eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.6هزار دنبال‌کننده
838 عکس
628 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 👒 📗 دوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت: _کربلا.😢 نگاه متعجب😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم.... آره،واقعی بود.😭 بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.😭🖐 به وحید نگاه کردم... هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.😍گفتم: _گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟😭 وحید خندید.گفت: _بله خانوم.☺️ باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه. من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم: _یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!😢😍 -بله☺️ -با بچه هامون؟!!!😳😭 -بله😍 -دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!😢😳 -بله😉 -آخه چجوری؟!!!😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم. -بازهم منو دست کم گرفتی؟..😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.😍 -وحید...😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم. بالبخند گفتم: _خیلی آقایی.😍😢 وحید خندید و گفت: _ما بیشتر.😎 همه خندیدن.😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.😢☺️ مامان گفت: _کی میرین؟😢 وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _ان شاءالله هفته آینده میریم.💚🌴 مادروحید گفت: _با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.😁 وحید بالبخند گفت: _چشم،حواسم هست.☺️😅 بابا گفت: _برای ما هم خیلی دعا کنید.😊😢 محمد بالبخند وحید رو بغل کرد🤗 و گفت: _کم کم داری مرد میشی.😜😂 همه خندیدن.😀😃😄😁😅😂محمد گفت: _زهرا😒 سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم. -برای منم دعا کن.😢😒 وحید بالبخند گفت: _برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.😂😜 همه خندیدن.😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن. بچه ها خواب بودن.... -@khademohoseini کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱 🍁🌱🍁🌱🍁 🌱🍁🌱 🍁🌱 🌱 🍁 🌱 مهلا مامان... یه بار دیگه دستاتو تکون بده.... این حرفا تو دلم تکرار میشد من فقط با صدای بلند جیغ میزدم و گریه میکردم در ثانیه احساس کردم قلبم داره میاد تو دهنم این صحنه ی دلخراش و کدوم مادری میتونه تحمل کنه که من بتونممم هاننن خدایاااااااا بلند صداش میزدم بین زجه های مرگ آورم صدایی بگوشم خورد که میگه + تو باز میگی خداااا.... خدا اگه خدا بود بچه تو نجات میداد.!کجاست این خدای تخیلی من با بت پرستی موافق ترم حداقل میتونیم ظاهر و باطنشو تشخیص بدیم پس این خدات کو زینببب کجاس چرا به دادت نمیرسه؟؟ منی که حتی توانایی پاک کردن اشکامو نداشتم با صورتی خیس.. ابرو هایی درهم... چشمانی خون و باطنی وحشتناک نگاهش کردم داد زدم _ ببین مصطفی به ولای علی قسممم به مولام مهدی قسمم توی این همه مدت زندگیم یک بار هم از خدا گله ای نداشتم و ندارم این مهلا رو میبینی غوطه ور شد در خون (اشک صدایم را به لرزه در اورده است) این مهلام به قوربون مولام.... دخترم شهید سبیل الله...... پاره ی تنم فدای آقا صاحب الزمان.... مصطفی من دارم آتیش میگیرم که بچم و ازم گرفتی ولی ته دلم عروسیه.... دختر شش ماهی من شهید شد!کاش منم چنین سعادتی داشتم. مصطفی خدا الان به قول ما امروزی ها رو دنده صبره بده رو دنده عمل روزگارت طوری سیاه میکنه که به اون روزای اولی که بهشون میگی بدبختی بگی خوش سعادتی.... منو نمیتونی با این حرفا از راه بدر کنی..... عوضی لاشی اون زن عین سگ ها اومد سمتم و سیلی محکمی خوابوند زیر گوشم و با لگد محکم زد وسط شکمم و من با صندلی خوردم و زمین و درد خیلی شدیدی تو کمر و شکمم پیچید... گونم در حال سوختن بود اون میخواست در دم منو بکشه که صدای (کافیه) مصطفی اون سگ ها بد ترکیب و ازم جدا کرد.... کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕