~🕊
#روایت_عشق^'💜'
کنارش ایستاده بودم
شنیدم کہ مےگفت :
•صلےاللّٰہ علیک یآ صاحبالزمان•♥️
بهش گفتم:
چرا الان به امامزمان سلام دادی ؟!
گفت: شاید این وزشِ باد و نسیم
سلام منو به امامزمانم برساند☁️🍃
#شهیدابومھدیالمھـندس'🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا🙏
شب ما را لبریز از آرامش🕊
و مشکلاتمان را آسان کن🕊
و فراوانی را در
زندگی همه جاری فرما🕊
ما را بندگان شاکر
قرار ده نه شـاکی🕊
الهی آمین
#شبتون_بخیر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی و دوم
چادرمو جلوتر کشیدم و به اطراف نگاه کردم، تقریبا از شهر خارج شده بودیم
نجمه به درختای گوشه جاده اشاره کرد و گفت:
_بریم اونجا خیلی قشنگه درختاش.
محمد:اونجا که چیزی نیست،میخوام ببرمتون یه جای قشنگ تر.
وسایلارو از ماشین خارج کردیم که من زیر انداز رو برداشتم
کمیل دست به سینه به ماشینش تکیه داده بود،کلاه نخی میزاشت که باند سرش تو چشم نباشه،کنارش وایستادم و منتظر بقیه موندم:
-خوش گذشت؟؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
_اره خیلی.
از گوشه ی چشمش بهم نگاه کرد و گفت:
_باشه.
-خوب من میخواستم پیشتون بمونم ولی نجمه اصرار کرد.
Sapp.ir/roman_mazhabi
-نه دیگه اونجا بیشتر خوش میگذشت
دورهمی حسابی کیف کردین.
سبد غذا رو برداشت و رفت ،سمتش دویدم و دسته ی سبدو گرفتم:
_سنگینه بزارید کمکتون کنم!؟
دسته ی سبدو ازم گرفت و به راهش ادامه داد:
_خودم میتونم.
سرجام وایستادم و ازم دور شد
گمونم ناراحت شده بود.
...
رودخانه ی کوچیکی از پایین کوهپابه میگذشت و کنارش پر درخت بود
خیلی قشنگ بود، روی یکی از تخته سنگا نشستم و مداد و دفترمو که اورده بودم از کیفم خارج کردم تا تصویر اینجارو نقاشی کنم.
محمد و کمیل مشغول کباب کردن مرغا شدن،عمه خانومم قابلمه ی برنجو رو پیکنیک گذاشت که گرم بشه.
نرگس و نجمه و ندا هم مشغول فوتبال بازی کردن بودند،از رفتاراشون خندم گرفته بود،مثل پسربچه ها سر توپ دعوا میکردند.
مونده بودم چی بکشم
کمیل روی یکی از تخته سنگا نشست و به محمد گفت:
_من دیگه خسته شدم بقیش با تو!
فکری به سرم زد،زیر چشمی نگاش کردم و مشغول کشیدن چهرش شدم.
عاشق طراحی کردن بودم،همیشه ارزو داشتم کنکور هنر بدم ولی افسوس که نتونستم.
نرگس اومد سمتم که برگه ی نقاشی رو قایم کردم
-ازاده تو نمیای بازی؟؟
-نه.
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
-
پیشهرڪسمیروم
فوࢪاًجـٰوابممیکند ؛😞
توپنآھممیدهی :)
هـرچندبـےعارمحسین !🖐🏻
جانزَهراهیچوقت ؛
ازخانهبیرونممڪن(:😢
منڪهجاییراندارم . .
#اےڪسۅڪاࢪمحسین💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
#بدونتعارف
عقب موندگےقشنگھ !وقتےمردم
پیشرفت روتوی گناھ کردن میبینن(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امــروز بهتريــن ثانيه ها
🌼شيرين تــــرين دقايق
🌺دلچسب تــــرين ساعت ها
🌼و دوست داشتنیترين لحظهها
🌺را برای شما آرزومنـدیم
🌻صبـح زیبای آدینهتون بخیر🌻
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈سی دوم(بخش دوم)
-چیکار میکنی دختر؟
-دارم طراحی میکنم.
-اوووو بده ببینم چی کشیدی.
-هنوزنکشیدم. تازه میخواستم شروع کنم.
-یعنی نیم ساعته اینجا نشستی داری فکر میکنی؟
ابروهاشو داد بالا و اروم گفت:
_یا تو فکر یاری؟
با ابروهاش به کمیل اشاره کرد که مشتی به بازوش زدم خندید و گفت:
_منکه میدونم دوسش داری!!
_هیییس نرگس،بقیه میشنون!
-خوب بشنون!میخوای برم به خودشم بگم،جرم که نکردی کمیل شوهرته دیگه.
خواست داد بزنه که گفتم:
_نه نرگس خواهش میکنم
خندید و با شیطنت برگه ی نقاشیمو برداشت، سعی کردم ازش بگیرم ولی از دستم فرار کرد و با خنده بهش نگاه کرد:
_اووووو که داشتی تازه شروع میکردی،
نامرد رو نکرده بودی اینقدر هنرمندی
برم بهش نشون بدم!
خواست سمت کمیل بره که بازوشو گرفتم:
_نرگسسس؟؟
ابروهاشو بالا داد و گفت:
_پس باید بیای باهامون بازی کنی!
_چشممم،نقاشیم تموم شه میام!
با لودگی گفت:
_ای شیطوووووون!
دوباره تو بازوش زدم و خندیدم
جدی گفت:
_میخوام یه چیزی رو بهت بگم؟
منتظر بهش نگاه کردم:
_سعی کن بهش بفهمونی دوسش داری
از وقتی اومدیم مشهد کمیل خداروشکر خیلی بهتر شده، الان به نظرم دیگه وقتشه همه چی رو دور بریزین و به فکر خودتون باشید.
ولی خوب اگه تو روی خوش نشون بدی مطمئنم کمیلم خیلی خوب میشه باهات.
به زمین نگاه کردم که گفت:
_خجالتو بزار کنار،به فکر زندگیت باش
تو که خداروشکر تو این مدت فهمیدم دختر خوبی هستی
حالا پدرت هرکاری کرده که به تو ربطی نداره.
با بغض گفتم:
_هرچقدرم بد باشه پدرمه،دلم میخواد بدونم داره چیکار میکنه!
دستمو گرفت و گفت:
_عزیزم فعلا صلاح نیست در مورد پدرت چیزی بگی، اول سعی کن قلب کمیلو بدست بیاری بعدش دوتا اشک بریزی واسه پدرت حله میبرتت ببینش!
از لحنش خندم گرفت که صدایی گفت:
تو گوش هم چی پچ پچ میکنین میخندین، در گوشی تو جمع کار زشتیه
محمد بود، که نرگس در جوابش گفت:
_حرفای شخصی بود!
-ما که از قدیم زمون دیدیم خواهرشوهر و زنداداش گیسای همو بکشن
شما اینطوری گل میگید و گل میشنوین ما در تعجبیم!
_وا
-والا
خندیدم و گفتم:
_نکنه شما دوست دارید ما دعوا کنیم،
محمد دستشو گاز گرفت و گفت:
_من غلط کنم.
کمیل صداش زد:
_محمد؟محمد؟ باز کجا گذاشتی رفتی بیا مواظب گوشتا باش.
محمد شونه هاشو بالا انداخت و گفت:
_اقا داداشتون خیلی بمن زور میگه، خوبه یکی دو ماه ازم بزرگتره ها گوشت تنمو ریخته تو این مدت.
-محمد!
-چشم اقایی اومدم.
روبه ما گفت:
_برم تا طلاقم نداده!
Sapp.ir/roman_mazhabi
دوتایی خندیدیم که نرگس گفت:
_این محمدم دیوونس ها،مثل بچه ها میمونه
گفتم:
_تو راس میگی.
-میخوای تلافی کنی.
شونه هامو مثل محمد بالا انداختم که خندید.
ناگهان توپ زیر پای ما افتاد که نجمه سوتی زد و گفت:
_بفرس بیاد.
نرگس با ژست خاصی پاشو برد عقب و توپو محکم شوت کرد که در همون حین چون محمد داشت برای اتیش کبابا رو به رومون چوب جمع کرد،توپ
محکم خورد توسرش
هممون خندیدیم که دستشو رو سرش گذاشت و عصبی گفت:
_کار کدومتون بود؟؟
نجمه با اشاره ی چشم گفت"کار نرگس بود"
محمد نگاهی به نرگس که از خجالت سرشو پایین انداخته بود و میخندید انداخت، قیاقه ی جدی و شاکیش باز شد و گفت:
_ععع اشکال نداره، میخواین اینوری بشینم این ور سرمم با توپ منور کنید!
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
•
•
قـرنها پیـش در بھشـت
گمـت کـرده بـودم
ردِ عـطرت را دنبـال کـردم
به دنیـا آمـدم .. :)♥️
💍ـ #عاشقونہ_طورے
•
•