eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.3هزار دنبال‌کننده
813 عکس
608 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ انقدر محو زیباییش شده بودم که صدای سلام کردنش رو هم نشنیدم... با صدای خنده ی مامان زهرا که صدام میکرد...به خودم اومدم..ببخشیدی گفتم و سرم رو پایین انداختم... و گفتم: سلام.....مب...مبارکتون باشه....ببخشید تنهاتون میزارم که راحت به کارتون برسید... و طرف اتاق مهمان برگشتم.... روی تخت دراز کشیدم... حس خنک و لذت بخش عشق توی کل جسم کوفته ام بعد از دیدن حورای زیبا و سربزیر توی اون چادر کرمی پیچیده بود... چقدر تغییر کرده بود...لبم خندون و خیره به سقف بودم که ...مامان زهرا در زد و اومد داخل اتاق پیشم... به احترامش از تخت بلند شدم و نشستم...نگام میکرد و میخندید... اومد جلو و سرم رو بوسید... گفتم: مامان مگه من چند ساعت خواب بودم... خندید و گفت: تو بعد از ناهار و حرفای دایی عباست اومدی اتاق خوابیدی تا الان که ساعت ۸شبه.... ما هم دیدیم حالت روبراه نیست...نمیشد که عروس بدون چادر سفید سر سفره عقد بشینه یا داماد بدون پیراهن سفید... رفتیم بازار و چندتا پاساژ ،یه چندتا وسیله براتون خریدیم...از حورا عذرخواهی کردم مادر از تو هم عذر میخوام دیگه هُل هُلکیه....ان شاالله برا عروسیتون جبران میکنیم.... هادی : خم شدم و دست مامان زهرا رو بوسیدم و گفتم: ممنونتونم....من هیچ انتظاری از شما و بابا ندارم....فقط کاشکی قبلا بیدارم میکردم...کارتم رو میدادم برا خرید ... مامان زهرا_این چه حرفیه مادر ...مگه غیر تو هم ما بچه ایی داریم...تازه شم فعلا که چیز خاصی نخریدیم...حورا هی میگفت بعدا عجله ایی نیست...ما هم چند تیکه لباس و چادر خریدیم ... خواستم یه انگشتر هم برا فردا بخرم...ولی قبلش با مریم صحبت کردم...گفتیم: ان شاالله رسیدیم مشهد خودت و حورا برید با سلیقه همدیگه بخرید که براتون خاطره شه مثل این فیلم هااا که تلوزیون میزاره بعدش زد زیر خنده..... هادی_قربون خنده ت برم مامان‌....خوب عروس دار شدی و میخندی....هی ...هی ...برا ما که از این خنده هااا نمیکردی... مامان زهرا_ هادی...مادر الان داری به حورا حسودی میکنی.... خندید و ادامه داد... البته باید حسودی هم کنی...ماشاالله...ماشاالله...خوشکل بود ولی موقعی که آرایشگر کارش تموم شد همه نگاه ش کردند...هی میگفتند خانم سلیمانی این عروس رو از کجا آوردی!؟!!... خواهر نداره.... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️,214 مامان زهرا انقدر سرحال شده بود و ذوق داشت...بنظرم اصلا حواسش نبود هر چی توی آرایشگاه زنونه گفته بودند رو داشت هی میگفت... منم برا اینکه دیگه ادامه نده گفتم: پس مامان یادم باشه به حورا بگم دیگه اونجا نره...چشمش میزنن... خندید و بلند شد که بره... برگشت سمتم و گفت: فکر نکن متوجه نشدم که انقدر خوشت اومد که توی هال اصلا حرفای منو نشنیدی...و بعدش رفت.... شب موقع شام.... حورا سر سفره نیومد .... گفتند خوابیده... صبح بعد از نماز ،به سمت مشهدالرضا حرکت کردیم... بخاطر حال من توی راه مدام توقف میکردند که من حالم بد نشه...عقب دراز کشیده بودم...حوصله ام سر رفته بود... گوشی رو برداشتم و گفتم یه پیام بدم به حورا ،دیشب هر چقدر خواستم زنگ بزنم...نشد دور و ورش شلوغ بود... پیام دادم... هادی_سلام...خوبین حورا_سلام...خداروشکر...شما خوبین... هادی_بد نیستم...خدا روشکر .... حورا_درد دارین.... هادی_آره.... جوابی نداد بهم مطمئن بودم الان داره غصه میخوره و خودش رو مقصر میدونه پس ادامه دادم هادی_ولی زخمم نه....قلبم.. حورا_؟؟؟ هادی_قلبم درد میکنه که نتونستم مثل بقیه ی دختر خانوم هاا که برا عقدشون کلی نقشه میکشن و خرید میکنن برات کاری کنم.... حورا_پوشیدن لباس و خرید و .... همه قشنگن و شاید برا همه دختر خانوم هاا مهم...ولی اصل نیستند.... هادی_برا تو چی مهم بودند؟! حورا_برا من قشنگ بودند نه مهم و اصل هادی_اصل چیه؟ حورا_علاقه‌ی منطقی‌‌ و نه علاقه ی احساسی و هیجانی... هادی_پس علاقه ی ما منطقیه درسته؟ حورا_وقتی داشتی با خالد صحبت میکردی هم کم کاری های اینجا رو گفتی هم خوبی...میتونستی تمام دق و دلیت رو از سختیهایی که توی شرکتت میکشی رو به خالد میگفتی ولی نگاهت خاکستری بود... وقتی احساس خطر کردی ...منو دور کردی در حالی که اصلا مسئولیتی در قِبال من و حتی این مردم نداشتی...وقتی حس کردی حالم خوب نیست خودت رو رسوندی دانشگاه...بخاطر من جلوی گلوله رفتی... اینا انقدر به آدم حس خوب میده که تمام حواشی عقد رو آدم بی خیال بشه...مهم حس ارزشمند شدن هست که اینجا به من داده شده.... هادی_چقدر خوب صحبت میکنید...واقعااا هم همینطوره ...وقتی برام مهم و ارزش مند شدی...سخت بود هر نگاه خالد رو... ولی میدونی ....درسته من و خانواده ام با همکاری با تیم اطلاعات شاید از خودگذشتگی کردیم...شاید اون اتفاق که برات افتاد جلوی چشم من بود و برام سخت بود...حالا فکر کن... این همه مدافع حرم یا مدافعینی که توی کشور هستند و ما و امثال شما رو نمیشناسن ولی با جونشون دارن از کشور محافظت میکنن...میدونی من توی این اتفاق واقعااا فهمیدم ..چقدر آدم باید از خودگذشته باشه که هیچ شناختی از تک تک مردمش نداره ولی بخاطرشون جوون میده حورا_درست میگین...به آدم حس ارزشمند بودن میده که چقدر مهمه که برای محافظت ازش فرسنگهااا دورتر یه عده جووون میدن تا نکنه خطری نزدیک ما بیاد... هادی_حورا خانم برات جبران میکنم تمام این چیزهایی که برات قشنگ بودن ولی مهم نه... حورا_ان شاالله... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ وقتی رسیدیم مشهد ... چون بابا و امیر عباس و دایی بخاطر رانندگی خسته بودن قرار شد اول بریم هتل... قرار عقد رو امیرعباس از طریق دوستش هماهنگ کرده بود برا امشب... رفتیم هتل.... دایی اینا یه اتاق ،بابا اینا هم یه اتاق،امیرعباس یه اتاق هم برا دوتامون بعد از استراحت.... بعداز ظهر بود بابا اینا رفتن حرم... من و حورا طرف طلافروشی که دوستِ‌مشهدی امیرعباس معرفی کرده بود رفتیم... بعد از کلی انگشتر دست کردن ...آخر یه انگشتر ظریف که پر از نگین های براق بود رو انتخاب کرد ..دستش کرد و دستش رو بالا آورد طرفم و با ذوق گفت: خوبه؟؟ از ذوقش لبخند به لبم اومد... نمیدونستم درسته یا نه ولی الان حس گفتنش اومده بود...آروم سرم رو کنار گوشش بردم و گفتم.. انقدر دستت زیباست که هرچی به دستت کنی به انگشتر نِما میده... گونه هاش گل انداخت و دستش رو پایی آورد و دوباره سربزیر شد... برا منم یه رینگ نقره گفتیم.... هر دوتا جعبه دادم حورا توی کیفش بزاره... همین که داشتم از فروشنده خداحافظی میکردم...چیزی که پشت سر فروشنده میدیدم باورم نمیشد... از طلافروشی بیرون زدیم...چند قدم باهم رفتیم...بعد رو به حورا کردم و گفتم چند لحظه همینجا وایسا تا بیام فکر کنم کارتم رو جا گذاشتم.... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ رفتم داخل طلافروشی... فروشنده گفت : جناب چیزی جا گذاشتین؟!! هادی_نه فقط اونو میخوام...با دستم اشاره دادم... کارت رو کشید و جعبه رو توی جیب داخل کتم گذاشتم.. بلافاصله از طلافروشی خارج شدم... و طرف حرم رفتیم... هر قدمی که به حرم نزدیک میشدم...طپش قلبم بالا میرفت...گرمم شده بود... یه نگاهی به حورا کردم اونم ساکت بود و توی مسیر حرفی نزد... ترجیح دادم هم خودم توی حال خودمم باشم ،هم بزارم حورا توی حال خودش باشه... بعد از تماس با امیرعباس و گرفتن جایی که قرار بود خطبه عقدمون خونده بشه...رفتیم... همه نشسته بودند.... نزدیک رفتیم.... مامان و زندایی با شوق زیاد وقتی ما رو کنار هم دیدن لبخند زدن و بلند شدند و طرفمون اومدن... خم شدم و پای مامان زهرا که اشک توی چشماش جمع شده بود رو بوسیدم زندایی چادر سفید رو روی سر حورا انداخت.... مامان زهرا قرآن رو باز کردو دستش داد... دایی عباس اومد سر و صورت حورا رو بوسید و توی گوشش یه چیزی گفت و رفت کنار زندایی نشست... بابا اومد طرفم دستش رو گرفتم و با اینکه خیلی سختم بود ولی خم شدم و پای بابا رو هم بوسیدم که خوشبختیم با بوسیدن پای مامان و بابام ی زجر کشیدم تضمین بشه و بابت همه چیز تشکر کردم... همه ساکت بودیم که عاقد شروع به خوندن کرد.... الحمدُ ِلله الذی أحَلَّ النِکاحَ و حَرَّمَ السّفاحَ و الزِّنا، و اَلَّفَ بینَ القلوب بعدَ الفِراق و الشِقاق، و آنسَهُم بالرأفه و الصَلاحِ، ثم الصّلوهُ و السلام علی سیدنا محمدٍ و آله البَرَرهِ الکرام. و قال اللهُ تبارک و تعالی: وَ اَنْکِحُوا آلْاَیامی مِنْکُمْ وَ الصّالِحینَ مِنْ عِبادِکُمْ وَ اِمائِکُمْ اِنْ یَکُونُوا فُقَراءَ یُغْنِهِمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ وَاللهُ واسِعٌ عَلیمٌ (نور آیه 32) وَ مِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَ جَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَ رَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ . و قال رسول الله (صلی الله علیه و آله): النِّکَاحُ سُنَّتِی فَمَنْ رَغِبَ عَنْ سُنَّتِی فَلَیْسَ مِنِّی‏. و قال (ص): مَنْ تَزَوَّج فَقَدْ أَحرَزَ نِصفَ دینِهِ فلیَتّقِ اللهَ فی النِصفِ الباقی. دوشیزه خانوم محترمه ..... عروس خانوم ...... حورا خانوم حمیدی ..... اجازه هست شما رو به عقد دائمی و همیشگی داماد عزیزمون ..... اقای هادی سلیمانی در بیاورم ..... وکیلم عروس خانوم ؟ بار اول....گفتند:عروس داره دعای فرج میخونه بار دوم ....گفتند:عروس داره دعای خیر میکنه بار سوم......صدای نازنین ترینم اومد... که گفت: با اجازه ی پدر و مادرم و بزرگترا ......بسم الله الرحمن الرحیم...... بله و صدای صلوات بلند شد... بعدش هم عاقد بله از من گرفت.... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ برای اولین بار دست زیبای حورای عزیزممم رو‌ گرفتم .....یخ...یخ بود...حلقه رو داخل انگشتش کردم .... برام مهم نبود بقیه صدام رو میفهمن یا نه...آروم زدم روی انگشترش و گفتم: خوش اومدی به زندگیم..لجباز مهربونم... همه خندیدند... حورا هم با دستی لرزون ،انگشترم رو دستم کرد... بعد همه اومدن روبوسی و دعای خیر کردن برامون.... قرار بود من و حورا اولین زیارت دونفرمون رو باهم بریم...و بعد از نماز برگردیم هتل...چون قرار بود فردا بریم طُرقبه.. بقیه هم چون زودتر اومده بودند بعد از نماز بر میگشتن هتل... شونه به شونه ی حورا راه افتادیم...طرف صحن انقلاب... دسته گل زیبایی هم که زندایی و مامان برامون آماده کرده بودن دست من بود.. چقدر حس خوبی بود...بدونی توی جمعیت دستت رو دو طرف عزیزترینت بزاری و ازش محافظت کنی...حس خوب داشتنش با اینکه هنوز یه ساعت از عقدمون نگذشته بود...ولی به دلم نشسته بود...وارد صحن شدیم‌...هر دوتامون مقابل گنبد طلایی امام رضا ایستادیم... و سلام دادیم.. ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ و من با صدایی که حورا کامل میشنید گفتم: سلام آقا....ممنونم بابت همه چیز...بابت اینکه پارسال همینجا جلوی همین گنبدت گفتم وضعیت روحی پدر و مادرم رو ...وضعیت خودم و قلبم رو ....قول دادم که نوکریشون رو تا آخر عمرم کنم...ولی خودت زندگیم و قلبم رو آروم کنی ... دست حورا رو گرفتم و گفتم: امروز اومدم بابت آرامشی که بهم عطا کردین ازتون تشکر کنم..از اینکه حورا رو بهم برگردوندین تشکر کنم.... برگشتم سمت حورا... حورا داشت نگام میکرد...بعد سرش رو پایین اندخت.... رفتیم نماز خوندیم....و بعد سمت هتل حرکت کردیم.... هادی_توی راه دوباره از حورا بخاطر عجله ایی شدن همه چیز عذرخواهی کردم...ما حتی مثل بقیه دوره نامزدی هم نداشتیم.. که با هم راحتتر باشیم...ولی برات جبران میکنم... با خنده گفتم: هر چند برا من که بد نشد...دیگه نگران از دست دادنت نیستم...دیگه سند قلبت به نام خودم خورد.... با یه چشم غّره ایی نگام کرد و خندید... گفتم : ای وای مامانم رو میخوام...ترسیدم... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ هر دوتامون زدیم زیر خنده ..... بخاطر حال من تمام مسیر رو آروم آروم مییومدیم....و باهم صحبت میکردیم.... چندبار که دست حورا رو گرفتم...حس کردم خیلی معذب میشه.... برگشتم طرفش و گفتم....ناراحت میشی دستت رو میگیرم؟!!!! حورا_نه....ولی توی خیابون دوست ندارم.... هادی _با تعجب پرسیدم چرا؟!!!! حورا_آخه...چطور بگم...میدونی همش میگم یه جووونی ببینه بعد دلش بخواد ولی براش مقدور نباشه ....غصه میخوره.....دلم نمیخواد کسی بخاطر کار من غصه بخوره.... هادی_وقتی داشت صحبت میکرد...و من ایستاده داشتم نگاش میکردم دلم ضعف کرد براش....بهش گفتم: دارم حسودی میکنم به بقیه.... حورا با تعجب پرسید چرا؟!!!! هادی_ آخه تو نگران غصه خوردن بقیه هستی ....ولی نگران قلب من نیستی..... لبهاش به خنده کشی اومد...... بعد گفتمش....حرفات درسته....چشم...خانوم....ولی یه شرط داره... حورا_چه شرطی؟ هادی یه چشمکی براش زدم و گفتم هر بار که بیرون دستت رو نگیرم ،خونه طلبم رو میدی....یه چشمکی هم زدم.... چشماش اندازه ی نعلبکی باز شد و قرمز شد و سریع سرش رو پایین انداخت و قدم برداشت... خندیدم و با قدمهای بلند خودم رو بهش رسوندم... بهش گفتم: شوخی کردم...نگام کن...من غلط بکنم طلبی بخوام.... خندید....ولی دیگه تا هتل نگام نکرد.... وقتی رسیدیم...دایی و بابا از آسانسور اومده بودن پایین.... سلام دادیم...حورا که اصلا نگاه دایی نمیکرد... دایی اومد جلو و سرش رو بوسید و گفت: قبول باشه...حوریه ی بابا... بابا قادر هم اومد سرش رو بوسید گفت: مبارکتون باشه دختر گلم.... بابا گفت بیاین بریم رستوران برا شام...الان مامانت اینا هم میان.. ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ حورا نگاهی بهم انداخت و گفت: من برم یه سر پیش مامانم اینا .... هادی_راحت باش عزیزم.... رفتم پیش دایی اینا ...نشستم ...گرم صحبت شدیم.... فکر کنم...یه ۴۰دقیقه بعد هر چهار نفرشون اومدن.... همهشون خندون بودند بجز حورا.....ناراحت نبود...ولی انگار استرس داشت.... امیرعباس رو کرد طرف حورا و گفت: حورا تو برو پیش مامان مریم بشین ...منم پیش دامادمون میشینم....لبخنده معنی داری زد.... مامان مریم_اِ....امیرعباس بزار پیش همسرش بشینه....تازه عقد کردن.... امیرعباس_بابا مامان ول کن ....ما پس فردا برمیگردیم اهواز... اینم همش ور دل هادیه....حالا یه شام ،اجاره اش بده به ما....چی میشه.... هر طوری بود شام رو با شوخی های امیرعباس و تیکه پروندن های من خوردیم... نمیدونستم هدیه ایی که خریدم رو چطوری بدم به حورا.... دلم میخواست خودم براش ببندم براش... اوووووف(کلافه نفسم رو بیرون دادم).... شام که تموم شد... قرار گذاشته شد که صبح برا نماز بریم حرم ...بعد از صَرف صبحانه بریم طُرقبه... همه از پشت میز بلند شدند...حورا با مکث بلند شد...کنجکاو شدم چِش شد...این که حالش خوب بود.... آسانسور رو زدیم و سوار شدیم....وقتی رسیدیم... مامان و بابا شب بخیرگفتند .... دایی و امیر عباس هم باهم رفتند و شب بخیر گفتند... دلم میخواست با حورا کمی تنها باشم و شببخیر بگم بهش... دیدم زندایی داره با حورا پچ پچ میکنه...بنظرم درست نبود بمونم....شببخیر گفتم و رد شدم که برم سمت اتاقم که زندایی صدام کرد.... زندایی مریم_آقا هادی.... برگشتم طرفشون...و گفتم:جانم زندایی... زندایی یه لحظه بیا پسرم... رفتم جلو ... یه نگاهی به من و بعد یه نگاهی به حورا کرد و گفت: حورا همسرته....پس پیش خودت باید باشه.....کمی مکث کرد و ادامه داد... دوران نامزدی هم نداشتین....الان فرصت خوبیه باهم آشنا شین...و با هم صحبت کنید.....ولی خوب...خوب میدونید دوران عقد هستین دیگه.... اینو که گفت... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ اینو که گفت از خجالت سرم رو انداختم پایین و آرووم‌گفتم:ب‌...بل..بله درست میگین... زندایی صورت حورا رو بوسید و گفتش ....چمدونت رو امیرعباس گذاشته اتاقتون...وشب بخیری گفت و رفت... حورا همون طوری وسط راهرو ایستاده بود... سرم رو پایین بردم و گفتمش: اگه...اگه..چطوربگم ..اگه راحت نیستی اشکالی نداره...برو پیش مامانت اینا...خودت رو اذیت نکن.... و بعد بهش شببخیری گفتم و رفتم سمت اتاق... هر چند توی دلم ناراحت شدم ولی چیز دیگه ایی به زبون آوردم ولی باید فرصت میدادم به حورا.... در رو با کارت باز کردم و رفتم داخل ...خواستم در رو ببندم که چیزی مانع شد... برگشتم پشت سرم رو دیدم، حورا با دستش در رو گرفت... گفت: اجازه هست.... توی دلم عروسی به پا بود...کیلو کیلو قند آب میکردند... لبام از ذوق ،کش اومده بود و لبخند زدم و در رو باز کردم و گفتم: بفرمایید خانوم... اومد داخل و آروم روی تخت نشست..... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ رفتم کنارش نشستم... دستم رو دو طرف شونه هاش گذاشتم و طرف خودم چرخوندم... لبخند روی لبش اومده بود.... دستاش رو گرفتم... گفتم چرا از موقعی که اومدی رستوران سرحال نبودی؟! دوست دارم اگه چیزی اذیت یا ناراحتت میکنه بهم بگی نه اینکه توی دلت نگه داری... سرش رو بالا آورد و گفت: هیچی ناراحتم نکرده....فقط کمی استرس بهم دست داد.... هادی_ همونطوری که دستای ظریفش توی دستم بود و نوازششون میکردم...گفتم: دوست داری در مورد استرست صحبت کنی؟! حورا نگاهش رو به چشمام داد و گفت: راستش اول از اینکه بخوام شب رو کنار استاد سلیمانی جدی سپری کنم ،استرس داشتم...ولی الان که نگاه میکنم میبینم من در واقع میخوام شب رو کنار هادی مهربان و با غیرتم سپری کنم دیگه استرس ندارم...نمیگم خجالت نمیکشم ولی بهترم نسبت به قبل.... خندم گرفته بود....گفتم ببخشید .. ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ خنده اش گرفته بود و سرش پایین... سرش رو با دستم بالا آوردم و توی چشمای عسلیش خیره شدم و گفتم: خیلی خوشمزه بود.... بعد دست کردم توی جیب کتم و جعبه رو در آوردم .... و گفتم ... اینو توی طلا فروشی دیدم.... دلم میخواست به جبران این همه عجله و کم کاری و همراهیت اینو خودم گردنت بندازم....و هر وقت پیش بودی ببینمش و یادم باشه که چه خطر بزرگی رد کردم تا الان کنارمی... اجازه هست؟؟... حورا سرش رو به نشانه ی بله تکون داد... منم با اجازه ایی گفتم و چادرش رو از سرش در آوردم... و دست بردم گیره ی نگینی روسریش رو دربیارم...که دست حورا روی دستم نشست...دستاش سرد بود... توی دلم گفتم:قربون همسر پاک خودم بشم ....که معلومه تا حالا نذاشته کسی موهاش رو ببینه که اینقدر استرس بهش دست داده.... در حالی که سرش رو پایین انداخته بود آروم روسریش رو در آوردم.... از اون روزی که توی آشپزخونه روسریش عقب رفته بود میدونستم موهاش خرماییه.... کمی خودم رو بهش نزدیک کردم و گیره ی موهاش رو باز کردم....و آبشار بلندی از موهای خرمایی سرازیر شد...مو فرفری و مواج... لبخندم از ذوق اصلا کنار نمیرفت.... انقدر غرق زیباییش بودم.... آروم صداش زدم.... حورا... ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ❄️☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️❄️☃️ ☃️❄️☃️ ❄️☃️ ☃️ ⛄️ ❄️ هادی_حورا... سرش رو بالا آورد و نگام کرد.... دستم لای موهاش می رفت.... گفتم: تو....تو....چقدر زیبایی.... خندید..... دست بردم و گردنبند رو در آوردم و گردنش انداختم...خیلی بهش مییومد... سرش رو روی شونه ام گذاشتم و توی گوشش پچ زدم: چه شد در من نمی‌دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی خیلی دوستت دارم **پایان** برای سلامتی تمام مدافعین حرم و خانوادههاشون که بدون هیچ چشم داشتی از امنیت ما دفاع میکنن یه صلوات بفرستیم ❄️نویسنده:فاطمه‌سادات موسوی کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕