🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#هرچی_تو_بخوای
📗#پارت149
وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود...
وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد...
به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد.
برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان.
وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،🍛بعد برای مامان،🍛بعد برای من،🍛بعد هم برای خودش.🍛👌
برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.☺️😄وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه.☺️
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت149
مکثی کرد که من طاقتش را نداشتم.
_ دوستت داره خب.
با حرص گفت :
_میخوام نداشته باشه... پسره ی دیوونه!
_خب... بعدش.
_همین اول سالی اومد خواستگاری... بابام هم که چشمش به خونه و زمین باباشه...
باز مکث کرد که عصبی گفتم :
_بعدش چی شد؟
با حرص نگاهم کرد:
_بعدش چی شد به نظرت؟... برای دختری مثل من که خواستگار نداشته... اومدن همچین خواستگاری یعنی چی؟... بابام گفت اِلّا و بِلّا باید با همین ازدواج کنی... خب حالا من بهش چی بگم؟
ماتم برد. نگاهم روی گلوله های شفاف اشکش بود که روی صورتش میدوید.
_عزیزم... خودتو غصه نده... بذار با حامد صحبت کنم شاید بتونه مش کاظم رو راضی کنه که...
عصبی در جوابم گفت:
_راضی کنه که چی بشه؟... وقتی توی روستا، تنها دختر مجرد منم... وقتی تنها خواستگار همینه... وقتی همه بد میدونن که دختر مجرد بمونه... دیگه فایده ی صحبت کردن چیه؟
آهی سر دادم. راست میگفت اما نمیشد که دست روی دست گذاشت.
_حالا بلند شو بیا بریم که الان بی بی یا خانم جانم میاد سراغمون... نگران نباش... هنوز که عقد نکردی... شاید راهی پیدا شد.
بالاخره راضیش کردم که لااقل از حالا برای آینده اشک نریزد.
سینی چای با تاخیر به اتاق رفت. اما هیچ کس نپرسید چرا گلنار آنقدر دمق است.
با آنکه بی بی شام خوشمزه ای ترتیب داده بود اما انگار غم گلنار و مشکلی که پیش آمده بود، حالم را گرفت.
شب وقتی از خانه ی مش کاظم به بهداری برگشتیم، قبل از ورود به حیاط، گفتم :
_خانم جان... میشه شما برید استراحت کنید من چند دقیقه ای با آقای دکتر صحبت کنم؟
خانم جان نگاه دقیقی به من کرد و رفت.
بعد از رفتنش، سمت حامد چرخیدم. نگاهش در تاریکی حیاط بهداری، از همیشه سیاه تر می نمود.
_میخواستم یه درخواستی از شما داشته باشم.
لحن مهربانش باز قند توی دلم آب کرد:
_دو ساعت رفتیم خونه ی مش کاظم، باز شدم شما؟!
لبخندی روی لبم آمد. سرم را کمی پایین گرفتم از شنیدن این حرفش. هنوز عادت نداشتم دائم حامد صدایش کنم.
_یه کم هنوز سخته.
_ قول دادی خجالتت رو کنار بذاری.
_چشم.
_خب حالا حرفت رو بگو.
سر بلند کردم و در حالیکه از نگاه کردم مستقیم به چشمانش فرار میکردم گفتم :
_گلنار یه خواستگار داره که دارن مجبورش میکنند که بهش بله بگه.
_خب...
_میدونم بین گلنار و آقا پیمان یه اتفاقاتی افتاده... گرچه آقا پیمان شاید زیاد بهش توجه نکرده.... ولی گلنار... به آقا پیمان فکر میکنه.
اخمی بین ابروانش نشست :
_خب....
اینبار چشم در چشمش گفتم :
_میشه با آقا پیمان یه صحبتی کنید بلکه...
نگفته تا آخر کلامم را خواند و مصصم جواب داد:
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت149
بیخبری از علی به ۱۰ روز رسید
امیر هر کاری میکرد تا کمی آروم بگیره این دل آشوبم ولی از دست هیچ کس کاری ساخته نبود علاجش فقط دست علی بود
حوصله رفتن به جایی رو نداشتم
حتی امیر چند باری از من خواست تا به گلزار بریم ولی رفتن هر جایی بدون علی برام سخت بود توی حیاط راه میرفتم و ذکر میگفتم
صدای زنگ گوشیم و شنیدم
نگاه کردم
فاطمه خواهر علی بود
_سلام فاطمه جان خوبی؟
فاطمه: سلام عزیزم ،شکر تو خوبی؟ خانواده خوبن؟
_ من که خوب نیستم ،یعنی اصلا نمیدونم حال خوب دیگه چیه
فاطمه: آیه جان ،یه چیزی میخواستم بهت بگم ،قول میدی تا ازت نخواستم کاری نکنی؟
_چی شده؟ از علی خبری شده؟
فاطمه: اره
باشنیدن این حرف تمام تنم بی حس شد و روی زمین افتادم
فاطمه: آیه علی برگشته ،فقط تا یه مدت نیا به دیدنش ؟
اینقدر خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم منظور فاطمه چی بود
تماس قطع کردمو
بلند شدم دویدم سمت خونه
از پله ها بالا رفتم وارد خونه شدم رفتم سمت اتاقم مامان در حال قرآن خوندن بود
با دیدنم بلند شد و پشت سرم وارد اتاقم شد
مامان: چی شده آیه ؟
همانطور که داشتم لباسمو میپوشیدم گفتم: مامان علی برگشته
مامان : خدا رو هزار مرتبه شکر ،کی خبر داده
_فاطمه
گوشیم دوباره زنگ خورد
دوباره فاطمه بود
اینقدر خوشحال بودم که وقت جواب دادن به تلفن هم نداشتم
فقط دلم میخواست سریع آماده بشم و برم پیش علی....
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت149
صغری بالشت را مرتب کرد،
و به سمانه کمک کرد تا به آن تکیه بدهد.
ــ اینجوری راحتی؟
ــ آره خوبه
صغری پتو را روی پاهای سمانه،
مرتب کرد، و با نگرانی به او لبخند زد، و آرام پرسید:
ــ بهتری؟چیزی لازم داری؟
ــ نه عزیزم چیزی لازم ندارم،ببخشید اذیتت کردم
صغری اخمی به او می کند!
ــ خجالت بکش دختر،من برم پیش مامان داره برات سوپ درست میکنه
از جایش بلند شد،
و دست امیر را گرفت، و به طرف در رفت،
امیر گریه کنان،
از صغری می خواست، تا او را کنار سمانه نگه دارد، اما صغری این موقعیت را بهترین موقعیت، برای کمیل می دید، که با سمانه صحبت کند.
دست امیر را کشید و با اخم گفت:
ــ بدو بریم مامان، عصبیم کنی امشب نمیمونیم خونه مامان جون!
امیر از ترس اینکه امشب نماند،
با چشمان اشکی به دنبال مادرش رفت.
صغری قبل از اینکه،
از اتاق خارج شود،به کمیل که به چارچوب در تکیه داده بود، نزدیک شد، و گفت:
ــ با سمانه حرف بزن ،اما اگه ناراحتش کردی، این بار با من طرفی!
کمیل سری تکان داد،
و از جلوی در کنار رفت تا صغری از در خارج شود.
کمیل در را بست،
و به طرف سمانه رفت،نگاهی به سمانه که سر به زیر مشغول ور رفتن با پتو بود، کرد.
کنارش روی تخت نشست،
و نگاهی یه چهره ی بی حالش انداخت.
ــ میتونی صحبتای منو گوش بدی؟
سمانه که در این مدت،
منتظر صحبت های کمیل بود، سری تکان داد.
کمیل نفس عمیقی کشید و لبان خشکش را تر کرد و گفت:
ــ نمیخواستم توضیح بدم،اما بعد تصمیم های تو لازم دیدم، که یه توضیح کوچیکی بدم، امیدوارم مثل همیشه که کنارم بودی، و تک تک صحبت های منو باور کردی، و درک کردی، و کنارم موندی، این بارم اینطور باشه.
نگاهی به چشمان منتظر سمانه دوخت، نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
ــ تیمور،سرکرده ی یک گروه خلافکاری و ضد انقلابیه،خیلی باهوش و معروف،کار خودشو خیلی خوب بلده. تو یکی از عملیات ها، من به یکی از آدماش تیراندازی کردم، که بعدا فهمیدیم که برادرشه، اون هم همیشه منتظر تلافی بود.!
لبخند تلخی زد!!
ــ موفق هم شد،اون روز که سراغش رفتم، بی هماهنگی نبود، باسردار احمدی هماهنگ کردم، اون شب...
ــ اون شب چی کمیل؟
ــ اون شب درگیری بالا گرفت، آرشو از دست چنگشون بیرون کشیدم، اما موقعی که میخواستم، از ساختمون بیرون بیام، تیر خوردم
سمانه هینی کشید و دستانش را بر دهانش گذاشت!!
ــ دایی محمد اولین نفری بود که به من رسید...
💝ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
💠 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
❂◆◈○•------------💠-------------❂◆◈○•
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت149
وقتی فیلم و باز کردم مامان در آن واحد فهمید و دستشو گذاشت روی دهنش و تو چشام زل زد منم از خجالت رفته بودم پشت کاناپه...
بعدش ساناز فهمید و من و با چشاش قوربون صدقه میرفت بابا گفت : زینب این چه فیلمیه...! همش سیاه سفیده، هیچی نفهمیدم
پرهام بعد یه دیقه گفت : یا حسینننننن زینبببببب
منی که داشتم از خجالت میمردم درست نیما هم کنارم رشید و رعنا ایستاده بود و دستشو انداخته بود دور گردنم و بهم اعتماد به نفس میداد
فیلم تموم شد مامان و ساناز حمله ور شدن روم و تبریک و قوربون صدقه ها شروع شد
پرهام اومد جلوم دستشو انداخت دور گردنم و بغلم کرد منم بغلش کردم
توی گوشم گفت : به به دایی هم شدم... قوربونت برم مبارکه هزار بار زیر سایه پدر مادر بزرگ شه
امینی گفتم و لبخند زدم
بابا که گیج و منگ بهم نگاه میکرد گفت : باباجان چتونه شما، بعد فیلم زینب چرا اینقد عزیز شد
مامان دستاشو زد به کمرش و گفت : جلیل جان زینب خانم بارداره نوه دار شدنت مبارک
بابا با کلمه ی چییییی از جاش پرید و دویید سمت نیما و من و گفت : بارداری... من بابا بزرگ شدم؟
اروم و با خجالت گفتم : بله
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت149,150
انور:
_طبق تعالیم اسلام ،شام راباید سرشب خورد اینجوری سلامتی مهمان تن وبدنت است
واشاره کردتا باهم بریم طرف اشپز خانه.
وارد اشپز خانه شدیم,میز با سه تا کاسه و یک سینی پراز نان ویک بشقاب میوه خوری پراز تکه های پیاز....انور روبه علی:
_اقا هارون دستکشها رابکن دستت ودیگ را از داخل فر بگذار روی میز.
علی خم شد ودیگ رابرداشت وگفت:
_وااای چه سنگینه ,مگه اندازه چندنفر غذا درست کردین؟
انور درحالی که مینشست اشاره به دیگ کرد وگفت:
_توایران به این میگن دیزی سنگی,ظرفش چون از سنگ هست سنگینه وگرنه غذاهای داخلش اندازه سه نفره ,یکی از لذیذترین و مقوی ترین ومفیدترین غذاهای دنیاست , البته اگر تودیگ سنگی پخته بشه , موادمعدنی سنگ وارد ابگوشت میشه وفوقالعاده مفیده واگر داخل دیگ مسی پخته بشه ,اهن داخل الیاژ مسی ظرف وارد ابگوشت میشه وغذا سرشار از,اهن مفید میشه وبااین روش یعنی طبخ غذا داخل قابلمه مسی ,بدن مصرف کننده هیچ وقت دچار کمبود اهن نخواهد شد، اما با حیله ی ما یهودیا این دیز سنگی واون قابلمه مسی از زندگی ایرانیا حذف شده وجاش را انواع واقسام دیگها وقابلمه های تفلون وبعضا چدن که البته چدن واقعی نیست ویک نوع تفلون با لایه ی ضخیم تراست و..گرفته که باهربار پختن غذا داخل این قابلمه ها ,مواد سمی تفلون قاطی غذای طبخ شده میشه وکم کم به مرور زمان یه سرطان خوشگل از جان مصرف کننده درمیاد.
علی لبخندی زد وباهمون شیوهی استنداپش روبه انور گفت:
_ای شیطان خبیث ,اجازه میدی شروع کنیم؟
انور خنده ی بلندی کرد وگفت:
_صبر کن قبل از غذاوبعدازغذا ,خصوصا غذاهای چرب سفارش شده کمی نمک بخوریم.
علی:
_احتمالا اینهم از سفارشات اسلام است ای یهودی خبیث خخخخ,بد نبود مسلمان میشدی استاد...
انور دوباره زد زیرخنده وگفت:
_همه میدانند ما یهودیا به خاطرسلامتیمان در انجام توصیه های اسلام که حقیقتا کاملترین برنامه سلامت است ,از مسلمانها , مسلمان تریم,حالا بزارید یه چی جالب تر براتون بگم....
انور اشاره کردبه من وگفت:
_اون نمک پاش رابیار.
نمک پاش را اوردم ,کمی ریختم کف دستم تاقبل ازغذابخورم ودرهمین حین سوال کردم:
_استاد چرا این نمکها اینقدر دانه درشتند؟مگر شما فن تولید نمک یددار راندارید , نمکی که باعث جلوگیری از خیلی بیماریها مثل نرمی استخوان وکمبود ید و...میشه؟
انور که انگار لذت بخش ترین جوک دنیا رابراش تعریف کرده ام ,خندید وگفت:
_ما فن تولید نمک یددار رانداریم؟؟ما خودمان یکی از تولیدکنندگان بزرگ نمک یددارهستیم اما چیزی که بقیه نمیدانند , الان براتون میگم,میدونید این نمک دانه درشتی که میبینید نمک دریا هست بدون هیچ افزودنی,این نمک غذای اصلی کلیه است ازخیلی بیماریها جلوگیری میکند واصلا انطورکه ما جاانداختیم باعث فشارخون بالا نمیشودبه شرطی که نمک دریا باشد ,اما اون نمک یدداری که درکشورهای درحال توسعه واسلامی مصرف میشود باترکیب نمک با عنصرید یک سم سفید وشوری تولید میکنیم که بیماریهای کلیوی , فشارخون بالا, انواع سرطان سینه درزنان وپروستات در مردان وخیلی از,بیماریهای دیگه محصول استفاده از همین نمک ید دار هستند ,ما تولیدکننده عمده نمک ید داریم که مصرف این نمک را درکشور خودمان ممنوع کردیم خخخخخ
علی نگاهی به انور انداخت وگفت:
_عجب ناکس هایی هستیم هااا,دیگه چه جنایتی کردید,بفرماییدتا لااقل ما از انها خبرداشته وبه طرفشان نرویم.
انور درحالی که سردیگ رابرمیداشت واز رنگ ولعاب غذا تعریف میکرد که واقعا تعریفی هم بود گفت:
_همه چیز,هرچیز سالمی که در جوامع اسلامی وجود داشته ما به نوعی تبدیل به مواد مضرشان کردیم,برای مثال همینروغن, به جای روغن پرخاصیت کنجد وروغن گاو وگوسفند و زیتون وپسته کوهی...روغن پالم را درقالب روغنهای گیاهی وافتاب گردان به خورد ملت میدهیم,اب اشامیدنی گوارا را با کلردار کردنش مضرکردیم واین یعنی حملهی همه جانبه ی انواع سرطانها به,این کشورهای بیچاره ونا آگاه....
بااین حرفهای انور ,غذای خوش رنگ و لعابش , نخورده به جانمان زهر شد,اما نمیدانستم این یک چشمه از جنایات این رژیم منحوس است ودراینده چیزهای بیشتر وبی رحمانه تری میبینم.
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️❄️☃️
❄️☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️❄️☃️
☃️❄️☃️
❄️☃️
☃️
⛄️#رمانحورا
❄️#پارت149
بابا و مامان آروم خندیدن...
به بابا نگاهی کردم و گفتم چیکار کنم
بلیط بگیرم براتون برا عصر امروز...
مانان زهرا گفت:امروز...خیلی زود...چند روز دیگه...
گفتم نه همین امروز...
هر طوری بود راضیشون کردم...
حالا مونده بود امیرعباس...
رفتم اتاقم...
چون عجله داشتم نمیتونستم تا ساعت ۷:۰۰صبح صبر کنم...
یه پیام برا حورا یا بقول خودش خانم حمیدی،فرستادم...
هادی_سلام،خانم حمیدی،لطفا شماره ی آقا امیرعباس رو بفرستین برام...(البته با کنایه ادامه دادم)...البته ببخشید یادم نبود..آقا ی حمیدی منظورم بود...
کمی بعد صدای پیامک اومد..
حورا_سلام روزتون بخیر...این شماره ی داداشم.***۰۹۱۶۴۲۳۸
دراز کشیدم ...تا کمی استراحت کنم...
که صدای پیامک اومد...نگاه کردم ..کیوان بود گفت میاد دنبالم...
واقعاا توی این همه سال کیوان رو مثل یه برادری که هیچ وقت نداشتم دوست داشتم و بهش اعتماد داشتم
صبح کیوان منو رسوند دانشگاه و رفت طرف شرکت...
گوشیم رو درآوردم و تا همکارم نیوومده بود با امیرعباس تماس گرفتم
و سربسته یسری چیزایی درمورد خالد و نگرانیم گفتم و قرار شد زمینه چینی کنه و من هم بلیط واسه امشب برا مامان اینا بگیرم...
حالا باید به حورا هم میگفتم که بدونه مامان اینا نیستند و طرف خونه ی ما نیاد....
فک نکنم الان کلاس باشه...
شمارش رو گرفتم...
حورا_الوو...سلام ...
هادی کمی مکث کردم حالم با شنیدن صداش دوباره ریخت بهم _سلام...خوبین شما؟!!!...
ادامه دارد...
❄️نویسنده:فاطمهسادات موسوی
🔥کپی حرام و ممنوع میباشد
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️
⛄️❄️⛄️❄️
❄️⛄️❄️
⛄️❄️
❄️
⛄️#دلبر_زیبای_من💗
❄️#پارت149
با چادری خیس و بدنی لرزون زنگ خونه رو میزنم
با باز شدن در وارد حیاط میشم که مامانم با اعصبانیت گفت
+کجا بودی؟
+دلمون هزار راه رفت؛؛
_رفته بودم بیرون
و بعد میرم سمت اتاقم
یاد عطر و تسبیحی می افتم که محمد بهم داده بود
سجاده مو باز میکنم
بوی عطر محمد میپیچه توی اتاقم
تسبیح رو بر میدارم و میزارم روی چشمام
و اشک میریزم
محمدم کجایی؟
یه ساله ندیدمت به اندازه ده سال پیر شدم نمیخوای این دوری رو تمومش کنی
بخدا تاقت ندارم
به مو وصلم به مو..
فاطمه ات داره میمیره
جان من بیا بازم صدام کن
محمد جان فاطمه بیا
بخدا دیگه نمیتونم
نمیتونم...
که مامانم در رو باز میکنه
یادم رفت بود درو قفل کنم
+مادرجان بیا این غذا رو بخور
_باشه مرسی
مامانم میاد میشینه پیشم و منو توی آغوش خودش میگیره
و موهام رو نوازش میکنه
_دخترم تو باید اینو قبول کنی که محمد شهید شده
+مامان من میدونم محمد زندس
من به ندایی که از قلبم میاد اعتماد دارم.
لبخند الکی برای دلخوشی من زد
و بعد از کلی حرف زدن مامانم رفت
منم در رو قفل کردم
با اومدن بوی غذا فهمیدم چقدر گشنمه
یکی دو قاشق خوردم
میرم روی تختم و خوابم میبره...
ادامه دارد..
❄️نویسنده" رقیہ بانو
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 🌻#آسمـــإטּ چشـــــم او 🌱#پارت147 و نگاهی بهش
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
🌻#آسمـــإטּ چشـــــم او
🌱#پارت149
که بدون اینکه حتی کسی به من بگه وقت خواستگاری رو میزارن جواب بله رو میدن لابد فردا هم میان میگن عروسیته پس تو کجایی؟
دلم از همه چی و همه کس پر بود که کیان شروع به حرف زدن کرد:
وقتی گفتم میخوام بیام خواستگاریت همه قبول کردن
از اول همه شوهر عمه این رو میدونست
قرار خواستگاری رو که گذاشتیم فکر گردیم تو بلافاصله جواب بله رو میدی اما تو گفتی یه هفته فرصت میخوای
ولی روز بعد شوهر عمه گفت جواب تو بله خواهد بود یعنی یه جورایی گفت
تو باید جواب مثبت بدی و از من خواست وقت برای آزمایش بگیرم و و برای آخر هفته ...
ععععع.. اممم..
وقت محضر بگیرم ک قبلش باهم خرید هارو انجام بدیم که برای آخر هفته عقد کنیم
🌻نویسنده؛ڼډا؏سڪࢪے
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 🌻#آسمـــإטּ چشـــــم او 🌱#پارت148 که بدون این
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
🌻#آسمـــإטּ چشـــــم او
🌱#پارت149
با ناراحتی گفتم : چی داری میگی با...
کیان: اتفاقا همین بابات گفت تو باید جواب مثبت بدی
تت خودتم دیدی هم من و هم خانواده ام بهت همون یه هفته رو فرصت دادیم که گفتی
پدر خودت میخواست زود همه چیو تموم کنه
با عصبانیت سرش فریاد کشیدم :
دهنتو ببند پدر من همچین آدمی نیست
به تکون دادن سری اکتفا کرد و تنها گفت : بعدا خودت میفهمی که کی راست میگه و کی دروغ
برام قابل باور نبود برای کسی قابل باور نبود
بود؟
اصلا همچین چیزی امکان داشت واقعا خیلی زجر آور بود
🌻نویسنده؛ڼډا؏سڪࢪے
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 🌻#رمان_هیبا 🌱#پارت148 شماره مامان را گرفتم که
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
🌻#رمان_هیبا
🌱#پارت149
به اتاق زایمان رفتیم که دکترم کنارم ایستاد و گفت: حال مامان خانم ما چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم:
خداروشکر فقط یکم استرس دارم.
دکترم لبخندی زد و گفت:
استرس چرا؟ دعا ها و ذکر ها برای اینطور مواقعه دیگه، صلوات بفرست، سوره انشقاق رو بخون اگر حفظی.
حفظ بودم، دقیقا از
وقتی فهمیدم باردارم بعد از هر نمازم می خواندم و حفظ شده بودم.
پرستار به سمت دکتر آمد و چیزی نشانش داد و آرام در گوشش حرفی زد.
همه چیزشان مشکوک بود
نگران بودم اما به روی خودم نیاوردم،
صداهای اطرافم برایم گنگ بودم
و اشک هایم از کنار چشم هایم پایین می ریخت، زیر لب
حضرت زهرا را صدا می زدم و ذکر می گفتم، نمیدانم چقدر گذشت اما با صدای گریه ی بچه
انگار پرت شدم به دنیای واقعی، پرستار حسین را کنار صورتم گرفت و گفت: مبارکت باشه عزیزم
اینم آقا پسر گلت.
با گریه اش آرام گرفتم و اشک هایم شدت گرفت
دیگر چیزی نفهمیدم کی به بخش رفتم و بعد از چکاب های بعدی به اتاقی که هادی برایم رزرو کرده بود رفتم.
هیچ کس هنوز نیامده بود،
نمیدانم هنوز اجازه ورود نداشتند یا شاید خبر نداشتند.
روی تخت دراز کشیده بودم و هر لحظه منتظر بودم
که هادی به همراه حسین وارد اتاق شوند.
چشم هایم را بستم و نمیدانم چقدر خوابم برد که با صدای هادی بیدار شدم، هادی با چشم هایی که مثل همیشه نبود با لبخند گفت:
سلام مبارکت باشه قربونت برم.
لبخندی زدم و گفتم: سلام، هادی دیدی حسین رو؟ شبیه کیه؟
هادی سری تکان داد و گفت: آره نفسم، دیدمش یعنی کپی برابر اصل خودت بود.
لبخندی زدم و گفتم: چرا نمیارنش؟
می خوام ببینمش هادی
اصلا دلم براش یک ذره شده.
هادی دستم را فشرد و گفت: میارنش عزیزم میارنش.
نگران گفتم: هادی چیزی شده؟ حالت خوب نیست فکر کنم.
هادی لبخندی زد و مخالفت کرد و گفت حالش خیلی هم خوب است.
🌻نویسنده؛𝒵. ℳ𝒶ℎ𝒿ℴℴ𝒷
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@𝓇𝑜𝓂𝒶𝓃𝑒_𝓂𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝓎💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻🌱🌻 🌱🌻🌱🌻 🌻🌱🌻 🌱🌻 🌻 🌻#او_را_پیدایَش_کردم 🌱#پارت148 _هه،کابوس هر ش
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻🌱🌻
🌱🌻🌱🌻
🌻🌱🌻
🌱🌻
🌻
🌻#او_را_پیدایَش_کردم
🌱#پارت149
پارت بعد از کابوس هر شبت!
از زبان راوی:
گفته بودم،که دست و قلم سرنوشت بی رحم تر از این حرفاست...
فاطمه بیچاره،بی خبر از هر چیز به دام دوست اش النا افتاد!
آرمان که تازه به خیلی چیز ها پی بود،غرق در غم شد و...
محمد هم به آسمان ها پر کشید و مهمان ویژه خدا شد!
البته،شاید خبری خوش در راه باشد!
شاید قرار است،این داستان تحولی بزرگ پیدا کند...
باز هم ادامه این داستان شاید غم انگیز را،به دست قلم میسپارم!
تا شاید از درد این نفر ها کمتر شود!
....
از زبان ملیکا:
مثل همیشه،گوشه ی بیمارستان روی صندلی مخصوص خودم نشسته بودم!
مهدیه خانم،شکسته بود! دیگه از یک مادر چقدر انتظار دارن؟
دو فرزند! دو پاره ی تن!
یکی روی تخت بیمارستان..
آن یکی هم،شهید!
بابای فاطمه،در ظاهر خوب بود،اما دلش آشوب بود!
آرمان روز به روز غمگین تر و غمگین تر میشد!
مامان،کم از ما ها نداشت!
بابا هم،مثل قدیما با پدر فاطمه،به مسجد میرفتن،تا شاید از غم این خانواده کم بشه...
از اون موقع تقریبا دو ماه میگذره،از زمانی که فاطمه روی تخت سرد بیمارستان اومد...
دو ماه میگذره که همه بودن،اما نبودن!
🌻نویسنده؛M_torabi_313
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@𝓇𝑜𝓂𝒶𝓃𝑒_𝓂𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝓎💕