#قسمت_پنجاهوپنجم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
همراہ سوگند و نورا ، دخترعمهمان ..مشغول ریختن آش ها در ظرفهاے یڪبار مصرف و تزئینش با ڪشڪ و نعنا بودیم ...
میثاق و هادے هم براے خرید خرما وچند دیس حلواے آمادہ براے سرمزار از خانہ بیرون رفتہ بودند...عمو حمید و چند نفر از همسایہ ها هم دور حوضِ حیاط نشستہ بودند وڪاسہ هاے آش شان در درست داشتند و میخوردند. سڪوت در حیاط حڪم فرما بود و هر از چندگاهے جوانهایے ڪہ آش ها را پخش میڪردند مجدد باز میگشتند تا ظرفهاے بعدے را براے پخش ڪردن ببرند... در همین اثنا ؛ چشمم بہ دروازہ حیاط افتاد ڪہ یڪدفعہ عماد را دیدم ... پیرهن مشڪے رنگ سادہ اے با شلوار مشڪے بر تن داشت و ڪمے هم تہ ریش هایش پرتر شدہ بود... سر بہ زیر چند تقہ بہ در زد و یاللہ گویان ڪمے جلو آمد.
مامان ڪہ نزدیڪ در ورودے نشستہ بود سرش را برگرداند ..ڪمے چادرش را روے سرش مرتب ڪرد و بہ عماد تعارف ڪرد تا وارد حیاط شود...
خالہ مهین هم با او سلام و علیڪے ڪرد و خوش آمد گفت...
Sapp.ir/roman_mazhabi
عماد دستے در موهایش ڪشید و جلو آمد ... سرش را ڪمے بالاتر گرفت و نگاهش را بہ ما ڪہ روے تخت نشستہ بودیم دوخت ... با آرنجم ضربہ خفیفے بہ سوگند زدم و آرام لب زدم:
-پاشو عمادہ...پاشو سلام علیڪ ڪنیم.
سوگند ڪمے سربرگرداند و نیم نگاهے بہ عماد انداخت ...
هر دو از جایمان بلند شدیم و ڪمے جلو رفتیم ...
نگاهے بہ صورت عماد انداختم و گفتم:
-سلام آقاعماد... خوش اومدے.
سوگند هم گلویے صاف ڪرد و با صدایے آرام سلام گفت.
عماد سرش را ڪمے بالا گرفت و نگاهے بہ چشمان سوگند انداخت ... لحظہ اے سڪوت ڪرد و مجدد سرش را پایین انداخت و گفت:
- سلام ممنون. ببخشید دیر اومدم ...مامان یڪم ناخوش احوال بودن.
در جوابش ؛ لبخندے زدم و گفتم:
- خواهش میڪنم .. انشاء اللہ ڪسالت برطرف .
-ممنونم . آقا میثاق و هادے نیستن؟
- رفتن خرما و حلوا بخرن براے سرِخاڪ . شما تا آش میل ڪنین اونام میرسن.
-ڪارے هست انجام بدم؟
-نہ ممنونم . پسرعمہ هام و چندتا از پسراے همسایہ آش ها رو میبرن برا پخش . شما بفرمایید.
- قبول باشہ . خدا آقاجابر و رحمت ڪنه.
-ممنون .
سر برگرداندم و ڪاسہ اے آش از روے تخت برداشتم؛ ڪاسہ را بہ سمت عماد گرفتم و تعارف ڪردم تا روے تخت بنشیند ...
نورا ؛ ڪمے روے تخت جابہ جا شد و با صدایے آرام بہ عماد؛ سلام ڪرد ...عماد هم جوابش را داد و روے لبهے تخت نشست و مشغول خوردن آش شد.
🌱🌱🌱🌱
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
[• #راستمیگفت...
ما هممون داریم از سهمیه شهدا استفاده میکنیم...
خانوادمون،سلامتیمون،دینمون
حتی نفس کشیدنمون
به خاطر شهداست :) 🌿
-------•|📱|•-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨
به امید تجلی روزی مملو از
انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏
✨ #شبتون_نورانی✨
-------------------
8.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 دانلود #کلیپ بسیار زیبا
📝 عدالت گمشده...
👤 استاد رائفی پور
میگفتاوناییڪهماهرمضونُمیبینن
ومیگذروننولیڪربلاۍاربعینشونُ
نمیگیرن،
از تنبلیشونبودھ...💔
وگرنهارباببهحرمتخـدا؛
تواینماهدستردبهسینهیڪسی
نمیزنه...
#امانامانامان
♨️توئیت سنگین مجتبی امینی تهیه کننده سریال گاندو!
نکند..........!!
#عکسبازشود
💛#بهیادحاجقاسم
حاجی تا شما بودید که قدرتونو ندونستیم.
اما اجازه نمیدهیم تاریخ کارهای ارزشمندتون رو فراموش کنه!
#حاجقاسم
#قسمت_پنجاهوششم
#باغ_بے_برگے
#الهہ_رحیم_پور
{ یڪ عدد سیب ڪجا اینهمہ تبعید ڪجا؟}
حدود یڪ ربع بعد ، میثاق و هادے هم برگشتند ... وقتے عماد را دیدند با روے خوش و لبخند برلب بہ سمتش رفتند و در آغوشش گرفتند ... گویے عماد چند روزے بخاطر ڪسالت مادرش مرخصے گرفتہ بود.
عماد با لبخندے محو ؛ هادے را بہ آغوش ڪشید و خستہ نباشید گفت ... دلخورے و غم در چشمهایش موج میزد ... اما لب فرو بستہ بود .
ڪم ڪم همگے رفتند و حیاط خالے از جمعیت شد ...
مامان از من و سوگند خواست تا براے چیدن خرماها روے دیس بہ داخل خانہ برویم ...
چند لحظہ بعد ؛ هادے با چند جعبہ خرما ؛ وارد خانہ شد و بہ سمت آشپزخانہ آمد .
خرما ها را روے اُپن گذاشت و رو بہ ما گفت:
- بفرمایین . اگہ ڪارے نیست من برم نماز.
تا آمدم لب باز ڪنم و تشڪر ڪنم ...یڪدفعہ سوگند با لحنے محڪم و عصبانے گفت:
- ڪارے هست .
Sapp.ir/roman_mazhabi
هادے با تعجب نگاهش را سوگند دوخت ... سوگند ادامہ داد:
- آدم بهترہ نماز نخونہ ولے دیگران و آزار ندہ.
هادے ، ڪمے جلو آمد ...آب دهانش را قورت داد و گفت:
-منظورتون رو متوجہ نمیشم.
-منظورم واااضحہ ... ۲ ماهہ من منتظرم ڪہ شما یہ جوااب بهم بدے... نڪنہ فڪ ڪردے شوخے ڪردم؟ یا مثلا براے اینڪہ عماد و رد ڪنم اون نمایش و راہ انداختم؟ راستہ ڪہ میگن پسرا جنبہ ابراز علاقہ ندارن ... حقتونہ ڪہ برید خواستگارے... دخترہ آدم حسابتون نڪنہ ... شماها ظرفیت عشق و ندارین .
گنگ و مبهم نگاهمرا میان سوگند و هادے چرخاندم... صورتِ هادے سرخ شدہ بود ... قفسہ سینہ اش بالاو پایین میشد ... نیمنگاهے بہ چشمانم انداخت و مجدد سرش را پایین انداخت ... با لحنے آرام و ڪمے مڪث گفت:
- سوگند خانم ... من نمیخواستم شما رو اذیت ڪنم یاا آدمیباشم ڪہ ظرفیت محبت نداشتہ باشہ... من فقط خواستم مستقیم حرفمو نزنم ...چون فڪر ڪردم اینجورے ڪمتر دل شما ...میشڪنہ .
سوگند چشمانش را ریز ڪرد و با بغض روبہ هادے گفت:
- شما نگران دل من نباش... یعنے واقعا نمیدونے ڪہ منتظر گذاشتنِ یہ آدم چقققدر میتونہ براش آزار دهندہ باااشہ؟ نمیخواستے؛ رڪ میگفتے... اونوقت ...من یہ خاڪے بہ سر دلم میریختم...
هادے سرش را پایین انداخت و سڪوت ڪرد... قطرہ اشڪے از گوشهے چشمهاے سوگند چڪید .... لبم را بہ دندان گرفتم و نزدیڪ سوگند شدم... دستانش را در دستهایمگرفتم و نوازش ڪردم...
سوگند و هادے ؛هردو سڪوت ڪردہ بودند .
هم من هم هادے هردو شرم داشتیم بہ صورت یڪدیگر نگاہ ڪنیم ... نمیدانم چرا ولے ؛ اینبار بیشتر از سوگند ،دلم براے هادے میسوخت...
ڪاش آدمها میان دل و عقلشان گیر نیوفتند... این جدال ،جدالیست بے پایان ... جدالیست بے برندہ
وفقط از قُوَت جان آدمیزاد ڪم میڪند ...
دنیا اگر جان داشت و احساس؛ باید بخاطرسڪوت آنروز هادے و سوگند از خجالت نہ آب میشد بلڪہ میمرد ....
✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور
شاعر: مهدے خداپرست
اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
❌حرف های خاخام یهودی ( از ماموران موساد ) درباره قشر مذهبی ایران