eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
7.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.2هزار ویدیو
6 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با چادری خیس و بدنی لرزون زنگ خونه رو میزنم با باز شدن در وارد حیاط میشم که مامانم با اعصبانیت گفت +کجا بودی؟ +دلمون هزار راه رفت؛؛ _رفته بودم بیرون و بعد میرم سمت اتاقم یاد عطر و تسبیحی می افتم که محمد بهم داده بود سجاده مو باز میکنم بوی عطر محمد میپیچه توی اتاقم تسبیح رو بر میدارم و میزارم روی چشمام و اشک میریزم محمدم کجایی؟ یه ساله ندیدمت به اندازه ده سال پیر شدم نمیخوای این دوری رو تمومش کنی بخدا تاقت ندارم به مو وصلم به مو.. فاطمه ات داره میمیره جان من بیا بازم صدام کن محمد جان فاطمه بیا بخدا دیگه نمیتونم نمیتونم... که مامانم در رو باز میکنه یادم رفت بود درو قفل کنم +مادرجان بیا این غذا رو بخور _باشه مرسی مامانم میاد میشینه پیشم و منو توی آغوش خودش میگیره و موهام رو نوازش میکنه _دخترم تو باید اینو قبول کنی که محمد شهید شده +مامان من میدونم محمد زندس من به ندایی که از قلبم میاد اعتماد دارم. لبخند الکی برای دلخوشی من زد و بعد از کلی حرف زدن مامانم رفت منم در رو قفل کردم با اومدن بوی غذا فهمیدم چقدر گشنمه یکی دو قاشق خوردم میرم روی تختم و خوابم میبره... ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ 4ماه بعد.. ۲ ساله که من از محمد خبری ندارم و روز به روز دارم افسرده تر میشدم پیکر اون کسی که معلوم نیست محمدمه یا نه رو هم داعشی ها گرفتن و نمیدن با اصرار های زیاد مامان بابام و امین قرار شده امروز برام خواستگار بیاد هر چند که میدونن راضی نیستم و چه بیان و چه نیان من جوابم منفیه روسری بادمجانی مو بر میدارم با یه مانتو یاسی حس حال ندارم که میدونن جوابم منفیه با خوردن زنگ در مامانم در رو باز میکنه و من میرم تو آشپز خونه پسری مذهبی قد و قواره ای بلند و ریشی کوتاه به پای محمدم‌نمیرسه یاد اون روز می افتم که محمد اومد خواستگاریم چه قدر ذوق و شوق داشتم ولی الان چی؟ اصلا اینا برا چی اومدن من که جوابم منفیه خودشونم میدونن هیچ جز محمد نمیتونه برای من همسری کنه که بابام میگه +فاطمه جان چایی رو بیار به تعداد نفرات چایی میریزم یکیش پر رنگ یکیش کم رنگ کاملا برعکس اون روزی که یه چای خوش رنگ برای محمدم ریختم یاد اون روز افتادم اشک تو چشمام جمع شد ولی سعی کردم خودمو نگه دارم به سمت شون میرم چایی هارو میگیرم و میشینم کنار مامانم بعد از حرف زدن مامان و باباها بابام رو به من میگه +فاطمه جان آقا رضا رو همراهی کن اتاقت _چشم همینطور که پاشدم پسری که اسمش رضا بود دنبالم اومد که زنگ خونه به صدا در اومد رفتم سمت آیفون و با دیدن چهره اش چشمام پر از اشک شد 🌸راوی🌸 چی شد چی شد کی آمد محمدددد🥺🥺🤩🤩🤩 ادامه دارد...✍🏻 ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ آره خودش بود امروز به دلم افتاده بود! دیدی اومد +مامان دیدی اومد) دیدی محمدم اومد؟:) در رو باز کردم محمد با سر و صورتی خونی اومد تو +م..محمد از خوشحالی دارم بال در میارم. محمد میاد نزدیک با دیدن چهره اش، می افتم زمین و سیاهی مطلق.. 🌸راوی🌸 🤩🤩🤩🥺بلههه بلاخره محمد آمد آخيش شهید نشدااااا😂🤣 از زبون محمد👀🫧 فاطمه ام از خوشحالی بی هوش شد مثل اینکه بد موقعه اومدم خواستگاریش،بود:( با همون سر و صورت فاطمه رو میبرم بیمارستان حتی وقت نشده به مامانم خبر بدم اومدم دستی به صورت سفیدش میکشم تو تب شدیدی بود غم‌نبود من اون رو پیر کرده زیر چشماش گود افتاده لاغر شده محمدت بمیره برات فاطمه رو سری توی یکی از اتاق ها بستری میکنن بهش میخوان سرم میزنن ولی رگ پیدا نمیکنن با دیدن اینکه چجوری دست هاش رو با بی رحمی سوراخ می کرد دلم خون شد خواستم بگم یکم آروم تر سوزن رو بزن که دیدم مامانم و حسنا و زهرا خانم(مامان فاطمه) با چشمانی گریون میان سمتم +داداش +صورتت چیشده؟ _پسرم مامان من رو بغل میکنه و بوسه بارونم میکنه انگار بچه بودم کلی قربون صدقه ام میرفت‌ _مادر دور سرت بگرده _خدایا شکرت _خدایا صد هزار مرتبه شکر زهرا خانم رو به من میکنه ×سلام مادر جان خوش اومدی به کشورت =ممنونم زهرا خانم که حسنا میگه +م.ما..مان فاطمه با دیدن فاطمه که داره تشنج میکنه یا حسینی میگم ×یا فاطمه زهرا ×بچم از دست رفت ×پرستار کمک پرستار همه ی پرستار ها با هجوم میرن سمت اتاق فاطمه و فاطمه همونجوری داشت تشنج میکرد اشکی از چشم هام ریخت ولی پاکش کردم رفتم نشستم یه گوشه دستو گذاشتم رو چشمام پاره ی تنم داشت از دستم میرفت! 🌸راوی🌸 واییییییییییی خاک میسر فاطمه از دست رفت 😱😱😱 ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ خیلی نگرانشم غم نبود من واقعا پیرش کرده مامانش میگفت خودش رو توی اتاق حبس میکرد غذا نمیخورد خودمو نمیبخشم بخاطر من که اینجوری شده ای کاش اصلا ازدواج نمیکردم اون بیچاره رو هم آواره ی خودم کردم با در اومدن دکتر از اتاق فاطمه میرم سمتش و باهاش یه صحبتی میکنم درباره ی وضعیت فاطمه... بعد از پرس و جو کردن حال فاطمه از دکترا خدا رو شکری میگم و که مامانم میگه برم خونه و لباسم و عوض کنم چون خیالم بابت فاطمه راحت بود رفتم خونه ولی سری برمیگردم 🌸راوی🌸 خوب الحمدالله فاطمه رو از دست ندادیم 😮‍💨 به خونه که رسیدم یه دوش گرفتم خون های صورتمو شستم که نگاهم افتاد به انگشت قطع شده ام ولی ای کاش بجای انگشت سرمو میزدن منم شهید میشدم:) پیراهن یقه دیپلمات سرمه ای مو با شلوار پارچه ای مشکی پوشیدم و بدون توجه به اینکه عطر بزنم و انگشتر بندازم میرم بیرون فاطمه مهم تره ماشین با سرعت بالا رانندگی میکنم و خودمو میرسونم به بیمارستان دیدم که حسنا و بقیه از اتاق اومدن +داداش میتونی ببینیش ولی بیهوشه! میرم داخل و قرآن جیبی مو در میارم و شروع میکنم به خوندن قرآن که.. +مح..محمد.. 🌸راوی🌸 آخییی من قلبم اکلیلی شد چه عاشگانه😂🥺 ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
بریم سه پارت رو بزاریم 😉😉🤩
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ فاطمه🫧 _جان دل محمد. +خوبی؟ _خوبم عزیزم تو خوبی؟ دستی رو صورتم میکشه و میگه _قول میدم دیگه نرم _محمدت بمیره چرا انقدر خودتو ناراحت کردی +محمد! _جانم؟ +ناراحت شدی؟ _از چی؟ +اینکه برام خواستگار اومده؟ لبخندی زد که فهمیدم ناراحته ولی گفت _نه خانومی خودم بهت گفتم اگه نیام ازدواج کن! +ولی اونا بزور اومدن که در باز میشه و امین میاد تو ×سلام داداش محمد _سلام امین جان خوبی؟ رفتم و همدیگرو بغل کردن و در گوشی چیزی گفتن محمد رفت بیرون و کار های ترخیص مو انجام بده امینم نشست کنارم +امین؟ _بله! +انروز چی میخواستی بهم بگی؟ _اینکه با مامان بابت حرف بزنی بریم خواستگاری آیه خانم _بهشون میگم") محمد وارد اتاق میشه ×فاطمه خانم میتونی مرخص بشی وارد خونه شدم با محمد رفتیم اتاقم حالم خیلی خوب بود مخصوصا الان که محمد پیشه موهام رو باز میکنم و داشتم داشتم جلوی آینه شونه میکردم که متوجه نگاهی محمد شدم ولی پاشد اومد شونه مو ازم گرفت و موهامو شونه کرد بعدشم موهامو بافت. +نه بابا بلدیا _بله دیگه +اهان اون موقعه از کجا؟ +پس بگو قبل منم داشتی نه؟ _نه خانومی خدا نکنه _اونروز خودت داشتی جلوم موهامو می بافتی منم یاد گرفتم با دیدن دست محمد هینی کشیدم +هییی 🌸راوی🌸 ولمون کن عامو مگه میشه با یه بار دیدن موها رو بافت 😂😂🤣 من سه ماه طول کشید چه جوری موهامو سه تایی کنم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ دو تا از انگشت هاش نبود +انگشتات؟ +چیشدن‌؟ محمد سرمو بوس و میکنه و میگه _چیزی نیست تو سوریه جا موندن راستش دلم خون شد؛( +ای کاش بجای این دو تا انگشت دوتا دست منو قطع میکردن 🌸راوی🌸 حاجی برو خدارو شکر کن شهید نشدی واگرنه شهید میشدی الان زنت زن یکی دیگه بود _خدا نکنه _خودتو ناراحت نکن به لطف این انگشتا من آزاد شدم +مگه اسیر بودی؟ _بله بغضم گرفت میرم تو بغلش و گریه میکنم دقیقا مثل بچه ها محمد هم موهامو نوازش میکنه اشکامو پاک میکنه و میگه _چیزی نیست میرم دوباره سوریه میارم شون +خیرم نمیری _راستی میدونستی یه ماه دیگه عروسی مونه +بل بله _کی بریم لباس عروس بخریم؟ _کی بریم تالار بگیریم؟ _کی بریم کارت بگیریم؟ منم میگم +کی بریم با آقاییم کت شلوار بگیرم؟ _از فردا شروع میکنیم! +من هدیه میخوام _اون که پیش من جایزه +نچ من به اندازه ی وزنم طلا میخوام _اوه _ارزش شما بیشتر از طلاست! _ من بیشتر از هرچیزی خیلی دوست ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ ازخواب پا میشم امروز قراره بریم خرید عروسی مون رو کنیم 🌸راوی🌸 کل بکشید کل گیلیییییییی🕺🕺 من اصرار کردم عروسی نگیریم ولی محمد و بقیه گفتن که نمیشه و اینا‌... بعد از خودن صبحونه حاضر میشم گوشیم زنگ میخوره +سلام خانومی من پایین هستم _سلام اومدم و بعد قطع میکنم +مامان خداحافظ _خدا پشت و پناهت سوار ماشین میشم +سلام به خانم قشنگم _سلام به آقای قشنگم +خوب کجا بریم؟ +بریم اول لباس عروس بگیریم؟ _باشه سمت مزون میریم یه مزون پر از لباس عروس وارد مزون که شدیم به محمد گفتم _اینجا خیلی قیمتا گرونه +اشکالی نداره _محمد +جانم؟ _اینا خیلی بازن! +وایسا +این چطوره _نه بابا سلیقه ی خوبی داری لپمو کشید و گفت +اگه سلیقه ام بد بود که ترو انتخاب نمیکردم! لباسی با آستین های طوری پف خیلی زیاد و نگین هایی که خیلی روش خود نمایی می‌کردند بعد از حساب کردن میریم کت شلوار بگیرم _تو لباس منو انتخاب کردی _منم لباس تورو انتخاب می‌کنم +حتما یه کت و شلوار مشکی براش برداشتم _چطوره‌؟ +عالیه! همین‌رو گرفتیم و رفتیم سمت ماشین _برای امروز بسه کجا میری؟ +عاشق این حسابداریتم _ما اینیم دیگه 🌸راوی🌸 نمیدونم چرا حالم داره از رمانتیک بازیشون بهم میخوره 🤣🤣😂 ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ بعد از کلی خرید و تکمیل خونمون بلاخره فردا عروسیمونه خیلی خوشحالم فردا محمد برای خودم میشه بعد از کلی سختی بهم میرسیم با همین فکر و خیال ها خوابم میبره +فاطمه خانم +فاطمه صدای محمد بود _بل..ه +نمی خوای بری ارایشگاه؟ _بزار بخوابم +دیر شده صورتم رو نوازش میکنه _آخه ساعت ۵ نصفه شبه! ×دخترم پاشو ×حالا تو خوبی من ساعت ۲ رفتم آرایشگاه _مامان من خوابم میاد که با پاشیدن آب رو صورتم به خودم میام +ببخشید مجبور شدم! چش غره ای به محمد میرم حاضر که شدم با محمد میریم سمت آرایشگاه +ساعت ۳ منتظرتم خانومی! _باشه خداحافظ چند ساعت بعد.. +خانومی حاضرشدی +مثل ماه شدی! نگاهی به اینه میندازم بگی نگی خوشگل شده بودما نگاهم به گوشیم می افته که داره زنگ میزنه برش میدارم +سلام بر خانومی خودم حاضر عروس خانم _بله آقا داماد +پس من دم درم از آرایشگاه میرم بیرون سنگینی لباسم نمیزاشت راحت راه برم محمد یکم شنل رو کشید عقب و نگام کرد 🌸راوی لولو رفتی هلو برگشتی🤣🤣🤣 _یعنی من زشتم +نه خدا نکنه +خوشگل بودی خوشگل تر شدی ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
برای اخرین پارت
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️(اخر) بعد عکاسی وارد تالار میشیم همه پاشدن و دست زدن به اصرار مامانم و حسنا و بقیه رقصیدن داریم ولی وسطا باید ملودی خانی باشه حسنا خیلی خوشگل شده بود آرایش ساده ای داشت ولی بهش میومد. بعد از روبوسی با مهمونا میریم میشینیم رو صندلی +عروس خانم‌؟ _جانم؟ +ببینمت +چقدر خوشگل شدی خانوم. _مرسی بیچاره محمد که از خجالت سرش پایین بود بعد از حنا گذاشتن و اسفند دود کردن و رقصیدن عمه ها و خاله ها نوبت منو محمده _یذره به من نگاه کن +چیکار کنم خجالت میکشم +میریم خونمون یه دل سیر نگات میکنم میریم پایین محمد رو به رو می ایسته و منم جلوش بعد از رقصیدن ملودی خوان میاد و شروع میکنه به خوندن +امشب برا خودم شدی _میگم اون دختره که داره ما رو نگاه میکنه +خوب‌ _اون دختر خالته؟ +آره چطور _همینطوری بعد از تموم شدن مراسم به خونمون میریم +اینجا خونمون _محمد دلم برای خونه خومون تنگ میشه +منم _میشه کمکم کنی موهامو باز کنم +آره بعد از کلی کلنجار رفتن محمد با موهام بلاخره باز شد _یه مشت مو کندی از سرم +شرمنده سابقه نداشتم تا حالا _تکرار نشه +چشم بعد از کلی خستگی میریم رو تخت _فاطمه خانم‌؟ +جانم _خیلی دوست دارم +منم خیلی دوست دارم 🌸راوی🌸 😭😭😭اشکم در آمد این داستانم تموم شد بلاخره اخیششش😮‍💨😮‍💨 ‌‌‌ ★★★ تورا پیدا کرده ام تو هم من هستی بهتر از خودم فرشته ی خوب من ★★★ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پایان🌸🫶🏻 ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
«لیست رمان های کانال»💕🕊️ (فصل اول) (فصل دوم) #