eitaa logo
رمان دیبا
174 دنبال‌کننده
385 عکس
379 ویدیو
0 فایل
توی کانال چیا داریم؟👇 کلیپهای جذاب پر از حس ناب ببین و موزیک های عاشقانه 🎧🎹 رمانهای با موضوعات اجتماعی ، درام ، عاشقانه، پلیسی و... 📒📘📙 عکس نوشته و متنهای انگیزشی✔️ من اینجام... جانم؟👇 https://eitaa.com/kadoomaz_ahwaz
مشاهده در ایتا
دانلود
(ع)❣️ برهمگان_مبارڪ_باد @romandiba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آمین شود هر آنچه در دل داری صبحتون زیبا و لحظه هاتون ناب 🌼💐💐 @romandiba
Hamid-Khoram-Delbar-Jan-320 (1).mp3
7.69M
🎻 دلبرجان♥️ 🎙 🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @romandiba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام دوستان عذرخواهی میکنم بابت تاخیر در پارت گذاری امروز واقعا درگیر بودم انشالله جبران میکنم 🙏🌺 روز جهانی دختر هم که دیروز بود و کانال تعطیل ،امروز تبریک میگم😘 البته هرروز واسه ماس 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا نميخواست ... فرشته هاش همه جا حضور داشته باشن واسه همين دخترا رو آفريد😍♥️ بفرست براي دخترااااا😘😘😘 روزتون مبااااارك فرشته هاي خدا🥹🪽 ٢٠مهر ♥️ تقدیم به همه گل دخترای کانال ☺️♥️ @romandiba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وارد کافه رستوران که فوق العاده مجلل و شیک بود شدیم و با استقبال و راهنمایی ویتر، میزی انتخاب کردیم و شام سفارش دادیم. موزیک عربی عاشقانه ای از ابو ویسرا به شکل زنده داخل رستوران اجرا می شد و روی این افکار نو ظهورم بیشتر تاثیر میگذاشت. فانتزی های ذهنم داشتن پررنگ تر میشدن! 🎼وقت غروب الشمس واقف عن البحر بعید کنار دریا وقت غروب خورشید ایستاده بودم عمال بحكیله واشكیله واشرح وأعید مشغول شکوه کردن بودم و آزادانه مشغول پرسه زدن فجأة لقیتها وكنت فاكرها عروسة البحر ناگهان اونو دیدم و فکر کردم عروس دریائیه خارجة من المایة وطلتها أقوى من السحر از آب بیرون میومد و با یک نگاه کلی که بهش انداختم قویتر از سحر و جادو بود خیلی زیبا و جذاب بود 🎼 این لبخند محو هی می خواست بی اذن و اجازه پررنگ تر بشه .ولی نمیخواستم آرزو رو به اشتباه بندازه. شاید هم ترسم بیشتر از جانب خودم بود و بی تجربگیم! من در مورد مریم هم چنین حسی روتجربه نکرده بودم. اینکه با فاصله نه چندان زیاد هم دلتنگش بشم! 🎼لما شوفتها قلبي دق تالت دقات وقتی دیدمش طپش قلبم سه برابر شد والطبلة دخلت لعبت جوة دماغي حاجات این طبل وارد سرم شد و با چیزهای دیگه ای که اونجا بود بازی کرد لما الرق دخل قلبي رق وحنیت وقتی وارد قلبم شد سوختم🎼 از فکر فاصله ای که قرار بود بینمون ایجاد کنم اخم بین ابروهام نشست. پیش خدمت سفارش ها رو روی میز چید. با کلافگی پوفی کشیدم. بلاخره باید حرفی می زدم. آرزو حسابی گرسنه بود و زود مشغول شد. با اینکه بی میل بودم فکرم رو یه زبون آوردم : باید امشب یه اتاق جدا برات بگیرم... سرش رو از بشقابش که با اشتها داشت محتویاتش رو میخورد بلند کرد و با دهن پر ،وا رفته با لحنی بامزه: آخه چرا؟! لحنش عین این بچه هایی بود که خرابکاری کردن و بزرگترشون مچشونو گرفته! خندم گرفت اما اخمم هنوز سر جاش بود: با وجود پویان از همون اولم اشتباه کردم سوئیت سه خوابه گرفتم! نفس عمیقی کشید. انگار از جانب خودش خیالش راحت شده بود و سریع گفت: حالا یه اتفاقی افتاد! حرفش به مذاقم خوش نیومد و با اخمی که هر لحظه غلیظتر می شد پریدم وسط حرفش: یه اتفاقی افتاد؟! فکر کن من امروز نبودم! اون وقت چی؟! صورتش سرخ شدو نگاهشو ازم دزدید و باز به بشقابش دوخت. سرزنش آمیز گفتم: اصلا تو چرا در اتاقتو قفل نمیکنی؟! سریع سر بلند کرد تا از خودش دفاع کنه: همیشه قفل می کنم به خدا! نمیدونم چرا امروز یادم رفت ! تند و عصبی پریدم وسط حرفش: یادم رفت ،یادم رفت! اگر اتفاقی می افتاد برات چی؟!... اون وقت... بقیه حرفمو خوردم و خیره خیره نگاهش کردم. با ناراحتی سرشو پایین انداخت زیر لب با شرمندگی گفت: فکر کردم حالا حالاها نمیاد. تو هم که خواب بودی... نمی دونم چرا ذهنم تا این حد آشفته شد که حتی داشتم خودم رو هم حین مجازات آرزو زیر سوال می بردم! چشمامو ریز کردم: یعنی چی؟! مگه قراره فقط هر وقت پویان هست اون در کوفتی رو قفل کنی!؟ تو بین دو تا مرد داری زندگی می کنی! باید بیش از این محتاط باشی! یعنی اینقدر به من اطمینان داری؟! آرزو با گنگی بهم نگاه کرد. کمی سکوت برقرار شد و من تازه مغزم به کار افتاد که چی گفتم! به خودم بد و بیراه گفتم که این چه حرف مفتی بود من زدم! آرزوی بیچاره که یه بشقاب پر از مجبوس دجاج جلوش بود ، اشتهاش به کل کور شده بود . با چشم و صدای لرزون گفت: من اگه به تو اطمینان نداشتم تک و تنها باهات تا این سر دنیا میومدم؟! 🎼یاعیني یاه یا سیدي على األیام چشمانم ای پروردگارم چطور روزها رو زیبا میبینن لما تهادي قلوبنا غرام، فجأة یهون كل اللي فات وقتی قلبهامون با عشق پر میشن ناگهان همه چیز مرتب میشه ولقیت جوایا خناقة كبیرة قامت على طول ناگهان یک جنگ بزرگ درونم شروع شد لني وقلبي یقولي روحلها قول عقلي یعقّ مغزم با من شروع به مجادله کرد در حالیکه قلبم بهم میگفت بهش بگو!🎼 بابت حرف اشتباهم، هم خودم رو سرزنش کردم هم ته دلم چراغی روشن شد. پس آرزو هم به من بی میل نیست! اما زود این تفسیر عجولانه رو پس زدم و به خودم نهیب زدم: گفت اطمینان کرده! نگفت که عاشقت شده،تو زود بل گرفتی! برام عجیب بود... باوجود اینکه زیر سوال بردمش ، مثل همیشه بدقلقی نکرد و زود کوتاه اومد! با اخم هایی که کم کم داشتن باز می شدن: فراموشش کن...ببخشید...من...بازم تند رفتم! با اشاره به ظرف غذاش: غذاتو بخور...سرد شد حرف بعدیش باز هم یه چراغ سبز به چراغ های قبلی دلم اضافه کرد... با اخم در حالی که نگاهشو می دزدید: من از اون سوییت جم نمی خورم، به پویان بگو بره! ابروهام بالا پرید! این حرف یعنی چی؟! یعنی اونم میخواست نزدیک من بمونه دیگه! دقیقا مثل من که میخواستم فاصلم باهاش کمترین حد ممکن باشه! که وقتی جلوی چشمام بود خیالم راحت می شد... @romandiba
🎼مخدتش ثواني وكان قلبي طالع كسبان در عرض چند ثانیه قلبم برنده شد رحت وقولتلها إن انا ولهان رفتم تا بهش بگم عاشق شدم امتى الحب طال، قلبي وال في الخیال وقتی عشق زیاد میشه قلبم دیگه توی تخیالتش نیست عودك ده فیه یتقال موال عشق درون بدنت کلی روایات داره...🎼 لبخندی رو که نمیدونم کی روی لبم اومده بود رو جمع و جور کردم. آرزو هم یک قاشق پر چپوند توی دهنش و خودش رو مشغول خوردن نشون داد. هنوز این سرعتش برای زیر پا گذاشتن غرور فولادینش توی کتم نمی‌رفت! یعنی واقعا این یه حس دو طرفه بود!؟ با خودم گفتم گ اگر اینطور باشه، حس آرزو حتی از من هم قویتره که به این زودی داره ،دستش جلوم رو میشه! نگاهی بهم انداخت و با دیدن لبخند روی لبم باز نگاهشو دزدید! با لحن شوخ: گرسنت بودااا! سریع گفت: میگم.... فکر بد نکنی ها ! با شیطنت چپ چپ نگاهش کردم: در مورد؟! غذاشو به زور قورت داد و نفسی تازه کرد: اممم.... خب... گفتم ما توی یه سوییت باشیم بهتره... چون پویان خیلی آب زیر کاهه!...می شناسیش که... اگه خواست دسیسه کنه ،دوتایی مشتشو وا کنیم!... همین.. توی دلم گفتم: آره فسقلی! تو گفتی منم باور کردم ! تازه اشتهای نداشتم رو به دست آوردم و بشقاب غذام رو جلو کشیدم و مشغول شدم . خواستم کمی سر به سرش بزارم: همین فردا باید جامونو عوض کنیم... فوری پرسید: کجا میریم؟ شونه بالا انداختم: این شهر پر از هتله... شایدم این بار یکم فاصله بگیریم... بریم ابوظبی یا شارجه...حالا ببینیم چی میشه . سری تکون داد . بی میل فکری که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم: اگه پویان پیش خودم باشه بهتره... به قول تو ،اینطوری کمتر زیر آبی میره... حواسم بهش هست... برات اتاق جدا میگیرم... باز‌ اخماش رفت توی هم و قاشق رو پر صدا انداخت توی بشقاب! با شیطنت گفتم: ولی مرتب بهت سر می زنم که دلت تنگ نشه! با چشمای گرد نگاهم کرد. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و این بار زدم زیر خنده! روشو چرخوند و رنگ پریده زیر لب غرغر کرد: پرروووو! @romandiba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸با امواج زندگی دوست باش ، تا دوستت بدارند ببخش ، تا ببخشنت مهربان باش ؛ تا مهربان باشند💕 🌸با گذشت باش ، تا گذشت کنند به همه لبخند بزن ، تا همه لبخند بزنند مثبت باش ، تا مثبت باشند🤗 شنبه تون زیبـا🌸 @romandiba
❤️✍️پارتهای جدید حوالی ۸ شب✍️ ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوباره در امتداد خلیج فارس ، قدم زنان ، مسیر رفته رو برگشتیم. برای منی که تا حالا اهل رابطه و دوستی های آنچنانی نبودم و همیشه از مسیر کار و دانشگاه پامو کج نگذاشتم، شروع یک رابطه احساسی سخت بود... خیلی سخت! حالا دستش بدون هیچ اعتراضی توی دستم بود و کنارم به نرمی قدم برمیداشت و این توی ذهن من ناوارد کلی حرف و معنی درست می کرد! اما... یه اما بزرگ توی ذهنم پرسه میزد. اینکه این دختر نفوذ ناپذیر و سرسخت دیروز، چطور انقدر زود احساس خودش رو داره لو میده؟! پیش خودم گفتم شاید هم به ظاهر سرسخت...! توجیه کردم که آرزو خیلی زجر کشیده و بیش از من احتیاج به یه مأمن و مونس و حتی دوست و سنگ صبور داره. و چه بهتر که اون، من باشم... از طرفی برام لذت بخش بود و از طرفی باعث تعجب! برام لذ. ت داشت که یه دختر بهم اطمینان کرده بود و هرجا میرفتم دنبالم میومد. لذ. ت داشت که این دختر حتی حاضر بود با من توی یه محیط باشه و می گفت تا این حد بهم اعتماد داره. تکیه گاه بودن لذ. ت داشت. مرد شدن و بزرگ دیده شدن لذ. ت داشت. این برام خیلی خوشایند بود اما... اما بازم سکوت و رفتار دوگانه و اون نگاه یخیش رو نمیتونستم معنی کنم! نمیگذاشت با خیال راحت به بودنش دلخوش باشم و یه فکری مثل خوره داشت مغزمو میخورد که نکنه هنوز واسه رسیدن به همسر سابقش امید داره...! نکنه واسه وصله پینه کردن یه زندگی که حتی ممکنه بدون عشق به خاطر بچه ای که اون وسط هست، بخواد درزهای پاره شده اش رو بدوزه و برگرده به آ غو ش اون مرد! با این فکر ناخودآگاه و بی اراده فشا ر ی نه چندان آروم به دستش آوردم ،که اخم ریزی بین ابروهاش نشست و سه رخ صورتش چرخید به سمتم ولی سریع برگشت به حالت قبل و بازم به روبرو خیره شد. هیچ کدوم سعی نمیکردیم پا فراتر بگذاریم و از احساسمون حرفی بزنیم یا حتی اشاره ای بهش بکنیم! من هنوز هم ترس داشتم. ترس از پس زده شدن و همین یک قدم رو هم که برداشته بودم برام خیلی سخت بود! آرزو هم هیچ حرفی نمیزد. حتی یه خنده از ته دل یا یه لبخند که دلم رو قرص کنه ! نتونستم طاقت بیارم و فکر مزاحم رو همینطور که چشم به روبرو دوخته بودم به زبون آوردم: هنوز بهش فکر می کنی؟ @romandiba
متوجه منظورم شد و انگار که نیاز به یه گوش شنوا داشت. شاید هم این افکار مثل من توی ذهنش شناور بود که سریع با صدای گرفته و خش دار گفت: چاره دیگه ای هم دارم؟! با بهت نگاهش کردم و چرخیدم سمتش و از حرکت ایستادم : چرا خودتو ملزم میدونی! تو الآن یه دختر آزادی پس هیچ جبری در کار نیست! به سمتم چرخید و با غمی که توی عمق چشماش بود نگاهم کرد : اما من چند سال باهاش زندگی کردم! زمان کمی نیست!... چطور فراموش کنم؟! با چشمای گرد نگاهش کردم : اما تو گفتی ازش متنفری! با گنگی نگاهم کرد: هنوزم میگم! سردرگم گفتم: پس دلیل این غل و زنجیری که به دست و پات می بندی چیه؟! تو بهش تعهدی نداری! اون در حقت نامردی کرده... خب...تو هم طلاق گرفتی... کلافه به سمت یکی از آلاچیق های قسمت سبز و پرنخل ساحل رفت و نشست روی صندلی سنگی. مقابلش نشستم و منتظر بهش چشم دوختم . با نگاه محزونش بهم نگاه کرد: طلاق گرفتم درسته... اما نمیتونم حتی یک لحظه از اون زندگی جهنمی فاصله بگیرم... سردرگم پریدم وسط حرفش: چرا؟ به خاطر وجود سپهر؟! صدای جیغ و خنده چند تا جوون که سوار جت اسکی شده بودن میومد. آرزو نگاهی بهشون انداخت و با لبخندی غمگین سری تکون داد و زمزمه کرد: به خاطر سپهر... نفسم رو که انگار توی سینم داشت حبس می شد با حرص بیرون دادم: قرار نیست به خاطر اون بچه اشتباه گذشته رو تکرار کنی که...؟ ! چونش لرزید و چشماش پر شد و سری تکون داد: اشتباه اینه که... اینه که... تو به من وابسته بشی... یه قطره اشک از چشمش لغزید و روی گونش راه گرفت ! به خودم جرئت دادم و همینطور که با اخم های در هم نگاهش میکردم: فقط من به تو وابسته شدم؟! اشکاش در سکوت در حال سرازیر شدن بودن. قلبم از دیدن این همه غم چشمای این دختر فشرده شد. از مقابلش پاشدم و رفتم کنارش نشستم. خواستم اشکاشو با سرانگشت پاک کنم که سریع با صدای خش دار در حالی که دستم رو پس می زد نالید:نکن نیما... تو رو خدا به من نزدیک نشو ! دستم رو پایین آوردم و دست سردش رو به دست گرفتم . ظاهرا در حال حاضر از این مرحله نباید فراتر میرفتم! با ناراحتی گفتم: من کاری کردم؟ ناراحتت کردم؟ چیزی از من دیدی؟! گریش بیشتر شدت گرفت و سرش رو انداخت پایین و میون گریه های دردآورش گفت: نه... به هیچ وجه... تو خیلی خوبی نیما با احتیاط سر انگشتم رو زیر چونش کشیدم و سرش رو بالا دادم: خب پس مشکل چیه؟ چرا نمی تونی با من راحت باشی؟! چی مانع میشه نخوای این ر ابطه شکل بگیره؟! کمی در سکوت بهم خیره شد و چیزی نگفت. _ نه من بچه ام نه تو! خوب میدونی حسم بهت چیه...می فهمم تو هم بهم بی میل نیستی... با درماندگی پرید وسط حرفم: نباید این را بطه شکل بگیره... نباید حسی بین ما به وجود میومد... نباید... @romandiba
کلافه پریدم وسط حرفش : چرا؟! این همه جبر از کجا میاد؟! همین چند دقیقه پیش توی رستوران به من گفتی سوییت جدا نگیریم! این یعنی چی!؟ با امیدواری گفتم : یعنی میخوای فاصله ها زیاد نشه! مثل من که می خوام هر لحظه کنارت باشم ... با حالت عصبی گفت: منظور من این نبود! با کلافگی: پس معنیش چیه؟! چرا مدام با دست پس می زنی و با پا پیش می کشی؟! چرا باهام صادق نیستی؟ بگو چی آزارت میده!؟ چی ؟! چی مانع میشه به من فکر کنی؟! کلافه تر از قبل سری تکون داد و بینیشو بالا کشید: من خواستم نزدیکت بمونم تا... تا.. بی طاقت تر از قبل : تاچی؟ دست آزادش رو بین موهای سیاه ابریشمیش که باد به بازیشون گرفته بود کشید : تا ...احساس امنیت کنم... تو اشتباه برداشت کردی! پوزخندی زدم: دختر تو واقعا فکر کردی من آنقدر ساده ام؟! یه چیزی بگو باورم بشه ! آرزو درمونده تر از اون بود که حتی بتونه با من کل کل کنه و جواب یکی به دوهای منو بده. دستشو از دستم کشید بیرون و بلند شد و با صدای لرزون و بغض سنگین: هیچی نپرس نیما... هیچی... فقط همین طور تکیه گاهم بمون... مثل قبل بهم احساس امنیت بده... بزار بازم بتونم بهت اعتماد کنم... بزار خیالم راحت باشه که هوامو داری... مثل... مثل یه... مثل یه برادر... با دنیایی از ابهام و حس دوگانه رهام کرد و در امتداد ساحل به سمت مخالف در جهت مسیر هتل قدم زنان ازم دور شد. بی طاقت تر از قبل بلند شدم و راه افتادم دنبالش. فاصله ام باهاش زیاد نبود ولی نزدیکتر نرفتم. در عین حال ازش چشم برنمیداشتم. حس کردم به این خلوت احتیاج داره. ولی با خودم در جنگ بودم که برم و باهاش صحبت کنم. بلکه از راز سر به مهر دلش، از دلیل این همه ریاضت طلبیش و حفظ فاصله اش ،در عین حس و حال مثبتش به من ،سر در بیارم! اما فاصله بینمون رو حفظ کردم و بازم سر اینکه واقعاً آرزو به من حس داره یا نه ،ذهن خودمو به چالش کشیدم. آخه ازش چی دیدی یا شنیدی که چنین برداشتی کردی؟! جواب خودمو دادم: دیگه باید چیکار کنه که بفهمی و باور کنی اونم می خوادت!؟ کلافه از این همه ایهام آرزو و ابهام درونی و پایان ناپذیر خودم، تا رسیدن به هتل فکر کردم و آخرش هم به هیچ نتیجه جدیدی نرسیدم! اما من به هیچ وجه نمیتونستم از فکر آرزو بیرون بیام. حداقل از این یک مورد مطمئن بودم! @romandiba
✍️امروز مجموعا ۵پست تقدیمتون شد به پاس همراهی تون و به عنوان عیدانه امیدوارم مورد توجه تون قرار بگیره 😉🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افکار مثبت؛ چیزای مثبت رو میاره‌‌.!🤍 روزتون پر از اتفاقات مثبت 😉 @romandiba
Soheil Mehrzadegan - Majnoonetam (320).mp3
7.58M
من مجنونتم تو اون لیلی باش تو دنیا کیه دلم این شکلیه باهاش🥰🔗 @romandiba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به هتل که رسیدیم مستقیم و بی حرف رفتیم داخل آسانسور. حتی این نزدیکی داخل کابین هم نمیتونست این فضای یخی بینمون رو بشکنه. به سمت سوئیت رفتیم و با کارت در رو باز کردم. خواستم به آرزو بگم وسایلش رو جمع کنه تا براش یه اتاق مجزا بگیرم اما دلم نیومد و وقتی دیدم پویان بازم غیبش زده و خبری ازش نیست و معلوم نیست باز کدوم جهنمی سرش گرمه بیخیال شدم. در ورودی رو از داخل قفل کردم و رو به آرزو که بلاتکلیف وسط سالن مونده بود نیم چرخی زدم و گفتم: تو برو بخواب... فردا هتل رو عوض می کنیم... بعد اتاق ها هم تقسیم میشن... با تردید به در قفل شده اشاره کرد: پویان... پریدم وسط حرفش و در حالی که به سمت اتاقم می رفتم: نترس! کارتون خواب نمی شه!هر قبرستونی که هست شب رو همونجا میمونه! به اتاقم پناه بردم. با اینکه خیلی خسته بودم اما خواب به چشمام نمیومد و مدام به ذهنم ،افکار مزاحم هجوم می آوردن. از اینکه قرار بود این فاصله بیشتر بشه ناراحت بودم اما برای امنیت و راحتی خود آرزو لازم بود. افکار جدیدم برام عجیب بودن و حتی گاهی خنده دار! من و آرزو و پویان به واسطه همکاریمون حداقل روزی سه چهار بار همدیگرو به اجبارم که شده میدیدیم . دور یه میز جمع می‌شدیم و با هم در مورد برنامه های جدیدمون حرف می زدیم و نقشه می ریختیم و برنامه ریزی میکردیم و... حالا واسه یه دیوار فاصله انقدر بی تاب شدم براش! خنده دار نبود؟! شبیه پسر بچه هایی که از مادرشون دور می مونن اونم فقط برای چند ساعت! به خودم خندیدم: گنده بک خجالت نمیکشی! به ساعت روی میز نگاه کردم. دو ساعت از زمانی که اومدم توی اتاق می گذشت و هنوز خواب به چشمم نیومده بود. پوفی کشیدم و با خودم گفتم برم یه دوش بگیرم بلکه مغزم خنک بشه و خوابم ببره! همین که به سمت کمد نزدیک در رفتم تا حوله رو از داخلش بردارم صدای پچ پچ شنیدم. صدای آرزو بود. کسی غیر از من و آرزو که توی سوئیت نبود دیگه! کلماتی که تند تند ادا می کرد رو نمی شنیدم اما از لحن و آوای صداش فهمیدم داره باز جر و بحث می کنه. اخمام توی هم رفت. یعنی زنگ زده به اون مرتیکه؟! یک بار دیگه با تردید به ساعت نگاه کردم. آخه این وقت شب!؟ چه حرفی دارن با هم؟! چرا هر بار آرزو بهش تلفن میزنه انقدر عصبی میشه! موضوع صحبتشون چیه؟! جواب خودمو دادم: خب معلومه! اون بچه ! اول سعی کردم بیخیال باشم. حوله رو برداشتم و چرخیدم سمت مستر اتاق اما نه...! نمیشد! دوست داشتم بفهمم رابطشون در چه حده و این تماسهای شبانه دقیقا برای چیه!؟ مطمئنا دلیل این رفتارهای دوگانه آرزو هم به همین آقا برمیگشت! پس بی سر و صدا خودم رو پشت در اتاقش رسوندم... @romandiba
صداش واضح تر شد ولی بازم نه اونقدری که به راحتی شنیده بشه. مشخص بود داره آروم صحبت می کنه که مثلا من بیدار نشم! البته تا حالا پیش نیومده بود که توی طول روز یا جلوی من باهاش حرف بزنه... گوش تیز کردم و فقط چند جمله نامفهوم دستگیرم شد. با صدای پرحرص و خفه گفت: مگه دست منه؟! بله نباید این را بطه جدی می شد اما... منظورش از این را بطه ای که جدی شده، ر‌ابطه من و خودشه دیگه نه؟! _اما...شده!.... یعنی این مسائل مهم نیستند برای شما؟! کی پشت خطه که داره اینطوری باهاش رسمی حرف می زنه! _من دیگه نمی تونم... چون نمی خوام بیش از این براش مشکل درست کنم ! پس حدسم درست بود! اون منو پس میزد چون نمی خواست من درگیر مشکلات یه زن مطلقه که سرگردون به دنبال بچه اش شده بشم! _من هرچی می گم شما حرف خودتونو می زنید ! اما مخاطبش کیه که احترامش رو اینطوری توی کلام داره و انقدر بهش نزدیکه که داره از احساسش و رابطه ای که تازه جوونه زده ،حرف میزنه ! مادر و پدرش که فوت کردن! برادرشم که... _انگار احساسات آدما براتون در درجات آخرن و ارزشی ندارن!.. نه... معلومه که نه!... اون بیچاره حتی انگشتشم به من نخورده ! لبخند شیطنت آمیزی زدم: ای کلک! دیگه تا این حد بوده خداییش...! _خب.... دارم میگم نمی خوام بیش از درگیر بشه و تو دردسر بیفته ... اونم از جانب من! چرا آرزو فکر می کنه واسه من دردسر درست میکنه؟! یعنی مسیر پیداکردن پسرش اینقدر دست نیافتنیه!؟ توی دهن اژدها که نیست! با حرص گفت: ای خدا!... آره اصلاً شما درست حدس زدید!... منم عاشقش شدم! لبخندم پررنگ شد و با خوشحالی از شنیدن اعتراف آرزو ، خواستم توی هوا بشکنی بزنم که دستم توی هوا موند و یادم اومد نباید سر و صدا کنم!! من الان مثلاً خوابم! آروم زدم به پیشونیم! آرزو عاجزانه نالید: خب من می خوام تا این حس تازه است تمومش کنم... نمی خوام بیش از این درگیر... یهو صدای در زدن از ورودی سوئیت اومد و شونه هام پرید بالا و زود چرخیدم سمت در. گیج از صحبت های آرزو هی فکر می کردم که این وقت شب کیه! آرزو هم فوری از اتاق اومد بیرون. درو باز کردم و پویان رو سوئیچ به دست دیدم! سلام زیر لبی گفت و اومد تو و با شیطنت گفت: درو قفل کردی؟! باز شروع کرد ! اصلا به روی خودش نیاورد که ظهر با هم گلاویز شدیم ! انگار که نه انگار ! به این بی عاری پویان ،پوزخندی زدم: برو داخل آنقدر چرت نگو! چیه جای خواب بهت ندادن؟! _جای خواب!... رفتم لیزا رو برسونم فرودگاه بابا ادای گریه درآورد: عشقم رفت! آرزو زهر خندی زد و با کنایه گفت: گودبای پارتی می گرفتی براش! پویان هم با لحن تمسخرآمیزی خطاب به آرزو: بله که گرفتم... فقط یادم رفت تو رو دعوت کنم برامون عربی برقصی! هولش دادم سمت اتاقش: انقدر زر مفت نزن... گمشو تو اتاقت! غر زد: باز به این دختره یه چیزی گفتیم این آقا سگ شد! سوئیچ رو گذاشت روی شلف که روی دیوار نصب بود و رفت توی اتاقش. از کنار آرزو رد شدم و با نگاهی عادی گفتم: در اتاقتو قفل کن ! باشه ای گفت و قبل از اینکه برم داخل اتاق سریع گفت: نیما!؟ برگشتم سمتش و بی اختیار با لبخند گفتم: جانم؟ کمی مکث کرد و گفت : تو... بیدار بودی؟! با خودم گفتم چرا براش مهمه که من مکالماتش رو نشنونوم! و در جواب خودم گفتم نمیخواد به این زودی ها اعتراف کنه. اونم به دلایلی که برای خودش موجهه ! خیره نگاهش کردم: چطور؟ دستپاچه گفت: آخه... تا پویان در زد، جلوی در بودی! توی دلم گفتم: ای دختر زبل! با لبخند محو: نه... حتماً صدای درو نشنیدی! چند بار در زد تا من بیدار شدم.. سری تکون داد: هوم... شاید! چرخیدم سمت اتاقم و با تاکید گفتم: درو قفل کن یادت نره!... شب خوش... @romandiba