🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت107
-شما دنبال شهادت نیستید؟
-نه..من دنبال انجام وظیفه هستم.گرچه دوست دارم عاقبتم شهادت باشه ولی هر وقت که خداصلاح بدونه.الان جون من مفید تره تا خون من.
-شما #چرا میخواین با من ازدواج کنین؟
_اگه اشکالی نداره دلیلشو اگه خدا خواست و شما راضی بودید و ازدواج کردیم، بعد ازدواج میگم.
-ولی من میخوام الان بدونم.
-پس مختصر میگم.اول از یه حس شروع شد ولی بعد که شناخت بیشتر شد،هم جنبه ی عاقلانه هم احساسی قوی تر شد.دوست داشتم باور کنم.البته دلیلی هم برای باور نکردن نبود.
-اگه من بگم با شغل شما مشکل دارم،چکار میکنید؟
چند لحظه سکوت کرد.بعد گفت:
_قبلا به این موضوع فکر کردم.نمیگم بخاطر شما شغلمو میذارم کنار.من دربرابر توانایی هایی که خدا بهم داده مسئولم و باید جوابگوی خدا باشم....اما ...بخاطر شما...از زندگی شخصیم...میگذرم..
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت108
دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.گفتم:
_من میخوام پیش امین بمونم.ماشین آوردم، خودم برمیگردم.اگه شما حرفی ندارید، بفرمایید.من بیشتر از این مزاحمتون نمیشم.
خداحافظی کرد و رفت....
مطمئن بودم پسر خوبیه،مطمئن بودم دوستش دارم ولی میترسیدم بخاطر دوست داشتنم #مانع انجام وظیفه ش بشم.من خودمو خوب میشناسم.وقتی به کسی علاقه مند بشم،تحمل نبودنش کنارم،تحمل حتی یک روز ندیدنش برام خیلی سخته.
ولی کار وحید طوریه که حتی اگه شهید هم نشه،خیلی وقتها نیست.
با خودم کلنجار میرفتم، بالا پایین میکردم،سبک سنگین میکردم.این امتحان جدید وسخت من بود.
بعد یک ماه بالاخره به نتیجه رسیدم.... خیلی دعا کردم.گفتم:
خدایا*هر چی تو بخوای*.خیلی کمکم کن.
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒 #رمانهرچیتوبخوای
📗 #پارت114
_مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟
-درسته.
-نمیدونم چی بگم...ممنونم.
-کی برمیگردید؟
خندید و گفت:
_این سؤالا چه زود شروع شد...احتمالا چهار روز دیگه.
-موفق باشید.خداحافظ.
-خانم روشن
-بفرمایید.
-واقعا ممنوم.خداحافظ.
سریع قطع کرد....
خانواده موحد قرار بود شب برای صحبت های آخر بیان...
من تا ظهر بیرون کار داشتم.باماشین برمیگشتم خونه،سر راه رفتم سوپرمارکت. فروشنده خانم بود و با مردی که ظاهرا مشتری بود،بحث شدید لفظی داشتن.
چیزهایی که میخواستم بخرم،برداشتم. صبر کردم مشکلشون حل بشه تا پول بدم و برم.از فریادهاشون متوجه شدم حق با خانم فروشنده ست و مرد داره زور میگه.اما دخالت نکردم تا خودشون مشکلشون رو حل کنن.خانمه رو به من گفت:
_شما بگو حق با کیه؟
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت115
خانمه زنگ زده بود به پلیس...
پلیس هم اومد.براشون توضیح دادم چه اتفاقی افتاده.آمبولانس اومد مرده رو جمع کرد و برد.
منم راهی کلانتری شدم...
من همه چیز رو توضیح دادم ولی چون فقط یه خانم شاهد بود،حرفمو قبول نکردن.اون مرده هم ازم شکایت کرد و دیه میخواست.منم گفتم
_مقصر نیستم و دیه نمیدم.
تو راهروی کلانتری دستبند به دست نشسته بودم و فکر میکردم که چرا همین امروز باید اینجوری بشه.
دیدم یه جفت کفش مردانه جلوم ایستاد.سرمو آوردم بالا.خدایا بازهم شوخی؟
سردار موحد بود؛رییس کلانتری. گفت:
_زهرا خانوم!!!
بلند شدم و سلام کردم.جواب سلاممو داد و گفت:
_شما اینجا چکار میکنی؟!!شما باید الان خونه...
حرفشو ادامه نداد،چون چشمش به دستم که دستبند داشت افتاد.گفت:
_چی شده؟!
من مقصر نبودم ولی نمیخواستم از موقعیتشون برای من استفاده کنن.گفتم:
_چیز مهمی نیست.همکاراتون رسیدگی میکنن.شما بفرمایید.
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت116
به خانم پلیسی که کنار من ایستاده بود نگاه کرد و گفت:
_چی شده؟
گفتم:
_جناب موحد مشکلی نیست.شما بفرمایید.حل میشه.
آقای موحد منتظر توضیح خانم پلیس بود.خانمه مرده رو نشون داد و گفت:
_ایشون با اون آقا درگیر شدن.
مرده هیکل بزرگی داشت که یه دستش تو گچ بود و صورتش کبودی و کوفتگی داشت.
آقای موحد یه نگاهی به مرده کرد و یه نگاهی به من کرد.خنده م گرفته بود.دوباره نگاهی به مرده کرد.با تعجب گفت:
_شما این بلا رو سرش آوردی؟!!!
سرمو انداختم پایین و به سختی جلوی خنده مو میگرفتم.آقای موحد گیج شده بود.به خانم پلیس سؤالی نگاه کرد.
خانم پلیس گفت:
_بله قربان.ایشون کمربند مشکی کاراته دارن.
آقای موحد با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_واقعا؟؟!!!!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت118
-نیازی نیست شما دخالت کنید،حل میشه.
همونجوری که نگاهم میکرد درو باز کرد و رفت داخل.
بعد چند دقیقه صدام کردن داخل.مرده که ترسیده بود،داد میزد دارن پارتی بازی میکنن.
مسئول پرونده داشت توضیح میداد که اون مغازه دوربین داشته.یکی رو فرستاده فیلم شو بیاره.بعد از بیرون صداش کردن و رفت.آقای موحد به من گفت:
_به پدرومادرت خبر دادی اینجا هستی؟
-نه.گفتم شاید بتونم تا شب برگردم.
-پس وحید هم نمیدونه؟
سرمو انداختم پایین و گفتم:نه.
-وحید بعدا بفهمه خیلی ناراحت میشه.
گوشیش رو از جیبش درآورد و شماره گرفت. همون موقع صداشون کردن بیرون.
یک ساعت بعد با مسئول پرونده اومدن.
داشتن صحنه رو تماشا میکردن که در باز شد و وحید اومد داخل
نفس نفس میزد...
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
#پارت120
قرار شد تو محضر عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه.
وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه.
بحث مهریه شد....
بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت:
_میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد.
دوباره به من نگاه کرد و گفت:
_حالا هرچی نظر خودته بگو.
همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم:
_هرچی باشه قبول میکنید؟
بابا گفت:_بله
پدروحید گفت:
_بله،هر چی که باشه.
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒 #رمانهرچیتوبخوای
📗 #پارت124
با تعجب و نگرانی گفت:
_چه مطلبی؟!
-داشتن روزی حلال برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه..
حرفمو قطع کرد و گفت:
_من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای شبهه ناک نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه...
تو دلم گفتم تو زندگی با تو،..
من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی.
بالاخره روز عقد رسید...
از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن.از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن.
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت125
وقتی عاقد شروع کرد باخدا حرف میزدم...
گفتم..
خدایا زندگی با وحید خیلی سخت تره. امتحاناتت داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه هیچکس حتی همین وحید که تو محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. کمکم کن پیش جدش، پیش مادرش شرمنده نشم.
عاقد گفت:
_برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟
سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم:
_بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله.
همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند.
بعدازعقد احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمانهرچیتوبخوای
📗#پارت126
به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد:
_زهرا
اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد.سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم،داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم:
_همه دارن نگاهمون میکنن.
ولی وحید خیلی عادی گفت:
_خب نگاه کنن،مگه چیه؟
خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد.
خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت:
_زهرا،به من نگاه کن.
سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.وحید گفت:
_به من نگاه کن،نه بقیه.
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#هرچیتوبخوای
📗#پارت127
نگاهش کردم،تو چشمهاش.گفت:
_خیلی وقته منتظر این لحظه م. تاالان نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم.
من هم مثل اون بودم. هیچ وقت بهش نگاه نمیکردم.
هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهام رفت تو هم.گفت:
_چی شده؟
باتعجب گفتم:
_چشمهات مشکیه؟!!!
بالبخند گفت:
_از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟
لبخند زدم و گفتم:
_تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه....اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒 #رمانهرچیتوبخوای
📗 #پارت128
بلند خندید...
طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن.
با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت:
_تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری.
با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده.
وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود.
مادروحید اومد نزدیک و گفت:
_وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن.
وحید بالبخندگفت:
_چشم.
همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد.
وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام.
#نویسندگی_منتظر۳۱۳-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕