eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.8هزار دنبال‌کننده
891 عکس
659 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌 شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته..که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت.. و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم _چرا باید بریم؟ قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت.. و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد _زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم نشد. تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا... که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد _شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم. به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود... ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید _یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟ مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد.. و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست _وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید! و انگار دست ابوالفضل را رد میکرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم... و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد _زینب جان یه لحظه برو تو اتاق! لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم... مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده... و هیچ حسی حریف مهربانی اش نمیشد.. که رو به من خواهش کرد _دخترم به برادرت بگو افطار بمونه! و من مات رفتار 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕