eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
محبتی كه گهگاه احساس می كردم وجودم گنجایش تحملش را ندارد. حس سعادت شیرینی كه برای هر انسانی می تواند بهشتی مجسم در این دنیا باشد و من سرمست این باده بی نهایت برای باقی عمر پایبند وجودی كه با زنجیرهای مهر و عاطفه من را به اسارت در می آورد. آن شب در حالی كه عطر گل های مریم فضا را انباشته بود و با وجودی سرشار از عشق دست در دست محمد در سكوتی شیرین از پنجره ریزش برف ریز و تندی را نگاه می كردم كه مثل پرده ای پنجره را پوشانده بود ، به همه آنچه گذشته بود فكر می كردم. نمی دانم خود محمد می دانست با این كارها و حرف هایش با من چه می كرد ، یا نه. ولی من ، سال ها بعد فهمیدم كه تك تك آن صحنه ها حرف ها و رفتارهایش چه طور ، مثل نقش روی سنگ ، برذهن و قلبم حك شده است.  مثل خاطره آن روز و آن شب كه برای همیشه زنده و تازه توی ذهنم ماند و آن گردنبند كه یادگار آن خاطره و عزیزترین دارایی زندگی ام شد و تقریبا دیگر هیچ وقت از من جدا نشد و از گردنم در نیامد. فردای آن روز ،وقتی زری با آب و تاب از مهمانی روز قبل می گفت، ته دلم اصلا حس نکردم که دلم از نرفتن می سوزد، تازه از این که پیش محمد مانده بودم بینهایت راضی هم بودم. آن مهمانی به زری هم خیلی خوش گذشته بود و هم برایش سرنوشت ساز بود . چون چند روز بعد از طرف عمه پیغام دادند که یکی از هسایه هایشان می خواهند برای خواستگاری زری بیایند. خواستگار پسر یکی یکدانه خانواده ای متدین و خوشنام بود که در رشته پزشکی در انگلیس تحصیل می کرد. قرار خواستگاری که گذاشته شد هرچه من و زری ذوق می کردیم محمد بی میل و مردد بود و محترم خانم دلشوره داشت.  وقتی علت تردیدش را پرسیدم خیلی راحت گفت: زری سنش کمه. با تعجب و حیرت در حالی که فکر می کردم زری همسن من است ، فقط طلبکارانه نگاهش کردم و چیزی نگفتم. با خنده گفت: می دونم! می دونم! دردسر همینه دیگه الان اگه من این حرفو بزنم همه همین فکر رو می کنن. مطمئن نبودم فکرم را درست حدس زده یا نه؟ مردد پرسیدم: چه فکری؟! همین که فکر می کنی زری همسن توست! مگه طلبکاریت به خاطر همین نبود؟! ماتم برد. به شوخی بازویش را نیشگون گرفتم و با اعتراض گفتم: کی گفته تو همیشه سر از فکرهای من در بیاری. شاید من نخوام تو بفهمی به چی فکر می کنم! همان طور که سعی می کرد دست هایم را نگه دارد خندان گفت: اولا که واضح بود تو به چی فکر می کنی ، تازه غیر از من کی باید بدونه توی فکر تو چی می گذره؟! ا،شاید من نخوام. یکدفعه با لحنی که دیگر تقریبا جدی بود گفت: مگه چیزی هم هست که تو بخوای از من پنهان کنی؟! - نه، ولی دوست دارم خودم بهت بگم، نه این که تو همه چیز را خودت بفهمی، این جوری احساس خنگی می کنم! در حالی که با محبت محکم در آغوشم می گرفت و می خندید مثل کسانی که می خواهند بچه لوسشان را مجاب کنند، گفت: عزیز دلم ، چرا فکر نمی کنی از بس دوستت دارم و از بس تو ماهی و بی غل و غش، فکر تو می خونم ، این چه ربطی به خنگی داره؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: نمی دونم راستی حرفتو حرف نیار، اول بگو ببینم مگه زری همسن من نیست، چرا می گی زوده ازدواج کنه؟! - الان اگه بگم وضع ما فرق می کرد، هم تو و هم بقیه می گین چه فرقی ؟ مگه نه؟ ولی مهناز فرقش اینه که من اگه تو رو نمیشناختم،یعنی اگه بهت علاقه پیدا نکرده بودم، غیر ممکن بود توی این سن و با دختری همسن تو ازدواج کنم. زری هنوز خیلی وقت داره، اگه درسش رو تموم کنه بعد ازدواج کنه، خیلی بهتره. در حالی که وانمود می کردم بهم بر خورده گفتم: جنابعالی هم اجبار نداشتی با من و توی این سن ازدواج کنی. رویم را برگرداندم . سعی کرد صورتم را به طرف خودش برگرداند و گفت: خود بد جنست می دونی که اجبار داشتم. با حالت قهرآلود پرسیدم: می شه بفرمایین چه اجباری؟! هنوز چانه ام را با دستش نگه داشته بود توی چشمانم خیره شد و گفت: تو نمی دونی؟! چرا من در هیچ حالتی طاقت نگاه های مستقیم محمد را نداشتم ، نمی دانم، انگار بند دلم پاره شود، دلم هری فرو ریخت و احساس کردم چیزی نمانده چشم هایم غرق اشک شود. دلم تاب نمی آورد . سرم را پایین انداختم و ته دلم فکر کردم خدا را شکر که مجبور شدی! محمد دوباره پرسید: جواب منو ندادی؟ با حالت قهر از جایم بلند شدم به سمت در رفتم و رویم را برگردانم و جدی گفتم: با این که علت اجبارت را نمی دونم... مکث کردم، دیگر در را باز کرده و تقریبا بیرون از اتاق بودم، چند لحظه به محمد خیره شدم که منتظر بود و جدی نگاهم می کرد و فکر می کرد واقعا قهر کرده ام و ناراحتم. بعد مثل بچه های تخس با صدای بلند و خنده گفتم: ولی خدا را شکر که مجبور شدی!!! محمد نیم خیز شد که دنبالم کند، در را بستم و فرار کردم. من شاخه ترد پیچکی بودم که آویخته به وجود محمد شکل می گرفت و لذت این آویختن با سرشتم قرین می شد. ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️ht
ما ته دلم کمی شور می زد . یعنی ممکن بود به خاطر سینه باز و کوتاهی اش ایراد بگیره؟ولی خیلی زود حواسم جمع لباس زری شد و موضوع را فراموش کردم. زری بدون آرایش هم توی لباس عروس خیلی زیباتراز قبل شده بود. خلاصه آن روز هردو مان غرق شادی بودیم و مرتب از اکرم خانم تشکر می کردیم. روز بعد هم همراه مادر و مریم برای خرید کفش رفتم و برای اولین بار، کفش پاشنه بلندی که به سختی می توانستم با آن راه بروم خریدم. همه این کارها را دور از چشم محمد می کردم و هروقت می پرسید: مهناز، بالاخره لباس تو چی شد؟  می گفتم: صبر کن، روز عقد چی شده. بالاخره روز عقد زری رسید. اواخر بهمن ماه بود و برف ریز و سنگینی که از شب قبل می آمد هوا را خیلی سرد کرده بود. قرار بود خانه ما مجلس مردانه باشد و من مجبور بودم لباس ها و وسایلم را بگذارم خانه حاج آقا. چون وقتی از آرایشگاه برمی گشتم مسلما خانه شلوغ بود و نمی توانستم به خانه خودمان بروم. لباس هایم را توی اتاق محمد گذاشتم و رویش را پوشاندم که اگر زودتر از من آمد ، لباس و کفشم را نبیند. هیچ وقت هیجانی که آن روز داشتم فراموش نمی کنم، شور و التهابی بی اندازه که همراه انتظاری شیرین از این پنهانکاری در وجودم رسوخ کرده بود و مرا به وجد می آورد. دو هفته یا بیش تر بود که منتظر این روز و دیدن عکس العمل محمد بودم.می خواستم ببینم وقتی مرا توی لباسی دید که خودم آن قدر دوست داشتم، چه واکنشی نشان می دهد. بارها توی ذهنم صحنه برخورد او را در حالی که چشم هایش از تحسین می درخشید، مجسم کرده بودم. تصور جا خوردن محمد از زیبایی لباس و حسن سلیقه ام در انتخاب آن، برایم شوفی بی نهایت داشت که به هیجانم می آورد . آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید!  با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند. برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.  بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟! گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت. چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم. رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباسم من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم.  سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند. ادامه دارد... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت.  مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟ خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود. می دونم با لباس و آرایش می گم. خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره. مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده! خانم جون با نگاهی ناباورانه از بالای عینک نگاهی به لباس و بعد مریم کرد و گفت: یعنی اگر دو انگشت گشادتر بود، دیگه هیکلش ظریف نبود؟ لا اله الاالله ، چه حرف ها که ما توی این روزگار نشنیدیم. حوصله شنیدن هر چیزی را که مربوط به آن لباس بود ، نداشتم. انگار چیزی به دلم نیش می زد. از جایم بلند شدم و دوباره سرم را به پذیرایی گرم کردم. فاطمه خانم صدا زد: مهناز جون بیا عکس بنداز. هروقت آقای داماد رفتن می آم. رفتن که محرم ها عکس بندازن، زود باش. تند راه رفتن با آن کفش ها به راستی که سخت بود. در حالی که مجبور بودم به قول خانم جون خرامان خرامان بروم که نخورم زمین، وارد اتاق شدم و فاطمه خانم در را بست. همزمان با من محمد از در سمت ایوان وارد شد. در حالی که سرم را بالا گرفته بودم، سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم. یک آن نگاهم به چشم هایش افتاد. این بار، نگاه او حیرتزده بود و نگاه من ، خشمگین. زود سرم را پایین انداختم و در حالی که دقت می کردم پایم را توی سفره عقد نگذارم به سمت زری و حاج آقا و محترم خانم که بالای سفره بودند، رفتم. سلام آقا جون، چشم شما روشن. حاج آقا با سلامی کشیده و بلند گفت: سلام به روی ماهت بابا. هزار ماشاالله. خانم ، یک عکس هم از من و عروسم بنداز که اگه یک عروس خوشگل توی دنیا باشه، عروس خودمه. زری با خنده و لحنی رنجیده گفت: آقا جون پس من چی؟! آقا جون با مهربانی گفت: تو که دخترمی بابا، من عروسم رو گفتم. در حالی که سنگینی نگاه محمد را احساس می کردم و می کوشیدم نادیده بگیرمش تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، سرم را به انداختن عکس گرم کردم. هنوز عکس هایم را دارم. یک عکس با آقا جون و محترم خانم در حالی که بینشان ایستاده ام و دست هردوشان در دستم است ، یک عکس با زری در حالی که صورتمان را نزدیک هم گرفته ایم و می خندیم و عکس بعدی محترم خانم و آقا جون، یک طرف زری ایستاده اند و من طرف دیگرش. محترم خانم صدا کرد: محمد ، مادر، بیا جلو دیگه. ولی من رویم را برنگرداندم ، محمد نزدیک می شد و هجیان من برای آرام و بی تفاوت بودن، بیشتر. عکاس گفت: کمی نزدیک تر، کمی مهربون تر بایستید. آقا جون پشت سر محترم خانم ایستاد و محمد در حالی که پشت سرم می ایستاد بازویم را گرفت. با همه رنجیدگی و ناراحتی ام ، با همه خشمی که سعی داشتم به او نشان دهم، تماس دستش مثل آتشی گداخته بود که مستقیم با قلبم ارتباط پیدا کرد. حرارت دستش و نزدیکی جسمش قرار و آرام را از من گرفت. عجیب بود حالت قهر به جای دفع ، انگار کششم را به سمت او بیشتر می کرد. ولی هرطور بود باید جلوی خود را می گرفتم. نمی خواستم تسلیم شوم. در حالی که دلم نمی خواست دیگران هم متوجه شوند، تمام سعی ام را برای عادی بودن رفتارم و در عین حال، نگاه نکردن به محمد می کردم. فاطمه خانم گفت: محمد یک عکس تکی هم بگیرین یادگاریه. و من ته دل چقدر از او ممنون شدم. کنار سفره، خانم عکاس داشت می گفت که چطور بایستیم. محمد همان طور که پشت سرم ایستاده بود فشار خفیفی به بازویم داد، سرش را پایین آورد و توی گوشم خیلی آرام گفت: چرا به من نگفتی که لباست فقط اون نیست؟ در حالی که تمام رنجیدگی و خشمم را توی نگاهم می ریختم، سرم را به عقب و بالا برگرداندم به چشم های مشتاق و پر از محبت و تحسین محمد افتاد. دلم فرو ریخت، فوری رویم را برگرداندم ، ولی عکاس گفت: همون حالت الانتون خیلی خوب بود. آقا، شما لطفا با دست چپ کمرشان را بگیرین و با دست راست دستشون رو. شما هم خانم، لطفا به حالتی که انگار به کنار سینه شون تکیه دادین بایستین و سرتون رو به سمت صورت ایشون بالا بگیرین . با لبخند توی چشم هم نگاه کنین، آهان، همین طور خوبه، چند لحظه صبر کنین، آماده ؟! ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
در حالی که می خندید گفت: این قدر ناراحتی که نمی شه صبر کنی ، بری دکتر و بیای، حالت بهتر بشه، بعد قهر کنی؟!دلم برایش ضعف می رفت ولی با همان لحن قهرآلود گفتم: نخیر نمی شه.با صدایی خسته گفت: خیله خب، پس گوش کن، روتو برگردون تا برایت بگم.بدون این که رویم را برگردانم گفتم: می شنوم، بفرمایین.با لبخندی که روی صدایش اثر می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت: من می خوام با خودت حرف بزنم نه موهایت!خنده ام گرفت. در حالی که سوزش گلویم همچنان آزارام می داد گفتم: نه صورتی که باعث بشه آدم فریاد بزنه و درو به هم بکوبه ، نبینی بهتره.هنوز حرفم تمام نشده بود که با دست هایش مثل یک بچه، چرخاندم و وادارم کرد بنشینم، در حالی که مثل همیشه بدون این که بخواهم از قدرتش لذت می بردم و در عین حال از درد استخوان هایم که از تب و لرز درد می کرد ناله ام بلند شده بود نشستم.پتو را دورم پیچیدم و گفت: تقصیر خودته، حالا مثل یک دختر خوب گوش کن. خیله خب، حق با شماست. من اشتباه کردم. به خاطر این که زود قضاوت کردم. حالا هم معذرت می خوام. خیلی هم معذرت می خوام، ببخشید. ولی باور کن اصلا اختیاری نبود. وقتی تو رو اون جوری دیدم، نفسم بند اومد . اصلا نمی تونستم، یعنی هیچ وقت نمی تونم تحمل کنم تو همچین لباسی بپوشی. از تصور این که لباست تنها اون باشه و دیگران تو رو اون طوری ببینن، اصلا نفهمیدم چه کار کردم.با نا را حتی گفتم: دیگران کی بودن؟! همه یک مشت زن بودن به فرض که لباسم تنها...حرفم را قطع کرد و با شگفتی گفت: منظورت از این که همه زن بودن چیه؟ مگه قرار بود، کس دیگه ای باشه؟! این خودخواهیه، غیرته، دوست داشتن زیاد یا تعصب، هر چی که دوست داری اسمش رو بگذار ولی اینو یادت باشه نه حالا نه هیچ زمانی، دوست ندارم کسی تو رو اون جوری ببینه، می تونی بفهمی؟ ولی با این همه، چون زود قضاوت کردم، معذرت می خوام، قبول؟ آهان راستی یادم رفت بگم لباستون بی نهایت قشنگ بود، وقتی موقع عکس انداختن آمدی توی اتاق بهتم زد. باورم نمی شد اون خانم کوچولوی عصبانی که دیگه حتی نیم نگاهی هم حاضر نبود بهم بکنه، خانم خوشگل خودمه.بعد در حالی که به شوخی گونه ام را نیشگونی آهسته می گرفت، گفت: خوب خانم خانم ها ، من هم از خستگی تنم خورده، هم دلم برای شنیدن صدای شما بی نهایت تنگ شده، هم می خوام زودتر ببرمتون دکتر، بالاخره نمی خواهین رای دادگاه رو صادر کنین، تکلیف این بنده گناهکار معلوم بشه؟!دوستش داشتم چقدر؟ فقط خدا می دانست. حرف هایش دلم را به آتش می کشید و برای آغوشش بی قرار می کرد و خوب معلوم بود که رای به قول او دادگاه چیست! و این قهر هم با پایانی خوش شد خاطره ای عزیز برای قلب به زنجیر کشیده من. ولی سرمای سختی که خورده بودم و با تشخیص دکتر معلوم شد آنژین است، سه روز تمام بستری ام کرد و توی آن سه روز آن قدر محمد به من محبت و توجه کرد که صدای امیر در آمد: بابا این قدر لوسش می کنی مریض شدن به دهنش مزه می کنه، هفته ای دو سه روز مریض می شه ها.محمد خندید و خانم جون در جوابش گفت: ما ببینیم شما که زن گرفتی وقتی مریض شد چه کار می کنین! به محمد آقام یاد می دیم.امیر خندان گفت: زن من مریض بشه؟! مگه من عقلم مثل محمد کمه که زن نازک نارنجی بگیرم!محمد قبل از این که من چیزی بگویم فوری گفت: در این که خانم شما پهلوان هستن که حرفی نیست.امیر یکدفعه لبخند روی لبش ماسید و در حالی که چشم غره ای غضبناک به محمد می رفت در جواب خانم جون که با کنجکاوی فراوان می پرسید مگه شما خانم ایشان را می شناسین؟!با طعنه و حرص گفت:نه بابا، شوخی می کنه، در مقایسه با زن این معلومه، بقیه پهلوونن دیگه.بعد هم فوری از اتاق بیرون رفت و من و محمد را با خنده ای از ته دل و خانم جون را با نگاهی مشکوک و کنجکاو باقی گذاشت.یاد آن روزها به خیر. امیر راست می گفت، مزه آن مریضی هم برای همیشه توی ذهن من ماند. محبت و مهر بی نهایت، شعله ای فروزان است که زمستان ، سرما، غصه، قهر، دعوا و حتی مریضی در پرتو گرمای آن دلچسب و گوارا می شود.چند روز بعد از بهبودی ام بود. یک روز که خسته از مدرسه برگشته بودم، کتابم را بر داشتم و رفتم توی اتاق خانم جون. در آن بعد از ظهرهای سرد زمستانی در حالی که آفتابی کم جان اتاق را روشن می کرد، زیر کرسی خوابیدن عالمی داشت. زمستان ها خانم جون توی اتاقش کرسی می گذاشت و می گفت مادر این استخوان های پو سیده رو هیچی مثل کرسی گرم نمی کنه. این بود که زمستان ها اتاق خانم جون معمولا اتاق نشیمن همه می شد. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
 افتاد.او هم از حرف های خانم جون لبخند به لب داشت و به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه می کرد. با دنباله حرف های خانم جون که می گفت مادر حالا گفتن درس بخونین دیگه نه این جور! بچه ام از ظهر که می آد این کتاب از دستش نمی افته! خنده ای که وجودم را پر کرده بود خواب را کاملا از سرم پراند.در حالی که صاف می نشستم و موهایم را جمع میکردم با خنده سلام کردم. محمد همانطور که با نگاهی مثل نگاه معلم ها به شاگردهای تنبلشان نگاهم میکرد ، گفت:سلام خسته نباشی.خانم جون دوباره گفت: خسته که مادر، خودشو کشته، بیا مادر جون، بیا بنشین پیش خانم زرنگت! یک چایی بخور، خستگی ات در بره. ببین این استراحت چه مزه ای داره که این خانم شما ازش دل نمی کنه.محمد در حالی که خندان کنارم می نشست به شوخی گفت: خانم جون، من که نیستم ، شما وقتی می خواد بیاد زیر کرسی نگذارین.خانم جون گفت: که خوابش نبره؟! ای مادر، قربون شکلت ، آب دستی توی چاه ریختن فایده نداره، این جا نخوابه می ره توی اتاق خودش.من با حالت قهر و گلایه گفتم: ا ، خانم جون ، خوب خسته بودم شما چرا به حرف های محمد گوش می کنین.بعد در حالی که اخم هایم را توی هم کرده بودم رویم را از محمد برگرداندم. خانم جون با لبخندی شیطنت بار گفت: ببخشید خانم، از این به بعد می گم دیگه حرف حساب نزنه.بعد رو به محمد گفت: این از این خانم خانم ها، اون از اون یکی ، الان امیر هم بیاد صدایش در می آد. اون که دیگه حالا اگه درس نمی خونه اقلا پا زیر پا نمی گیره تنش راحت بشه.منظور خانم جون به علی بود که همیشه مشغول تکاپو و جنب و جوش بود. محمد رو به من که اخم هایم را توی هم کرده بودم ، گفت: می دونی چند روز دیگه تا امتحان ها مونده؟! حالا این چند روز اگه از شما خواهش کنم با همه خستگی تون شب ها زود تر بخوابی و روزها به درست برسی امکانش هست؟ خانم جون شمام قدیم ها حرف حاج آقا رو این جوری گوش می کردین؟!سر درد دل خانم جون باز شد: ای مادر جوون های الان چه می دونن زندگی یعنی چه؟ سختی چیه؟ روزگار یعنی چه؟ شوهر کدومه؟ راحت و حاضر و آماده همه چیز هست، نمی فهمن از کجا می آد، چه طور می آد، واسه همینه این چهار تا کتاب این قدر مهم شده، همه باید پس برن پیش بیان بلکه این شق القمر انجام بشه، زمان ما کجا و زمان شما کجا؟ همین عباس بابای این ها، نصف سن این ها رو هم نداشت که از صبح علی الطلوع تا بعد غروب توی همین بازار عرق می ریخت و کار می کرد .خدا شاهده هنوز قدش به پیشخون مغازه نمی رسید، اونم با اون اوستاهای اون زمان که مثل شمر ، سر تو می چرخوندی کتک بود و چوب.اوستاها اگه مزد یادشون می رفت، کتک یادشون نمی رفت.اون بچگی کجا و این ها کجا. الان اگه به این علی آقا بگی. مادر نونت هست، آبت هست، همه چی ، حی و حاضر، این چهار تا کتاب چه کاری داره که زیر بار نمی ری؟ بهش بر می خوره. ولی همین باباش خدا می دونه با چه خون جگری این الف و ب رو یاد گرفت. خدا ایشاالله عمر با عزت بهش بده، من موندم و یک بچه و یک مشت آدم خدا نشناس و یک دنیا مشکل.من یکدفعه پرسیدم: راستی خانم جون، چرا فقط آقا جون رو داشتین؟!تا آن روز هر وقت این سوال را می کردم خانم جون می خندید و می گفت آخه من یکه زا بودم ولی آن روز چون احساس کردم خانم جون دوست دارد حرف بزند، دوباره این سوال همیشگی به ذهنم رسید.خانم جون با لبخندی کمرنگ در حالی که از چشم هایش معلوم بود دارد به گذشته ها فکر می کند، گفت: والله چی بگم؟ آخه من، زن دوم نصرالله خان پدربزرگ را می گفت بودم. می دونی وقتی من شوهر کردم چند سالم بود؟ دوازده سالم بود و نصرالله خان 38 سالش بود.من که برای اولین بار این حرف را می شنیدم ، از حیرت دهانم باز مانده بود، با بهت گفتم: چند سال؟!خانم جون خندید و گفت: نه که حالا فکر کنین اون خدا بیامرز پیمرد بود، نه بابا، خیلی هم سرحال و جوون بود، من خیلی کوچیک بودم.همان طور حیران پرسیدم: خوب حالا چرا با این همه اختلاف سن، ازدواج کردین؟! 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
یا وقتی پیر شدم، محمد زودتر از من برود؟ با خانم جون احساس همدردی کردم و اشک چشم هایم را سوزاند. حتما پدر بزرگم هم همان قدر برای خانم جون عزیز بود ه که محمد برای من. اصلا تصورش را هم نمی خواستم بکنم. خانم جون آهی کشید و ادامه داد: یک زن جوون با یک بچه، نه یاوری نه پشت و پناهی. خونه داشتم، ولی خوب، خونه رو که نمی شد خورد و پوشید. آدم زنده زندگانی می خواد. آقام یک سر داشت و هزار سودا با شش سر عائله، دیگه اگه می خواست هم نمی تونست کاری برام بکنه. زن بابام هم از ترس این که من یک وقت فکر کمک از آقام رو نکنم، همون اول آب پاکی رو روی دستم ریخت. من هنوز جوون بودم و حاج آقا نگذاشته بود آب توی دلم تکون بخوره. حیرون مونده بودم و نمی دونستم باید چه کار کنم؟ خدا شاهده از تنهایی یعنی از شب و تنهایی توی اون خونه چقدر می ترسیدم. شب تا سپیده صبح اشک می ریختم و بالای سر عباس که خواب بود می نشستم تا سحر می شد. حالا که یک وقت ها، عباس از ترسو بودن مهناز ناراحت می شه، بهش می گم مادر، دست خودش که نیست، اینم ارث و میراث مادر بزرگشه که به این بچه رسیده. اون روزها خوب من ازحالای مهناز بزرگ تر بودم ، یک بچه هشت نه ساله داشتم ولی توی اون خونه، بعد از حاج آقا وهم برم می داشت. شب تا صبح چشم هایم مثل جغد باز بود تا بلکه آفتاب بزنه و هوا روشن بشه. این که می گن زن چراغ خونه س اشتباهه، مادر، خدا هیچ خونه ای رو بی مرد نکنه، که اگه کرد، صدتا چلچراغ هم نمی تونه روشنایی اون خونه باشه. زن اگه چشم و چراغ هم باشه به پشتیبانی مردشه و دلگرمی اون. بگذریم، خلاصه از اون جا که خدا یار غریبونه ، همون روزها خونه کناری مارو فروختن و یک همسایه جدید اومد که خدا ایشاالله اون روزی که همه حیرونن، دستگیرشون بشه و روسفید شون کنه. آره مادر، این همسایه ما که یک پیرزن و پیرمرد بودن شدن برای من پدر و مادر و مونس و یاور و خلاصه همه کس. اگه گفتی اسم اون ها چی بود؟! به من خیره شد. من با تعجب و فکری مغشوش همان طور که اخم هایم توی هم رفته بود سعی می کردم حواسم را جمع کنم که خانم جون خندید و گفت: دیگه این که این قدر فکر نداره، حاج رحمت و بانو خانم خدا بیامرز دیگه. بابا بزرگ مادر؟! خانم جون سرش را تکان داد : بله، خدا خواست که اون ها سبب خیر بشن و دست منو بگیرن. حاج رحمت واسطه شد و عباس رو گذاشت بازار، در حجره حاج قاسم بلورچی که تاجر چینی و بلور بود و حالا این بچه چی کشید تا شد این حاج عباس موسوی که رویش توی بازار قسم می خورن و این اعتبار رو به هم زد، فقط خدا می دونه و بس. همون سالها بازم، حاج رحمت یک زن و شوهر مطمئن رو پیدا کرد و دو تا اتاق هامون رو بهشون اجاره دادم و یکخورده زندگیمون سرو سامون گرفت و دیگه تنها نبودم. خودمم یواش یواش پیش بانو خیاطی و قرآن یاد گرفتم و بعضی وقت ها برای درو همسایه خیاطی می کردم و شب و روز هم دعا به جون حاج رحمت و بانو خانم می کردم. اینه که مادر یک وقت می بینی، صد پشت غریبه ، برای آدم از خواهر و برادر بهتر می شه.خلاصه زندگیمون کم کم روبراه می شد و عباس تقریبا هفده هجده ساله بود که از بخت بد یا نمی دونم از اون جا که هر که در این بزم مقرب تر است، جام بلا بیش تر می دهند، داماد حاج رحمت که پدر همین ملیحه خانم باشه دور از این خونه و شماها ، درد بد گرفت و ناغافل از بین رفت. بیچاره مرضی خانم موند و سه تا دختر که دومیش همین عروس خودم بود. خلاصه مادر، مرضی خانم که اومد خونه حاج آقا از اون جا که دردمون مشترک بود، شدیم دوست های جون جونی. و خوب بعدشم که معلومه، عباس بیست سه چهار سالش شده بود و گلویش پیش این ملیحه خانم گیر کرده بود، منم که جونم برای ملیحه و خانواده اش در می رفت مستاجر مون رو جواب کردیم وملیحه خانم از خونه حاج رحمت اومد خونه ما و شد عروس گل من. بعد هم پا به پای شوهرش زحمت کشید و خانمی کرد تا زندگی شد این که حالا هست. هرچی خاک مادر و مادربزرگش است، عمر ملیحه باشه. مادر جون، همه خانمی و بلند نظری مادرت به اون ها رفته. بعد رو به من اضافه کرد: دیگه از این جا به بعدشم که خودت دیگه می دونی و معلومه. من که غرق فکر و خیال، هنوز در حرف های خانم جون غوطه می خوردم و به او خیره مانده بودم، با تعجب و گلایه پرسیدم: چطور تا حالا این ها رو تعریف نکرده بودین؟! آهان، همینو می خواستم بگم. اولا که مادر، تو کی پرسیدی که من بگم؟ بچه ها فکر می کنن پدر و مادرشون از اول پدر و مادر بودن و زندگی همین طور بوده که اون ها حالا دارن می بینن. تو خودت تا حالا اصلا پرسیده بودی که من نگفته بودم؟! بعد از اون ، مادر، بابات یک عیبی داره که دوست داره از اون جا که خودش سختی کشیده، شماها رو لای پنبه بزرگ کنه. همه ش می گه سختی رو خودشون می رن توی زندگی می فهمن، حالا نمی خواد غصه گذشته مارو بخورن. ادامه دارد..... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع
خانم جون، همان طور که ظرف نقلش رو دور می گرداند، گفت: خدا ایشاالله عمر طولانی به خودت و حاج آقا بده مادر، زن و شوهر تا وقتی با هم هستن، هیچکدوم غریب نیستن . زن و شوهر ریشه زندگی هستن، بچه ها برگ و بار، برگ هم یک روز به شاخه س یک روز نیست، اصل ریشه س. ریشه که باشه و درخت سرجا، برگ و بار هم دوباره سرجایش برمی گرده. قول بهت می دم چند سال دیگه همشون با بچه هاشون برگردن و سرتون این قدر شلوغ بشه که دیگه واسه یکخورده تنهایی، دلت تنگ بشه. محترم خانم با لبخندی که صورتش را پوشانده بود گفت: تو رو خدا خانم جون، دعا کن خدا به همشون و بخصوص اول به فاطمه بچه های سالم بده، قدمشون روی چشم های ما. خانم جون گفت: به فاطمه هم بچه می ده صبر داشته باش. حالا همه اش پنج شش ساله، دکترها هم که گفتن سالم هستن، دیگه غصه چی رو می خوری؟ هر چیزی یک ساعتی داره، منتها صبر ما کمه. محترم خانم گفت: آقا رضا هم همیشه همینو می گه، بازم خدا رو شکر دامادم خوب و با ایمانه. همه ش می گه هر چی خدا بخواد. تازه من و فاطمه رو هم اون دلداری می ده. من که همه ش راه می رم و دعاش می کنم. مادر گفت: همین براشون از صد تا دوا و دکتر بهتره، دعای خیر مادر، غیر ممکنه گیرا نشه. خانم جون یکدفعه ، در حالی که برق شیطنت همیشگی به چشم هایش برگشته بود، با نگاهی به من زری گفت: والله محترم خانم ، من که می گم غصه که نباید بخوری هیچ، از حالا به بعد بایس روزی چند دفعه خدا رو شکر کنی، هم ما یک یکی یکدونه داشتیم، هم شما یک ته تغاری که بالاخره از خونه بیرنشون کردیم و یک نفس راحت کشیدیم. مادر، این ها همه جای شکر داره، مگه نه؟! با تایید مادر و محترم خانم و خنده هایشان و سرو صدای من  و زری ، فضا تغییر کرد. خانم جون با روش همیشگی خودش، دوباره شادی و نشاط را به جمع ما برگرداند و محترم خانم، انگار غصه هایش را فراموش کرده باشد، با چهره ای آرام و مهربان و پر از آرامش از خانه ما رفت. حالا که به آن روزها فکر می کنم، می بینم نزدیکی دل ها و همراهی و محبتی که بین ما بود، در کوچک شدن غصه ها و کمرنگ شدن غم هایمان چقدر موثر بوده. این هم یکی از خصایص آدمی است. آدم همین قدر که احساس کند، دل هایی همراه و غمخوار هست که با او همدرد و شریکند، حتی اگر این دل ها کوچک ترین کاری جز شنیدن غصه ها انجام ندهند و فقط بشنوند و همراه او و به خاطر او اشک به چشم بیاورند، مضطرب بشوند و از سر اندوه آه بکشند، انگار بار غم آدم خود به خود سبک می شود، چنبره غم سینه را آزاد می کند و اگر چه به سختی ، به هر حال کمر راست می کند. همین احساس همدلی برای سبک کردن بار غم چنان بجا و کاری عمل می کند که انگار نصف بیشتر مشکل حل شده.درست برخلاف این حالت زمانی است که ممکن است کسی حتی برای حل مشکلات قدم بردارد، ادامه دارد .... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b915
باز هم چیزی نگفتم. یکخورده ساکت شد. سنگینی نگاهش را احساس می کردم و طاقتم داشت تمام می شد که خم شد و موهایم را از صورتم کنار زد، گونه ام را بوسید، یک دست آرام به موهایم کشید و گفت خداحافظ و رفت. در را که به هم زد، اشکم سرازیر شد و سرجایم نشستم، یک لحظه خواستم بدوم دنبالش، صدایش کنم و معذرت بخواهم و بگویم اشتباه کردم، ولی صدای به هم خوردن در حیاط به من فهماند که دیر شده. جلوی محترم خانم و بقیه، دیگر ممکن نبود. توی دریایی از غصه و رنج غوطه می خوردم و نمی دانستم چه کنم که در باز شد و خانم جون وارد شد و در رابست. دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سلام کردم. خانم جون که به زحمت نزدیک می شد گفت علیک سلام و بعد همان طور که لبه تخت می نشست، همراه ناله ای که از درد پایش می کرد، بی مقدمه گفت: این کار رو کردی، اما کار درستی نبود! هاج و واج خودم را به آن راه زدم و گفتم: کدوم کار؟! همین که شوهرت رو با قهر و تهر و کم محلی راهی کردی. با تعجب گفتم من؟ و پیش خودم فکر کردم، خانم جون چطوری از اتاق در بسته و روابط ما با خبر شده؟! خانم جون در حالی که توی چشم هایم خیره می شد گفت: آره دیگه ، پس کی؟ مادر، دیگه تو، سرمن که کلاه نمی تونی بگذاری. یعنی هیچ بچه ای سر پدر و مادر و بزرگ ترش نمی تونه کلاه بگذاره. منتها جون پدر و مادر، عاشق بی عارن، خیلی چیزها رو به روی خودشون نمی آرن. اما ننه، من آفتاب لب بومم، شاید اگر حالا نگم، فردا اجل مهلت نده. پریدم وسط حرفش: خدا نکنه، خانم جون. این ها همه ش تعارفه، آدمیزاد عمر نوح که نمی کنه، بالاخره عده ای باید برن که عده ای دیگه دنیا بیان. حالا این ها به کنار، مادر حرف توی حرف نیار حواسم پرت می شه. بعد همان طور که زانوهایش را با دست فشار می داد گفت: چند وقته که می خوام این حرف ها رو بگم، اما امروز، دیگه عزمم جزم شد و دیدم وقتشه. ببین مادر جون، فکر نکن چون شوهرت دوستت داره و نازت رو می کشه یا خانواده اش دوستت دارن ، دیگه میخت رو کوبیدی و هر کاری دلت خواست می تونی بکنی. پسره می خواد بره سفر، دو روزه خونش رو توی شیشه کردی که چی؟! که می خواد بره کمک خواهرش؟ حالا اگه چند صباح دیگه زن امیر واسه این که می خواد بیاد کمک تو، این کارو می کرد، صورت خوشی داشت؟ تو خوشت می اومد؟ با عجله حرف خانم جون رو قطع کردم وگفتم: به خاطر این نبود... خانم جون حرفم را برید: واسه چی بود؟ واسه این که داره دور می شه و دلت تنگ می شه؟! آخه مادر جون، آدم این جور به مردش حالی نمی کنه که می خوادش. دوست داشتن، شوهرداری و زندگی کردن راه و رسم داره. اول همه، اینو بدون هرقدر برای تو سخته از اون دور بشی، برای اون دو برابر تو سخته. مرد وقتی زن می گیره و صاحب همسر و همبالین می شه برایش خیلی بیشتر سخته که از زنش دور بشه. خصوصا مرد نجیب و سربه راهی مثل شوهر تو. دوما زن اگه زن باشه با خوش خلقی کاری کنه که مردش از دوری غصه ش بشه نه با کج خلقی و اخم و تخم. تو اگه خون هم به پا شده بود باید با روی خوش شوهرت رو بدرقه می کردی و با اوقات خوش راهیش می کردی،که این اولین سفری که می خواست بعد از زن گرفتن بره همیشه یادش باشه. مهناز، زندگی همه ش قربون و صدقه نیست. تا نری توی زندگی خودت، دستت نمی آد چه زیر و زبرهایی داره. خیلی مونده که بفهمی توی زندگی،زن اگه زن نباشه، شیرازه زندگی به هم بند نمی شه. زن باید همدل و همزبان و همپای مردش باشه، توی خوشی و ناخوشی. این در رو می بینی؟ اگه لولایش توی هم چفت نشه، که هیچی، در اصلا به درد نمی خوره و باز و بسته نمی شه ، ولی اگه چفت شد باید روغن داشته باشه، وگرنه یکسره قژ و قوژش گوش رو کر می کنه. واسه زندگی هم این زنه که با نرمش باید روغن زندگی بشه تا زندگی بی سر و صدا بجرخه. مادر جون با همه این که می گن مرد همه کاره س و فلان و چنانه، ولی من می گم زن اگه بخواد می تونه یک مرد فلج رو راه بندازه، اگه نخواد می تونه یک مرد سالم رو هم از پا بندازه، مادر، به یال و کوپال و اهن و تلپ مردها نگاه نکن. مرد اگه دلش از خونه ش و زنش قرص و خوش نباشه، بیرون از خونه ام نمی تونه ترقی کنه و حواسشو جمع کارش کنه. این که از این . حرف دیگه ام اینه که به پشتی محبتی که شوهورت بهت داره نتازون. همیشه این حرف من یادت باشه، از اون مرد عاشق تر و مجنون تر نیست که عاقبت از زن بد خلق و ندونم کار و غرغرو فراری نشه. مثلا همین امروز، مادر جون تو باید پا می شدی و نه فقط شوهرت، مادر و خواهر شوهورت رو هم بدرقه می کردی، الان وقتی از اون عروسشون می گن، فکر نکن دیگه تو همچی تمومی. همیشه می گن کجا حرف خودتو شنیدی؟ اون جا که حرف مردم رو شنیدی. وقتی از اون یکی می گن تو باید حواستو جمع کنی که اشتباه نکنی و یک جور دیگه اون هارو دل چرکین نکنی. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/122250854
هیچ وقت یادت نره. توی این دنیا همیشه احترام، احترام می آره و محبت هم محبت. برعکسش هم درست همون طور. حالا تو این دفعه این رفتارو کردی مادر شوهر و خواهر شوهورت هم یا فهمیدن یا نه. شوهرت هم یا نازت رو کشید و رفت یا به قهر و بالاخره با ناراحتی رفت. ولی فکر نکن همیشه در روی یک پاشنه می چرخه . فکر چهار صباح دیگه ت هم باش تا ابد که شماها این جا نیستین و توی یک اتاق و چشمتون فقط توی روی هم. این قدر که سر گله گذاری و دل چرکینی توی زندگی آدم باز بشه، دیگه بستنش آسون نیست. یک جوری زندگانی کن که حالا نمی گم از همه بهتر ولی اقلا خیلی جای عیب و ایراد نداشته باشی و شوهرت و خانواده اش توی اعمال و رفتارت خیلی کمبود ببینن، اونم با این شوهر عقل رس و دانا که تو داری. بابات روز اول می گفت تو سن و سالت کمه، ولی من قبول نکردم. مادر جون اگه آسمون هم زمین بیاد من این حرفو قبول ندارم. فهم و شعور کاری به سن و سال نداره. خدا چشم داده، چاه هم داده. اگه سن تو اندازه من هم بشه، وقتی نخوای از فهمت استفاده کنی، هیچ فایده ای نداره. خلاصه که مادر قدر شوهورت رو، جوانیش رو، آقایی و جمال و کمال و خانواده اش رو بدون. هر کدوم این ها، تک تک دنیا ارزش داره، چه برسه به این که همه رو با هم داره. حالا اگه نتونی این زندگی همه چی تموم رو به سرو سامون برسونی، خودت بگو اسمش چیه؟ در ضمن اینم یادت باشه، ناز کردن هم حدی داره از حد که بگذره به جای عزیز شدن، آدمو خوار می کنه. حالا خود دانی... آن قدر محو حرف های خانم جون بودم که وقتی حرف هایش تمام شد همان طور ساکت خیره به خانم جون ماندم. خانم جون در حالی که باز نگاه شیطان و با نمکش به چشم هایش برگشته بود، گفت: چرا ماتت برده؟ قصه نخوندم که منتظر باقیش نشستی، پاشو دیگه داره آفتاب می زنه و همان طور که داشت به سختی بلند می شد گفت: پاشو نمازت رو بخون. هم واسه شفای این پای من دعا کن،هم واسه گوش های خودت، بلکه شنوا بشن. واسه عقلت هم دعا کن که بلکه در بیاد. ا، خانم جون! چیه، اگه اشتباه می گم، بگو اشتباه می گی. این را گفت و خندان دور شد. در آن تاریک روشن صبح سرد زمستانی در حالی که دلم بی نهایت گرفته بود، احساس می کردم چقدر این موجود ضعیف و مهربان و در عین حال استوار و محکم را دوست دارم. این موجود آرام، با حوصله، دقیق و فهمیده که حواسش به همه چیز و همه جا بود و مثل نسیمی از مهر و عطوفت به همه جای زندگی ما می وزید، دل هایمان را گرم می کرد و از چشم های کم سو ولی موشکاف و حقیقت بینش هیچ چیز پنهان نمی ماند. خانم جون اشتباه می کرد، آفتاب لب بوم نبود خورشید فروزانی بود که شعاع و گرمای وجودش تمام اطرافش رادربر می گرفت و زندگی می داد. از جایم بلند شدم در حالی که سرم از دوران حرف های خانم جون و غصه رفتن محمد منگ و گیج بود، با دلی گرفته به نماز ایستادم، ولی حیف که حرف خانم جون را که گفت برای عقل و گوش خودم هم دعا کنم نادیده گرفتم و از یاد بردم. هنوز تلخی آن سه روز و سه شب بعدی را به یاد دارم ، چقدر احساس دلتنگی و بی قراری می کردم. شب ها توی اتاق خانم جون از بی خوابی ، آن قدر زیر کرسی از این دنده به آن دنده می شدم که صدای خانم جون را در می آوردم و روزها حال مرغ سرکنده را داشتم. ساعت ها به نظرم طولانی و کش دار می آمد. تازه می فهمیدم، چقدر به محمد عادت کرده ام، می فهمیده که به عشق او بوده که دوان دوان از مدرسه برمی گشته ام و ساعت ها را تا غروب می گذرانده ام. به عشق او بوده که غروب و موقع آمدنش، برای من آنقدر شیرین بوده است. می فهمیده که شب ها چقدر طولانی و سرد و خاموش است و من بدون محمد، انگار توی خانه خودمان غریب و سرگردانم.روز چهارم بود. خسته و بی حوصله از مدرسه برگشتم. موقع اذان ظهر بود و من که فکر می کردم باید تا فردا عصر که جمعه بود و محمد برمی گشت صبر کنم، دلتنگ و کج خلق وارد حیاط شدم. خانم جون که حتی سرمای زمستان هم جلو دارش نبود داشت طبق معمول سرحوض وضو می گرفت. سلام ، خانم جون. خانم جون سربلند کرد و با صورتی بشاش و صدایی سرحال گفت: سلام به روی ماهت، چشم شما روشن. چند لحظه طول کشید که معنای حرف خانم جون را بفهمم، بعد یکدفعه هول و دستپاچه و مردد پرسیدم: محمد اومده؟! خانم جون خندان گفت: اومدن که اومد، ولی دوباره رفت. رفت. انگار آب یخ روی سرم ریختند، وا رفتم. دوباره پرسیدم: رفت؟ کجا رفت؟! خانم جون بلند بلند گفت: سوغاتی مارو داد و گفت می خواد بره یک زن دیگه بگیره که بلد باشه، مسافر رو چه جوری بدرقه می کنن! ادامه دارد.... همزبان با آخر حرف های خانم جون، محمد توی چهارچوب در راهرو ایستاد و من بی اختیار خانم جون و مادرم را که حالا پشت شیشه اتاق خندان ایستاده بود، فراموش کردم. جیغی از شادی کشیدم و مثل بچه ها، دوان دوان به طرف محمد دویدم و از گردش آویختم و با هیجانی بی نهایت گون
🌻﷽🌻 هنوز هم هرچه فکر می کنم چرا آن شب چراغ اتاق را روشن نکردم، متعجب می مانم. نور چراغ راهرو همراه من وارد اتاق شد و سایه ام روی دیوار روبرو افتاد، بزرگ و وحشتناک. آرام صدا کردم: خانم جون و نزدیک تخت شدم. ولی خانم جون جوابی نداد. به پهلو و پشت به من روی تختخواب بود. کنارش نشستم و آرام بازویش را تکان دادم. خانم جون اذون رو گفتن ها، الان نماز مومن ها می ره بالا، زود باشین! خانم جون، خانم جون.... تکان هایم کمی محکم تر شد، ولی خانم جون هیچ جوابی نداد. با تعجب خانم جون رو به سمت خودم برگردانم. چشم هایم از حیرت گشاد شد، وحشت تمام وجودم را گرفت و بی آن که دست خودم باشد، دهانم با تمام قدرت به فریاد باز شد. خانم جون با چشم هایی باز روبرو را نگاه می کرد. نگاهی آزام و ثابت، و دستش در حالی که هنوز تسبیح تربتش لای انگشت هایش بود روی پاهای من که از ترس فلج شده بود افتاد، سرد و یخ کرده. جیغ هایی که از حنجره من خارج می شد، انگار صدای من نبود. حیرت، وحشت، تعجب و ترس از فضای تاریک اتاق و سایه خودم که روی دیوار روبرو بزرگ و ترسناک بود، چشم های باز خانم جون و دست های یخ کرده و سردش، داشت مرا از پا در می آورد. پاهایم به راستی فلج شده بود و چشم هایم خیره در چشم های خانم جون مانده بود. حتی قدرت فرار از آن صحنه را نداشتم. دهانم تمام وحشتم را با صداهایی که از اختیار خودم هم خارج بود بیرون می ریخت. چراغ روشن شد. امیر، محمد ، و مادر و آقا جون سراسیمه وارد اتاق شدند. تکان های محمد و امیر، التماس های مادرم و صدا زدن های پیاپی آقا جون هیچ کدام نمی توانست جلوی فریاد های مرا بگیرد. شوم و ناباوری و ترسی که وجودم را گرفته بود، آن قدر شدید بود که اختیار اعضای بدن و اعمالم را از دست داده بودم. آخر سر هم آب سردی که توی صورتم پاشیدند تنها دهانم را بست، ولی قدرت عمل از من سلب شده بود. محمد بغلم کرد و از اتاق بیرون برد و من همان طور بهت زده، می خواستم حرف بزنم، گریه کنم، جیغ بزنم و خانم جون را صدا کنم. فایده نداشت، من که همیشه دریایی اشک داشتم، حتی اشک هایم هم خشکیده بود. قلبم در فشار بی امان غمی بی نهایت و ناشناس فشرده می شد. غم از دست دادن، غم فراق و هجران برای من غمی ناشناخته و گنگ بود. غمی دردناک و نفس بر که راه را حتی بر اشک هم بسته بود. خانه پر از جمعیت شد. صدای گریه، تسلیت و شلوغی فضا را پر کرد و من همچنان مثل مجسمه ای گچی فقط نگاه می کردم. همه سعی دیگران برای این که مرا از آن حال در آورند، بی ثمر ماند. منظره چشم های خانم جون و دست سردش از جلوی چشم هایم کنار نمی رفت. صورت هایی که رویم خم می شدند، نگرانی ها، توصیه ها، همه را می شنیدم ولی قادر به هیچ حرکتی نبودم. صبح شد. رفت و آمدها، تسلیت ها، صدای گریه، آوای قرآن و چشم های گریان و نگران و غم زده همه مثل فلیم صامتی از جلوی چشم هایم می گذشت و من که بهت و ترس از پا درم آورده بود، نمی توانستم باور کنم که خانم جون دیگر نیست، که تمام شد، یک عمر خاطره، یک دنیا عشق و مهر، مظهر سال های پر شمار امید و نومیدی مثل یک دفتر برای همیشه بسته شد؟! ناگهان پتک آخر بر اعصاب کرخ شده ام فرود آمد، تابوتی برسر دست از اتاق خانم جون، در حالی که رویش ترمه کشیده بودند، خارج شد. لا به لای صدای شیون و لا اله الا الله ، باورم شد که این خانم جون است، مادر بزرگ مهربان و خوش زبان من که بر روی دست دارد برای همیشه از این خانه می رود. کتری اش هنوز کنار حوض بود، بوی تسبیحش انگار فضا را پر کرد و صدای پاهایش توی گوشم پیچید. من دیگر آن چشم های شیطان و مهربان را نمی دیدم؟ کسی که از روزی که چشم باز کرده بودم، کنارم بود؟ قصه گوی بچگی، همزبان همه دوران های زندگی و سایه مهر همیشه همراه من، داشت برای هیشه می رفت؟ زیر لب و ناخودآگاه گفتم: خانم جون. اشک به چشمم هجوم آورد. فریاد دوباره راه گلویم را باز کرد و بدون این که حتی خودم بفهمم چطور، به جنازه که روی دوش مردها از من دور می شد رسیدم. خانم جون، خانم جون! خانم جون رو کجا می برین؟ بگذارینش زمین. نیرویی فراتر از آن که بشود تصور کرد وجودم را در خودش گرفته بود. دوباره باید صورتش را می دیدم. کسی حریفم نمی شد. چنگی را که به رو انداز خانم جون زده بودم رها نمی کردم. جنازه را زمین گذاشتند و کنار رفتند. ترمه را کنار زدم. آن جا بود، مادر بزرگ من، یادواره همه دوران های زندگیم، مهربان مادر ثانی من. در حالی که چشم هایش حالا دیگر بسته بود، با موهایی به رنگ برف و صورتی مثل مهتاب، روشن و آرام. خانم جون با آرامش خوابیده بود. گریه نمی کردم، زار می زدم، با تمام وجود. یکی از عزیز ترین عزیزانم را صدا می زدم و درمانده می خواستم درد تلخ و گزنده از دست دادن را با فریاد آرام کن م. ادامه دارد..... 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://
🌻﷽🌻 چیزی در درونم جوشید. این آخرین لحظه ها بود، به زودی تمام می شد و من دیگر هیچ گاه آن صورت عزیز را نمی دیدم. ناخودآگاه شعر سوزناکی که همیشه ورد زبان خانم جون بود با صدای خودش توی ذهنم زمزمه شد، صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت: در خانه تاریک گور، در پیش دارم راه دور کو همنشین جز مار و مور، استغفرالله العظیم باز خروشی بی نهایت وجودم را در بر گرفت و سوزاند، دهانم را به فریاد باز کرد و پاهایم را به جلو راند، باید یک بار دیگر می دیدمش. دست هایی که سعی می کردند نگهم دارند، فقط بازوهایم را خراشیدند. این من نبودم، نیروی محبت و خون خود خانم جون بود که توی رگهایم می جوشید و مرا به جلو می راند. زانو زدم و شیون کنان صدایش زدم. اگر دست های امیر و محمد مانع نشده بود، شاید من هم افتاده بودم آن پایین، توی خانه ترسناک خانم جون. آقا جون لرزان و زاری کنان، صورت مادرش را باز کرده بود و روی خاک می گذاشت، صورتی پر چین که با آرامشی ملکوتی به خواب رفته بود. فریاد های جگر خراش و بی اختیارم آرام نمی شد، نمی توانستم ببینم و باور کنم و ساکت باشم. صورت خیس اشک آقا جون ، شانه های لرزان از گریه امیر وعلی و صورت اشک آلود مادرم و عظمت مصیبتی که تا آن روز حتی بهش فکر نکرده بودم، فراتر از توانم بود. دلم می خواست با ناخن هایم، خاک را پس بزنم و به خانم جون برسم. وحشتی به عظمت و تاریکی مرگ، وجودم را در بر گرفته بود، آن جا، تنها زیر خروار ها خاک، خانم جون من چه می کرد؟ زورم به محمد که وقتی دید نمی تواند مرا کنار بکشد، از زمین بلندم کرده بود و دورم می کرد، نمی رسید. مشت هایم را توی سینه اش می کوبیدم و فریاد می زدم و خانم جون را صدا می زدم که احساس کردم دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود و صداها دور. از هوش رفتم.  روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.  از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون. سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته. حال وحشتی که همیشه توی تاریکی و تنهایی به من دست می داد، حالا شدید تر شده بود. از تاریکی و خانه خودمان می ترسیدم و این ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن به محمد هم آرامم نمی کرد و از وحشتم نمی کاست. وقتی هم که از فرط ضعف و خستگی تقریبا بی هوش می شدم، مدام خواب های عجیب و غریب و کابوس می دیدم و در حالی که خیس عرق و غرق اضطراب بودم، با صدای محمد بیدار می شدم و به آغوشش پناه می بردم و دوباره گریه بود و گریه. چه روزها و شب های سیاه و دیر گذری بود، انگار زمان متوقف شده بود و من هر چه می گذشت حالم بدتر می شد. حال به هم خوردن ها و بی غذایی هم باعث می شد اعصابم فرسوده تر شود. نمی دانم چند روز گذشته بود که حس کردم، نگاه ها طوری دیگر شده، از حرف های دو پهلوی اطرافیان سر در نمی آوردم و همین طور از عصبانیت و اخم های درهم محمد که به نظر می آمد انگار به او توهین کرده اند. ولی آن فدر در خودم غرق بودم که حوصله دقیق شدن در دیگران را نداشتم. تا این که یک روز بالاخره با اصرار، مرا همراه محمد و فاطمه خانم، فرستادند دکتر. حتی حوصله جواب دادن به سوال های دکتر را هم نداشتم، این بود که وقتی دکتر پرسید:  متاهل هستین یا مجرد؟  محمد به جای من جواب داد. متاهل. حامله نیست؟ محمد محکم و قاطع گفت: نه. فاطمه خانم با ملایمت گفت: محمد جان حالا شاید... محمد حرفش را قطع کرد و گفت: گفتم که نه. من که ماتم برده بود، نگاه ناباورم از دکتر به محمد و برعکس خیره می شد. حتی مطرح کردن این سوال هم برایم عجیب بود، ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم! دکتر دوباره رو به پرسید: تاریخ آخرین عادت ماهانه. سرخی شرم تا بناگوشم را قرمز کرد. در ظاهر، زنی شوهر دار بودم و این موضوعی عادی بود، ولی در باطن هنوز دختری بودم که از طرح این سوال از طرف مردی غریبا، گر چه دکتر باشد، شرمی بی نهایت احساس می کردم.  نگاهی غرق خجالت به محمد کردم و با سر زیر انداخته، گفتم: هفده روز پیش. ادامه دارد..... 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b
🌻﷽🌻 در مدتی بسیار کوتاه، هم خانم جونم و هم خانه قشنگی را که ماوای خوشبختی و آرامش بود از دست دادم و وارد مرحله ای دیگر از زندگی شدم. دوره ای تازه که حالا، یا تقدیر یا بی تدبیری من ، باعث شد دیگر هیچ وقت رنگ آن آرامش خیال و آسودگی گذشته ام را نبینم. زندگی ام رودی شد در مسیر ناشناس که برای روح خام و بی خیال من، نامانوس و ناشناخته بود و مجبور شدم تاوان ناپختگی و خامی را به بهای هشت سال از بهترین سال های عمرم و از دست دادن کسی بپردازم که مهرش با تار و پود وجودم عجین شده بود. می دانم در زندگی همه این طور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجی نبود.همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشان کنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یا مثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدون این که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای که از وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفت وقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اون اتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه.  خانه ای که توی آن خوشبختی و آرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش و سپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم. خانه جدید با وجودی نوسازی و قشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیش احساس غریبی کنیم. خانه مان توی کوچه ای عریض بود که خانه هایی بزرگ داشت. کوچه و محله شاید اعیانی تر بود، ولی صفا کوچه قدیمی را نداشت. نه از شرشر آب و درخت های تناور میان آن خبری بود، نه عطر گل های یاسی که از فراز دیوارها توی کوچه می ریخت. انتهای کوچه یک خانه شمالی بود از سنگ سفید. از دری بزرگ و سفید رنگ که وارد حیاط می شدی روبرویت باغچه ای عریض و پر از گل های رنگارنگ داشت که اسم بیش ترشان را نمی دانستم و دو تا درخت تنومند کاج که دو طرف باغچه روبروی پنجره های خانه مرتب و منظم ایستاده بودند. دیگر نه از حوض و ماهی های قرمزش خبری بود، نه تخت های کنار آن و سماور همیشه جوشان خانم جون و نه زیر زمین نموری که از توی آن عطر ترشی و سرکه و گلاب های جور وا جور می آمد. از چند تا پله پهن سنگی که بالا می رفتی وارد ایوانی وسیع می شدی که سرتاسر جلوی ساختمان را گرفته بود، نرده ها و حفاظ های روی درها از آهن ظریف و پیچ و خم دار سفید بود، که نمای ساختمان را زیباتر می کرد و روبروی پله ها دری بود که به ساختمان باز می شد و دو طرفش پنجره های بلند سرتاسری داشت. بعد از در ورودی ساختمان یک راهرو، پهن بود که به دیوار دست راستی جالباسی بزرگ چوبی بود، روبرویش آینه ای سرتاسری که اطرافش گچبری ظریف داشت و بعد یک هال وسیع. یک طرف هال دو اتاق بود که یکی از آن ها شد اتاق مادر و پدرم و دومی بعدها شد اتاق من. روبرو راه پله های مارپیچی بود که به بالا می رفت. سمت چپ آشپز خانه ای دلباز داشت که نورش را از حیاط خلوتی نقلی و تر تمیز می گرفت و بالاخره سالنی که فقط با دو ستون گچبری و با فاصله از هال جدا می شد. از پله ها که بالا می رفتی وارد یک هال مربع شکل می شدی. اتاق روبروی پله ها اتاق امیر شد و اتاق کناری اتاق علی و اتاق دست چپی انبار وسایل و جهیزیه من. کنار آن هم دری بود که به حمام بزرگ و روشنی باز می شد. در طبقه دوم راه پله ای بود که باز به بالا می رفت. برخلاف آنچه به نظر می آمد که پله ها به پشت بام می رود، در انتهای راه پله دری بود که به یک هشتی کوچک باز می شد. و از آن جا دو در چوبی، یکی به پشت بام و دیگری به اتاقی مستطیل شکل بسیار روشن راه داشت که از قرار انباری بزرگی بود که با حسن سلیقه تبدیل به یک سوئیت زیبا شده بود.  دیوار شمالی اتاق سرتاسر شیشه بود و نیمی از دیوار جنوبی دیوار یک حمام کوچک با کاشی های سفید و سبز بود و نیمی دیگر کمدی بزرگ و جادار که توی آن می شد حتی لباس عوض کرد و برای آن اتاق حکم انباری جادار را داشت که توی قفسه ها و تخته بندی هایش کلی چیز جا می گرفت. روزی که آن اتاق را دیدم چقدر ذوق کردم، در حالی که نمی دانستم آن اتاق که می شد گفت مثل خانه ای مستقل برای من و محمد بود، روزی گور خوشبختی و آرزوهای من خواهد شد. ادامه دارد..... 🌸 🌸 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b