🍁✨🍁✨🍁✨
✨🍁✨🍁✨
🍁✨🍁✨
🍁✨✨
🍁#در_پــی_کشف_تو"
🌱#پارت۴۸( آخر)
* به روایت نیما *
جلوی کوچه نگه داشتم و گفتم :
_ خب خانمم پیاده شو ...
منصوره _ باشه
دیدم تعجب کرده .. خندم گرفته بود، ماشینو پارک کردم و اومدم کنارش ..دستشو گرفتم و بردم تو کوچه دیدم داریم می رسیم ..پس دستام و روی چشماش گذاشتم ..
منصوره _ نکن نیما زشته ...الان یکی می بینه
_ اه منصوره تو میدونی که حواسم هست ..نگران نباش اینجا فعلا پرنده هم پر نمی زنه
منصوره _ باشه
آروم آروم بردمش جلو ، وسط کوچه راه میرفتیم ..به محض رسیدن برگردوندمش و دقیقا روبه روی ساختمونی بودیم که برای کودکان بی سرپرست و یتیم ساخته بودم ...میدونستم منصوره بزرگترین آرزوش اینه پس بیشتر سرمایه ام را پاش دادم ....
دستم را از چشماش برداشتم ..
_ اینجا را می بینی فقط به عشق خدام و خودت ساختمش ...
میدونم که میتونی مادر خوبی برای اون ها هم باشی 😊
آروم سر در خونه ی بزرگ روبه روش را خواند : " خانه ی بهشتی "
اشک تو چشمای منصوره جمع شد و برگشت سمتم :
_ خیلی دوست دارم مرد من ..♡ 🥲
_ منم همینطور بهترین اتفاق زندگیم ...☺️
بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی ..تو من را باخدایم آشنا کردی تا عاشقش شوم ، خدا هم تورا بهم بخشید .🌷
( پایان )
پاییز ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۶
🍁"چنان زندگی کن که کسانی که تورا می شناسند، اما خدا را نمی شناسند ..به واسطه آشنایی باتو ، با خدا آشنا شوند . "🍁
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
سر عاشق شدنم لطف طبیبانه توست
ور نه عشق تو کجا این دل بیمار کجا ☘
نویسنده:@𝓀𝒽𝒶𝒹𝒶𝓂 𝑒𝓁𝓏𝒾𝓃𝒶𝒷
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت 161
+ مریض شدی!؟
_ نننن.. نه... اب دهنم پرید گلوم واسه همین..... هیچیم نیست
+ چرا دورغ میگی؟
_ من... نه من دو غم کجا بود
+ باور کنم؟
_ اره بابا... باور کن
+ چرا صورتت سرخه
_ بابا دو ساعت سرفه کردم اخه... خوبه خودت دیدی
+ باشه حالا.... شب خوش برادر
_ روزت بخیر خواهرم، نماز قبول
+متشکر... طاعات و عبادات شما هم قبول
_مرسی
از اتاق زدم بیرون و رفتم و گرفتم خوابیدم خیلی خسته بودم
فردا میرفتم سونوگرافی برای تعین جنسیت
از ذوق سر از پا نمیشناختم متینم خیلی خوشحال بود کادو بهم انگشتر عقیق داده بود... رنگ عقیقش بنفش مایل به آبی بود واقعا رنگش خاص و رکاب انگشتر بی نظیر و عالی بود
دیوانه وار انگشتر و دوس داشتم
کل نماز هامو با اون میخوندم.... خلاصه روز امیر علی رو سپردم دست راضیه خانم ( مامان زهرا)
و با نیما رفتیم سونو از بس متین هیجان داشت اونم باهامون اومد منتها داخل اتاق نشد بیرون منتظر بود
دکتر قبل از سونوگرافی کردن پرسید : باباش بچتون جنسیتش چیه؟
نیما محکم و مطمن گفت : پسره بچم
دکتر خندید و گفت : مامانش تو چی میگی؟
منم یه جوری مطمئن که روی نیما رو کم کنم گفتم : مطمئنن دختره.... حسش میکنم
دکتر خندید و گفت : بزار ببنیم حدس کدومتون درسته.... یهو گفتم : نه دس نگهدارین میخوام برادرم هم نظر بده
دکتر گفت : چرا از قبل نگفتین؛ نظر دایی مهمه هااا
نیما متین و صدا زد و گفت : بیا تو
اونم اومد تو و گفت : والاه نمیدونم چرا ولی به دلم افتاده دختره
نیما اخمی کرد و گفت : وااا رفتی تو تیم زینب
متین گفت : مگه تو پسر میگفتی؟
+ اره
*داداش من میگم دختر
_ منم میگم دختر
+ نخیر پسره
دکتر خندید و گفت :الان معلوم میشه
هر سه تامون زوم بودیم رو مانیتور که یهوووو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸
🌸💗🌸
💗🌸
💗
💗#مترسکی_میان_ما 💗
#پارت 5
با رفتن عمو و هادی غصه ای بزرگ به دلم نشست ،اما زود پسش زدم با خودم گفتم""هی رعنا اگه میخوای از همین ابتدا غصه بخوری،بهت بگم تو هیچ کاری موفق نمیشی""
برای اینکه حواسم رو از رفتن عمو پرت کنم حیوان ها رو به دشت بردم...اهالی آبادی مادرم من رو نمیشناختن برای همین تا با یکی برخورد میکردم اسم پدر بزرگم رو میگفتم تا بدونن زیادم غریبه نیستم ...
**************************
زیر لب برای خودم آواز محلی میخوندم که یکی از پشت سر صدام کرد...
*آهای دختر خانم صبر کن ...
به پشت سرم نگاه کردم ...پسر جوانی سراسیمه از سراشیبی دشت به پایین میومد...وقتی به نزدیکم رسید گفتم:
★سلام کاری دارید؟
نفس نفس میزد...دستهاش رو به روی زانوهاش گذاشت تا نفسی تازه کنه بین نفس کشیدنهای سطحیش بریده بریده گفت:
*من تا حالا شما رو اینجا ندیدم ،تازه واردید یا مهمان یکی از اهالی هستید؟
★تازه امدم ...
*خونتون کجاست؟
★خونه ندارم، کلبه دارم ...
*کلبه ات کجاست؟
★من باید به شما جواب پس بدم؟اصلا خودت کی هستی ؟
*دوست نداری جواب نده ،من هاشمم پسر میرزا مرتضی همونی که شکسته بنده ...
★نمیشناسمش ،من تازه اومدم اهالی اینجا رو نمیشناسم ...
*پدرت اهله این روستا بوده؟
★نه،پدرم مال این ورا نیست ...مادرم اهله اینجا بوده...
*به هر حال کاری داشتی خبرمون کن ،ما خونمون پشته اون باغه...
★دست شما درد نکنه خداحافظ
*خداحافظ
*********************
هوا تاریک شده بود به پشته کلبه رفتم و به گاو و گوسفندهام سرکشی کردم همه جا در امن و امان بود ...از پله های چوبی کلبه به بالا میرفتم که صدای زنی رو پایین پله ها شنیدم...
*سلام دخترم ...
★سلام ،خوش اومدین بفرما بالاـ..
*مزاحم نمیشم ،برایت نان تازه اوردم ،آخه پسرم گفت یک تازه وارد به روستا اومده گفتم شاید نان نداشته باشی...
از پله ها به پایین اومدم ،بقچه رو از دستش گرفتم و گفتم:
★واقعیت نانی نداشتم میخواستم فردا پایین کلبه تنوری درست کنم تا حداقل از خجالت شکم خودم بیرون بیام...
*نوش جونت...اینجا همه منو خاله زیور صدا میزنن هر وقت کاری داشتی بیا سراغم به هرکی بگی خونه خاله زیور رو میخوام یکراست میارنت در خونمون...
★چشم ،بفرما بالا شام رو با من باشید...
*ممنونم باید برم بازهم بهت سر میزنم خداحافظ
★خداحافظ
*************************
صبح زود کناره کلبه مشغول درست کردن تنور شدم...تمام جانم گلی شده بود اما ارزشش رو داشت که صاحب تنور بشم...از دور هاشم رو میدیدم که به سمتم میاد ...
*آهای خسته نباشی کمک نمیخوای؟...
کمرم رو راست کردم و گفتم :
★سلامت باشی ،آخراشه...
به نزدیک تنور رسید و گفت:
*افرین افرین تنهایی خودت درستش کردی؟
★آره ،از عمویم یاد گرفتم توی ده عمویم برای اهالی تنور درست میکنه...
*خیلی خوبه،من با اجازت دارم میرم شهر اگه چیزی میخوای بگو برایت بگیرم...
★نه ممنونم چیزی نمیخوام دست خدا به همرات خداحافظ
*خداحافظ
🍁نویسنده: آرزو امانی🍁
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸
🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸
🌸💗🌸
💗🌸
💗
💗#مترسکی_میان_ما 💗
🍁#پارت (اخر)
حمید:یکی از کارگرهای مزرعه ام که از اهالی ابادی بود بهم خبر داد که وصلت بین هاشم و رعنا بهم خورده...اولش خیلی ناراحت شدم چون ادمی نبودم که از شکست کسی خوشحال بشم اما کمی که فکر کردم فهمیدم اینها همش نشونست...
دلم میخواست مجددا پا پیش بزارم اما میترسیدم من رو ادم فرصت طلبی بدونن...
برای همین بیخیال شدم ،خیالم راحت بود که دیگه بین هاشم و رعنا هیچ پیوندی نیست که بخوان بهم برسن...
*************************
زمان برداشت محصولات رسیده بود...
حسابی سرمون شلوغ بود...هم من هم رعنا بدجور درگیره کار و برداشت شده بودیم...
غروب شده بود،به زیر سایبان دراز کشیده بودم تا استراحت کنم...
از دور صدای پای کسی رو میشنیدم کمی سرم رو بلند کردم تا ببینم کی به سمتم میاد...رعنا بود ،فوری نشستم ...یک سلام بلند و بالا بهم کرد و سینی چایی رو به دستم داد...زبونم بند اومده بود...خیلی وقت بود بینمون به جز سلام حرفی رد و بدل نشده بود...رعنا سکوت رو شکست و گفت:
★منم عین شما خیلی خسته شدم،گفتم شاید یک چایی از دست همسایه خستگی رو از تنت بیرون بیاره...
از رعنا تشکر کردم ،وقتی خواست برگرده بهش گفتم:
-بازم عین سابق همسایه ایم؟
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★اگه همسایه نبودیم که چایی نمیاوردم...
از حرف رعنا قلبم روشن شد...
بهش گفتم:
همسایه سینی و استکان رو بعدا میارم ...
رعنا گونه هاش گل انداخت و رفت...
***********************
گوسفندها رو به دشت برده بودم ...رعنا زودتر از من رفته بود،روی تخته سنگی نشستم و بهش نگاه کردم...
میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم اما خجالت میکشیدم با خودم گفتم""حمید نزار خجالتت عین اون سری باعث دردسرت بشه،برو جلو حرفت رو بزن!!!""
دلهره گرفته بودم رعنا مشغول کاری بود ...به جلو رفتم و سلام کردم...
رعنا دسته ای از گلهای زرد بین دستانش بود ...انها رو به روی دامنش گذاشت و جواب سلام من رو داد...
بهش گفتم:
-اجازه هست اینجا بشینم؟
سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★بله ....
-چیکار میکنید؟
★عین زهرا تاج عروس درست میکنم...
لبخندی به رویش زدم ...بهترین فرصت بود...
با صدایی لرزون گفتم:
-رعنا خانم با من ازدواج میکنی...
سرش رو بالا اورد و بهم نگاه کرد...
تو نگاهش هیچی نبود...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم...رعنا بلند شد و دامنش را تکان داد...تمام گلها روی زمین ریخت...چوبش رو برداشت و راه افتاد به سمت گوسفندهاش...
با خودم گفتم""انگار بخت با من یار نیست ...حرف دلمم که میزنم جوابی نمیگیرم""
همین که خواستم بلند بشم رعنا با صدای بلند گفت:
-باید عمویم رو خبر کنم ،تا دوباره بیاد...
با حرف رعنا دوباره نشستم ...
ته دلم یک خوشحالی گنده نشست...از دور لبخند رعنا رو میدیدم ...تاج نصفه و نیمه اش رو برداشتم و به سمتش رفتم...
تاج رو به دستش دادم و گفتم:
-قول میدم خوشبختت کنم...
رعنا سرش رو به زیر انداخت و گفت:
★رو قولت حساب میکنمـ..........
************************
زندگی پوچ است تو با عشق گلش کن ....
روزگارتون پر عشق
❇️پایان❇️
🍁نویسنده :آرزو امانی🍁
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🍁#رمـــــان_دایرکتی_ها🍁
🍁#پارت (اخر)
افسوس..😭
افسوس که فرصت ها رو از دست داده بودم..
نه تنها فرصت برای به موقع مادر شدن رو از دست داده بودم،بلکه دچار خطا شده بودم و دیگه هیچ جایی تو دل کیوان نداشتم..!
برای آخرین بار رفتم سراغ کیوان...
باهاش حرف زدم..
گفتم منو ببخش!
اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
حالا من فقط یکبار خطا کردم!
نمیگم خطام کوچیک بوده نه..!!
اما قول دادم که تکرارش نکنم...همون یه بارم باور کن هیچ حسی از جانب من در کار نبود..
ببخش کیوان..!
دلم تنگ شده برا صدات...
دلم تنگ شده برا شنیدم اسمم از روی لبات...
دلم تنگ شده برای جان گفتنات...
دلم برات تنگ شده کیوان...
تروخدا ببخش...😭
کیوان سکوت کرد و لام تا کام حرفی نزد
دیگه طاقت این بی محلی و سکوت رو نداشتم
گفتم پس حالا که نمیبخشی طلاقم بده
من دیگه این وضع رو نمیتونم تحمل کنم...
گفت طلاق میخوای؟!
باشه...فردا میرم دادگاه تقاضای طلاق میدم
فقط تا روز جدایی حق نداری به کسی چیزی بگی...😖
خیره شدم به گلای قالی...
اشک از چشمام سرازیر شد و گفتم باشه!
نمیدونستم چی توی سرش میگذره!
میخواست منو بترسونه یا جدی جدی دیگه میخواست طلاق بده!!!
بالاخره تقاضای طلاق داد...
یه پامون تو دادگاه بود و یه پامون تو خونه...
از ترس اون به هیچکس چیزی نگفتم
بالاخره روز موعود فرا رسید...
لباسامو توی چمدون آماده کرده بودم که بعد دادگاه برگردم بردارم و برم خونه پدری...
رفتیم دادگاه..
بزور دو تا شاهد پیدا کردیم
نشستیم تا نوبتمون بشه
دل توی دلم نبود...
رنگ به رخ نداشتم!!
همش با خودم میگفتم کاشکی همه چی یه خواب باشه...
و از خواب بیدار بشم...
اما خوابی وجود نداشت
بعد یکسال تاوان گندی رو که زده بودم باید پس میدادم و آبروم جلوی خانواده ها میرفت...
اسممونو صدا زدن،رفتیم تو..
نشستیم روی صندلی کنار هم..
اول اسم منو صدا زدن
چشمهام بارونی شد و روی گونه ها غلتید؛دستام میلرزید..
به هر جون کندن که بود امضاء کردم و برگشتم سر جام نشستم...
حس خفگی بهم دست داده بود...دلم مرگ میخواست!😭
چه راحت زندگیمو باخته بودم...
چه راحت از کسی که دوسش داشتم جدا شدم..
همش با خودم میگفتم خدایا من که بهت قول دادم.. من که به عهدم وفا کردم...پس چرا کمکم نکردی...چرا به دل کیوان ننداختی منو ببخشه...
پس کو رحمانیتت..
کو بزرگیت..پس کجایی خداااا...صدای دل شکستم رو چرا نشنیدی خدا..!!!
نوبت کیوان شد...
رفت که امضا بزنه...
لرزش دستاشو حس میکردم
خودکارو گرفت دستش،برد سمت دفتر..!
یه نگاه به من..
یه نگاه به دفتر...
یه دفعه خودکار رو گذاشت روی میز...
ازش پرسیدن:چی شد؟!
گفت نمیتونم..
_مگه شما نمیخواستی همسرتو طلاق بدی؟
چرا..
_خب پس امضا کن دیگه برادر من!
+نمیتونم..!
_چرا آقای محترم؟
+چون دوسش دارم...😭
زل زد تو چشمام و گفت:
مگه نگفتی اینهمه گناه میکنیم خدا ما رو میبخشه و به رومون نمیاره...
وقتی خدا توبه آدمو میبخشه ...
من چه کارم...می بخشمت ..😭
❇️پایان❇️
نویسنده :🍁فاطمه_قاف🍁
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت اخر
از درد قطرات اشکم می چیکد .دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی
هق هقم بیشتر شد .
به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن.با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم .
زهرا را برایم اوردن .
به محمدرضا شباهت بیشتری داشت .با دیدنش فقط توانستم گریه کنم.او را می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم .
_خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟
وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند
به زور و اصرار توانستم همراه انها بروم .من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا میچرخاندن.
با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم
_این گل را به رسم هدیه ...
اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن.ناخوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم. به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد . لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم
زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم .دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است .
_همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب قشنگه مردم .
زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد . انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند .
(( قطره اشک هایم را پاک میکنم..
خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم. گلها را روی مزارش میگذارم. و ناگاه یاد زهرا می افتم. نگاهم را در اطراف میچرخانم. می بینمش برای خود حرف میزند. سریع به سمتش میروم .
_کجا میری مامان؟
_با..با..ب..ا..ب..ا
برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند .
_با..ب..ا ..ب..ا..با..
اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید.
_جانم عزیزم؟
سعی میکند از بغلم خارج شود . قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند
_زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم .
به دنبالش را میروم . میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند .
_با..با..ب...با..
نگاهم را به همان نقطه میچرخانم .
_محمدرضام ؟ اینجایی .
بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است .لبخندم را میخورم و با بغض فقط بوی عطرش را می چشم.))
🌷🇮🇷پـــایــان🇮🇷🌷
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت (اخر)
انور سریع برگشت طرفم,انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود...
_پس درسته...اسمش علی هست درجلد هارون....
با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم وخودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت:
_ببین هانیه الکمال قلابی که نمیدونم اسمت چی چی هست,اگه ما یهودیها دست توجادوگری وارتباط بااجنه داریم,گویا شما که فکرمیکنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید,طوری من,اسحاق انور این مغزمتفکر اسراییل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواستهای نداشتم جز اینکه تو درکنارم باشی....
باهر حرف انور پشتم یخ میکرد,پس هوییت ما لو رفته بود,خدای من, علی.....نکنه علی را گرفتند.....همینجور که توافکار خودم غوطه ور بودم ,ناگهان با صدای فریاد انور به خود امدم:
_ای دخترک بیشرم من تورا مثل دختر خودم میدانستم,میخواستم تمام دنیا رابه پات بریزم,یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم وگفتم بسیار مفیده برای بدنت؟
یاد اون روز افتادم,درست میگفت دوماه پیش بود...اروم سرم راتکان دادم.
انور ادامه داد:
_ارزوها برات داشتم,چون میدانستم درسن باروری هستی,دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی, بله یک شش قلوی ناز وملوس,من با دیدن نوه های رنگ ووارنگ خوشحال میشدم وتوهم با زیاد کردن جمعیت اسراییل ,خدمتی ارزنده میکردی به این قوم برگزیده که یکی از,اهداف بزرگش,افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش وکاهش جمعیت برای مسلمانان بود....اما تواونی نبودی که من فکر میکردم....من اشتباه میکردم,اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست...
میدانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده...
انور فریاد زد:
_نترس دخترک مسلمان...نمیکشمت, میخوام موش ازمایشگاهی خودم بشی و زجرکشت کنم....
ودوباره خنده ای از,سرجنون سرداد...
انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:
_وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی, قرار گرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن مار در استین پرورش دادم.
بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم.
انور:
_اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,
ودوباره فریاد زد:
_من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودست خوردم....اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم
وتو,شیشه ی بسیار کوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:
_این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....
وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد
_نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم...
کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم
_(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی)
انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت
وگفت:
_این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه
وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد
_واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند.
خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم
🍁نویسنده؛طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#انتظار عشق💗
❄️#پارت (آخر)
تا صبح مشغول دعا و نماز شدم
هوا که روشن شد
لباسمو پوشیدمو چادرمو سرم کردم ،عکس مرتضی رو برداشتم
از اتاق رفتم بیرون
به همراه عزیز جون رفتیم سمت پایگاه
وارد پایگاه شدیم ،از ماشین پیاده شدیم
قاب عکس و دستم گرفتم ،مامان و بابا هم اومده بودن
مامان اومد سمتم و بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن
مامان : سلام هانیه جان خوبی؟
- سلام مامان جان خوبم
حسین آقا هم اومد سمتمون
چشمش به قاب عکس افتاد
اومد قاب عکسو از من گرفت صورتشو گذاشت روی عکس و گریه میکرد
خیلی شلوغ بود پایگاه
به همراه عزیز جون رفتیم داخل سالن
پاهام میلرزید ،نفسام یک درمیون میزد
رسیدیم پشت در
درو باز کردیم وارد اتاق شدیم
اولین باری بود اومده بودم داخل این اتاق
عکسای که طراحی کرده بودم دور تا دور اتاق به دیوار نصب شده بودن
سر جام ایستادم فقط داشتم به اون پرچم سه رنگ نگاه میکردم
توان جلوتر رفتن و نداشتم
عزیز جون رفت جلوتر نشست
پرچمو کنار زد
عزیز جون: خوش اومدی مادر، هانیه جان بیا مرتضی جان اومده
کشان کشان خودمو به عزیز جون رسوندم
نگاهمو به داخل انداختم
- سلام آقاا
سلام عزیز دلم
ممنونم که به قولت وفا کردی
شهادت مبارک مرتضی جان
بمیرم برات که صورتت زخمیه
شنیدم که تو تنهایی شهید شدی
بمیرم الهی که حتمن تشنه لب جان سپردی
مرتضی جان منم به قولم وفا میکنم
ما که تو این دنیا زیاد زندگی نکردیم با هم ،منتظرت میمونم تا بیای دنبالم باهم تو اون دنیا زندگیمونو ادامه بدیم
بعد از مدتی حسین اقا و آقا محسن با چند تا از بچه های پایگاه اومدن مرتضی را باخودشون بردن سمت بهشت زهرا
طبق وصیت خودش مرتضی رو کنار اقا رضا به خاک سپردیم
----------------------------------------------
چند ماه بعد
صبح زود بیدار شدم و چادرمو سرم کردم رفتم سوار ماشین شدم و حرک کردم
توی راه دوتا گل نرگس خریدم
رفتم سمت بهشت زهرا
ماشینمو پارک کردم و رفتم سمت گلزار
رسیدم به مزار مرتضی
یه گل گذاشتم روی سنگ مزارش یه گل هم روی سنگ مزار آقا رضا - سلام آقای من ،خوبی؟ منم خوبم ،عزیز جونم خوبه ،چند وقته که میرم دوباره پایگاه برای طراحی عکس
یه دفعه صدای گریه بچه شنیدم سرمو برگردوندم فاطمه بود زینب هم بغلش بود
دور دونه اقا رضا هم اومده بود...
✴️پایان✴️
❄️نویسنده :بانو فاطمه
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#عشق_مجازی💗
❄️#پارت( آخر)
کوروش:از زمانی خودم راشناختم,درون علم وفرمول وکارم غرق بودم ,هیچ علاقه ای به زندگی بایک زن زیریک سقف نداشتم,اینجا اینقد بی بندوباری میدیدم که یه جورایی ازجنس مخالف زده شده بودم اما با برخورد باشما ازپشت این مانیتور واینجا که جایی دردنیای حقیقی ندارد ومجازی به شمارمیاید,نظرم عوض شد.
با دیدن وصحبت کردن با شما دچار یک جور حس شدم که تابه حال درک نکرده بودم,شما باعث شدید من خودم رااز دنیایی که برای خود ساخته بودم,بیرون کشم و روی دیگر زندگی را ببینم...
با مادرم از حسم گفتم,مادرم میگه این عشقه ....بعد یک خنده ی زیبایی کردوگفت(عشق مجازی)....
نسیم جان من نه تاحالا نه انجام دادم ونه بلدم خواستگاری کنم.میدونم که سنم ازشما خیلی بالاتره,اما قول میدهم خوشبختتون کنم.
حرفهای رویایی بلد نیستم ,اما اگر همسفرم بشی,قول میدم شیرین ترین روزها را به پات بریزم ....
حاضری همدم این پیر عاشق بشی؟😂
کلا هنگ کرده بودم,باورم نمیشد کوروش خاطرخواهم شده باشه,اما حس بدی نسبت به این موضوع نداشتم,خصوصا باتجربه ی یک عشق کذایی,این💖عشق مجازی💖 برام صادقانه بود.
کارها به سرعت انجام شد ,عملم باموفقیت پیش رفت.
سپهرمیگفت:سهند که اسم درستیش (شهروز)بود توسط پلیس فتا دستگیرمیشه وبادستگیری شهروز ,پلیس به یک باند رباینده ی دختران ساده,دست پیدا میکنه,باندی که از عشقی کذایی شروع میشه وبه ربودن دختران وانتقال آن به کشورهای عربی ختم میشه....
خداراشکرکردم که جان سالم از این مهلکه بدر بردم..?
امشب تولد حضرت زهراس است ومراسم عقد ما درخانه ی خاله خانم برپاست....
وای خدای من خاله خانم تابلو.فرش میلیاردی را سر عقدبه من هدیه کرد,کورش هم قراره برگرده فرانسه وکارهای بازگشتش به وطن راانجام دهد وبرای همیشه کنار مادر وهمسر عزیزش😊
بماند وبه کشورش خدمت کند . ...
🔹پایان🔹
➖➖➖➖➖➖➖
خواننده ی گرامی:
شما درذهن مبارکتان هرچی میخواهی برای قهرمان داستان تصورکن فقط به یادداشته باشید این داستان شاید ساخته ی تخیل بنده باشد اما درفضاهای مجازی خیلی بدترازاین اتفاق میافتد
به فضاهای مجازی هیچ وقت اعتمادنکنید....
❄️نویسنده ؛خانم حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#نبض_من💗
❄️#پارت 53
مراسم تموم شد هرکی رفت خونش...
ماهم رفتیم مامانم تصمیمی گرفته بود که واسه شام امشب علی اکبر خانواده اش بیان....
با کمک مامان غرغر های مادرانه اش شام حاضر کردیم...
رفتم بالا آماده شم...
..یه لباس توسی مانند پوشیدم هد شالم توسی هم انداختم توش با جوراب شلواری کرمی.
رفتم پایین چادرم هم سرم کردم... آمد رنگی...
که مامانم گفت
_خاک عالم...
+چیه بده؟؟
_چادر؟؟
با یادآوری اینکه دیگه بهش غریبه نیستم و پدر شوهرم آدم خوبیه باید جلوشون راحت باشم...
قضیه رو گرفتم..
چادرم در آوردم اومد
تو شیرینی دون شیرینی ریختم
میوه گذاشتم تو سبد همه چی آماده کردم
نشستم با صدای زنگ فهمیدم اومدن در رو با آیفون براشون باز کردم..
که اول حسین تند تند اومد داخل..
_سلاممممممم..
پرید تو بغلم
+سلاممممممم قشنگوووو
_خوبی؟
+خوم. تو خوبی؟
گذاشتم زمین ما مادرش روبوسی کردم و با پدرش هم سلام که خود علی اومد دستشو دراز کرد که بهش دست دادم ذوق سرخی خجالتی.. همه چییییی باهم ترکیب شده بود و منو ساخته بود آنقدر خوشحال بودم که خدا مبدونه
نویسنده؛آتنا صادقی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت 95
نگاهی به ساعت میندازم ساعت ۶و نیم بود آنقدر هزیون گفتم با خودم که حتی چهار رکعت نمازم هممونده
چهار رکعت نمازمو میخونم
پا میشم موهام رو شونه میکنم
از بالا دم اسبی میبندم
مانتو ی سبزمو بر میدارم
با روسری فیروزه ای پوشیدم
شلوارم که طبق معمول پارچه ای مشکی
بعد از این که آماده شدم
چادرمو پوشیدم و کیفمو برداشتم
و رفتم بیرون
تاکسی جلو در منتظرم بود
سوار میشم
به بیرون نگاه میکنم
از پنجره ی ماشین زوج هایی رو نسبنم که خوشبخت کنار هم میگن و میخندن
منم دوست داشتم الان محمد کنارم بود
نگاه به کنارم میندازم خالی بود
با صدای آقای مسنی که جلو نشسته بود و رانندگی میکر
به خودم اومدم
+خانم
_بل
+خانم
_بله
+رسیدین
_عه واقعا
+خانم حالتون خوبه.
_بله بله
_چقدر میشع
+۲۵ تومن
_بفرمائید
+ممنون
_خدافظ
+به سلامت
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
گوشه تاب باغ تالار نشستم که رامین با فاصله کمی کنارم نشست و گفت : دلم براتون تنگ شده بود . یاسمن
عشق محبوبم
#پارت 10
یه قدم عقب اومدم که باز اون یه قدم بهسمتم برداشت
روبروم ایستاد دقیق مقابلش قرار گرفته بودم.
دیگه داشت گریم میگرفت از این کار رامین 😭😭
م منی که هیچ حسی جز اینکه اونو به عنوان برادر نداشتم دوست
داشتم، نداشتم من رامین رو به عنوان شریک زندگیم نمی تونستم قبول
کنم.
ولی اون هرکاری میکرد تا منو به دست بیاره ولی اون نمی دونست تا قلب
نخواهد جایی برای معشوقش بتپد نمی توان اون را مجبور به دوست داشتن کسی کرد.
در فکرو خیال خودم غرق بودم
گفت:یاسمن من برات میمیرم. جونمو میدم مطمئن باش یه روزی مال
خودم میشی مال خودم
با این فکرش پوز خندی بهش زدم که زهی خیال باطل حالا اگه تونستی منو
مال خودت کنی من دیگه یاسمن نیستم :)) 😏😏
از یه طرفی هم بغض کرده بودم ولی سعی کردم بغضمو قورت بدم و رُک
همه حسم رو نسبت بهش بگم
که رو کردم بهش و مصمم گفتم:رامین تا الان فکر میکردم خیلی خوبی ولی
دیدم نه تصورم ازت اشتباه بود ازت
میخواستم برم که یک قدم برنداشته بودم به سمتش برگشتم و
گفتم :رامین. من ازت متنفرم دیگه هم دست از سرم بردار من دوست
ندارم و نخواهم داشت.
رامین که تاالان دستش در جیب شلوارش بود و فقط نگاهم میکرد اینبار
میخواست قدمی به سمتم بیاد که صدای مامان که منو صدا میکرد بلند
شد.)
ولی تا خواستم قدمی بردارم روبروم ایستاد و خیره به چشمام شد ولی من
سرم رو پایین انداختم.
گفت:یاسمن ببین قلبم فقط برای تو میتپه تا همین الانشم فقط برای تو
🌸راوی🌸
شیطونه میگه یه چکی به رامین بزنم 😤😤 استغفرالله
برگشتم من دوست دارم چرا نمیفهمی
کم مونده بود اشکم دربیاد انگار واقعا
عاشق شده بود ولی این. جاده یه طرفه بود.
سرمو بالا آوردم و گفتم رامین. تو از همه لحاظ ایده عالی ولی ولی ایده عال برای بقیه نه برای من
که با بغضی که تو صداش
بود گفت یاسمن من دوست دارم برات هرکاری میکنم فقط چرا ازم.
متنفری دِ آخه چرا لعنتی!!
🌸راوی🌸
چون زیادی برای یه دختر دلبری کردی 😂😂🤣🤢🤢
مگه من چکار کردم باهات مگه عاشق شدن جرمه نه تو بگو جرمه
منم کنترل اشکام رو از دست داده بودم و گؤله گوله رو گونه هام میریختن
که رامین با چشمانی که پر از غم بود به سمتم اومد و گفت :ببخشید نمی
خواستم ناراحتت کنم یاسمن من دوست دارم.
که گفتم :رامین توروخدا تمومش کن من دیگه نمی تونم آخه چه جور بگم
بهت ما بدرد هم نمیخوریم اینو گفتم و با قدم هایی بزرگ از کنارش رد
شدم.))
❄️نویسنده؛نرگس جعفری نديم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕