🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#به_شرط_عاشقی
📗#پارت43
چندروزی ازمرخص شدن علی میگذرد.امروز صبح قرار بود خانواده سمیه برای فوت یکی از بستگان به شهرستان بروند.سمیه باآنها نرفت وگقت که این چندوقتی که علی هست رامیخواهدکنارش باشد.قرار شدموقع رفتن سمیه رابه خانه علینا بیاورندواین چندروز راسمیه خانه آنهابماند،اما هنوزنیامده.علی دوباره شماره اش راگرفت.چندبوق خوردوبعدقطع شد.به سختی ازپله هاپایین وبه آشپزخانه رفت.روی صندلی نشست:مامان؟
=جانم؟کاری داشتی صدام میکردی من میومدم بالا.
_نه بابا.خوبم....مامان خانواده سمیه کِی میخواستن برن؟
=گفتن صبح زود.ساعت۷،۸.
_پس چراسمیه نمیاد؟نگرانشم....
=میادان شاالله.نگران نباش.
درهمین لحظه صدای آیفون بلندشد.
عالیه:من باز میکنم.
به طرف آیفون رفت وجواب داد:بله؟....بیاتو....سمیه اومدداداش.
علی ازروی صندلی بلندشدوازآشپزخانه خارج شد.چنددقیقه بعدسمیه آمد:سلام.
=سلام سمیه جان....خوبی عزیزم؟
+ممنون.
=چقددیر کردی!مامانت گف صبح زود میرن.
+راستش مامایناصبح زود رفتن.خواستن منوبیارن قرار شدبرم ازدوستم کتاب بگیرم دیگه اونام دیرشون شده بود،رفتن.باباگف زنگ بزنم به علی....ولی....
علی عصبی گفت:پس چرازنگ نزدی؟؟تنها راه افتادی تو خیابون.
+خب....خب میخواستی بااین حالت بیای؟
درحالی که سعی داشت آرام باشد گفت:حال من مهمه یاتنهارفتن تو؟
سمیه خجول سرش راپایین انداخت.
عاطفه خانم لبخندمعناداری به علی زدوگفت:ولش کن علی.عهـ.بیاسمیه جان....بیابشین.
+چشم...
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دخترعموی_چادری_من
📗#پارت43
بهت زده بهشون نگاه کردم و گفتم:
- من گم شدم این اقاهه نجاتم داد.
و بقیه کناد رفتن و همون مرده اومد جلو سلام کرد.
پاشا باهاش دست داد و کلی ازش تشکر کرد و اقاهه با خنده گفت:
- مراقب همسرت باش خیلی ترسوعه اگه تو جنگل می موند دست حیوونی هم نمی یوفتاد از ترس کارش تمام بود!
پاشا گفت:
- واقعا نمی دونم چجوری لطف تونو جبران کنم واقعا ممنونم لطف دارید عزیزید!
و اقاهه گفت:
- نگران دستت هم نباش دختر مرتب ضدعفونی کنی خوب می شه!
وای لو داده بود.
پاشا متعجب گفت:
- دستش؟ مگه دست ش چشه؟
لبخند الکی زدم و دستمو پشتم قایم کردم و گفتم:
- هیچی شوخی می کنن.
پاشا لب زد:
- دستتو بیار جلو ببینم.
نه ای گفتم و عقب رفتم.
بازمو گرفت کشیدم جلو و دستمو از پشت سرم اورد با دیدن انگشت مو پارچه دورش که کامل خونی بود چشاش گشاد شد.
اروم بازش کرد و با دیدن دوتا سوراخ عمیق توی انگشتم وا رفت.
می دونستم الان باز داد و بیداد می کنه و زود گفتم:
- به خدا تقصیر من نبود به خدا حواسم نبود عصبی نشی ها به خدا اومدم کمک اقا تله ها رو بلند کنم بعد من نمی دونستم این تله اماده است بهش دست زدم دستمو گرفت ولی زود به خدا از دستم درش اورد.
و ترسیده بهش نگاه کردم.
سعی کرد به خودش مسلط باشه یهو حمله کرد سمت فیروزه و پریسا و الناز که با جیغ جلوش وایسادم و با زور سعی کردم جلوشو بگیرم.
زدم زیر گریه که داد کشید:
- الان برا چی گریه می کنیییی؟ گریه می کنی اینا رو نزنم؟ همینا مقصرن که دستت اینطور شده!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- باشه ولشون کن توروخدا بسه.
چرخی دور خودش زد و سرشو بین دستاش گرفت.
اوضاع زیاد خوب نبود و گفتم که بریم.
با اون مرده خداحافظ ی کردیم و پاشا بهش ادرس شرکت شو داد گفت حتما بیاد بهش مشتلق بده!
حرکت کردیم و دستمو با یه پارچه دیگه بستم و پاشا مدام هی دستمو میاورد بالا نگاهش می کردم یه اه کشید و دوباره همین طور.
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_بہ_یڪ_شࢪط
📗#پارت43
پارتی بازی بابا بلخره اینجا به دردم خورده بود.
مسیر سالن تا اتاق دوربین های مداربسته که طبقه سوم بود رو اروم اروم طی کردم.
درش قفل رمزی بود.
به گوشیم وصل ش کردم با رمز و زدم.
با صدای تیک ی باز شد و داخل رفتم.
درو بستم و سریع پشت سیستم نشستم.
دوربین های اون ساعت که مهدی تصادف کرده بود رو باز کردم و با دقت شروع کردم به نگاه کردن.
ماشین یه سانتافه سرخ بود و از ساعت ۷ و نیم منتظر بود من و مهدی رسیدیم و داخل دانشگاه رفتیم بعد چند دقیقه مهدی از در اومد و ماشین روشن شد مهدی اومد از خیابون عبور کنه بره سمت ماشین که اون با سرعت اومد و مهدی وقتی دیدش دوید بره کنار اما دیر شد بود و باز ماشین بهش زده بود.
وقتی دیدم چطور پرت شد روی اسفالت بغض گلومو گرفت.
اون قسمت هایی که خواستم و کپی کردم و روی فلش ریختم.
لحضه ی ورود خودمو چک کردم چون توی تاریکی ها اومده بودم اصلا معلوم نبودم.
مسیر اومده رو برگشتم و از دانشگاه خارج شدم.
یه تاکسی گرفتم و برگشتم بیمارستان.
در اتاق و به ارومی باز کردم و رفتم تو مهدی خواب بود.
درو بستم و نشستم روی صندلی نفس مو با فشار دادم بیرون.
فقط باید می فهمیدم کی این کارو کرده!
کلافه نگاهمو به مهدی دوختم که دیدم با چشای باز داره نگاهم می کنه.
جا خوردم.
رنگ ام پرید و با دقت و مشکوفانه نگاهم می کرد.
لب زد:
- کجا رفتی؟
بدبختی هول کرده بودم:
- امم من؟..می دو.نی یعن..ی اها.. رفته بودم شام بگیرم.
خونسرد گفت:
- شام ت کو؟
اخ گند زدم
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رمان_بچه_مثبت
📗#پارت43
دور زد و با سرعت راه افتاد و معمور ها درو براش باز کردن و ثانیه ای که موند درو باز کنن ذهن ام ارور داد فرار کنم!
با عصبانیت ی که از این دیدم صد در صد منو می زنه به بابا هم می گه.
درو باز کردم و با دو دویدم نمی دونم کجا فقط دویدم.
که صدای در ماشین اومد و صدای سامیار:
- می کشمتتتت سارینا می کشمت.
دویدم سمت عمارت که سامیار داد کشید:
- رستمی بگیرش.
یه معمور جلو اومد و گرفتم.
جیغ زدم از دست ش فرار کنم ولی انقدر زور ش زیاد بود نمی تونستم سامیار رسید بهم و تا سر بلند کردم یه کشیده محکم نثار ام کرد که گیج شدم!
خدا لعنتت کنه با این ضرب دستت.
پلیسه متعجب گفت:
- چیکار می کنی سامیار ما حق نداریم کسی رو بزنیم!
سامیار بازومو با خشم گرفت و گفت:
- تو می خوای به من یاد بدی قوانین رو؟ دختر عمومهههه.
پسره حرفی نزد و من دستم روی صورتم بود و گریه می کردم.
یکی سامیار و صدا زد و با حرص گفت:
- دارم حالا برات.
دستمو کشید دنبال خودش و داخل سالن رفت به دستگیره در دستمو دستبند زد که با چشای گرد شده بهش نگاه کردم و رفت سمت بقیه.
کسی اومد بره داخل دیدم محمده.
صداش کردم که با تعجب برگشت و با دیدن من ابرو بالا انداخت و سمتم اومد که با صدای سامیار که از اون ور سالن داد می زد مواجه شد:
- سروان سمت اون دختر حق ندارید برید لطفا به کارتون برسید.
لعنتی!
محمد بیشعوری زیر لب گفت و مجبور شد بره بازرسی اتاق ها.
نیم ساعت گذشته بود و یه عده سرگرد و سروان و سرهنگ داشتن بحث می کردن.
صبر ام لبریز شده بود و حسابی قاطی کرده بودم خسته شدم بس که سر پا وایسادم رو به سامیار جیغ کشیدم:
- بیا دست منوووو وا کن کثافط واسه چی به من دستبند زدی؟ مگه ارث بابا تو خوردم.
بقیه سر ها چرخید سمتم و سامیار تهدید وار نگاهم کرد و گفت:
- ساکت باش سارینا.
با خشم گفتم:
- وای به حالت فقط وای به حالت یه خش این دستبند روی این دست من بندازه مامانم خودتو و هفت جد تو داغون می کنه به چه جرمی به من دستبند زدی ها بیا دست منو وا کننننن.
یعنی از سرهنگ ها گفت:
- سامیار چی می گه این دختر؟
سامیار گفت:
- دختر عمومه قربان خودم بعدا به این موضوع رسیدگی می کنم شخصیه!
با خشم گفتم:
- برو گمشو بابا شخصی مگه من زن تو ام واسه من تعین تکلیف می کنی؟ دوست دارممم اومدم پارتی اصلا می خوام دوست پسر هم داشته باشم اصلا می خوام برقصم و شراب بخورم به توچه؟
سامیار کنترل شو از دست داد و روم داد زد:
- خفه شوووو سارینا.
عصبی تر شدم و گفتم:
- غلط کردی سر من داد می زنی هنوز واسه این چک ی که بهم زدی چیزی بهت نگفتم که تلافی اونو سرت در میارم حالا وایسا و تماشا کن بیا دست منو وا کننن.
یکی از سرهنگ ها اومد و دستمو باز کرد اخیش داشت می شکست دستما!
مچ دستم قرمز شده بود.
خواستم از در برم بیرون که معمور جلوی در با اشاره سامیار درو بست و وایساد جلوی در.
هوووفی کشیدم و سمت سامیار رفتم.
از بین معمور ها گذشتم و جلوش وایسادم.
نگاه پرحصی بهم انداخت و گفتم:
- بگو درو باز کنه می خوام برم.
بازومو گرفت و هل داد تقریبا سمت مبل که مجبور شدم بشینم و گفت:
- از جفت من تکون نمی خوری!
بلند شدم و گفتم:
- نمی خوام بمونم پیشت می خوام برم اصلا به چه جرمی منو نگه داشتی؟
سامیار قدمی جلو اومد که قدمی عقب رفتم:
- اصلا بگو ببینم با سر دسته باند خلافکار ها چیکار داشتی که افتاده بود به جونت؟
چشم های همه به من دوخته شد.
نیشخندی زدم و گفتم:
- انقدر خوشکلم می خواستم زورت میاد؟
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- زر نزن سارینا خوب؟ همین یه دلیل کافیه بخوام بدم بازداشتت کنن فهمیدی؟حالا هم بتمرگ سر جات!
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌱#رمان_مثل_پیچک
📗#پارت43
نمی دانم عقربهها چقدر دور خودشان چرخیدند تا بلاخره من دل کندم از سکوت ته باغ و سمت خانه پیش رفتم . هنوز وارد خانه نشده ، مهیار و عمه افروز را جلوی در راهروی ورودی دیدم . هر دو طوری نگاهم کردند که انگار انتظار دیدنم را نداشتند .
عمه لیستی به مهیار داد و گفت :
_ دیگه سفارش نکنم .
تا خواستم از کنار عمه بگذرم و وارد خانه شوم ، بازویم را گرفت :
_ کجا ؟
_برم اتاقم .
_نمیخواد ... با مهیار برو خرید .
_حوصله ندارم .
عمه اما باز توی گوشم گفت :
_مستانه ... حرفم رو گوش کن .... میگم با مهیار برو خرید ، بگو چشم .
نگاهم سمت مهیار رفت . کمی از ما فاصله گرفته بود و طوری کنار نرده های پله ایستاده بود که انگار واقعاً منتظر آمدن من بود . ناچار گفتم :
_ آخه لباسم ...
_تو ماشینی ... مشکلی نیست ... برو ...
با همان لباس خانگی ، عمه من را راضی کرد . نیم نگاهی به مهیار انداختم و سمت ماشین رفتم . ننیدانم چرا نگاهم را یک دور در باغ چرخاندم و به این اجبار تن دادم .
در صندلی جلوی ماشین را باز کردم و نشستم و مهیار راه افتاد .
آنقدر آهسته می راند که توانستم حدس بزنم ، حرفهایی برای گفتن دارد اما سکوت بی دلیلش محکم و غیر قابل شکست بود . ناچار پرسیدم :
_چی شده ؟
نگاهش سمت من آمد . اما فقط یک لحظه گذرا . باز هم جوابم را نداد که گفتم :
_اگر می خوای سکوت کنی نگه دار پیاده میشم ... به اصرار عمه برای خرید با تو اومدم .
جوابم را نداد . نگاهش به روبهرو بود . چشمم به کاغذ خریدی که عمه برایش نوشته بود افتاد . آن را از روی داشبورد برداشتم و بلندبلند خواندم :
_ تخممرغ ...ماست ... دوغ ... گوجه ... خیار ... واسه اینا ، چه لزومی داشت ، من باهات بیام ؟
بالاخره سکوتش را شکست :
_مستانه !
سرم سمتش چرخید . باز او همچنان به جاده خیره بود که گفت :
_ قضیه برمیگرده به قبل از نامزدی کوتاه من و تو ...
_کدوم قضیه ؟
تأملی کرد . اینقدر گفتنش سخت بود که نمی توانست به زبان بیاورد؟!
_ مهیار کدوم قضیه میگم ؟
_ قضیه پیشنهاد عمو عادل .
_چه پیشنهادی ؟ ...چرا اینجوری بهم میگی ؟ چرا ذره ذره ؟ اصلاً پیشنهاد عمو عادل به من چه ربطی داره ؟
نفسش را از میان لبانش فوت کرد و زمزمه :
_مستانه...
و بعد ادامه داد :
_ میدونی که دنبال کارم و عمو عادل به پدرم پیشنهاد داده توی شرکت رهام باهاشون همکار بشم ؟ ... گفت حتی حاضره نصف سهام شرکت رو هم به نامم بزنه .
_خب .
_اما در عوض ...
سکوت کرد باز . با حرص سرش فریاد کشیدم :
_وای مهیار ... چرا اینجوری میگی ؟ ...اصلا به من چه که تو میخوای تو شرکت عموت چیکار کنی !؟ ... من حوصله شنیدن ندارم ، نگهدار ... می خوام پیاده شم .
_ربط داره مستانه ...
_ گفتم نگهدار ... اون از حرفای مسخره ی زن عموت ... اینم از تو ... خانوادگی اومدید فقط منو به هم بریزید و برید ؟ ... خوبه میدونید که فقط چهل روزه که پدر و مادرم رو از دست دادم و این جوری با اعصاب و روان آدم بازی میکنید ! ... بهت میگم نگه دار .
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
🌸#رمان_خنده_خدا
📗#پارت43
صدای دست و هلهله بلند شد. وقتی کارای دیگه رو انجام دادیم و هزار جا رو امضاء
کردیم، از محضر، بیرون اومدیم . خیلی گرسنه ام بود. به فرهاد گفتم به یکم خوراکی
بگیره. ماشینو پارک کرد و پیاده شد. ماشین مامان و بابامم که پشت ما بودن، ایستاد.
پیاده شدم و گفتم:
-فرهاد رفت خوراکی بگیره.
مامانم با خنده گفت:
دختر میذاشتی دو ساعت بگذره بعد اون روی شکموی خودتو نشون میدادی.
بیا اینم از مامان ما! فرهاد با یه پالستیک پر از خوراکی اومد و تو ماشین، نشست.
منم سوار شدم و خوراکیارو ازش گرفتم و تشکر کردم. دوباره راه افتادیم. منو رسوند
خونه خودمون و خودش رفت خونه خودشون. نصفه شبی با ویبره گوشیم که زیر
بالشتم بود بیدار شدم. برداشتم و وصل کردم.
فرهاد: سالم خوبی؟
فرهاد: نه فقط میخواستم بگم فردا صبح ساعت نه حاضر باش که میام دنبالت بریمآره ممنون تو خوبی؟ چیزی شده؟
خرید برای عروسی.
-باشه.
فرهاد: ببخشین زنگ زدم بیدارت کردم. اگه کاری نداری قطع کن بخواب.
-نه کاری ندارم. خداحافظ.
فرهاد: خداحافظ
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عࢪوسننہاممیشۍ
📗#پارت43
#امیرعلی
حس کردم قلبم از کار ایستاد.
خدایا چی داره می گه!
یعنی من دارم مصبب مرگ یه دختر بی گناه که کلی خودش از این زندگی کشیده از خانواده اش درد کشیده از خاندان ش درد کشیده از همه درد کشیده می شم؟
نه اگه چیزی ش بشه من نمی تونم زندگی کنم!
نگاهمو به دکتر دوختم و گفتم:
- حق ندارید دستگاه ها رو بکشید تا زمانی که همسرم بهوش بیاد پول ش هم هر چقدر باشه می دم!
بلند شدم که دکتر گفت:
- اقای ایزد یار ...
دیگه نمی خواستم حرف هاشو گوش بدم بیرون زدم از اتاق که دونه دونه اشکام روی صورتم ریخت.
با پشت دست پاک کردم و سمت نماز خونه رفتم.
تا تونستم روی نماز اشک ریختم و به خدا و هر کسی که می شناختم رو زدم تا جون باران رو نجات بدن.
من تازه می خواستم ادم های بد زندگی شو حذف کنم تا بتونه زندگی کنه!
خدایا این کارو با من نکن خدا.
یک هفته ای بود که باران توی کما بود و زندگیم جهنم شده بود.
امروز کسی از خاندان نیومده بود و می تونستم برم تا اردوگاه.
تک بوقی زدم که در اردوگاه رو باز کردن و داخل رفتم.
ماشین پارک کردم و توی اتاق کنفراس رفتم.
همه منتظرم بودن سلامی کردم و نشستم.
سرهنگ گفت:
- حالش چطوره؟
دستامو روی میزگذاشتم و گفتم:
- هیچ تغیری نکرده!
تلخندی زدم و گفتم:
- دکتر می گه انگار خودش نمی خواد برگرده چون هیچ واکنشی نشون نمی ده!
سرگرد گفت:
- عملیات چی می شه؟بدون باران پیش می ره؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- نه اصلا نمی شه ما تا بخوایم چیزی به دست بیاریم از این خاندان اونا فهمیدن من پلیسم و کار تمامه فقط باید باران بخواد برگرده.
یک ماه گذشت.
یک ماه ی که تاحالا توی زندگیم تجربه نکرده بودم.
تاحالا عذاب وجدان بیخ گلوم ننشسته بود و هر شب کابوس نمی دیدم.
تاحالا یک ماه توی بیمارستان سر نکرده بودم منی که منتفر بودم از بوی پلیسنین و بقیه تجهیزات پزشکی.
تاحالا عزیزی از من روی تخت نیوفتاده بود.
تاحالا کسی به خاطر من با مرگ دست و پنجه نرم نکرده بود و حالا همه اش یک جا برام اتفاق افتآده بود و همه درد ها اوار شده بود روی سرم.
اگر باران چیزی ش بشه قطعا عذاب وجدان هم منو می شه و اگر باران نباشه این عملیات هم پیش نمی ره و اگر این خاندان مهو نشن هزاران نفر دیگه هم بدبخت می شن با کار های قاچاق و فاسد این خاندان!
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بـانـوے_پـاک_مـن
📗#پارت43
وقتی از خواب بیدارشدم،مامانو دیدم که رو صندلی جلو میز لب تابم نشسته.
باز اومده شکایت و گلایه و نصیحت..هوف
_کاری داری؟
طلبکارانه نگاهم کرد وگفت:شد یک بار بگی مامان؟شد یک بار بگی شما؟شد یک بار دل مادرتو به دست بیاری؟شد یک بار با رضایت من کاراتو انجام بدی؟
از حرفاش خونم به جوش اومده بود.
_حالام که بدون اجازه مادرت ازدواج کردی.اصلا مادر کیه؟مادر چیکاره است؟فقط بچه به دنیا بیاره و خلاص..آره؟؟
از رو تختم بلند شدم و روبروش ایستادم.
حرفایی که اینهمه سال تو دلم مونده بود رو گفتم،اونم باصدای بلند.
_مگه موقعی که من تو پارتی ها و مهمونیا سرگردون بودم شما اومدی به عنوان مادر دستمو بگیری ببری پیش خودت؟مگه منو پسرم صدا زدی که مامان بهت بگم؟مگه موقعی که با شوهرت به تیپ و تاپ هم زدین به من فکرم کردین؟مگه موقع طلاقت یک ذره به پسرت و خواسته اش اهمیت دادی که من به نظرت اهمیت بدم؟مگه موقعی که اومدیم ایران کمکم کردی که کار یا خونه پیدا کنم؟فقط سرکوفت زدی!مثل همیشه.نپرسیدی خب پسر تو چته انقدر تو همی و ساکتی؟نپرسیدی چی عذابت میده که اینهمه پریشونی؟مادری کردی برام انتظار داری وظیفه فرزندیمو به جا بیارم؟موقعی که اومدیم ایران انقدر درگیر فکر ارث و میراثت بودی که راحتی پسرتو فراموش کردی.
آره شیرین خانم اینام هست.
من برای کسی که برام مادری نکرده احتراممو خرج نمیکنم.۹ماه حملم کردی که اونم دستت درد نکنه پاداشش رو خدا بهت میده.
اصلا کاش به دنیام نمیاوردی اینجوری راحت تر بودم.
اینجوری مجبور نبودم بخاطر راحتی و آسایشم ازدواج کنم و دختر مردمو بدبخت کنم.
اگه مادرخوبی بودی برام نمیزاشتی چشمم دنبال هر کس و ناکس کشیده بشه و دنبال راحتی و امنیتم باشم.
بعد زدن حرفام احساس راحتی کردم.
بدون نگاه کردن به مامان از اتاق بیرون رفتم.
رفتم تو حیاط تا بادی به سرم بخوره خنک بشم.خیلی داغ کرده بودم و دست خودمم نبود.۲۷ساله به دوش میکشم اینهمه دردودل رو.
کم نیست!خسته شدم.
کمی که قدم زدم حالم بهترشد و برگشتم تو اتاقم اما دیگه هیچکس نیومد پیشم.
خوبه فهمیده بودن حالم خوب نیست گذاشتن تنهاباشم.
الان واقعا به یکی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم.کی بهتر از همسرم؟
همسر؟هه
من اونو ازخودم رونده بودم مگه میشد برش گردوند؟
بیخیال شدم و گوشیمو کنار گذاشتم.
کاش الکی دختره رو پابند نمیکردم.کاش این تصمیم احمقانه رو نمیگرفتم.
من خودم تو زندگیم اضافیم زن دیگه چی بوده؟
کلافه دستی تو موهام کشیدم و رو تختم دراز کشیدم.
انقدر فکر کردم که بالاخره خوابم برد.
تو خواب دیدم یک خانم سفید پوش رو که صورتش معلوم نبود.
تو باغ بزرگی بودیم.اومد جلو و دستمو آروم گرفت.
نمیدونستم کیه اما آرامش خاصی بهم داد.
منو دنبال خودش کشوند و منم رفتم.کمی که راه رفتیم یک جا ایستاد.
وقتی برگشت سمتم نوزادی تو دستش بود که خیلی قشنگ و زیبا بود.
نوزاد رو به من داد و آروم گونشو نوازش کرد.
غرق زیبایی نوزاد بودم که صدای سم اسب هایی رو شنیدم.
برگشتم که مردی تنومند رو سوار بر اسبی رخشان دیدم.ابهت خاصی داشت و نمیشد ازش چشم برداشت.
صورت مرد هم نورانی بود.
نزدیک ما شد و آروم از اسب پیاده شد.
جلوتر اومد که یکهو ازخواب پریدم.
با عرق سردی که به صورتم نشسته بود،نفس نفس میزدم.خواب عجیبی بود!
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#گام_های_عاشقی
📗#پارت43
اولین باری بود که در کنار رضا دونفری قدم میزدم
احساس خوبی داشتم
بعد از ده دقیقه رسیدیم پارک
پارک خلوت بود ،رفتیم روی یه نیمکت نشستیم
نمیدونستم چی میخواد بگه ،استرس شدیدی گرفتم
قلبم تن تن میزد
چند دقیقه ای گذشت و چیزی نگفت
- آقا رضا نمیخواین حرفی بزنین؟
رضا: چرا ،ولی نمیدونم چه جوری بگم
- درباره چیه،؟
رضا : درباره خودمون
(با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب شد )
- خوب بگین گوش میدم
رضا: مطمئنم که شما هم میدونین که الان چند ساله که خانواده هامون دارن درباره منو شما تصمیم میگیرن ،من اویل فکر میکردم همه چی شوخیه ،ولی هر چی که گذشت فهمیدم که جدی جدی دارن برای آینده منو شما تصمیم میگیرن
نمیدونم چه جوری باید بگم
شما برای من مثل معصومه هستین ،مطمئنم که شما هم همین حس و نسبت به من دارین
الان چند وقته که بابا و مامان پا پیچم شدن که حتما باید با شما ازدواج کنم
آیه خانم ،من به دختر دیگه ای علاقه دارم ،نمیدونم اینو چه جوری به خانواده ام بگم ،اومدم اینجا که از شما کمک بخوام ،کمکم کنین این بازی مسخره رو که چندین ساله شروع شده رو تمامش کنیم
( باشنیدن این حرفا ،تمام وجودم خشک شد،احساس میکردم الاناست که بمیرم ،نکنه دارم کابوس میبینم ،آروم یه نیشگونی به دستم گرفتم،نه کابوس نیست واقیعته ،بیدار بیدارم ،باورم نمیشد این همه سال ،با تمام احساسم بازی شده بود ،عشقی که اصلا وجود نداشت ،زبونم بند اومده بود ،نمیدونستم چی باید بگم )
رضا: آیه ،حالت خوبه؟
- هاا...
رضا: میگم خوبی؟
- اره خوبم ،من باید برم امتحان دارم دیرم شده
از جام بلند شدمو چند قدم رفتم
رضا: آیه؟
سر جام ایستادم ولی بر نگشتم ،میدونستم اگه نگاهش کنم ،بغضم میشکنه
رضا: تو هم منو مثل امیر میبینی نه؟
اشکام جاری شد
تنها چیزی که فقط میتونستم بگم همین بود :
اره زود ازش دور شدم و رفتم سمت دانشگاه...
#نویسندگی_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#عشق_در_یک_نگاه
📗#پارت43
حسام بعد از چند ساعت اومد توی اتاق
منم چشمامو به بهونه خواب بستم
اومد کنار تخت نشست
حسام: میدونم که خواب نیستی،
چه طور میتونم باور کنم که با اون حالت الان خوابیده باشی
( اشک از گوشه چشمم روی بالشت سرازیر شد )
حسام: نرگسی اگه تو نخوای من هیچ جا نمیرم
-چه طور میتونم جلوی کسی رو بگیرم که دلش به موندن نیست ،من عاشق تو شدم ،تو هم عاشق خانم بی بی زینب شدی
من کجا و عشق تو کجا
بغضم شکست و صدای گریه ام بالا گرفت
حسام بغلم کرد تا آروم بشم
اما هیچ چیزی این دل آشوبمو آروم نمیکرد
بعد از گریه های زیاد خوابم برد
توی این مدت اینقدر حالم بد بود که وضعیت جسمی خوبی نداشتم
یه هفته ای گذشت و من نمیدونستم ،چند روز دیگه حسام پیشم میمونه
یه روز شروع کردم به تمیز کردن خونه و غذا درست کردن
میز و چیدم ،منتظر حسام شدم
که در خونه باز شد
حسام با دوتا شاخه گل نرگس وارد خونه شد
حسام : هوووممم ، این بو از خونه ماست؟
- بله
حسام: وایی که چقدر گرسنمه
- لباست و عوض کن بیا
حسام: بفرماید ،یکی برای مادر ،یکی برای بچه
- خیلی ممنون
گلا رو داخل گلدون گذاشم ،بعد گذاشتمش روی میز
خونه بوی گل نرگس پیچیده بود
حسام اومد و شروع کردیم به غذا خوردن
- حسام جان،کی باید بری؟
حسام یه نگاهی به من انداخت: باشه بعدن صحبت میکنیم
- الان بگو ،لطفا
حسام: ۱۰ روز دیگه
( با گفتن این حرف ،انگار شماره معکوس زندگیم شروع شد)
- به پدر مادرت هم خبر دادی؟
حسام: اره
- چیزی نگفتن؟
حسام: مامان یه کم گریه کرد و آخرش راضی شد
( چیزی ،نگفتم و مشغول غذا خوردن شدم)
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
📗#پارت43
🌸از زبان مینا...🌸
چند مدتی از عقدمون میگذشت و همه چیز #خوب پیش میرفت..😍
بعد از سالها فک میکردم که دیگه #خلاص شدم😇 از دست گیر دادنهای بی مورد بابام...😌
فک میکروم دیگه کسی نیست که تک تک کارهام رو بهش بگم 😇که چیکار میکنم و کجا میرم..😌👌
دوست داشتم به همه اون چیزهایی که برام #عقده شده بود توی این زندگی جدیدم برسم..😍👏.
چیزایی که همیشه دوست داشتم بهشون برسم ولی نمیشد..☺️💃
نمیخواستم دیگه لحظه ای به گذشته فکر کنم... .😌
محسن برای اینکه تو خواستگاری جلوی بابام حرفی برا گفتن داشته باشه سر یه کار موقت رفته بود و خونمون هم باباش برامون رهن کرده بود...😊
همه چیز آماده ی شروع زندگی رویاییمون بود کنار هم دیگه..☺️😍
زندگی ای که سخت #منتظرش بودم..☺️
زندگی کنار کسی که #عاشقش بودم و این چند ماهه تو #رویاهام باهاش سیر میکردم...😌😍
چند هفته و #چندماه_اول از زندگی مشترکمون همه چیز خوب بود و طبق روال پیش میرفت...😍☺️👍
همونجوری که فکرش رو میکردم...😎
اما...
#بعدازچندماه کم کم #رفتارهای محسن عوض شد و یه جور دیگه ای شد...😳😨
به من میگفت #نباید زیاد پیش پدر و مادرم برم 😳
چون تو #سطح_ما نیستن😧 و به جاش تا میتونیم خونه پدر و مادر اون بریم...🙄
ولی پدر و مادر محسن با من سرد بودن و تحویلم نمیگرفتن...😑
.
محسن بهم میگفت
با خاله و بقیه فامیلا و دوستام رفت و آمد نکنم😳😨 چون به ما #حسادت میکنن و تو زندگیمون سنگ میندازن...🙁
.
حتی به من #اجازه_نمیداد تو فضای مجازی زیاد باشم😶
و حتی تو گروه دانشگاه میگفت اگه سئوالی داری بگو #من_بپرسم...😑😨
تو دانشگاه هم همیشه کنار و دور و برم بود و لحظه ای تنهام نمیزاشت😕😧
#اماخودش همیشه در حال گرم گرفتن😯 با دخترای همکلاسی و بگو و بخند تو گروها بود...😧🙄
به خاطر #عشقمون این چیزا زیاد برام مهم نبود اما یه روز از این وضع #خسته شدم و بهش گفتم
-محسن چیو میخوای ثابت کنی؟ اینکه مثلا خیلی غیرت داری؟😕😟
-در مورد چی حرف میزنی مینا؟
-چرا همیشه منو میپایی؟ چرا نمیزاری یه دیقه با دوستام باشم...به من شک داری؟😟
-این چه حرفیه مینا؟ من دوستت دارم...نمیخوام کسی تو رو از من بگیره😊
-قرار نیست کسی من رو از تو بگیره محسن...این همه زوج تو این دنیا و تو این دانشگاه هستن😐
-تو نمیدونی...خیلیا نمیخوان ما خوشبخت باشیم...😏
-به نظرت الان هستیم؟😒اصلا تو خودت چرا تو گروها هستی و بگو و بخند میکنی🙁
-گفته بودم که...پسرا و دخترا تو این چیزا خیلی #فرق دارن😏
-بر فرض که حرفت درست باشه...😕مگه اونای دیگه دختر نیستن که سئوالاشونو جواب میدی؟
-خب اونا اگه صاحب دارن و روشون غیرت داره بیاد جمعشون کنه...😏اونا به ما ربطی نداره...
-واقعا که محسن😠😑
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#بدون_تو_هرگز
📗#پارت43
💞 "زینبِ علی"
🔷 برگشتم بیمارستان ... واردِ بخش که شدم، حالتِ نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...
مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گِز گِز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ...
- بردی علی جان؟...دخترت رو بردی؟😭
💢 هر قدم که به اتاقِ زینب نزدیک تر می شدم ... التهابِ همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پلِ معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...
🔸 به درِ اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ...
🌺 رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد...
تا چشمش به من افتاد از جا بلند شد...و از روی تخت پرید بغلم...
🚫 بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ...
❇️ هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربانِ قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...
🔶 نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ...
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...
دیگه قدرتِ نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت...
- مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... 😍
- بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ...
امّا زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... ❣
- بابا ازم قول گرفت اگر دخترِ خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...😊
💖 زینب با ذوق و خوشحالی از اومدنِ پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ...
🔹امّا من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجودِ خسته ام، کاملاً سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#محافظ_عاشق_من
📗#پارت43
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#محافظ_عاشق_من
📗#پارت43
قبل از اینکه حراست سر برسد پسر مزاحم با صورتی کبود از مشت های امیر فرار کرد میدانست کارش گیر است و اگر بخواهد بماند بازنده خواهد بود .
مهدا همراه امیر به بهداری دانشگاه رفت ، مسئول بهداری به مرخصی زایمان رفته بود و فرد کمکیش هم سر کلاس بود ، برای همین مهدا مجبور شد کار های اولیه را انجام دهد ، سویشرت امیر که چاک چاک شده بود را به حسنا داد و گفت : حسنا جان ، ببین میتونی استاد حسینی رو پیدا کنی ، فک کنم دستشون شکسته میترسم صدمه بزنم بهشون
ـ باشه الان میام
سری تکان داد و روی صندلی کنار در نشست و رو به امیر گفت : آقای رسولی ؟
خیلی دلش میخواست این صدا فقط او را امیر صدا کند ولی به خودش قول داده بود دلش را از این دختر پاک کند به خودش قول داده بود بیش از این درگیر این حجم از انسانیت او نشود و او را خوشبخت بخواهد مثل خواهری که ...
ـ آقای رسولی ؟
از افکارش دست کشید و سرش را پایین انداخت تا بیش از این درگیر چشم های زلال فرد رو به رویش نشود .
ـ بله
ـ حالتون خوبه ؟ دستتون خیلی درد داره ؟ اگه تحمل ندارید میخواین بریم درمانگاه تا ...
ـ نه لازم نیست من خوبم ، منتظر میمونم استاد بیان
ـ لازم نبود چنین بلایی سر خودتون بیارین ! میتونستم مهارش کنم
ـ نقشه ثمینه ...
ـ قضاوت عجو...
ـ نقشه ثمینه ، مطمئنم . قضاوت نمیکنم الانم به هیچ کس حرفی نمیزنم تا زمانی که کسی پشتت... پشتتون حرف اضافه نزده
ـ آقای رسولی خواهش میکنم در این مسئله دیگه ورود نکنین ، من نمیتونم اجازه بدم کسی بخاطر من آسیب ببینه
ـ من بخاطر شما این کارو نکردم ... بخاطر خودم بود ... بخاطر دنیای که بهم نشون دادی..ید .... بخاطر غیرتی که احیا شده ..... بخاطر دِینی که بهتون دارم
خواست بگوید حسی که بهتون دارم اما مهدا داروی لحظه های تبدارش را برای خودش قدغن کرده بود اصلا خودش را لایق او نمی دانست ... از طرفی داغ هیوا چنان قلبش را سوزانده بود که نمیخواست درگیر کسی شود که بی نهایت شبیه محبوب از دست رفته اش بود ... در های قلبش را چنان محکم بسته بود که مهدا هیچ گاه نتواند به قلبش وارد شود ...
ـ الانم نیازی به عذاب وجدان نیست ، بقول خودتون هر کس اختیار داره و تصمیمی که میگیره به خودش ربط داره
ـ اما نه زمانی که محرکی وجود داشته باشه و علتی برای ایجاد ...
ـ نه اگه این مسئله اینجا هم پیش نیومده بود جای دیگه امکان رخ دادش بود از تقدیر نمیشه فرار کرد
ـ منـ...
در اتاق نیمه باز کامل باز شد و مهراد به همراه حسنا وارد شدند . مهراد بعد از سوالات و معاینه گفت دست امیر از شکسته و باید گچ بگیرد .
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت43
مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برای ملاقات با فاطمه به منزلمان بیاید...
برای شام دعوتش کردیم.🍛😋 وقتی رسید فاطمه #به_گرمی از او استقبال کرد.🤗🤗
نشستند و مشغول صحبت شدند...
فاطمه بعضی کلمات و اصطلاحات را بلد نبود و گاهی برای فهمیدن حرف های امیلی یا گفتن جملاتش از من کمک می گرفت.
مشغول خوردن کیک و چای بودند و همانطور که صدایشان را می شنیدم خودم را به کارهایم مشغول کردم. امیلی گفت :
_ میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟
+ بله، حتما. بپرس؟😊
_ از اینکه رضا نمیذاره به مردها نزدیک شی و بهشون دست بزنی ناراحت نمیشی؟😟
فاطمه خندید و گفت :
+ نه. اتفاقا وقتی که میبینم رضا من رو فقط برای خودش میخواد عشقم بهش بیشتر میشه.😍☺️ البته رضا منو مجبور نمیکنه نزدیک مردها نشم! چون میدونه خودم به این مساله تمایلی ندارم کمکم میکنه تا چیزی برخلاف خواسته ام پیش نیاد.😇
_ راستش زندگیتون کمی برای من عجیبه.😕 نمیفهمم تو که چهره ای به این زیبایی داری چرا وقتی میری بیرون از خونه انقدر خودت رو می پوشونی؟ فکر می کردم شاید مشکل یا بیماری خاصی داشته باشی. اما الان که از نزدیک دیدمت فهمیدم نه تنها هیچ مشکلی نداری بلکه واقعا یک زن شایسته ای.😟😊
+ ممنون از لطفت.☺️ خب جواب این سوالت کمی پیچیده ست. اما دلیلش اینه که ما توی باورهامون به " #حجاب" معتقدیم.😊 البته این فقط مختص دین ما نیست، توی #ادیان_دیگه هم بهش توصیه شده.👌
_ ولی من به رضا هم گفتم که به هیچ دینی اعتقاد ندارم. 😕یعنی باور داشتن به هر دینی از نظرم خرافه است.🙄 همه ی حرفهای پیامبرها شعار بوده. واقعیت زندگی آدم ها خیلی غم انگیزتر از دنیای رویایی اونهاست.😑
من هرگز چیزی درباره ی امیلی به فاطمه نگفته بودم...
اما خودش از حرف هایش فهمید #زندگی_سختی داشته. گفت :
+ نمیخوام وارد #حریم_خصوصیت بشم، ولی میتونم بپرسم که آیا توی زندگیت شکست خوردی؟
_ بله. بارها و بارها. یعنی بجز چند باری که شانس آوردم بقیه ی زندگیمو شکست خوردم.😒
امیلی بغضش گرفت😢 و چشمانش پر از اشک شد. فورا با آستینش اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد :
_ چند ساله هیچ خبری از مادرم ندارم. آخرین باری که دیدمش روزی بود که منو از خونه ش بیرون کرد.😔 چند ماه بعد وقتی رفتم سراغش از اون خونه رفته بود. دیگه هیچوقت پیداش نکردم.
+ پدرت چی؟ پدرتم از دست دادی؟😒
_ پدر! هه... من حتی نمیدونم پدرم
کیه...😕😔
فاطمه دستش را گرفت و با ناراحتی گفت :
+ متاسفم.😒
سکوت کرد و ادامه داد :
+ من میدونم تحمل شکست ها و رنج ها چقدر سخت و دردناکه، ولی ما آدم ها خودمون دنیای خودمونو میسازیم. تو از من درباره ی حجابم پرسیدی. حالا که میگی به هیچ دینی اعتقاد نداری من جور دیگه ای برات توضیح میدم. تو تحصیلکرده ای👌 و حتما میدونی که همه ی موجودات انرژی دارن. بیا فرض کنیم تمام مردهای دنیا الکتریسیته ی مثبت و تمام زن های دنیا الکتریسیته ی منفی ساطع می کنن، و قطعا همیشه دو قطب مخالف همدیگرو جذب می کنن. حجاب میتونه یک مختل کننده برای این میدان مغناطیسی باشه. اینجوری یک زن از بین مردهای اطرافش فقط برای همسرش جاذبه ایجاد می کنه و دیگه اتفاقاتی رخ نمیده که طی اون یک امیلی دیگه بدنیا بیاد و هرگز نفهمه پدرش کی بوده...😊
_ پس چرا فقط زن ها باید رنج پوشوندن خودشونو تحمل کنن. این یه تبعیض جنسیتیه!😐
+ البته فقط #زن ها نیستن که باید #حجاب داشته باشن. #مردا هم باید بخشی از پوشش خودشونو رعایت کنن. ولی خب این درسته که زن ها باید #بیشتر به حجاب مقید باشن. و قطعا هم این یک تبعیض نیست! با هر دین و تفکری اگه بخوای #عادلانه قضاوت کنی باید اینو بپذیری که قدرت خودداری زن ها بیشتر از مرد هاست. یه حقوقدان فرانسوی هم گفته که "قوانين طبيعت حکم مي کنه زن خوددار باشه!"😊 یعنی #طبیعتاً و #ذاتاً زن ها بیشتر از مردها میتونن توی این مساله جلوی خودشونو بگیرن. پس رعایت حجاب و دشواریهاشم به نسبت برای زن ها راحت تر از مردهاست.👌
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#مثل_هیچکس
📗#پارت43
از اینکه میدیدم فاطمه برای #اعتقاداتش #استدلال_های_منطقی می آورد لذت می بردم...😍
بعد از دو ساعت بحث و گفتگو شام خوردیم.
امیلی هم که حسابی با فاطمه دوست شده بود☺️😊 تا پاسی از شب ماند و بعد رفت...
پس از رفتنش پیشانی فاطمه را بوسیدم😘 و گفتم :
_ اگه تا آخر عمرم سجده ی شکر بجا بیارم بازم نمیتونم از خدا برای داشتن #نعمتی مثل تو تشکر کنم.😍🙏
شیرین ترین روزهای زندگی ام را کنار فاطمه سپری می کردم...
گاهی زمانی که مشغول کار بود یواشکی نگاهش می کردم و از دیدنش لذت می بردم. 😍
فاطمه رویایی ترین دختر روی زمین بود. هم #عاقل بود و هم #عاشق.
از لطافت مثل برگ گل 🌸و از صلابت مثل کوه⛰ می ماند.
این تضادهایی که از هرکدامش بجا استفاده می کرد مرا #عاشق_تر از قبل کرده بود.
هر روز که از زندگی مان می گذشت عشقم به او بیشتر و بیشتر می شد...💖💞
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
👒#رهایی_ازشب
📗#پارت43
من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم:
_چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!! یک لقمه غذا بود دیگه..با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!!
فاطمه متعجب از لحن تندم گفت:
_چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری!
به خودم اومدم حق با او بود خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت ، معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت:
_من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم.
لبخند قدرشناسانه ای زدم:
-خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم.
فاطمه بانگرانی پرسید:
_کمکی از دست من برمیاد؟
_آره..شاید دعا!
کیفم رو از روی میز برداشتم.
گفت:غذات هنوز تموم نشده...
نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم:
-بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد..
فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد.
حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را در دل تحسین میکردم تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود هرچند من عاشق این لباس بودم لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود!
حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم...
نزدیکمون شد..
باز با همان نگاه محجوب!
گفت:ببخشید معطل شدید..
من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست!
ازمن پرسید :بهترید؟
وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم:
خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم!
چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت.
حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت.
قلبم از جا حرکت کرد.
فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره حاج مهدوی عجله داره..
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
👒#پلاک_پنهان
📗#پارت43
ـــ خوبید؟
سمانه سرش را بالا آورد،
و نگاهی به کمیل انداخت لبخند خسته ای زد و گفت:
ــ خوبم
ــ چندتا سوال میپرسم ،میخوام قبل از جواب خوب فکر کنید
سمانه به تکان دادن سر اکتفا کرد:
ــ پیامی که از گوشیتون فرستاده شد،به چندتا از فعالین بسیج بود که ازشون خواسته بودید که اگه نامزد مورد نظر رای نیورد، #بریزن_توخیابون و به بقیه خبر بدید
ــ من نفرستادم
ــ میدونم،مضمونو گفتم، ساعت دقیق ارسال یازده ونیم ظهر روز انتخابات بوده، دقیقا اون ساعت کجا بودید؟؟
سمانه در فکر فرو رفت،
و آن روز را به خاطر آورد،ساعت ده مسجد بود که بعد رویا زنگ زده بود بعدشم...
ــ یادم اومد،یکی از بچه ها دفتر زنگ زد گفت که سیستم مشکل داره بیا، منم رفتم
ــ مشکلش چی بود؟کی بود؟
ــ چیز خاصی نبود زود درست شد، رویا رضایی
ــ اون جا رفتید کیفتون پیشتون بود؟
سمانه چند لحظه فکر کرد و دوباره گفت:
ــ نه قبلش رفتم از تو اتاقم Cd برداشتم برای نصب،کیفمو اونجا گذاشتم
ــ کار سیستم چقدر طول کشید؟
ــ نیم ساعت
ــ اون روز دقیق کی تو دفتر بودن؟
ــ من،رویا،اقای سهرابی
ــ بشیری رو آخرین بار کی دیدید؟
ــ روز انتخابات،وسط جمعیت
ــ حرفی زدید؟
ــ من فقط کمی باهاش بحثم شد
ــ و دیگه ندیدینش؟
ــ نه
ــ سهرابی چی؟ روز انتخابات بود؟
ــ نه نبود
کمیل سری تکان داد و پرونده را جمع کرد و در حالی که از جای بلند می شد گفت:
ــ چیزی لازم داشتید حتما بگید
ــ نه لازم ندارم،اما مامان بابام
ــ نگران نباشید حواسمون بهشون هست
این بار کمیل او را تا بند همراهی کرد،
سخت بود،اما نمی توانست با این حال بد سمانه را تنها بزارد،
دیگر به راهروی آخر رسیدند که ورود آقایون ممنوع بود،
کمیل لبخندی برای دلگرمی او زد،سمانه لبخندی زد و همراه یکی از خانم ها از کمیل دور شد....
#ادمین_منتظر313-@khademohoseini
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت43
فاطمه کوثر بعد از مدتی برگشت .
. معلومه حرفات با آقاتون زیاد بوده ها
_ چرا ناراحتی؟
. نه چرا باشم
_ از ایمان معذرت خواستی؟
. بابت چی؟
_ رفتار صبحت
. چرا باید معذرت بخوام؟
_ خیلی پررویی زینب ، صبح اونطوری زدی تو دهنش ، ظهر هم بدون اینکه چیزی به روت بیاره کمکت کرد . به نظرت معذرت خواهی کردن کار درستی نیست؟
خندیدم و گفتم ؛
. چیشده؟ با آقاتون مشورت کردی و به این نتیجه رسیدی؟
خندید گفت:
_ خیر ما حرفای مهم تری داریم.
. اوه اوه.
_ بله
ولی راست میگفت . شاید باید معذرت خواهی میکردم و خودمو از عذاب وجدان راحت میکردم
ولی انجام این کار دور از چشم امیر علی و رفیقاش که الان فهمیده بودن من خواهرشم خیلی سخت بود و اقا ایمان هم همیشه وسط جمعیت میچرخید و پرسه میزد
بعد از چند مدت با بچها نشسته بودیم روی نیمکت و چایی میخوردیم و به مردم نگاه میکردیم . از دور آقای مبین رو دیدم که تکیه داده به دیوار و یا پاشو تکیه داده به دیوار و داره با گوشی حرف میزنه. بهترین موقعیت بود .
بلند شدم و رفتم سمتش ولی نزدیک نرفتم تا تلفنش تموم شه
فکر کنم داشت با مادرش حرف میزد و میگفت که دیر میره خونه
تلفنش که تموم شد سرش تو گوشی بود و داشت میرفت و کلا منو ندید یکم رفتم جلو تر و گفتم ؛
. آقای مبین
با تعجب سرشو از گوشی بلند کرد و با چشمای متعجب پرسید:
_ منین؟
با لبخند محوی گفتم؛
. فامیلیتون مبین نیست؟
_ چرا هست
. پس بله با شمام
بعد لبخند زد و گفت :
_بفرمایید
. میخواستم معذرت خواهی کنم
_ بابتِ؟
. رفتار صبحم . درواقع رفتارم به شما اصلا ربطی نداشت و از شما دلخور نبودم . همین
احساس کردم توی صداش لرزش هست و گفت:
_ ممنون
. میخواستم تشکر کنم.
_ اون برا چی؟
. بابت کمکتون توی بردن اون دیگ
خندید و گفت:
_ فکر میکردم بردنش براتون کاری نبود که
فهمیدم گند زدم و گفتم:
.بهرحال . ممنون . فعلا
و دور شدم.
میترسیدم زیاد حرف بزنیم و داداش ببینه و فکر بد بکنه
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸
💗#ازجهنم_تابهشت
📗#پارت43
چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجر آور ترین کار ممکنه.با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم.
_ مامان. ماااامان.😵
مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی.😐
_ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. 😱
سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم،
هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه .
_ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم.
فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام
دنبالت.😄
بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود.
_ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم.😃
سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه.
سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم.
_ سلام. ببخشید دیر شد.😅
بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم.😊
فاطمه_ و علیکم السلام بر تو
جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای.
.
.
_ مرسی عمو. خداحافظ
بابای فاطمه_ خدانگهدارتون .
فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت
_حدس بزن چی شده؟😏
_عه چته؟ چمدونم چی شده.😃
فاطمه_میخوان ببرنمون راهیان نور.😇
_ واااات؟😟
فاطمه_ وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟😧
_ ای وای. بدو😨
پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر.
_ سلام خسته نباشید.
مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت
_ کاری دارید؟
از این طرز بر خوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد.
من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم.
_ برای ثبت نام اومدن.
خانم عظیمی_ ایشون؟
و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد.
_ بله. ایرادی داره.
خانم عظیمی_نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری.
فاطمه_ ببخشید چرا ؟
خانم عظیمی_ هه. هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم.
فاطمه آروم خطاب به من گفت
_میخوای تو برو سرکلاست.🙁
_ نه نمیخواد.😠
خانم عظیمی_هی دخترخانم. بیا بگیر اینو. 😏
_ فاطمه هستش.😐
خانم عظیمی_حالا هرچی.
رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم.
بعد از ده دقیقه اومد بیرون .
_چی شد؟
فاطمه_تو چرا نرفتی؟
_چی شد؟
فاطمه_گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو.
_ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط.
فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب.😊
_ بیا بریم بابا.😬
فاطمه_ عه.
بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد.
_ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟😕
فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی.😇
_ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال😟
فاطمه_ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی.😕
_ کی؟
فاطمه_ پنجشنبه؟
_ همین هفته؟
فاطمه_ اره
_ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم.🙁
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷
💗#از_روزی_که_رفتی
📗#پارت43
ارمیا: _میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچهش بگذره و بره؟
آیه لب باز کرد:
_ #ایمانش! حس اینکه از جا موندههای کربلاست... بیتاب بود، همهی روزاش شده بود عاشورا، همهی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت حرم
وحشت داشت، یه روز گریه میکرد و میگفت
دوباره به حرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت حرم رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضلالعباس (ع) ؛ میگفت میخوام بشم علی اکبر؛ حرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛
گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید!
آخه گریههای سر نمازش جگرمو آتیش میزد. آخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای «هل من ناصر ینصرنی» رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟
ارمیا: _خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟
حاج علی: _مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شدهی پدرش، مدیون جگر پاره پارهی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزهها!
ارمیا: _پس چرا مردم اون زمان نفهمیدن؟
حاج علی: _چون شکمهاشون از #حرام پر شده بود. که اگر شکمت از حرام پر نباشه، #شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست!
ارمیا: _از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟
حاج علی: _به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر میکنه یا اسلامی که مرحم میشه روی زخم یتیمها؟ اسلام دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین
علیهالسلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچهها سر میبُره؟
ارمیا: _شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم!
حاج علی: _فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حقدارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین(ع).
ارمیا: _اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن!
حاج علی: _اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا #بالاترین_علم رو برای
هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو بینی؟ اونا
مُشرف به همه
هستن، به همهی حق و باطلها؛ به همهی هستها و نیستها، به همهی دروغها و راستیها شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاش ما برای #کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای #حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع) #میدونست اونجا همهی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به #هدف_بزرگترش برسه؛ از #عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث #تکلیف و #وظیفهست؛ نتیجهش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفهایم نه نتیجه!
ارمیا: _من گم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه!
حاج علی: _نگاه کن! #چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شدههای این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بیبرو برگرد قبولشون میکنن و نجاتشون میدن. خدا توبه کارا رو دوست داره.
آیه در سکوت نگاهشان میکرد.
"چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکیهایت کردهای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟"
*********************
سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود.
صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش.
محبوبه خانم هم از افسردگی درآمده و مهدی بهانهی خندههایش شده بود؛ انگار سینا بار
دیگر به خانهاش آمده بود...
شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید:
_میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هرچند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا.....
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌱✨🌱✨🌱✨
✨🌱✨🌱✨
🌱✨🌱✨
✨
📿#تسبیح_فیروزهای
📗#پارت43
میدونستم خیلی نگرانم شده بود، از ترس واسش زنگ نزدم.اول رفتم وضو گرفتم دو رکعت نماز شکر خوندم.
بعد رفتم دراز کشیدم، اینقدر این چند روزی حالم بد بود، خوابو خوراکم به هم ریخته بود.
نزدیکای ظهر بود که صدای نرگس و رضا رو از داخل حیاط شنیدم.
چشمامو بستمو خودمو به خواب زدم.
رضا درو باز کرد و اومد داخل اتاق با چشمای نیمه باز نگاهش میکردم.
سجادههامونو پهن کرد.
رضا:_خانومم نمیایی بندگی کنیم
از نگاهش چشمامو باز کردم.انتظار همچین رفتار آرومی رو نداشتم، اشکام جاری شد.
رضا اومد کنارم نشست.
رضا:_چت شده رها جان، چرا چند وقته اینجوری شدی؟ اتفاقی افتاده؟
به خدا دارم دق میکنم اینجوری میبینمت خانومم
(خودمو انداختم توی بغلش و صدای گریههام بلند شد، عزیز جونو نرگس، یه دفعه در و باز کردن اومدن داخل)
عزیزجون:_چیشده؟رها مادر، چرا گریه میکنی؟
(نرگسم یه گوشه ایستاده بودو گریه میکرد، رضا هم از عزیز جون و نرگس خواست تنهامون بزارن،)
بعد از کلی گریه کردن، آروم شدم.
رضا:_خانمی حالا نمیخوای بگی چیشده
-رضا جان من حاملهام!
رضا:_یعنی به خاطر اینکه حاملهای ناراحت بودی؟
(کل ماجرا رو براش تعریف کردمو رضا هم اشک میریخت)
رضا:_چرا همون اول چیزی به من گفتی؟یعنی اینقدر نامحرم بودیم؟
-من نمیخواستم با گفتن این حرف تو ناراحت بشی
رضا:_عزیزم، #نگفتن این حرف و دیدن حال و روزت این مدت منو بیشتر ناراحت کرد.
خانومم، #بچه، #امانتی هست از طرف خدا، هر موقع #صلاح_بدونه این امانتو #میده و هر موقع صلاح بدونه این امانتو
#میگیره از ما
-ببخش منو
رضا:به شرطی که بلند شی اول نمازمونو با هم بخونیم، بعد هم بریم غذاتو بخوری
-چشم
رضا:_من عاشق این چشم گفتناتم
رفتم وضو گرفتمو چادرمو سرم کردم.
ایستادیم برای خوندن نماز بندگی. رضا موضوع بارداریمو به نرگس و عزیزجون گفت.
نرگسم با جیغوهورا اومد توی اتاق.
نرگس:_یعنی خدا خدا میکنم اون طفل معصوم دیونهگیش به تو نره
-نه پس به عمه خلوچلش بره خوبه؟
نرگس:الهیی قربونش برم، ولی خیلی بدی ای کاش به من میگفتی زودتر که کمتر غصه میخوردی.
-به تو که میگفتم که کل خاندان میفهمیدن حالمو
نرگس:_واااییی گفتی خاندان، برم بگم به همه دارم عمه میشم
-ععع،،نرگسس.....دختره خل باز به من میگه دیونه.
جشن ولادت امام علی، عروسی نرگسو آقامرتضی بود.با رفتن نرگس، اتاق نرگسو کردیم اتاق بچهمون.
رضا هم به خاطر وضعی که داشتم کمتر مأموریت میرفت ولی بعضی موقعها هم که میرفت،
دو هفتهای برمیگشت
آخرین سونویی که انجام دادم متوجه شدیم بچهمون دختره.
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
https://abzarek.ir/service-p/msg/1690726
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱🍁🌱🍁🌱
🍁🌱🍁🌱🍁
🌱🍁🌱
🍁🌱
🌱
🍁#سر_پرستی_عشق
🌱#پارت43
الهه بلندم کرد منم پاشدم و رخت و لباسامو پوشیدم و رفتیم مزون لباس عروس اونجا لباس زهرا رو تنش کردن و از ارایشگاه اومدیم بیرون زهرا ارایش چندانی نکرده بود یعنی میشد گفت کلا ارایش نکرده بود.. ذوق کردم به این همه تقوا این دختر داشت منو دیوونه میکرد
متین با یه عالمه ماشین پشت سرش که بوق زنان داشتن میومدن رسیدن دم ارایشگاه زهرا با دیدن ماشین گل بارون متین یجوری ذوق زده شد که نگو وقتی زهرا رو از ارایشگاه برداشتن منو مامان و الهه هم یوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم اروم به مامان اشاره زدم نازنین کجاست دیروز چیکار کردین من نبودم
مامان گفت : الان جاش نیست رسیدیم خونه بهت میگم
منم گفتم بهتره حالمو روز عروسی بهترین دوستم خراب نکنم
الهه از سان روف ماشین بیرون رفته بودن داشت بادکنک توی داشتشو تکون میداد.. هعی به بابا میگفتم بابا بوق بزن بوق بزن
بابا هم داشت بوق میزد
کنار یه پارک نگه داشتن و جونا پیاده شدن متین که از ماشین پیاده شد متین گرفتن به شوخی و روی دستاشون بلند کردن جونا داشتن میرقصیدن و متین که سرخ سرخ بود الکی وسط جمعیت دور برش میچرخید این ور اونور
دختر بچه ها به لباس عروسم ذوق زده میشدن که انگار دنیا مال اونا بود...
منم گلمو پرت میکردم سمت اونا
بچه هام هر کی میگرفت خوشحال میشد و بقیه بچه هاهم به دنبالش میدوییدن
متین همش زیر چشمی نگاهم میکرد و بعم چشمک میزد. منم که داشتم از ذوق میموردم....
خدایا من جه چوری عاشق این متین شدم که اینجوری دیونشم
نویسنده:@e_a_m_z
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
برای تعجیل ظهور حضرت عشق صلوات
🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃🍄🍃🍃
🍄#مقصودم_ازعشق
🍃#پارت43
نگاهم به او افتاد که از خجالت قرمز شده بود و با نگاهش زمین را قورت میداد.به دسته گل نگاه کردم... سرفهای کردم ...و همان طور که سعی میکردم صدایم را آزاد کنم و بتوانم کلامی بگویم لبخندی زدم.
با تک سرفهام نگاهش را به من داد و مهربان لبخند زد.
_راستش...من..خوب..قضاوت ...کردم..اما...خوب...من تو این زندگی..له..شدم..خسته شدم... اما..خ..و..ب..ب..تا وقتی خدای.. بخشنده.. مجدد و مرتب ..به بندههاش.. فرصت ..جبران میده..من ..کسی..نیستم..
صدایم میلرزید... نگاهم به گل بود و دور چشمانم اشک جمع شده بود.
_محمدرضا ؟ اگه قراره برگردم دیگه نباید غرور و احساسم رو بشکنے. دیگه نباید بی منطق از من بگذرے.من تحمل یک سختی دومرتبه رو ندارم.
اشک چشمانم را با انگشتم پاک کردم و اهسته نگاهم را به او دادم.سرش را پایین انداخته و بغض کرده بود و لبخند کوچکی هم به لب داشت.به سمت تختم قدم برداشت .
_قسم به همون کسے که خادمیش رو تو سوریه کردم. نمیگذارم کمتر از گل بشنوی . و حتی نمیزارم از طرف کسی ازار ببینی.
اهسته دست در جیب کتش کرد. جعبه ای قرمز رنگ را در دست گرفت.جلوی تخت زانو زد و همان طور که لبخند پهنی به لب داشت نگاهش را به گل در دستم داد ... در جعبه را باز کرد و گفت :
_بامن زندگے میکنے؟
انقد حیا داشت که نتواند اسم ازدواج را مزه مزه کند. شاید هم خجالت...دست پاچه شدم.. دستی به روسری در سرم کشیدم و همان طور که دهن باز میکردم گفتم :
_خوب...نیاز به اینکارها.. ن..بود.. خ..وب.. من..میشه بلند شی؟
همان طور که میخندید گفت :
_ژستم رو خراب نکن دیگه. بخاطر تو زانو زدم.
چهره اش را نمکین کرد و نگاهش را مظلوم...خنده ای کوتاه کردم و اهسته به سمت جعبه خم شدم.نگاهم به حلقه ای ساده و ظریف افتاد... حلقه را در انگشتم فرو بردم .
نگاهم را به او دوختم و گفتم :
_براے رضاے خدا و با اجازه مولا امام زمان یڪ فرصت مجدد رو به مرد روبه رویم میدهم و برای بار دوم جواب بله را در قلب او میکارم.
اهسته ایستاد. خاک را از زانو هایش کند.. با محبت نگاهش را خیرهام کرد... و من نگاهم را به حلقه..همان موقع از صداے در نگاهمان چرخید.معصومه خانم بدون توقف وارد شد . و پشت سرش نرگس..اهسته خم شدم و به احترام سلام کردم.محمد به بهانه ی خرید از اتاق خارج شد.
معصومه خانم روبه رویم نشست و همان طور که نگاهش را بین اعضای صورتم می چرخاند گفت :
_من از کار این پسر خبر نداشتم. مگرنه زودتر جلوش رو میگرفتم. البته کوتاهی من هم بود که یک همچین شرطی رو گذاشتم دخترم.
_من از محمدرضا گذشتم.
_از مهربونیته . راستش..
نگاهش را به حلقه ی در دستم داد ..لبانش را تر کرد و گفت :
_بعداز تصادف ..ازش خواستم که ...صیغه رو فسخ کنه.. اما.. خ..خوب.. بچم.. شکست.. مثل اینکه.. دوباره.. سرخود.. ازت.. خ..خواستگاری کرده.. م..من..
_مامان ؟ من محمدرضا رو دومرتبه میخوام.
اینقدر محکم این را به زبان اوردم که خودم هم ماندم..معصومه خانم دست و پا شکسته بلند شد همان موقع محمدرضاهم وارد اتاق شد..پشت سر او بی بی داخل شد ... با روسری بازی میکردم.. چشم دیدن همه انها در اتاق را نداشتم.
_بی بی جان ..خ..وب ..راستش..م..ما اگه... میشه...ما..
گلویم را صاف کردم.
_راستش بی بی.. من.. تند قضاوت کردم.. خوب من..یعنی من و محمدرضا... میخوایم از اول شروع کنیم..
فضا در سکوت فرو رفت بی بی ..نمی دانست.. او یک بار من و..اورا..شکسته دیده بود..
_هرجور صلاحه.
پرستار که وارد اتاق شد با کلامش همه به جز او از اتاق خارج شدن.
_بیرون . دور مریض رو خلوت کنین.
سرم را که زد بیهوشی به من فشار اورد و کم کم چشمانم بسته شد .
.
.
جلوی پایم گوسفند کشتند و برایم سپند دود کردن.تا توانسته بودن کم نذاشته بودن . خانواده ی محمدرضا برای عیادت امده بودن.دستم را محکم فشرد و من را داخل برد..تشک را برایم پهن کرد.
_محمدرضا به خدا حالم خوبه.
_فشار روت بوده. کاری نکن که فکر کنن من ...
_باشه چشم.
اهسته روی تشک دراز کشیدم.برایم شربت درست کرد و همان طور که کنارم می نشست گفت :
_عالے که شدے یک جشن مختصر میگیریم
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕
🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤🌤
🍁 #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
🍁#پارت43,44
جلوی درهال چشمانم سیاهی رفت,
ضعف تمام وجودم راگرفت اخر چندین وچند روز بود که غذای درست وحسابی نخورده بودم ورنج های روحی وجسمی زیادی کشیده بودم ولی اصلا میل به خوردن چیزی نداشتم ,انهم ازخانه ای که ازاجر به اجر ان نجاست وحرام میبارید.
جسد بی جان لیلا راتکیه به دیوار دادم ورفتم طرف زیر زمین,باید چادرهایمان رابرمیداشتم....
به سرعت چادرم راپوشیدم
وچادرلیلا هم برداشتم ودوباره لیلا رابه دوش گرفتم وکنار در حیاط,جسدلیلا را دوباره به دیوار تکیه دادم,اهسته در را گشودم ,تصمیم داشتم به خانه خودمان بروم,داخل کوچه رانگاه کردم,حتی پرنده هم پرنمیزد,انگار گرد مرگ بر درودیوار کوچه پاشیده بودند.
در راکامل گشودم ولیلا رابردوشم گذاشتم با احتیاط به داخل کوچه امدم وسریع خودم رابه درنیمه باز خانه ی خودمان رساندم.
لیلا را داخل خانه بردم
وپشت در گذاشتم وخودم امدم درخانه ابوعمر رابستم.
مثل اینکه لولا وقفل در خانه ما خراب شده بود ,یه اجر ازکنار دیوارحیاط برداشتم و گذاشتم پشت در ودربسته شد.
خدای من...خانه مان....
به طرف حوض اب نگاه کردم
وصحنه ها پیش چشمم جان گرفت,خبری از اجسادبه خون اغشته پدرومادرم نبود اما خونهای خشکیده وسیاه شده اطراف حوض به چشم میخورد...
دوباره گریه ...
دوباره ضجه.....
بعدازساعتی عزاداری نگاهم به جسم بی جان لیلا افتاد باید کاری میکردم.
لیلا رابه دوش گرفتم وبه سمت حیاط پشتی خانه رفتم..
لیلا رانزدیک باغچه کنار دیوار گذاشتم
وبه سمت زیرزمین رفتم,بیل وکلنگ پدرم را پیداکردم وامدم داخل باغچه وشروع به کندن کردم
کندم وگریه کردم...
کندم وزار زدم ...
کندم وروی خراشیدم...
بعد از نیم ساعتی تلاش قبری کم عمق اندازه جسدبی جان خواهرکم حفر کردم ,
لیلا رااوردم وسرورویش راغرق اشک وبوسه کردم
بمیرم خواهرکم,خواهرنوجوان وآرزو به دل وزجر کشیده ام رابا دستان خودم درقبر نهادم,
دست به چشمان بازش که خیره به چشمان اشکبارم بود کشیدم تابسته شود....
خداااااا این درد برایم زیادیست....
خداااا دوباره رویش رابوسیدم...
سلام مرا به امام حسین ع برسان وبگو جلوی چشمانم عزیزانم را سربریدند...
سلام من را به پیامبرص برسان وبگو دینت غریب شده ,
سلام مرابه امام علی ع برسان وبگو شیعیانت مظلومند,
سلام مرابه خانوم حضرت زهراس برسان وبگو. مراقبم باش تا دامن عفتم لکه دارنشود....
سلام من رابه پدرومادرمان برسان وبگو تمام تلاشم رامیکنم تاعماد راپیداکنم ونجات دهم...
خانه ی نویت مبارک خواهرم....😭
طاقت خاک ریختن رانداشتم😭
بیل خاک اول ضجه...
بیل دوم ناله...
بیل سوم فریاد.....😭😭😭😭
بالاخره عزیزم درخاک شد....
اشکهایم رابالباس خاک الودم پاک کردم,اصلا متوجه تاریکی هوا نشده بودم,همه جا تاریک بود...کورمال کورمال خودم به حیاط جلویی رساندم درهال رابازکردم ,
برای احتیاط برق اتاق خواب داخل را که از بیرون دید نداشت روشن کردم...
خدای من انگار راهزنان به خانه حمله کرده بودند هرچه که داشتیم برده بودند یعنی هرچه که گرانبها وقابل حمل وچشمگیر بود برده بودند,مبلمان,قالی ,دکورها حتی پرده های ریش ریش که لیلا خیلی دوستشان داشت ومادربه انتخاب لیلا گرفته بود....
داخل اشپزخانه شدم
نه یخچالی ونه فریزر نه ابمیوه گیر و چرخ گوشت و...خبری ازهیچ کدام نبود فقط وسایل کوچک واندکی که چشمشان رانگرفته بودند برجا مانده بود..
باید دوش میگرفتم...
شیر اب را بازکردم تا مطمئن شوم اب قطع نیست که خداراشکر اب وصل بود...
رفتم طرف کمد لباس درش راباز کردم که....
💞ادامه دارد ....
🦋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029
نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby💕