رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت149
با چادری خیس و بدنی لرزون زنگ خونه رو میزنم
با باز شدن در وارد حیاط میشم که مامانم با اعصبانیت گفت
+کجا بودی؟
+دلمون هزار راه رفت؛؛
_رفته بودم بیرون
و بعد میرم سمت اتاقم
یاد عطر و تسبیحی می افتم که محمد بهم داده بود
سجاده مو باز میکنم
بوی عطر محمد میپیچه توی اتاقم
تسبیح رو بر میدارم و میزارم روی چشمام
و اشک میریزم
محمدم کجایی؟
یه ساله ندیدمت به اندازه ده سال پیر شدم نمیخوای این دوری رو تمومش کنی
بخدا تاقت ندارم
به مو وصلم به مو..
فاطمه ات داره میمیره
جان من بیا بازم صدام کن
محمد جان فاطمه بیا
بخدا دیگه نمیتونم
نمیتونم...
که مامانم در رو باز میکنه
یادم رفت بود درو قفل کنم
+مادرجان بیا این غذا رو بخور
_باشه مرسی
مامانم میاد میشینه پیشم و منو توی آغوش خودش میگیره
و موهام رو نوازش میکنه
_دخترم تو باید اینو قبول کنی که محمد شهید شده
+مامان من میدونم محمد زندس
من به ندایی که از قلبم میاد اعتماد دارم.
لبخند الکی برای دلخوشی من زد
و بعد از کلی حرف زدن مامانم رفت
منم در رو قفل کردم
با اومدن بوی غذا فهمیدم چقدر گشنمه
یکی دو قاشق خوردم
میرم روی تختم و خوابم میبره...
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت150
4ماه بعد..
۲ ساله که من از محمد خبری ندارم و روز به روز دارم افسرده تر میشدم
پیکر اون کسی که معلوم نیست محمدمه یا نه رو هم داعشی ها گرفتن و نمیدن
با اصرار های زیاد مامان بابام و امین قرار شده امروز برام خواستگار بیاد
هر چند که میدونن راضی نیستم و چه بیان و چه نیان من جوابم منفیه
روسری بادمجانی مو بر میدارم با یه مانتو یاسی
حس حال ندارم که
میدونن جوابم منفیه
با خوردن زنگ در
مامانم در رو باز میکنه
و من میرم تو آشپز خونه
پسری مذهبی قد و قواره ای بلند و ریشی کوتاه
به پای محمدمنمیرسه
یاد اون روز می افتم که محمد اومد خواستگاریم
چه قدر ذوق و شوق داشتم
ولی الان چی؟
اصلا اینا برا چی اومدن
من که جوابم منفیه
خودشونم میدونن
هیچ جز محمد نمیتونه برای من همسری کنه
که بابام میگه
+فاطمه جان چایی رو بیار
به تعداد نفرات چایی میریزم
یکیش پر رنگ یکیش کم رنگ
کاملا برعکس اون روزی که یه چای خوش رنگ برای محمدم ریختم
یاد اون روز افتادم اشک تو چشمام جمع شد ولی سعی کردم خودمو نگه دارم
به سمت شون میرم چایی هارو میگیرم و میشینم کنار مامانم
بعد از حرف زدن مامان و باباها
بابام رو به من میگه
+فاطمه جان آقا رضا رو همراهی کن اتاقت
_چشم
همینطور که پاشدم
پسری که اسمش رضا بود دنبالم اومد که زنگ خونه به صدا در اومد
رفتم سمت آیفون و با دیدن چهره اش چشمام پر از اشک شد
🌸راوی🌸
چی شد چی شد کی آمد محمدددد🥺🥺🤩🤩🤩
ادامه دارد...✍🏻
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت151
آره خودش بود
امروز به دلم افتاده بود!
دیدی اومد
+مامان دیدی اومد)
دیدی محمدم اومد؟:)
در رو باز کردم محمد با سر و صورتی خونی اومد تو
+م..محمد
از خوشحالی دارم بال در میارم.
محمد میاد نزدیک با دیدن چهره اش،
می افتم زمین و سیاهی مطلق..
🌸راوی🌸
🤩🤩🤩🥺بلههه بلاخره محمد آمد آخيش شهید نشدااااا😂🤣
از زبون محمد👀🫧
فاطمه ام از خوشحالی بی هوش شد
مثل اینکه بد موقعه اومدم
خواستگاریش،بود:(
با همون سر و صورت فاطمه رو میبرم بیمارستان
حتی وقت نشده به مامانم خبر بدم اومدم
دستی به صورت سفیدش میکشم تو تب شدیدی بود
غمنبود من اون رو پیر کرده
زیر چشماش گود افتاده
لاغر شده
محمدت بمیره برات
فاطمه رو سری توی یکی از اتاق ها بستری میکنن
بهش میخوان سرم میزنن ولی رگ پیدا نمیکنن
با دیدن اینکه چجوری دست هاش رو با بی رحمی سوراخ می کرد دلم خون شد
خواستم بگم یکم آروم تر سوزن رو بزن
که دیدم مامانم و حسنا و زهرا خانم(مامان فاطمه)
با چشمانی گریون میان سمتم
+داداش
+صورتت چیشده؟
_پسرم
مامان من رو بغل میکنه و بوسه بارونم میکنه انگار بچه بودم
کلی قربون صدقه ام میرفت
_مادر دور سرت بگرده
_خدایا شکرت
_خدایا صد هزار مرتبه شکر
زهرا خانم رو به من میکنه
×سلام مادر جان خوش اومدی به کشورت
=ممنونم زهرا خانم
که حسنا میگه
+م.ما..مان فاطمه
با دیدن فاطمه که داره تشنج میکنه یا حسینی میگم
×یا فاطمه زهرا
×بچم از دست رفت
×پرستار کمک پرستار
همه ی پرستار ها با هجوم میرن سمت اتاق فاطمه
و فاطمه همونجوری داشت تشنج میکرد
اشکی از چشم هام ریخت ولی پاکش کردم
رفتم نشستم یه گوشه دستو گذاشتم رو چشمام
پاره ی تنم داشت از دستم میرفت!
🌸راوی🌸
واییییییییییی خاک میسر فاطمه از دست رفت 😱😱😱
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت152
خیلی نگرانشم
غم نبود من واقعا پیرش کرده
مامانش میگفت خودش رو توی اتاق حبس میکرد
غذا نمیخورد
خودمو نمیبخشم
بخاطر من که اینجوری شده
ای کاش اصلا ازدواج نمیکردم
اون بیچاره رو هم آواره ی خودم کردم
با در اومدن دکتر از اتاق فاطمه میرم سمتش و باهاش یه صحبتی میکنم درباره ی وضعیت فاطمه...
بعد از پرس و جو کردن حال فاطمه از دکترا خدا رو شکری میگم و
که مامانم میگه برم خونه و لباسم و عوض کنم
چون خیالم بابت فاطمه راحت بود رفتم خونه ولی سری برمیگردم
🌸راوی🌸
خوب الحمدالله فاطمه رو از دست ندادیم 😮💨
به خونه که رسیدم
یه دوش گرفتم
خون های صورتمو شستم که نگاهم افتاد به انگشت قطع شده ام
ولی ای کاش بجای انگشت سرمو میزدن منم شهید میشدم:)
پیراهن یقه دیپلمات سرمه ای مو با شلوار پارچه ای مشکی پوشیدم
و بدون توجه به اینکه عطر بزنم و انگشتر بندازم
میرم بیرون فاطمه مهم تره
ماشین با سرعت بالا رانندگی میکنم و خودمو میرسونم به بیمارستان
دیدم که حسنا و بقیه از اتاق اومدن
+داداش میتونی ببینیش ولی بیهوشه!
میرم داخل و قرآن جیبی مو در میارم و شروع میکنم به خوندن قرآن که..
+مح..محمد..
🌸راوی🌸
آخییی من قلبم اکلیلی شد چه عاشگانه😂🥺
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت153
فاطمه🫧
_جان دل محمد.
+خوبی؟
_خوبم عزیزم تو خوبی؟
دستی رو صورتم میکشه و میگه
_قول میدم دیگه نرم
_محمدت بمیره چرا انقدر خودتو ناراحت کردی
+محمد!
_جانم؟
+ناراحت شدی؟
_از چی؟
+اینکه برام خواستگار اومده؟
لبخندی زد که فهمیدم ناراحته ولی گفت
_نه خانومی خودم بهت گفتم اگه نیام ازدواج کن!
+ولی اونا بزور اومدن
که در باز میشه و امین میاد تو
×سلام داداش محمد
_سلام امین جان خوبی؟
رفتم و همدیگرو بغل کردن و در گوشی چیزی گفتن
محمد رفت بیرون و کار های ترخیص مو انجام بده
امینم نشست کنارم
+امین؟
_بله!
+انروز چی میخواستی بهم بگی؟
_اینکه با مامان بابت حرف بزنی بریم خواستگاری آیه خانم
_بهشون میگم")
محمد وارد اتاق میشه
×فاطمه خانم میتونی مرخص بشی
وارد خونه شدم با محمد رفتیم اتاقم
حالم خیلی خوب بود
مخصوصا الان که محمد پیشه
موهام رو باز میکنم و داشتم داشتم جلوی آینه شونه میکردم که متوجه نگاهی محمد شدم
ولی پاشد اومد شونه مو ازم گرفت و موهامو شونه کرد
بعدشم موهامو بافت.
+نه بابا بلدیا
_بله دیگه
+اهان اون موقعه از کجا؟
+پس بگو قبل منم داشتی نه؟
_نه خانومی خدا نکنه
_اونروز خودت داشتی جلوم موهامو می بافتی منم یاد گرفتم
با دیدن دست محمد هینی کشیدم
+هییی
🌸راوی🌸
ولمون کن عامو مگه میشه با یه بار دیدن موها رو بافت 😂😂🤣 من سه ماه طول کشید چه جوری موهامو سه تایی کنم
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت154
دو تا از انگشت هاش نبود
+انگشتات؟
+چیشدن؟
محمد سرمو بوس و میکنه و میگه
_چیزی نیست تو سوریه جا موندن
راستش دلم خون شد؛(
+ای کاش بجای این دو تا انگشت دوتا دست منو قطع میکردن
🌸راوی🌸
حاجی برو خدارو شکر کن شهید نشدی واگرنه شهید میشدی الان زنت زن یکی دیگه بود
_خدا نکنه
_خودتو ناراحت نکن به لطف این انگشتا من آزاد شدم
+مگه اسیر بودی؟
_بله
بغضم گرفت
میرم تو بغلش و گریه میکنم
دقیقا مثل بچه ها
محمد هم موهامو نوازش میکنه
اشکامو پاک میکنه و میگه
_چیزی نیست میرم دوباره سوریه میارم شون
+خیرم نمیری
_راستی میدونستی یه ماه دیگه عروسی مونه
+بل بله
_کی بریم لباس عروس بخریم؟
_کی بریم تالار بگیریم؟
_کی بریم کارت بگیریم؟
منم میگم
+کی بریم با آقاییم کت شلوار بگیرم؟
_از فردا شروع میکنیم!
+من هدیه میخوام
_اون که پیش من جایزه
+نچ من به اندازه ی وزنم طلا میخوام
_اوه
_ارزش شما بیشتر از طلاست!
_ من بیشتر از هرچیزی خیلی دوست
ادامه دارد...
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت155
ازخواب پا میشم امروز قراره بریم خرید عروسی مون رو کنیم
🌸راوی🌸
کل بکشید کل گیلیییییییی🕺🕺
من اصرار کردم عروسی نگیریم ولی محمد و بقیه گفتن که نمیشه و اینا...
بعد از خودن صبحونه حاضر میشم
گوشیم زنگ میخوره
+سلام خانومی من پایین هستم
_سلام اومدم
و بعد قطع میکنم
+مامان خداحافظ
_خدا پشت و پناهت
سوار ماشین میشم
+سلام به خانم قشنگم
_سلام به آقای قشنگم
+خوب کجا بریم؟
+بریم اول لباس عروس بگیریم؟
_باشه
سمت مزون میریم یه مزون پر از لباس عروس
وارد مزون که شدیم
به محمد گفتم
_اینجا خیلی قیمتا گرونه
+اشکالی نداره
_محمد
+جانم؟
_اینا خیلی بازن!
+وایسا
+این چطوره
_نه بابا سلیقه ی خوبی داری
لپمو کشید و گفت
+اگه سلیقه ام بد بود که ترو انتخاب نمیکردم!
لباسی با آستین های طوری
پف خیلی زیاد و نگین هایی که خیلی روش خود نمایی میکردند
بعد از حساب کردن
میریم کت شلوار بگیرم
_تو لباس منو انتخاب کردی
_منم لباس تورو انتخاب میکنم
+حتما
یه کت و شلوار مشکی براش برداشتم
_چطوره؟
+عالیه!
همینرو گرفتیم و رفتیم سمت ماشین
_برای امروز بسه کجا میری؟
+عاشق این حسابداریتم
_ما اینیم دیگه
🌸راوی🌸
نمیدونم چرا حالم داره از رمانتیک بازیشون بهم میخوره 🤣🤣😂
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت156
بعد از کلی خرید و تکمیل خونمون بلاخره فردا عروسیمونه
خیلی خوشحالم
فردا محمد برای خودم میشه
بعد از کلی سختی بهم میرسیم
با همین فکر و خیال ها خوابم میبره
+فاطمه خانم
+فاطمه
صدای محمد بود
_بل..ه
+نمی خوای بری ارایشگاه؟
_بزار بخوابم
+دیر شده
صورتم رو نوازش میکنه
_آخه ساعت ۵ نصفه شبه!
×دخترم پاشو
×حالا تو خوبی من ساعت ۲ رفتم آرایشگاه
_مامان من خوابم میاد
که با پاشیدن آب رو صورتم به خودم میام
+ببخشید مجبور شدم!
چش غره ای به محمد میرم
حاضر که شدم با محمد میریم سمت آرایشگاه
+ساعت ۳ منتظرتم خانومی!
_باشه خداحافظ
چند ساعت بعد..
+خانومی حاضرشدی
+مثل ماه شدی!
نگاهی به اینه میندازم بگی نگی خوشگل شده بودما
نگاهم به گوشیم می افته که داره زنگ میزنه
برش میدارم
+سلام بر خانومی خودم حاضر عروس خانم
_بله آقا داماد
+پس من دم درم
از آرایشگاه میرم بیرون
سنگینی لباسم نمیزاشت راحت راه برم
محمد یکم شنل رو کشید عقب و نگام کرد
🌸راوی
لولو رفتی هلو برگشتی🤣🤣🤣
_یعنی من زشتم
+نه خدا نکنه
+خوشگل بودی خوشگل تر شدی
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت157(اخر)
بعد عکاسی وارد تالار میشیم
همه پاشدن و دست زدن
به اصرار مامانم و حسنا و بقیه رقصیدن داریم ولی وسطا باید ملودی خانی باشه
حسنا خیلی خوشگل شده بود آرایش ساده ای داشت ولی بهش میومد.
بعد از روبوسی با مهمونا میریم میشینیم رو صندلی
+عروس خانم؟
_جانم؟
+ببینمت
+چقدر خوشگل شدی خانوم.
_مرسی
بیچاره محمد که از خجالت سرش پایین بود
بعد از حنا گذاشتن و اسفند دود کردن و رقصیدن عمه ها و خاله ها
نوبت منو محمده
_یذره به من نگاه کن
+چیکار کنم خجالت میکشم
+میریم خونمون یه دل سیر نگات میکنم
میریم پایین محمد رو به رو می ایسته و منم جلوش
بعد از رقصیدن
ملودی خوان میاد و شروع میکنه به خوندن
+امشب برا خودم شدی
_میگم اون دختره که داره ما رو نگاه میکنه
+خوب
_اون دختر خالته؟
+آره چطور
_همینطوری
بعد از تموم شدن مراسم به خونمون میریم
+اینجا خونمون
_محمد دلم برای خونه خومون تنگ میشه
+منم
_میشه کمکم کنی موهامو باز کنم
+آره
بعد از کلی کلنجار رفتن محمد با موهام بلاخره باز شد
_یه مشت مو کندی از سرم
+شرمنده سابقه نداشتم تا حالا
_تکرار نشه
+چشم
بعد از کلی خستگی میریم رو تخت
_فاطمه خانم؟
+جانم
_خیلی دوست دارم
+منم خیلی دوست دارم
🌸راوی🌸
😭😭😭اشکم در آمد این داستانم تموم شد بلاخره اخیششش😮💨😮💨
★★★
تورا پیدا کرده ام
تو هم من هستی
بهتر از خودم
فرشته ی خوب من
★★★
پایان🌸🫶🏻
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
«لیست رمان های کانال»💕🕊️
#رمان_عشق_پاکــ
#هـرچۍ_تـو_بخواے
#به_شرط_عاشقی
#دخترعموی_چادری_من
#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
#رمان_بچه_مثبت
#پی_دی_اف_بچه_مثبت
#رمان_مثل_پیچک
#رمان_خنده_خدا
#عࢪوسننہاممیشۍ
#بـانـوے_پـاک_مـن
#عشق_در_یک_نگاه
#دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
#بدون_تو_هرگز
#محافظ_عاشق_من
#مثل_هیچکس
#رهایی_ازشب
#ابوحلما
#عشق_سرخ
#پلاک_پنهان
#خانم_خبرنگار_و_آقای_طلبه
#خریدار_عشق
#مذهبی_میمانم
#ازجهنم_تابهشت
#از_روزی_که_رفتی
#تسبیح_فیروزهای
#رمان_حورا
#ازعشق_تاپاییز
#سجده_عشق
#رمان_زهرابانو
#نسل_سوخته
#دمشق_شهرعشق
#شاخه_زیتون
#عاشقانه_ای_برای_تو
#لیلا
#عشق_که_در_نمیزند
#به_تو_مشغول
#ازعشق_تاپاییز
#آن_سوی_مرگ
#گامهای_عاشقی
#سجاده_صبر
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#رمان_عشق_بی_تکرار
#در_پــی_کشف_تو
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت(فصل اول)
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت(فصل دوم)
#رمانحورا
#قصه_دلبری
#انتظار_عشق
#عشق_مجازی
#دلبر_زیبای_من
#طواف_عشق
#یاسِسجدهنشین
#عشق_محبوبم
#زندگی_من
#دلي_بي_قـرار
#منتظرت_خواهم_ماند
#فالی_در_آغوش_فرشته_فصل_اول
#فالی_در_آغوش_فرشته_فصل_دو
#عشق_اشتباه
##زندگی_از_هواپیما
#رمان_هیبا
#شهید_پاک_من