[پارت 8]
من بودم، آیهان ،آراد، علیرضا (داداش آوا)
آراد زنگ زد به آوا که بیا باغ کار واجب باهات دارم...
آوا اومد ...
خیلی سوپرایز شد از در اومد آراد رفت بغلش کرد منم رفتم جلو تبریک گفتم و بغلش کردم...
آراد ،آوا رو برد خونه تا آوا لباساش رو عوض کنه بعد حدود یه ساعت بعد آوا و آراد با هم اومدن
آوا یه پیرهن مشکی بالای زانو با کیف و کفش قرمز که با تم ست بود پوشیده بود موهای فرش رو هم اتو کرده بود تا صاف بشه و بازش گذاشته بود (چون خانم از موهای فرش بدش میاد)
تو اون مدتی که آوا و آراد نبودن بقیه مهمونها هم اومدن
همین که وارد باغ شدن و از ماشین پیاده شدن...
آراد با یه نفر چشم تو چشم شد که من نمیشناختمش انگار که ازش ترسیده بود یا تعجب کرده بود یا یه همچین چیزی...
...
هدایت شده از فرزندان ماه✨🌙🪄
فرزندان ماه✨🌙🪄
پروفایل،استایل،بیو،مدل مو و...دخترانه🤍💅🏻
https://eitaa.com/childrenofthemoon_2025
بچها این لینک کاناله لطفا به دوستاتو پیشنهاد کنید یه سر بزنن🙏🏻✨
[ پارت 9 ]
وقتی که دیدش دست آوا رو گرفت و با همدیگه اومدن سمت ما شروع کردن با مهمونها سلام و علیک کردن ...
تو اون زمان اون دختره که آراد ازش ترسیده بود همش داشت آراد رو نگاه میکرد و یه خنده شیطانی رو لبش بود
والا منم ازش ترسیدم و حس خوبی نسبت بهش نداشتم ...
ولی از حق نگذریم خوشگل بود یه شلوارک کوتاه مشکی با تاپ قرمز و آرایش لایت و ملایم داشت
...
[ پارت 10 ]
مهمونی که آراد براش گرفته بود واقعاً خوب بود خوب که نه بینظیر بود...
برای اینکه تم قرمز و مشکی بود بادکنکها رو دیزاینر مشکی و قرمز روی یه استند نیم دایره شکل گذاشته بود...
کیکش هم که وانیل بود (چون آوا خانم شکلات دوست نداره)
داخلش وانیل بود و روش با فوندانت گل رز قرمز و مشکی تزیین شده بود...
بعد از اینکه سلام و احوالپرسی با مهمونا تموم شد آراد و آیهان و علیرضا و ...
دور میز جمع شدن به مش*روب خوردن...
خیلی ترسیدم...
قیافه آوا هم از ۱۰ کیلومتری داد میزد که نگرانه ...
رفتیم سر میز در گوش علیرضا و آراد و آیهان گفتیم که لطفاً کم بخورید
اونا هم گفتن: باشه
ولی گوش منو و آوا از این حرفا پر بود...
باشه های الکی بعد از اینکه خوردن مش*روب مبارکشون تموم شد رفتیم که برقصیم
...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سال خوبی نَبودی وَلی ما گُذروندیم ...🙃💔
https://eitaa.com/roman_nir
[پارت ۱۱]
همه مشغول رقصیدن و عشق و حال کردن بودن که دیدم یکی با ماشین وارد باغ شد...
همه دست از رقصیدن برداشتن ...
باورم نمیشد ...
مهرداد بود ...
اون اینجا چیکار میکرد؟؟؟
اصلاً از کجا میدونست مهمونی اینجاست؟؟؟
قلبم تند تند میزد...
از ماشین پیاده شد و اومد سمتم...
مهرداد :تو اینجا چیکار میکنی عشقم؟
آسمان: اولاً من با تو نسبتی ندارم که بهم میگی عشقم دوما باید به تو عوضی جواب پس بدم ...؟
مهرداد :الان نسبتی نداریم بعداً میشی مامان بچههام....
تنفرم ازش هزار برابر شد ...
آیهان اومد جلو یه چک زد زیر گوشش
...
[پارت ۱۲]
آیهان :حرف دهنتو بفهم ها...!
مهرداد: اگر نفهمم چی؟؟
امیر :اون وقت اگر نفهمی من حالیت میکنم...
مهرداد :اون وقت تو چیکارشی؟؟
امیر :لازم به توضیح نمیبینم ...
مهرداد :ولی من میبینم!
امیر :دوست پسر آسمانم...!
مشکلیه؟
مهرداد: از کی تا حالا آسمان دوست پسر داره؟؟
امیر :از همون موقعی که عاشقش شدم...
چند دقیقه سکوت شد...
زبونم بند اومده بود...
داشت بغضم میگرفت...
آوا اومد دستمو گرفت و برد اونور...
جو اونجا برام سنگین بود..
یه آب زدم به صورتمو رفتم اونجا
...