سال جدیدت مبارک🌹 منم میخوام اد شم🙄
............
همچنین فداتشم. 🙂❤️
اد نیاز ندارم همین الانشم خیلی زیادن😅❤️
میشه پارت هارو زود به زود بزارین؟
.............
قشنگم روزی سه پارت میزاریم دیگهه🙂🖤
[پارت 21]
روی پاش نشسته بود و واسش ناز و عشوه میومد...
آراد واقعا حالش خوب نبود ولی بیتا (کسی که آراد با دیدنش ازش ترسید و اکس آراد بود)
معلوم بود حالش خوبه و این کارهاش از روی عمده ...
بیتا جلوی ما از قصد دست رو روی سینه آراد کشید و لباش رو روی لبش گذاشت ...
نگاهی به آوا کردم که معلوم بود حالش خوب نیست ولی خب چیزی بین اون و آراد نبود و نمیتونست کاری کنه یا چیزی بگه...
آراد سعی کرد بیتا رو پس بزنه و با حال بدش روی زمین افتاد...
من و آوا دویدیم بالای سرشو بچهها رو از توی حیاط صدا زدیم ...
من که بالای سر آراد نشسته بودم چشمهای خمار و غرق خونش رو دیدم
معلوم بود که خیلی خورده( با اینکه عشقش بهش گفته بود زیاد نخور😂)
پسرا اومدن بردنش اتاق و روی تخت گذاشتنش...
چون خونه بزرگ بوده و اتاق زیاد بود و همه خسته بودیم و پسرا هم که مست بودن تصمیم گرفتیم شب رو اونجا تو اتاق خوابها بخوابیم...
...
[پارت 22]
از زبان آوا
شب رو اونجا خوابیدیم
منو آسی تو یه اتاق خوابیدیم..
کل شب رو با آسی حرف زدم چون اون تنها کسی بود که میدونست موقعی که اون صحنه رو دیدم چه حالی بهم دست داد
کل شب رو بغل آسی گریه کردم و بالاخره با سردرد و قرص خوابم برد...
صبح شد ...
با یادآوری اتفاقهای دیشب تو ذهنم دوباره حالم بد شد...
روی تخت دراز کشیده بودم با خودم فکر میکردم:
آخه چرا ،لامصب چرا انقدر زیاد خوردی ؟مگه بهت نگفتم کم بخور ؟
اصلاً اون اکس عوضی تو اونجا چیکار میکرد؟
بهترین شب و تولد زندگیم تبدیل شد به بدترین شب زندگیم ...
آسی از خواب بیدار شد...
آسمان: صبح بخیر، بهتری ؟
آوا :خودت چی فکر میکنی ؟
آسمان: نگران نباش حتماً یه دلیل قانع کننده داره فعلاً بلند شو یه آب بزن به صورتت تا حالت بهتر شه ...
آوا: باشه...
از اتاق اومدیم بیرون از پلهها پایین اومدم همه داخل پذیرایی نشسته بودن
سکوت عجیبی حاکم بود ...
منم رفتم دست و صورتمو شستم و نشستم روبروی پلهها پیش علیرضا و آسی...
...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا ما یکی بودیم این حرفارو نداشتیم...💔😅