✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و پنجم(بخش دوم)
با بغض رو به کمیل گفتم:پس میرم مزار شهدا
چیزی نگفت که منم بی وقفه از خونه رفتم بیرون
تا مزار شهدا پیاده رفتم
خودمم نفهمیدم چجوری رسیدم
فقط چشم باز کردم که دیدم همون جای همیشگی خودمو کمیل نشستم
از شهدا کمک خواستم
برای حفظ زندگیم
خدایا کمک کنم !
چشمامو بستم و با خودم زمزمه کردم:من باید عاقل باشم نباید لجبازی کنم
بعد از اینکه اروم شدم خواستم برگردم خونه که فریبا زنگ زد
جواب ندادم
بهتره فعلا باهاش لج نکنم تا یکم اروم شد ازش بپرسم دلیل این تغییر عقیدش چیه
باید منطقی برخورد کنم
خواستم گوشیمو بندازم تو کیفم ک پیام داد:توروخدا بردار
Sapp.ir/roman_mazhabi
دوباره زنگ زد که کلافه و مردد به صفحه گوشی نگاه کردم
فوقش صادقانه میگم که کمیل اجازه نمیده دیگه کار کنم
جواب دادم که دیدم با گریه گفت:الوووو ازاده....
-چیشده؟
-شوهرم اومد پرینازو با خودش برد
کمکم کن ازاده
من بدون دخترم میمیرم
من چمدونامو جمع کرده بودم
هق هق کنان گریه کرد
دلم واسش میسوخت:فقط یه ساعت بیا پیشم ازاده
به کمکت نیاز دارم
بخدا جز تو کسی رو نمیشناسم تواین شهر غریبم
شوهر سابق گور به گور شدمم ک خودت میدونی چجوری ادمیه
لبمو به دندون گرفتم و گفتم:باشه به کمیل میگم میام
-تورو به امام زمان کمکم کن ازاده
دلم ریش میشد از لحن ملتمسانه فریبا
به کمیل زنگ زدم
بازم خاموش بود
یکم قدم زدم و باخودم فکر کردم
دست اخر گفتم فقط یه ساعت میرم ببینم چیشده
بعدش ک برگشتم خونه به کمیل میگم
تا خونشون دربست گرفتم
زنگو زدم که تو ایفون گفت:بیا بالا عزیزم خوش اومدی
صداش گرفته بود
رفتم داخل
تو بغلم یکم گریه کرد تا به سختی تونستم ارومش کنم:پریناز همه زندگی منه
-اروم باش عزیزم به خدا توکل کن
فین فین کنان گفت :برم واست یه چیزی بیارم
اصلا حواسم نبود
خندیدم و گفتم:فدای سرت
من باید سریع برگردم کمیل منتظرمه
-خوش به حالت ازاده...یکی رو داری که عاشقته نگرانت میشه
من خیلی تنها و بیپناه هستم
یاد چندسال پیش خودم افتادم
دستشو گرفتم و لبخند زدم
از جاش بلند شد و رفت اشپزخونش که زیر زمین میخورد پایین
یه مدت گذشت که دیدم خبری ازش نیومد
نگران خواستم برم دنبالش ک با شنیدن صدای کسی متعجب چرخیدم:به به ازاده خانوم
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و ششم
مرد جوونی اومد سمتم و مقابلم دست به جیب ایستاد
رو به فریبا گفتم:تو که گفتی تنهام
جوابی نشنیدم
دلم پر اشوب شد
-قیافم واست اشنا نیس؟
Sapp.ir/roman_mazhabi
خوب دقت کردم ک احساس کردم میشناسمش
اگه اشتباه نکنم منصور بود!
تنها تفاوتش با پنج سال قبل اینه ک ریش گذاشته بود و موهاشو رنگ کرده بود
چندبار خونه پدرم دیده بودمش که باهم قمار میکردند
تو اخرین قمار پدرم منو به اون باخت
من زیر بار نرفتم که منو دزدیدن و به اون مهمونی بردن
به ذهنم فشار اوردم ک یادم اومد فریبا همون دختریه که با منصور دیده بودمش
دستامو رو گونم گذاشتم و به خاطر اومدنم به اینجا خودمو سرزنش کردم
-دلیلی برای موندم اینجا نمیبینم
سمت در خروجی رفتم و دستگیره رو بالا پایین کردم ک دیدم قفله
سمت منصور چرخیدم و گفتم:درو باز کن
پوزخندی زد و گفت:اول وایستا و حرفامو گوش کن
-من هیچ تمایلی برای شنیدن حرفات ندارم
فریبا دست به سینه ایستاد و گفت:چاره ی دیگه ای هم نداری
بهش با نفرت نگاه کردم که منصور اسلحه ای از پشت سرش در اورد و گفت:گفتم بشین
روی یکی از مبلا نشستم که قدم زنان شروع به حرف زدن کرد:از بچگی توسری خور بودم...همه زندگیم پر شده بود از توسری های خانوادم
کمیل سر به زیری ک مرتب تو مدرسه و درساش تشویق میشدو تو سر من میکوبیدن
از همون بچگی با این عقده بزرگ شدم
وقتی با گروه های آتئیستی اشنا شدم تصمیم گرفتم از دین خارج بشم
اعتقادی به این چیزا نداشتم
الان میفهمم که چقدر احمق بودم
ولی دیگه خیلی دیر شده
اب از سرم گذشته
راه برگشتیم نیست
من تا خرخره تو کثافت غرق شدم
میخواستم کمیلم با خودم غرق کنم برای همین باهاش دوست شدم و الکی گفتم میخوام توبه کنم
نفرت من از جایی شروع شد ک پدرم به خاطر تصادفی ک پدر کمیل بیست سال پیش کرد پاهاشو از دست داد
اگه به جای کمیل که اون موقع ده دوازده سالش بود پدرمو نجات میدادن الان پاهاش سالم بود
من به خاطر پدرم از بچگی کار میکردم تا کمک خرج خانواده باشم ولی پدرم منو با بیرحمی از خونش بیرون انداخت و بهم گفت تو کثافتی
پوزخندی زد و ادامه داد:
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
📚 #با_من_بمان 💕
💠 قسمت👈چهل و ششم(بخش دوم)
وقتی گفتن سمانه رو نشون کمیل کردن دیگه نفرتم از کمیل به اوج رسید
سمانه حق من بود
من از کمیل بزرگتر بودم
دیوونش بودم
اونوقت اون نامردا میخواستن زن کمیل بشه
من همه این کارو کردم ک زندگیشو مثل خودم خراب کنم
تو ک وارد زندگیش شدی خوشبخت شد
بچه دار شدین ..هه
نمیتونم تحمل کنم نقشم خراب شده باشه
میخوام همونطور که تورو وارد زندگیش کردم از زندگیش حذف کنم
گفتم:تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی...تو ی ادم کینه ای و خودخواهی هستی که داری یه ادم بیگناه رو به خاطر گناهای خودت مجازات میکنی
-خفه شو
اسلحشو سمتم گرفت:فقط خفه شو و گوش کن وگرنه میفرستمت پیش پدرت
Sapp.ir/roman_mazhabi
-توی عوضی پدرمو کشتی..میدونستم کار خودت کثافتته
-اره من کشتمتش...مرتیکه مفنگی فکر میکرد میتونه راه به راه ازم باج بگیره..از شر یه انگل جامعه خلاص شدیم
خنده ای سر داد که پوزخندی زدم و گفتم:برات متاسفم
جلو گریمو گرفتم تا ضعفمو نشون ندم
ته دلم به شهدا متصل شدم
فریبا:زودتر کارو یکسره کن منصور
پریناز خونه مامانم ایناس
باید زودتر بریم پرواز داریم
منصور ماشه ی تفنگشو کشید و گفت:متاسفم ازاده خانوم اینجا ته خطه
دلم نمیخواد قبل رفتنتم خونی بیینم برای همین بی سروصدا از دستت راحت میشم ک بری پیش پدر عملیت
گرچه شاید به نفع کمیل باشه ک از دست زنی که پنج سال پیش باعث بی ابروییش شد خلاص شه
خندید و گفت:ببرش تو اتاق
فریبا بازمو گرفت که گفتم:بمن دست نزن
-خفه شو و راه بیفت
منو بزور داخل اتاقی انداخت و دست و پامو بست
خواست دهنمو ببنده ک گفتم:خیلی نامردی
پوزخندی زد و دهنمو بست
چیزی مثل کپسول اورد و شیرشو باز کرد
-تا یک ساعت دیگه بی سر وصدا با گاز مونوکسید کربن خفه میشی
بای بای مربی مهربون
خندید و در اتاقو قفل کرد
هرچی سعی کردم دستامو باز کنم بی فایده بود
با گریه گفتم:کمممیل
چهره ی معصوم امیر علی جلو چشام بود
کاش هیچ وقت نمیومدم
سرم گیج میرفت
چندبار سرفه کردم و سعی کردم نفس نکشم
ولی نمیشد
صدای قدم زدن کسی رو شنیدم
چشام نیمه باز بود
کسی خودشو محکم به در کوبید و فریاد زنان گفت:ازاده...ازاده
دیگه نفهمیدم چیشد
#ادامه_دارد...
✍نویسنده👈 #محمد313 🎈
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓
📚Sapp.ir/roman_mazhabi
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛
❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آیدی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ﺯﻧﺪﮔﯽ آﻥ ﮔﻞ ﺳﺮﺧﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﺑﻮﯾﯽ
ﯾﮏ ﺳﺮﺍﻏﺎﺯ ﻗﺸﻨﮕﯽ ﺍﺳﺖ،
ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺭد
زندگی کن
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ..
رونق عمر جهان، چندصباحی گذراست
قصه بودن ما
برگی از دفتر افسانه ای یِ، راز بقاست
دل اگر می شکند
گل اگر می میرد
و اگر باغ بخود رنگ خزان می گیرد
همه هشدار به توست؛
ﺟﺎﻥِ ﻣﻦ، ﺳﺨﺖ ﻧﮕﯿﺮ ..
زندگی کوچ همین چلچله هاست
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ..
ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ..