهمت،حاضر ۰|ورزشگاه‌همت،حاضر ۰|هدف‌همت،غایب ۰|غیرت‌همت،غایب ۰|اخلاص‌همت،غایب . ۰|تیپ‌همت،حاضر(مابایدشبیه‌شون‌باشیم) . ‼️:)))) 🌿
نگاہ گُنگم را بہ ڪاغذ ڪوچڪ در دستم دوختہ بودم ... منظورش را نمیفهمیدم ... آیا این اسم یڪ ڪُد است ؟ یا واقعا چنین شخصے وجود دارد؟ اگر وجود دارد چہ ارتباطے با من و میثاق دارد؟ چرا یڪ آدم ناشناس باید این ڪد را بہ این شیوہ بہ من برساند؟ در افڪار خود غرق بودم و حساب زمان از دستم در رفتہ بود... صداے زنگ موبایل ڪہ بہ گوشم رسید بہ خودم آمدم... ساعت از ۸ گذشتہ بود و ریحانہ پشت خط بود ... گوشے را جواب دادم و بعد از ڪلے معذرت خواهے گفتم سریعا خودم را بہ مدرسہ میرسانم ... قبل از حرڪت بہ سرم زد تا با خانم سالارے تماس بگیرم و بپرسم دیروز مهرناز زرین از چہ ساعتے در دفتر حضور داشتہ... شمارہ اش را گرفتم و چند لحظہ بعد صداے مهربانش در گوشم پیچید: -سلاام خانم شڪیب ...خوبید؟ فورا در جواب حرفش گفتم: -آرووم خانم سالارے ... ڪسے نفهمہ با من دارے حرف میزنے... در ضمن ببخشید..سلام . Sapp.ir/roman_mazhabi صدایش را ڪمے پایین آورد و گفت: - چشم خانم... جان بفرمایید؟ - خانم سالارے ..‌ یہ سوال ازت دارم نمیخوام هیچڪسس بفهمہ ڪہ من زنگ زدم و این سوالو ڪردم ... میخوام راستش و بگے خب؟ - چشم خانم..شما جون بخواہ ‌.. جانم؟ - جونت سلامت.... بهم بگو دیروز خانم زرین از چہ ساعتے اومد دفتر ؟ - اومم.. والا فڪ ڪنم ۷ونیم بود .. - وسط تایم ڪارے از دفتر بیرون نرفت؟ - نہ ... تا ساعت ۵ عصر همہ دفتر بودیم. -آهاان ...باشہ... ممنونم . - چیزے شدہ خانم؟ - نہ عزیزم ... مشڪلے نیست‌. - ببخشید خانم فضولے نباشہ! ... سوگند جون دیگہ نمیان؟ - انشاءاللہ یڪم اوضاع روحیش بهتر شہ میاد... شما دعا ڪن ختم بہ خیر شہ همہ چے . فعلا . - چشم رو چشمم ..خدانگہ دار. ......................................................... راز پشت راز .... نشانہ پشت نشانہ و ترس پشت ترس... احساس میڪردم در حساس ترین برهہ زندگے ام هستم و این بدبیارے ها و نحوست ها قرار نیست سایہ سنگینش را از سر زندگے ام بردارد... حالا ڪہ فهمیدم مهرناز زرین آن ڪسے نبودہ ڪہ تا خانہ ام نفوذ ڪردہ ...مسئلہ پیچیدہ تر و مبهم تر شدہ بود . پس میثاق با چہ ڪسے مسئلہ را بہ قول خودش حل ڪردہ بود؟ آن عڪس... این فال عجیب و غریب و این پنهان ڪارے میثاق ...ڪلاف این راز را حسابے سردرگرم ڪردہ بود و من ڪسے را نداشتم تا معماها را برایم حل ڪند ...پس باید خودم دست بہ ڪار میشدم . ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
••💛🌙•• در‌تاریکے‌شب‌‌با‌هم‌‌قدم‌‌مۍزدیم..🚶🏻‍♂ پرسیدم: «آرزوے‌شما‌شهادتہ‌درستہ؟!» خندید‌بعد‌از‌چند‌لحظہ‌سکوت‌گفت: شهادت‌ذره‌اۍ‌از‌آرزوے‌من‌‌است..🧡 من‌‌می‌خواهم‌‌چیزے‌از‌من‌‌نماند.. مثل‌‌ارباب‌‌بی‌‌ڪفن‌‌امام‌‌حسین‌(علیہ‌السلام) قطعہ‌قطعہ‌شوم🖐🏼، اصلا‌دوست‌ندارم‌‌جنازم‌‌برگردد؛ دلم‌‌میخواد‌گمنام‌‌بمونم..:) چون‌‌مآدر‌سادات‌قبر‌ندارد، نمےخوام‌‌مزار‌داشتہ‌باشم..✨🙂